کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

بخش های پیشین
رمان بلند

کاغذپران باز

[١+٢]

[٣]

[٤]

[۵]

 

[۶]

 

[٧]

 

[۸]

 

[٩]

 

[١٠]

 

[١١]

 

[۱۲]

 

 

 

 

 

 

 

 
 

۱۳

 

 

شامگاه روز بعدی زمانیکه به غرض گرفتن « لفظ» به خانه جنرال طاهری رسیدیم، مجبور شدم « فورد» را در آنسوی جاده توقف دهم. راهرو شان مملو از موترهای دیگران شده بود. من دریشی سرمه یی را که روز قبل پس از آوردن بابا از خواستگاری، خریداری نموده بودم، تن کرده بودم. گره نکتائیم را در آینهء عقب بین موتر درست کردم.

بابا گفت: « خوشتیپ معلوم میشوی.»

« تشکر بابا جان. خودت خوب هستی؟ آیا تا اینجا احساس خوبی داری؟»

« تا اینجا؟ این خوشترین روز زندگییم است، امیر،» اینرا گفت و تبسمی نمود که از آن خستگی میبارید.

میتوانستم صدای صحبت و خنده را در آنسوی دَر بشنوم و موسیقی ملایم افغانی – شاید غزلی از استاد سرآهنگ- به سمع میرسید. زنگ را فشار دادم. صورتی از لای پردهء ارسی پدیدار گردید و دوباره غایب شد. شنیدم صدای زنانهء گفت: «آنها اینجاستند!» صدای صحبت قطع شد و کسی موسیقی را خاموش ساخت.

خانم طاهری دَر را باز نمود: « سلام و علیکم،» اینرا با چهرهء بشاش و خوشرویی ابراز داشت. لباس سیاه زیبایی به درازای زانوانش تن کرده بود. زمانیکه در دهلیز ایستادم، چشمانش مرطوب شدند. گفت: « امیرجان، تو در خانهء ما آمده یی و من میگیریم،» من بوسهء بر دستش زدم، آنچنانیکه که بابا برایم شب گذشته رهنمایی نموده بود.

وی ما را بسوی راهرو روشنی هدایت کرد که بسوی خانه نشیمن میرفت. در دیوارهای چوبکاری شده، شماری عکسهای از کسانی که اعضای خانوادهء جدیدم میشدند، دیدم. زن جوانی با موهای بادکرده، خانم طاهری و جنرال با پس زمینهء آبشار نیاگارا. خانم طاهری در لباس یکپارچه، جنرال در کرتیی با یخن های کوچک و نکتائی باریک، با موهای کاملاً سیاه.  ثریا در حال سوار شدن بروی یک تختهء تایر دار، در حالیکه دست شورانده بود و تبسمی نموده بود و اشعه آفتاب سیم های نقره یینی را که لای دندان هایش به چشم میخوردند، درخشان مینمود. عکسی از جنرال، ملبس با پوشش نظامی، در حالیکه با شاه حسن پادشان اردن دست داده بود و بالاخره یک عکس ظاهرشاه.

اتاق نشیمن با شمار قابل توجهء مهمانانی که بروی چوکی ها اخذ موقعیت نموده بودند، پر شده بود. زمانیکه بابا داخل خانه شد همگان به پا خاستند. ما خانه را دور زدیم، بابا به آهسته گی پیش میرفت و من دنبالش میکردم، با مهمانان دست میدادیم و با آنها احوالپرسی می نمودیم. جنرال – که تا آن لحظه همان دریشی فولادی رنگش را به تن داشت -  و بابا با هم روبوسی نمودند و با ملایمت بر پشت یکدیگر زدند. آنها به آرامی و به شیوهء محترمانهء با هم احوالپرسی نمودند.

جنرال مرا در آغوش گرفت و عمداً تبسمی نمود، چنانچه برایم میگفت:« این راه درستیست – راه افغانیت – که باید بکنی، بچیم.» سه بار روی همدگر را بوسیدیم.

در خانهء مزدحم نشستیم. من و بابا نزدیک به هم، جایی در مقابل جنرال و همسرش. بابا اندکی به مشکل نفس میکشید و پیوسته عرقهایش را با دستمالی از روی جبینش میسترد. بمن دید که بسویش مینگرم. به اجبار لبخندی زد و زیرزبانی گفت.« من خوب هستم.»

بر اساس رسم و رواج، ثریا حضور نداشت.

لحظاتی با صحبت های معمولی ادامه یافت تا اینکه جنرال گلو صاف نمود. همگان خاموشی گزیدند و هریکی احترام آمیز بسوی پایین چشم دوختند. جنرال بسوی بابا با سر اشارهء کرد.

بابا گلویش را صاف نمود. زمانی که آغاز به صحبت نمود، نمیتوانست جمله اش را بدون یک وقفه تنفس به پایان ببرد.

« جنرال صاحب، خانم جمیله جان... جای بس افتخار بزرگ است که من و پسرم .... به خانه شما آمدیم. شما ... مردمان محترمی هستید... از خانواده های صاحب نام و برجسته و .... با اصل و نسب. من با منتهای احترام اینجا آمده ام ... و با احترام بیشتر به شما و بزرگان شما و خاطراتی خوشی که از گذشته گان شما داشته ایم...... » وی ایستاد. نفسی تازه کرد و عرق بالای ابرویش را برچید. « امیر جان یگانه فرزندم... یگانه اولادم، پسر خوبی برایم بوده است. امید داریم اینرا به اثبات رساند.... و شایستهء گی مهربانی شما را داشته باشد. من و پسرم از جناب شما میخواهیم..... تا پسرم را به عنوان عضو خانواده قبول نمایید.»

جنرال مودبانه جنباند.

« برایما جای افتخار است که پسر شخصی چون شما را عضو خانوادهء خویش سازیم. شما آدم با اعتبار و آبرومندی هستید. بندهء حقیر همیشه ستایشگر شما بوده است و تا امروز نیز باقی مانده است. این وصلت برای ما جای افتخار است.

امیر جان، من ترا به خانه ام به عنوان یک فرزند، به عنوان همسر دخترم که نور چشمانم است، خوشامد میگویم. خوشیت خوشی ما و غمت غمِ ما خواهد بود. امید دارم خودت نیز خاله جمیله و مرا به عنوان مادر و پدر دومت به حساب آوری. من برای خوشبختی تو و ثریا جان دوست داشتنی ما، دعا میکنم. هردوی شما دعای ما را با خود دارید.»

هنگان کف زدند و سرهایشان را بسوی دهلیز دور دادند. لحظه یی را که انتظارش را میکشیدم.

ثریا پا به درون گذاشت. ملبس با لباس زیبای شرابی رنگ افغانی با آستین های دراز و گلدوزی های طلایی. بابا دستم را گرفت و آنرا محکم فشرد. خانم طاهری گریست. ثریا در حالیکه از سوی شماری بانوان جوان خانواده دنبال میشد، آهسته به ما نزدیک شد.

دستان پدرم را بوسید و بالاخره در پهلویم قرار گرفت. چشمانش پایین بودند.

شور و هلهله و کف زدن ها بیشتر شد.

براساس رسوم، خانوادهء ثریا میبایست مراسم شیرینی خوری را برپا میداشتند و پس از دوره نامزدی که چند ماهی را در برمیگرفت و سپس مراسم عروسی صورت میگرفت که مصارف آنرا بابا میپرداخت.

همه متفق شدیم که ثریا و من از شیرینی خوری صرفنظر کنیم. همگان به علل آن پی میبردند. و کسی نبود که بگوید:  بابا بیشتر از چند ماهی وقت در اختیار ندارد.

از آنجایی که من و ثریا شیرینی خوری نکرده بودیم، هیچگاهی، تا وقتیکه مسایل عروسی را سربراه میساختیم، با همدیگر بیرون نرفتیم. این یک موضوع خارج از نزاکت های معمول شمرده میشد. بدان اساس من همواره به خانه طاهری همراه بابا به غرض صرف نان شب میرفتم. بالای میز نان در مقابل ثریا مینشستم. تصور بکنید که چگونه احساس میکردم، سرش را بروی سینه ام میگذارم، موهایش را بو میکشم، میبوسمش و با وی عشق میورزم.

بابا در حدود 35 هزار دالر، تقریباً همهء پس انداز سالیان اخیرش را، در عروسی ما به مصرف رسانید. برای سالون بزرگ عروسی در « فریمانت » پرداخت، - مالک سالون عروسی از آشنایان کابل بابا بود و برای بابا تخفیف قابل توجهی قائل گردید – بابا برای موسیقی پرداخت. برای انگشتر الماسی که انتخاب کردم. برایم لباس « توکسیدو» خریداری نمود و دریشی یشمی رنگی برای مراسم نکاح. این همه تدابیری که به مراسم عروسی منتهی میگردید، با کوشش های خانم طاهری و دوستانشان – که فقط کمی از آن لحظات را بخاطر دارم – به انجام رسید.

مراسم نکاح مانرا به خاطر میارم. به چهار اطراف میزی نشسته بودیم، ثریا و من لباس های سبز رنگی به تن کرده بودیم – رنگ اسلام و همچنان رنگ بهار و آغاز نو – من دریشی به تن داشتم و ثریا ( تنها بانوی حاضر بر سر میز ) لباس بلند با آستین های دراز. بابا، جنرال طاهری ( اینبار در دریشی «توکسیدو») و شماری زیادی از کاکاها و ماما های ثریا نیز بر سر میز حضور داشتند. ثریا و من با سنگینی و وقار به زمین چشم دوخته بودیم و فقط جسته و گریخته نگاههای گوشه چشمی به همدیگر مینمودیم. ملا از شاهدان پرسید و آیاتی از قرآن را برخواند. ما سوگند خوردیم و نکاحنامه ها را امضا نمودیم. شریف جان مامای ثریا که از ویرجینیا آمده بود، ایستاد و گلویش را صاف کرد. ثریا بمن گفته بود که وی از بیست سال بدینسو در ایالات متحده زندگی میکند. وی برای INS کار میکرد و همسر امریکایی داشت. شعر بلندی را که برای ثریا وقف شده بود، خواند و زمانیکه خوانش شعر را به اتمام رسانید، همه حاضران واه واه گفتند.

بیاد دارم زمانیکه بسوی سریر میرفتیم و اینک من در لباس « توکسیدو » بودم و ثریا در لباس سپیدش، دستانمان بهم قفل شده بودند. بابا لنگان لنگان در پهلوی من راه میرفت و جنرال و همسرش در پهلوی دختر شان. جمعی از کاکا ها، ماما ها و کاکازاده ها و مامازاده ها، حینیکه راهمان را بسوی دریای از مردمی که کف میزدند و مبارکباد میگفتند، باز کردیم، و در مقابل کمره های که پیوسته فلش میزدند، چشمک میزدیم، دنبالمان میکردند. یکی از مامازاده های ثریا، پسر شریف جان، قرآنی را بروی سر ما گرفته بود. آهنگ آهسته برو از بلندگوها پخش میشد. همان آهنگی را که سرباز روسی در پست بازرسیی در ماهیپر  هنگامی که کابل را ترک میگفتیم، زمزمه میکرد.

 

بیاد دارم که بروی کوچ نشسته بودم، بر سریر و دست ثریا بدستم بود و سه صد جفت چشم یا چیزی بیشتر از آن ما را میپاییدند. هنگام آیینه مصحاف، آیینهء بما سپردند و چادری افگندند بالای ما، برای لحظهء تنهایمان گذاشتند تا در انعکاس آیینه، به همدیگر بنگریم. لحظه های زودگذری را که پوشش چادر برای ما به ارمغان آورده بود، با دید زدن از ورای آیینه به صورت متبسم ثریا گذشتاندم و برای نخستین بار آهنگ « دوستت دارم » را برایش زمزمه کردم. شرم، سرخیی به رنگ حنا در گونه هایش پدید آورد.

ذهنم انباشته از تصاویر آنشب، بشقاب های مملو از چوپان کباب، شوله گوشتی و خلال نارنج پلو را بیادم میاورد. بابا را میبینم که در وسط ما بروی کوچ نشسته و تبسم میکند. مردانی را که در عین اجرای اتن ، با تشکیل حلقهء خم و چم میکردند، تاب میخوردند و سریعتر و سریعتر همراه با ریتم طبله، چرخ میزدند و عرق از سر و رویشان جاری بود بیاد میاورم. به خاطر دارم که آرزو کردم کاش رحیم خان نیز در آنشب با ما میبود.

و جای بس شگفت اینکه در آنشب بیاد حسن افتادم و اینکه آیا وی نیز ازدواج نموده بود. و اگر اینطور بود پس صورت کی را به هنگام آیینه مصحاف دیده بود.؟ دستان حنا بندان چه کسی را بدست گرفته بود؟

 

حوالی 2 پس از نیمه شب بزم از سالون عروسی به اپارتمان بابا منتقل شد. چای صرف شد و بار دیگر موسیقی آغاز یافت تا آنزمانیکه همسایه ها به پولیس تلفون کردند. پسانترها، زمانیکه ساعتی بیشتر به طلوع خورشید نمانده بود و مهمانان بالاخره رفتند، ثریا و من برای نخستین بار با هم خسپیدیم. من که در تمام زندگی در پیرامونم مردان را دیده بودم، آنشب برای نخستین بار شفقت زنی را کشف نمودم.

 

این ثریا بود که پیشنهاد کرد تا با بابا باشیم.

گفتم: « فکر کردم میخواهی تا خانهء خودمان را داشته باشیم.»

در پاسخم گفت: « کاکاجان را در این حالت مریضی رها کنیم؟» بوسیدمش : « تشکر،»

ثریا خودش را وقف مراقبت از پدرم نمود. وی صبحها برایش ناشتا و چای درست میکرد و هنگام رفتن به بستر و یا برخواستن از بستر به وی کمک مینمود. به وی ادویه مسکنش را میخوراند و لباسهایش را میشست. هر بعد از ظهر، بخشهای از  اخبار بین المللی روزنامه را برایش به خوانش میگرفت و غذا های مورد علاقه اش را برایش میپخت. مثلاً شوربای کچالو و بابا به دشواری بیشتر از چند قاشق نمیتوانست بخورد. وی را همه روزه به غرض گردش به بیرون میبرد. و زمانیکه زمینگیر شد، وی را پیوسته اینطرف و آنطرف میخوابانید تا از زخم شدن پشتش به علت خوابیدن مداوم جلوگیری شود.

یکروز زمانیکه من از ادویه فروشی با تابلیت های مورفین بابا، برگشتم، بصورت آنی ثریا را دیدم که چیزی را در زیر کمپل بابا مخفی ساخت. گفتم: « هی، اینرا دیدم. شما هر دو چی میکردین؟»

ثریا تبسمی نمود و گفت: « هیچ!»

« دروغگو.» اینرا گفتم و کمپل بابا را بالا زدم. گفتم: « این چیست؟» کتابچهء پوش چرمیی را که میشناختم، بلند کردم. بربخیه های طلایی کتابچه دستی کشیدم. آتشبازی آنشبی را که رحیم خان این کتابچه را بمن بخشیده بود، بیاد آوردم، شب سیزدهمین سالگردم را، روشنایی های را که با صدای خاصی میترکیدند و به غنچه های سرخ، سبز و زرد مبدل میشدند.

ثریا گفت: « باور نمیکردم که اینچنین بنویسی.»

بابا سرش را از بالشت بالا کرد و گفت: « من اینرا به وی نشان دادم. امید دارم آزرده نشوی.»

کتابچه را دوباره به ثریا دادم و اتاق را ترک گفتم. بابا از گریستنم بیزار بود.

یک ماه پس از عروسی ما، طاهری، شریف و همسرش « سوزی» و چندین خاله و عمهء ثریا به خانهء ما به غرض صرف نان شب آمدند. ثریا آنشب سبزی چلو پخته بود. با قورمه گوشت گوسفند. پس از نان شب چای سبز نوشیدیم و چهارنفری قطعه بازی کردیم. ثریا و من با شریف و «سوزی» بر روی میز چایخوری، مشغول قطعه بازی شدیم. در نزدیکی کوچی که بابا بروی آن دراز کشیده بود و کمپل پشمیی برویش هموار نموده بود. وی بمن میدید که با شریف میخندیدم، میدید که ثریا و من انگشتانمان را بهم پیوند میدادیم، میدید که چگونه با گیسوان چنگ چنگ ثریا بازی میکنم. میتوانستم به لبخند درونیش پی ببرم. لبخندی که به پهنای آسمان کابل در شبها بود، زمانیکه درختان « پاپلر» میلرزیدند و جیرجیرک ها در پهنای باغچه، وز وز میکردند.

قبل از نیمه شب، بابا از ما خواست تا وی را به بسترش ببریم. ثریا و من بازوانش را بر شانه هایمان افگندیم. وقتی بروی بسترش قرار گرفت از ثریا خواست تا چراغ بغل بسترش را خاموش سازد. از ما خواست تا خم شویم و هر یکی ما را بوسید.

ثریا گفت: « کاکا جان، من با گیلاس آب و مورفین تان برمیگردم. »

بابا گفت: « امشب نه جانم. امشب دردی ندارم.»

ثریا گفت: « خوب.» و کمپلش را مرتب کرد. دَر را بستیم و بابا دیگر هرگز برنخاست.

 

ساحه پارکینگ مسجد هیوارد مملو شده بود. حتا بروی چمن عقب مسجد نیز موترها در رده های تنگاتنگ به هم ایستاده بودند. برخی از مردم اجباراً موترهایشان را در ساحه دورتر از مسجد توقف داده بودند.

بخش مردانه مسجد، اتاق بزرگ چهارکُنجی بود مفرش با قالین های افغانی و دوشک های را در رده های موازی به هم هموار نموده بودند. اتاق از مردانی پر بود که بوتهایشان را در بیرون از پا برون نموده بودند و چهارزانو بروی دوشک ها نشسته بودند. یک ملا سوره های از قرآن را تلاوت میکرد. من در نزدیک دَرِ ورودی، که موقعیت مرسوم و معمول برای خانواده فاتحه دار است، نشسته بودم. جنرال طاهری در کنارم اخذ موقعیت نموده بود.

از لای دَر میتوانستم موترهای را که میرسیدند، ببینم. اشعهء خورشید، با برخورد بر شیشه های پیشروی موتر ها، منعکس میشد. از موترها مردمانی فرود می آمدند. مردان ملبس با دریشی های با رنگ های تیره و زنان پوشیده در لباس های سیاه، در حالیکه چادرهای سپیدی به سر داشتند، می آمدند.

هنگامی که الفاظ قرآن در فضای اتاق طنین افگنده بود، من بیاد یکی از قصه های دیرین سال بابا که با خرسی در بلوچستان پنجه نرم کرده بود، افتیدم. بابا در همهء عمرش با خرسهای پنجه نرم کرده بود. همسر جوانش را از دست داد. پسرش را پرورش داد. کشور دوست داشتنیش، ماوایش را ترک گفت. فقر و بی هویتی را به تجربه گرفت و آخر سر خرسی آمد و بروی غلبه کرد. اما با این وجود، وی در شرایطی باخت را به تجربه گرفته بود.

پس از اختتام هر دعائیه، مردم جوخه جوخه ردیف میشدند و در راه خروج از مسجد، مراتب تسلیت شانرا برایم ابراز میداشتند. من نیز وظیفتاً دست شانرا میفشردم. بسوی بسیاری از آنهای که من به سختی میشناختمشان مودبانه تبسم میکردم و از غمشریکی شان تشکر میکردم و آنچه که در مورد بابا میگفتند، گوش میدادم.

« خدا بیامردش، در اعمار خانهء تایمنی ام بمن کمک کرد!!»

« در شرایط دشواری بمن قرض داده بود. »

« در حالیکه مرا نمیشناخت، برایم کاری یافته بود.»

« همانند یک برادر برایم بود....»

هنگامی که به سخن های آنان گوش میسپردم، درک کردم که کی بودم، چی بودم و چی بابا چی اثرگذاری های بالای زندگی شماری از مردم داشته است. در تمام زندگییم پسر بابا بودم و اکنون وی رفته بود. بابا دیگر نبود تا راه زندگی را برایم بنمایاند. و من خودم میبایست راه را مییافتم.

اندیشیدن به این موضوع، مرا هراسان ساخت.

روز پیشتر در بخش کوچکی قبرستان که متعلق به مسلمانان بود،  دیده بودم که پیکر بابا را در داخل سوراخی گذاشته بودند. ملا با شخص دیگری بر سر اینکه چه آیتی برای قرائت بروی قبر مناسب است، پرخاش نموده بودند. اگر جنرال طاهری مداخله نمیکرد، ممکن بود این پرخاش شکل ناخوشایندی به خود میگرفت. ملا آیتی را انتخاب نمود و آنرا قرائت کرد و همزمان به آن شخص دیگر، نگاه های زنندهء نثار میکرد. سپس دیدم که بروی قبر پدرم خاک ریختند. سپس من آنجا را ترک گفتم. قدم زنان به سوی دیگر قبرستان رفتم و در سایهء درختی نشستم.

اکنون آخرین گروه از مردمانی که به غرض سوگواری آمده بودند، احترام کردند و مسجد خالی گردید. به استثنای ملا که مشغول پیچیدن قرآن لای تکهء  سبز رنگی بود. جنرال و من قدم به بیرون گذاشتیم. از زینه های که پایین میشدیم، دسته های چند تایی از مردم سگرت دود میکردند و با هم صحبت مینمودند. من بریده های از صحبت هایشان را میشنیدم. هفتهء آینده مسابقهء فوتبال در شهر « یونین سیتی»، رستورانت افغانی جدید در « سانتا کلارا ».  زندگی بابا را عقب گذاشت و خود به پیش میرفت.

جنرال طاهری پرسید: « چطوری، بچیم؟»

دندان سائیدم. اشکی را که همهء روز به چشم داشتم ستردم. گفتم: « میروم تا ثریا را بیابم.»

«خوب،»

به طرف بخش زنانهء مسجد گام نهادم. ثریا بر بالای پله های زینه با مادرش و چند زنی که بصورت مختصر آنها را از عروسییم میشناختم، ایستاده بود. بسوی ثریا اشاره نمودم. چیزی به مادرش گفت و بسویم آمد.

پرسیدم: « ممکن است کمی قدم بزنیم؟»

« یقیناً.» اینرا گفت و دستم را بدستش گرفت.

ما با خاموشی باریک راه مارپیچ شکل قبرستان را که با حصار کم ارتفاعی همردیف شده بود، پیمودیم. بروی دراز چوکیی نشستیم و به زوج مسنی که در پهلوی قبری زانو زده بودند و دسته گُلی را بروی سنگ قبری مینهادند، خیره شدیم.

« ثریا؟»

« بلی؟»

« برای بابا دلم تنگ خواهد شد.»

ثریا دستش را بروی زانویم گذاشت. چلهء که بابا برایش خریده بود، در انگشتش میدرخشید. میتوانستم مردمانی را ببینم که به فاتحهء بابا آمده بودند و اینک با موترهایشان  در جاده « میژن » دور میشدند. ما نیز بزودی آنجا را ترک میگفتیم و برای نخستین بار، بابا تنها میماند.

ثریا مرا بسوی خودش کشید و اشکهایمان شر زدند.

 

از آنجاییکه ثریا و من دورهء نامزدیی نداشتیم، بسا از مسایلی را که در مورد خانواده، طاهری دانستم، پس از عروسی بود. بصورت مثال من دانستم که یکبار در ماه، جنرال از نوعی سردردی مزمن رنج میبرد که نزدیک به یک هفته ادامه مییافت. زمانیکه وی مورد حمله این مرض قرار میگرفت، به اتاقش میرفت، لباس هایش را از تنش برون میکرد، چراغ ها را خاموش میساخت، دَر را از آنسو قفل میکرد و تا تسکین نسبی درد، از اتاقش بیرون نمیشد. کسی اجازهء آنرا نداشت تا در این مدت به داخل اتاقش برود، یا به دَر اتاقش تک تک بزند. سرانجام وی بیرون میشد، ملبس با همان دریشی فولادی رنگ و خواب آلود، با چشمان بادکرده و خون گرفته. همچنان اینرا از ثریا دریافتم که جنرال و خانم طاهری از زمانیکه وی به یاد داشته است در اتاقهای جداگانه میخوابیدند. اینرا دانستم که جنرال بعضاً خیلی کوچک میشود. مثلاً  لقمهء از قورمهء را که همسرش پخته است، میخورد و سپس نفسی میکشد و آنرا دور میگذارد. خانم طاهری میگوید، « چیزی دیگری برایت آماده میسازم،»  اما وی نمیپذیرفت و با ترشرویی قهر میکرد و نان و پیاز میخورد. این ثریا را خشماگین میساخت و مادرش میگریست. اینرا دانستم که پیوسته پول خیریه میگیرد و هیچگاهی در ایالات متحده تن به شغلی نداد و چک های دولتی را بر شغل های که برای مردی در مقام وی مناسب نبود، ترجیح میداد. وی کار « فلی مارکیت» را فقط به منظور سرگرمی و خوش و بش با افغانهای دیگر برگزیده بود. جنرال میپنداشت که دیر یا زود افغانستان آزاد میشود، نظام سلطنتی دوباره احیا میگردد و وی را دوباره فرا میخوانند. بدین ملحوظ همه روزه دریشی فولادیش را میسترد و ساعت جیبیش را از جیبش میاویخت و انتظار میکشید.

اینرا دانستم که خانم طاهری – که اکنون وی را خاله جمیله صدا میزدم – زمانی برای آواز خوش و دلربایش شهرتی داشته. اما هیچگاهی نتوانسته بصورت مسلکی آواز بخواند. وی استعدادش را نیز دارا بود و تا جاییکه من اطلاع یافتم، وی میتوانست آهنگهای فلکلوریک، غزل و حتا راگ های کلاسیک را که معمولاً خاصهء سراینده گان مرد بود، نیز اجرا نماید. اما چندانکه جنرال به شنیدن موسیقی علاقمند بود و گُزینهء قابل توجهی از نوار های غزلسرایان افغانی و هندی را نگه میداشت، معتقد بود که اجرای موسیقی شایستهء مردمانی با شهرت خانوادگی پایینتر و کمتر است. و اینکه وی هیچگاهی دیگر نتوانسته بود بخواند، وابسته به یکی از شرط های جنرال، در موقع قبل از ازدواج شان بود. ثریا برایم گفت که مادرش در شب عروسی ما میخواست آواز بخواند، فقط یک آهنگ اما جنرال از همان نگاه های خشنش بوی نثار کرده بود و موضوع زیرخاک شده بود. خاله جمیله هفتهء یکبار لاتری میخرید و شبانه «برنامه جانی کارسون» را تماشا میکرد. روزانه در باغچهء منزلشان مشغول نگهداری از گلاب ها، جرینیم ها، بته های کچالو و گلهای دیگر میبود. 

زمانیکه من و ثریا با هم ازدواج نمودیم، گلها و « جانی کارسون » یکسو گذاشته شد. من دلخوشی جدیدی برای خاله جمیله بودم. برخلاف ظاهر محافظه کارانه و دیپلوماتیک جنرال – زمانیکه من به وی « جنرال صاحب » خطاب می نمودم، وی هیچگاهی به تصحیح نمیپرداخت -، خاله جمله دوستیش را بمن مخفی نمیداشت. اولاً اینکه من به حکایت تاثر برانگیز بیماری هایش گوش میدادم، چیزی که جنرال هنگام شنیدنش گوشش را کر مینداخت. ثریا برایم گفت که پس از آنکه مادرش متحمل حمله قلبی شده است، هر اهتزاز در سینه اش یک حملهء دیگریست، هر مفصلش  دردی همانند رماتیسم دارد، و هر تکان چشمانش یک حملهء دیگرست. بیادم دارم زمانیکه برای نخستین بار خاله جمیله به غدهء در گردنش اشاره کرد، گفتم: « فردا به درس نمیروم و شما را نزد داکتر میبرم.» این گفته ام جنرال را واداشت تا تبسمی کند و بگوید: « و بعد از ای کتاب هایت را ببندی مگر، بچیم. جدول معالجهء خاله ات مانند کارهای مولانای بلخی است: در جلد های متعددی میاید.»

این تنها موضوعی نبود که خاله جمیله برای اظهار درد هاییش شنونده یی یافته بود. من نیز بصورت قاطع درک کرده بودم که اگر تفنگی را نیز بردارم و به غرض قتل عامی بروم، باز هم من امتیاز دوستی وی را از دست نمیدادم. من وی را از بزرگترین هراس یک مادر افغان رهانیده بودم:  اینکه خواستگار شریف و ابرومندی دست دخترش را نخواهد خواست، دخترش برای عمرها تنها، بی شوهر و بی فرزند خواهد ماند. هرزنی نیازمند شوهریست. حتی اگر شوهر صدای سرود و نغمهء همسرش را خامش بسازد.

و از ثریا از جزئیات آنچه که در « ویرجینیا» روی داده بود، آگاهی حاصل کردم.

 

در عروسیی بودیم. مامای ثریا، شریف، همانی که برای « INS » کار میکرد، یک دختر افغان را از « نیو آرک» به همسری پسرش گرفته بود. عروسی در همان سالونی بود که شش ماه قبل ثریا و من عروسی مانرا در آن برگزار نموده بودیم. ما در ازدحام مهمانان ایستاده بودیم و مراسم مبادله چله ها را مینگریستیم، که دو زنی مقابل ما که پشت شان بسوی ما بود با همدیگر صحبت میکردند.

یکی از آنها به دیگرش گفت: « چی عروس زیبایی. تو سیل کو. چی مقبولیست. بیخی ماتو واری.»

آن زن دیگر پاسخ داد:« آها، و پاک هم است. عفیف و باکره. رفیق هم نداشته. »

« آهان، میفامم. میگمت بچه خوب کد که دختر عمهء خوده نگرفت.»

ثریا در راه برگشت به خانه بغضش ترکید. « فورد » را  در کنار چراغ جاده « فریمانت »  متوقف ساختم. گفتم: «خیر است،» اندکی بطرف خودم کشیدمش.« کی ده قصه شان است؟»

با خشونت گفت: « این دیگر خیلی ناروا است. بی انصافی است.»

« فقط از یادت ببر.»

« پسران شان به کلب های شبانه میروند و دنبال دخترها میگردند. رفیقه هایشان را حامله میسازند و از آنها کودک به دنیا میاورند، کسی حرف این چیزها را نمیزند. این فقط مردها اند که باید سرگرمی داشته باشند. من یک اشتباه کردم و دفعتاً همگی موضوع ننگ و ناموس را بالا کردند و میباید که این روی سیاهی را در تمام عمرم با خودم داشته باشم.»

قطرهء اشکش را با نوک زبانم از روی شقیقه اش، درست از بالای خال تولدش، ستردم.

در حالیکه چشمانش نم زده بود گفت: « برایت نگفتم، پدرم آنشب با یک تفنگ ظاهر شد و به .... وی گفت ... که دو گلوله در خول تفنگ دارد. یکی برای وی و یکی برای خودش، اگر من به خانه برنگردم. من چیغ میکشیدم، و به نامهای بدی پدرم را مینامیدم. میگفتم که وی نمیتواند برای همیشه مرا در قید نگهدارد. آرزو میکردم که کاش پدرم بمیرد.» اشک هایش از میان پلکهای چشمش شرزدند. « اینرا هم گفتم، آرزو کردم بمیرد.»

« زمانیکه وی مرا به خانه آورد، مادرم بازوانش را به گردنم حلقه بست و هردو گریستیم. وی چیزهای برایم میگفت اما من نمیدانستم که چی میگفت زیرا وی حرفها را با عجله میگفت. پدرم مرا به اتاق خوابم برد و در مقابل آیینه نشاندم و قیچیی را بدستم سپرد و به آرامی گفت تا تمام موهایم را قیچی کنم. وی مراقب بود تا من تماما ًموهایم را قیچی کردم.

برای هفته ها از خانه بیرون نشدم. و زمانیکه بیرون شدم، پس پسک مردم را شنیدم و در همه جای که رفتم می انگاشتم مردمان بیخ گوشی در موردم چیزی میگویند. این واقعه چهار سال قبل اتفاق افتاده بود و سه هزار مایل به دور از اینجا، اما هنوز من آنها را میشنوم.»

گفتم: « پشت شان نگرد.»

با آوازی که نیمه شبیه گریستن بود و نیمه شبیه خندیدن گفت: « زمانیکه در همان شب خواستگاری تلفونی این موضوع را برایت گفتم، مطمئین بودم که تو تصمیمت را عوض خواهی کرد.»

« این امکان نداشت.»

تبسمی نمود و دستم را بدستش گرفت. « من بسیار خوشبختم که ترا یافتم. تو از تمام جوان های افغان که من میشناسم، متفاوت هستی.»

« بیا دیگر هیچگاهی در مورد این موضوع صحبت نکنیم. درست؟»

« درست.»

رخسارش را بوسیدم و موتر را حرکت دادم. زمانیکه میراندم به این اندیشیدم که چرا من متفاوتم. شاید این بخاطری بود که من در میان مرد ها پرورش یافته بودم. یا شاید بخاطری که بابا یک پدر افغان غیرمعمولی بود روشنفکری که با قواعد خودش زیسته بود و یک آدم مستقلی بود که عادات ناپسند اجتماعی را زیر پا گذاشته بود و آنچه را که مناسب یافته بود، با آن سازگاری کرده بود.

اما فکر میکنم که بخش بزرگ دلیل این موضوع این بود که من پروای گذشتهء ثریا را نداشتم، از آنجایی که خود گذشتهء داشتم. من ندامت را نیک میدانستم.

 

اندکی پس از مرگ بابا، ثریا و من به اپارتمان یک اتاقهء در « فریمانت » کوچیدیم که فقط چند کوچه آنطرفتر از منزل جنرال و خاله جمیله واقع شده بود. والدین ثریا برای خانهء جدید ما کوچ چرمی قهوه یی رنگ و یک سیت ظرف « میکاسه»  خریدند. جنرال برایم تحفهء اضافیی داد. یک ماشین نویسش « ای بی ام» کاملاً جدید. وی در داخل قوطی یادداشتی به زبان فارسی برایم گذاشته بود:

امیر جان،

امیدوارم در ورای کلید های این ماشین، به کشف قصه های بیشماری نائل آیی.

جنرال اقبال طاهری

 

من « ولکس واگون » بابا را به فروش رسانیدم و دیگر به « فلی مارکیت » نرفتم. جمعه ها بالای قبر بابا میرفتم و بعضاً دسته گل تازه یی نیز بروی سنگ قبرش میافتم و میدانستم که ثریا نیز آنجا بوده.

ثریا و من با روال عادی – و شگفتی های جزیی –  زندگی زناشویی را آغاز کردیم. با یک برس، دندان هایمان را برس میزدیم، از یک جراب مشترک استفاده میکردیم و روزنامه را مشترکاً میخواندیم. وی در قسمت راست تخت خواب میخوابید و من بخش چپ را می پسندیدم. وی بالشت پرمانند و نرم را دوست میداشت و من بالشت سخت تر را زیر سرم میگذاشتم. وی صبحها « سریال » را خشک میخورد و پس از آن شیر مینوشید.

تابستان همانسال از سوی [ دانشگاه ] « سان هوزه » پذیرفته شدم و در رشتهء دلخواهم، ادبیات انگلیسی، آغاز به تحصیل نمودم. شغلی به عنوان محافظ گرفتم که در یک انبار فرنیچر در « سنی ویل » بود. شغلم بی نهایت خسته کننده بود، اما وجداناً قابل توجه از این بابت: زمانیکه همه کارکنان آنجا را  به ساعت شش ترک میگفتند و سایه ها در میان راهرو های که در اطراف آن کوچ های پوشیده با پلاستیک تا سقف چیده شده بودند، آغاز به گشت زنی میکردند، من کتابهایم را برمیداشتم و مشغول مطالعه میشدم. من نخستین رمانم را در دفتر چوب بوی  انبار فرنیچر آغاز نمودم.

ثریا سال بعدی بمن ملحق گردید و در ایالت « سان هوزه» برخلاف میل پدرش، به آموزش در رشتهء آموزگاری آغاز نمود.

یک شب به هنگام صرف غذای شب جنرال گفت:« نمیدانم چرا استعدادت را به عبث ضایع میسازی. میدانی امیرجان، در جریان آموزشهای عالی همه نمره هایش « A» بود.» سپس رویش را بسوی دخترش کرد: « دختری به فراست تو میباید یک حقوقدان و کارشناس علوم سیاسی شود و انشاالله زمانی که افغانستان آزاد گردید، میتوانی در بازنویسی قانون اساسی کمک کنی. در آنزمان به استعداد های جوان افغان مانند تو نیاز است. حتا ممکن است برایت کرسی وزارتی را پیشنهاد کنند.»

میدیدم که ثریا به عقب تکیه کرد و در حالیکه قیافه اش فشرده میشد گفت: « من یک دختر نیستم، پدر. من یک زن عروسی شده هستم و در پهلوی این آنها به آموزگاران نیز نیاز خواهند داشت.»

« هرکسی میتواند تدریس کند.»

ثریا گفت: « مادر، آیا برنج باقی مانده؟»

پس از آنکه جنرال به غرض ملاقات یکی از دوستانش به « هیوارد » رفت، خاله جمیله خواست تا ثریا را دلداری بدهد:« پدرت راست میگوید. وی فقط میخواهد که تو موفق باشی.»

ثریا پاسخ داد: «وی میخواهد موقف دختر حقوقدانش را به رخ دوستانش بکشد. مدالی دیگر برای جنرال.»

« چی گپهای بی معنی میزنی.»

« موفق.» ثریا اینرا گفت و ادامه داد:« حداقل من مانند وی نیستم، در حالیکه دیگران برعلیه شوروی میجنگند، وی همینطور نشسته است در انتظار روزی که خاکها فروبنشینند و وی برود و پست حقیر دولتیش را پس بگیرد. ممکن است آموزگاری درآمد خوبی نداشته باشد، اما این چیزیست که من میخواهم! چیزیست که من دوست دارم و بهتر از آنست که پول خیریه بگیرم.»

خاله جمیله زبانش را گزید.« اگر این گفته های ترا بشنود، هیچگاهی با تو حرف نخواهد زد.»

ثریا در حالیکه دستمال کاغذی را بروی بشقابش می افگند گفت: « نگرانی نداشته باش. به شخصیت ارزنده اش صدمه وارد نخواهم کرد.»

 

تابستان سال 1988، شش ماه قبل از آنکه نیروهای شوروی افغانستان را ترک بگویند، نخستین رمانم را که قصهء پدر و پسری در کابل بود و  آنرا توسط ماشین نوشتاری که جنرال برایم هدیه داده بود نوشته بودم، به پایان رسانیدم. نامه های جستاری به شماری از ناشران فرستادم و با حیرت یکروز ماه اگست زمانیکه صندوق پست را گشودم، نامهء از یکی از ناشران از « نیویارک » بدست آوردم که خواستار نوشتار اصلی شده بودند. من آنرا روز بعدی پُست کردم. ثریا به نسخهء اصلی نوشتار که با احتیاط لای کاغذی پیچانیده شده بود، بوسه زد و خاله جمیله اصرار ورزید تا آنرا از زیر قرآن بگذارند. وی بمن گفت که برای موفقیتم نذری به گردن میگیرد تا اگر کتابم مورد قبول واقع گردد، گوسفندی را ذبح خواهد نمود و گوشت آنرا میان مردم تقسیم خواهد نمود.

رویش را بوسیدم و گفتم: « لطفاً نذر نکنین. فقط ذکات تانرا برای کسانی که نیازمند اند بدهید. درست است؟ گوسفند نکشید لطفا.»

پس از شش هفته مردی بنام « مارتین گرین والت » از « نیویارک» تلیفون کرد و پیشنهاد نمود تا نماینده گی مرا به عهد بگیرد. در بارهء این موضوع فقط به ثریا گفتم. « این به این معنی نیست که اکنون نماینده دارم، رمانم حتمی به نشر میرسد. اگر « مارتین » رمان را به فروش برساند، ما جشن خواهیم گرفت.»

یکماه بعد، « مارتین » زنگ زد و برایم اطلاع داد که رمانم به زودی به نشر میرسد. زمانیکه اینرا به ثریا گفتم، وی چیغ کشید.

آنشب با تجلیل مختصری نان شب را با والدین ثریا صرف نمودیم. خاله جمیله کوفته چلو با فرنی سپیدی پخته بود. جنرال در حالیکه رطوبت درخشندهء در چشمانش برق میزد گفت که بر من میبالد. پس از آنکه جنرال طاهری و همسرش ترک گفتند، ثریا و من با یک بوتل واین گرانبهای « میرلوت » که هنگام آمدنم به خانه خریده بودم، به تجلیل نشستیم. جنرال با نوشیدن الکهول خانمها موافق نبود و از همین بابت ثریا در محضر وی نمی نوشید.

« من به تو میبالم.» ثریا اینرا گفت و گیلاسش را بطرفم بلند کرد. « کاکا نیز اگر میبود، به تو میبالید.»

« میدانم.» گفتم و به فکر بابا افتادم و آرزو کردم کاش وی این حالت مرا میدید.

آنشب پسانتر زمانیکه ثریا به خواب رفت – وی همیشه با نوشیدن واین خواب آلود میشد- در برنده ایستادم و هوای سرد تابستانی را تنفس کردم. بیاد رحیم خان افتیدم و بیاد جملهء مختصری که پس از خوانش نخستین داستانم برایم نوشته بود، افتیدم. و بیاد حسن افتیدم که گفته بود :  یک روزی – انشاالله – نویسندهء بزرگی میشوی و تمام مردم دنیا قصه هایت را خواهند خواند. در زندگی ام خوبی های زیادی را دیده بودم. خوشی های زیادی را . در شگفت شدم اینکه آیا من سزاوار این همه خوبی و خوشی بودم.

رمانم تابستان سال بعدی یعنی در سال 1989 انتشار یافت و ناشر مرا به غرض دوره زنی به پنج شهر فرستاد. من در میان جامعهء افغانها به شخص اندکی نامدار و با شهرتی مبدل شدم. این همان سالی بود که شوروی نیروهایش را به صورت کامل از افغانستان بیرون کرده بود. این میبایست زمان برای شادمانی افغانها میشد. در عوض، جنگ خروش تازهء گرفت و اینبار میان افغانها و مجاهدین برعلیه حکومت نجیب الله که وفادار به شوروی بود و جمعیت دیگری از مهاجرین افغان بسوی پاکستان روانه گشتند. این سالی بود که جنگ سرد پایان یافت و دیوار برلین فروریخت. در این میان افغانستان فراموش گردید و جنرال طاهری که امیدهایش با خروج  نیرو های شوروی بیدار شده بود، یکبار دیگر به ساعت جیبیش پناه برد.

همچنان این سالی بود که ثریا و من مصمم شدیم تا صاحب فرزندی شویم.

 

آیدهء پدر شدن احساساتی را در من بوجود آورد. من همزمان آنرا اندکی هراسناک، نیرو فزاینده، کم جرأت کننده و شادمانی بخشنده یافتم. چی گونه پدری میتوانستم باشم. در شگفت شدم. میخواستم فقط مانند بابا باشم و میخواستم مانند بابا نباشم.

اما سالی گذشت و اتفاقی نیافتاد. با هربار گردش خون، ثریا بیشتر از پیش بی حوصله تر، تند مزاج تر و خسته تر میشد. تا این موقع خاله جمیله بصورت زیرکانه اشاره های میکرد مثلاً میگفت : « خو دیگه! حالی مه چی وقت برای نواسهء کوچکم آللو بخوانم.؟ » جنرال با عادت پشتونیت همیشگیش هیچگاهی در این مورد جستاری نمیکرد – اظهار نظر درد مورد یک عمل جنسی میان دخترش با یک مرد ولو که آن مرد از چهار سال به این سو همسر دخترش هم بوده برایش غیر مقدور بود – و زمانیکه خاله جمیله در مورد آوردن طفل با ما شوخی میکرد، چشمانش گشاد میشدند.

شبی به ثریا گفتم: « بعضا یکزمانی را در بر میگیرد.»

وی با آواز موجزی که به وی نمیخواند گفت: « یک سال یکزمانی نیست، امیر! میدانم مشکلی وجود دارد.»

« پس بیا داکتری را ببینیم.»

« داکتر روسن» مرد شکم کلان بود با صورت گوشتالود و دندان های کوچک و جفت بهم که با لهجهء ضعیف اروپای شرقی، چیزی شبیه سلواکی، صحبت میکرد. وی اشتیاق و علاقهء مفرطی به ریل داشت – دفترش مملو از کتابهای در مورد تاریخ راه آهن و مودل های از انواع مختلف ریل ها بود. نقاشی های روی دیوار ها قطار های را مینمود که بروی خطوطی که در میان تپه های سبز و پلها کشیده شده بود، در حرکت بودند. لوحی بروی میزش قرار داشت که بروی آن نوشته بود: زندگی قطاریست. برآن سوار شوید.

وی برنامهء برای ما ترتیب داد. من قرار شد اول مورد معاینه قرار گیرم. داکتر در حالیکه بروی میز قهوه یی رنگش با انگشتانش ضرب گرفته بود گفت: « معاینه مردان سهل است. سیستم «نلدوانی» یک مرد همانند ذهنش است. ساده و با اندک شگفتی. شما زنان، از طرف دیگر... خوب ... خدا به هنگام آفریدن شما زیاد اندیشیده است.» در شگفت شدم اگر وی این گفتار در مورد سیستم نلدوانی را به همه مراجعانش بکند.

ثریا گفت: « خوش به حال ما. »

داکتر « روسن » خندید. به من قوطی پلاستیکیی را سپرد و به ثریا ورقهء عادیی آزمایش خون را داد. با وی دست دادیم و در حالیکه ما را بسوی دَر رهنمایی میکرد گفت: « سفر خوش.»

من آزمایش ها را کاملاً موفقانه پشت سرگذاشتم.

چند ماه بعدی سلسلهء از آزمایش های مبهمی بروی ثریا اجرا گردید: آزمایش های در ارتباط با درجه حرارت حصه پایینی بدن، آزمایش های خون برای هر هورمون متصور، آزمایش های ادرار، چیزی که بنام « آزمایش خلط گردنی » نامیده میشد، « آلتراساوند»، آزمایشهای بیشتر خون و آزمایشهای بیشتر ادرار. ثریا تحت پروسهء دیگری بنام آزمایش رحم قرار گرفت. داکتر « روسن » تلسکوپی را در بطن ثریا داخل نمود و اطراف رحم را دید زد. چیزی نیافت و در حالی که دستکش پلاستیکی را از دستش بیرون میکرد اعلام داشت: « سیستم نلدوانی کاملاً صفا است.» آرزو کردم وی گفتن این چنین چیزی را توقف دهد. ما که دستشویی نبودیم. زمانیکه آزمایش ها به انجام رسید به ما توضیح داد که وی نمیتواند بما تشریح کند که چرا ما نمیتوانیم صاحب نوزادی شویم. و ظاهراً این موضوع آنقدر ها غیر معمول نبود. به این میگفتند « نازایی توضیح ناپذیر».

سپس مرحلهء معالجه فرارسید. ادویهء را بنام « کلومیفین» آزمودیم و « HMG» سلسلهء از امپول های بود که ثریا بخودش ترزیق نمود. زمانیکه اینها نیز به فرجامی نرسیدند، داکتر « روسن» پیشنهاد عمل « سوزاندن القاح » را نمود. نامهء مودبانهء از « HMO » رسید که برای ما آرزوی توفیق کرده بود و ابراز تاسف بخاطر اینکه دیگر آنها نمیتوانستند مصارف این بخش از معالجه را تامین نمایند.

ما پیشپرداختی را که از درک چاپ رمانم برایم رسیده بود، به غرض پرداخت به این پروسه به مصرف رسانیدیم. بیمه طبی اندکی بعد پذیرفته شد. این پروسه نیز با ناامیدی و عدم موفقیت به انجام رسید. پس از ماه ها نشستن در اتاق های انتظار و خواندن مجله های مانند Good Housekeeping و Reader’s Digest، پس از تن کردن لباس های کاغذی و رفتن به اتاق های سرد و تن دادن به آزمایش های بی حاصل تحت چراغ های فلورسنت و با باربار احساس تحقیر نمودن از به بحث کشیدن جزئیات روابط جنسی ما با بیگانه ها، کلکسیونی از ترزیق ادویه های گوناگون، کاوش ها  و نمونه گیریها، ما دوباره نزد داکتر « روسن » و ریل هایش مراجعه نمودیم.

وی در مقابل ما نشست و در حالیکه بروی میزش با انگشتانش مینواخت، برای نخستین بار واژهء « فرزندی » را بکار برد و ثریا تمام راه را تا منزل ما گریست.

ثریا این خبر را در آخر همان هفتهء که با دکتر « روسن» ملاقات داشتیم، به اطلاع والدینش رسانید. بروی کرسی ها در حویلی طاهری نشسته و مشغول سرخ کردن ماهی قزل آلا و نوشین دوغ بودیم. آنروز عصر یکروز مارچ 1991 بود. خاله جمیله گلاب ها و گل های پیچکی را که جدیداً بدست آورده بود آب داده بود و عطر گلها با بوی ماهی سرخ شده آمیخته بود. دو مراتبه هنگام گذشتن از کنار ثریا به موهایش دست کشید و گفت: «خدا بهتر میدانه بچیم. شاید خیرتان به همین است. »

ثریا نگاهش را به پایین بسوی دستانش دوخته بود. میدانستم که وی خسته بود. خسته به همه حال. وی به نرمی گفت: « دکتر گفت میتوانیم به فرزندی بگیریم.»

جنرال طاهری با شنیدین این حرف سرش را دور داد. سرپوش کباب پز را بست و گفت: « گفت؟»

ثریا پاسخ داد: « گفت این به میل خودتان است. »

ما قبلاً در مورد به فرزندی گرفتن صحبت کرده بودیم. ثریا متردد بود. در راه تا منزل والدینش برایم گفته بود: «میدانم که این احمقانه و شاید عبث است. اما من نمیتوانم کمکی بکنم. من همیشه رویای آنرا داشتم تا وی را در آغوشم بگیرم و بدانم که برای مدت نه ماه از خون خودم تغذیه کرده است. که یکروزی در چشمانش بنگرم و چهرهء تو و یا خودم را در آن مشاهده کنم. که فرزند ما بزرگ شود و تبسم تو و یا مرا به لب داشته باشد. بی اینهمه ... آیا این نادرست است؟»

من گفته بودم: « نه.»

« آیا من از خود راضی هستم؟»

« نه، ثریا.»

« اگر واقعاً میخواهی که اینکار را بکنی...»

« نه، اگر ما قرار شود که اینکار را بکنیم، پس باید هیچ نوع شک و تردیدی در این رابطه نداشته و هردو موافقت داشته باشیم. در غیر آن برای طفل مناسب نخواهد بود.»

وی سرش را بروی دریچهء موتر گذاشته بود و تا بقیه راه چیزی نگفته بود.

اینک جنرال در پهلوی ثریا نشسته بود. « بچیم این فرزندی مرزندی، مطمئین نیستم که برای ما افغانها باشد.» ثریا بطرف من دید و نفسی کشید.

جنرال ادامه داد:« بخاطر یک چیز، که آنها بزرگ میشوند و بعد میخواهند بدانند که پدر و مادر اصلی شان کیست. نمیتوان آنها را ملامت کرد. بعضاً آنها خانهء را که سالهای برایشان در آن زحمت کشیده شده رها میکنند تا مردمانی را که آنها را به دنیا آورده اند پیدا کنند. خون چیز نیرومندی است. بچیم. هیچگاه اینرا فراموش نکن. »

ثریا گفت: « نمیخواهم دیگر در این مورد صحبت کنم.»

جنرال گفت: « یک چیزی دیگری میخواهم اضافه کنم.» میتوانم بگویم که وی داشت گرم میشد و ما قرار بود تا یکی از همان خطابه های مختصر جنرال را سمع نماییم. « اینه گیریم امیر جان. ما پدرش را میشناختیم. میدانم که پدرکلانش کی بود و پدرپدرکلانش. و اگر بپرسی میتوانم بنشینم و اجداد و نیاکانش را برایت بشناسانم. به همین خاطر زمانیکه پدر مرحومش – که خدا بیامرزدش – به خواستگاری آمد، من معطل نکردم. و باور کن که پدرش هیچگاهی به این امر موافقت نمیکرد تا  نمیدانست چقدر شایستگی داری. خون چیزی نیرومندی است. بچیم. وقتی کسی را به فرزندی بگیری، نمیدانی که خون کی را به خانه ات آورده یی.»

« حالانکه اگر امریکایی باشی، برایت فرقی نمیکند. مردم در اینجا بر اساس عشق ازدواج میکنند، موضوع نام خانوادگی و دودمان اصلاً مورد پرسش قرار نمیگیرد. آنها به همین ترتیب کودکانی را به فرزندی میگیرند. و تا جاییکه کودک صحتمند باشد، همه خوشحالند. اما ما افغانیم، بچیم.»

ثریا گفت: « آیا ماهی آماده شده است؟» چشمان جنرال طاهری درنگی کردند. وی به زانوی دخترش نوازش گونه دست کشید و ادامه داد: « فقط خوش باش که صحت مند هستی و شوهر خوبی داری.»

خاله جمیله پرسید: « تو چی فکر میکنی امیر جان؟»

عینکم را بروی طاقچه نهادم، جاییکه ردیفی از گلدانهای جریبن قرار داشت و از آنها آب میچکید. « فکر میکنم که با حرفهای جنرال صاحب موافقم.»

مطمیئناء جنرال سر شوراند و بسوی کباب پز رفت.

ما همه دلایل خودمان را برای به فرزندی نگرفتن داشتیم. ثریا دلیل خودش را داشت. جنرال دلیل خودش را و من چنین می انگاشتم:  شاید، چیزی، کسی، در جایی، تصمیم گرفته بود تا از پدرشدنم بخاطرکاری که در گذشته انجام داده بودم، انکار نماید. شاید این سزایم بود، و شاید انصافاً اینطور بود. نمیدانم خاله جمیله گفته بود که شاید خیرتان در این بود یا اینکه خیرتان شاید در این بود.

چند ماه بعد تر، ما پیشپرداخت دومین رمانم را برای پرداخت وام خانهء زیبای دو اتاقه در بلندا های «برنال» در «سانفرانسیسکو» خرج کردیم. بام خانه نوک تیز بود، اتاقها کف چوبفرش داشتند و حویلی کوچکی که به صفهءآفتابی اختتام میافت. جنرال بمن کمک کرد تا صفه را دوباره ترمیم کنیم و دیوار ها را رنگ بزنیم. خاله جمیله از اینکه تقریباً به مسافه یکساعت راه از آنها دور میشدیم گریست. به ویژه از زمانیکه فکر میکرد ثریا نیازمند محبت بیشتر است، به وی بیشتر میرسید اما همدردی بیشتر از حد بود که ویرا وادار ساخت تا به آنجا برود.

گاهگاهی ثریا در نزدیکم میخسپید، خودم را بروی تخت مینداختم و به دَر ارسی که در اثر وزش نسیم باز و بسته میشد، گوش فرا میدادم. به آواز زنجرهء که در حویلی جیر جیر میکرد گوش میسپردم. و تقریبا تهی بودن رحم ثریا را حس میکردم. مثل اینکه شی زنده یی بود. نفس میکشید. تهی بودن در میان زندگی زناشویی ما سرازیر شدده بود، در میان خنده های ما، در عشقبازی های ما. و ناوقت شب، در تاریکنای اتاق ما، می انگاشتم که ازکالبد ثریا برمیخیزد و همانند یک نوزاد در میان ما میخوابد.

ادامه دارد.....

 

************

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٤۳                      سال دوم                          فبروری۲۰۰۷