کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

بخش های پیشین
رمان بلند

کاغذپران باز

[١+٢]

[٣]

[٤]

[۵]

 

[۶]

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

z.a.aatash@gmail.com
 

٧

 

 صبح روز بعدی، حسن در حالیکه برای صبحانه، چای سیاه دم میکرد، بمن گفت که شب گذشته خوابی دیده است و اینگونه ادامه داد:« ما همه در بند قرغه بودیم، تو، مه، پدرم، آغا صاحب، رحیم خان و هزاران هزار مردم دیگر. هوا آفتابی و گرم و آب جهیل همانند آیینه صاف بود. اما هیچ کسی آب بازی نمیکرد زیرا میگفتند که در زیر آب هیولایی آمده و در عمق جهیل در انتظار طعمه است. »

حسن برایم چای ریخت و اندکی شکر به آن علاوه کرد، چند بار به آن دمید و آنرا در مقابلم گذاشت و به روایت خوابش چنین ادامه داد:« همه میترسیدند که داخل آب شوند. و دفعتاً بوت هایت را از پاهایت کشیدی، امیر آغا، پیراهنت را نیز از تنت بیرون کردی و با گفتن « به همهء شما نشان خواهم داد که اینجا هیولایی نیست» و قبل از آنکه کسی بتواند تو را متوقف سازد خودت را به آب انداختی و آغاز به شنا کردی. من با متابعت از تو خودم را به آب انداختم و هر دو مشغول شنا شدیم. »

« اما تو شنا کردن بلد نیستی!»

حسن خندید: « ای یک خواب است، امیر آغا، در خواب میتوانی هرچی بکنی. خوب به هر صورت، همه مردم چیغ میزدند که بیرون شوین! بیرون شوین! اما ما فقط به شنا خود در داخل آب سرد آدامه میدادیم. ما تا نیمه های جهیل شنا کردیم و بعد بسوی ساحل برگشتیم و بسوی مردم دست تکان دادیم. مردم درست مانند مورچه ها کوچک معلوم میشدند اما ما میشنیدیم که برای ما کف میزنند. آنها میدیدند که هیچ گونه هیولایی در جهیل وجود ندارد. پس از آن نام جهیل به نام [ جهیل امیر و حسن، سلطان های کابل] تغییر یافت و ما از مردم بخاطر شنا در جهیل پول میگرفتیم.»

من گفتم:« خوب این چی تعبیری دارد؟»

حسن بروی پارچه نانی مربا مالید و آنرا در مقابلم بروی بشقابی نهاد. « من نمیدانم. من امیدوار بودم که تو تعبیر آنرا بگویی.»

« خوب، این یک خواب بی معنی بود، در آن هیچ گپی نمیشود. »

« پدرم میگوید که خواب ها همیشه تعبیری دارند.»

جرعهء چای نوشیدم و گستاخانه گفتم: « پس چرا ازش نمیپرسی؟ وی آدم باهوشی است. »

من تمام شب نخوابیده بودم. گردن و تیر پشتم همانند فنر شده بودند و چشمانم خله میزدند. حسن دریافت که من اندکی عصبانی هستم. حسن همیشه در مورد من همه چیز را میدانست.

در طبقه بالا، میتوانستم آواز ریختن مداوم آب را از تشناب اتاق بابا بشنوم.

 

برف تازه باریده کوچه ها را درخششی بخشیده بود و آسمان بدون ابر و یکپارچه آبی بود. برف همه بام ها را پوشانیده بود و وزنی بر شاخه های درختان توت که در یک ردیف پهلوی هم در کوچهء ما موقعیت داشتند، افزوده بود. شبانگاه، برف راهش را به جویچه ها و تَرَک ها گشوده بود. در حالیکه سپیدی خیره کننده چشمانم را می آزرد، با حسن بطرف دَر سنگین آهنی روان شدیم. علی دَر را در عقب ما بست. شنیدم زیر لب دعای خواند. او همیشه هنگامی که پسرش از خانه بیرون میشد، زیر لب دعای میخواند.

من مردمان زیادی را در کوچه ندیدم. شماری اطفال مشغول برف جنگی با هم بودند. روی برف میلولیدند، عقب یکدیگری میدویدند و میخندیدند.  کاغذپران بازان با « چرخه گیران » شان در حال آماده گی نهایی بودند. از کوچه های مجاور، صدای خنده و صحبت مردمان را میتوانستم بشنوم. تماشاچیان مسابقه، بام هایشان را آماده ساخته بودند و بروی چوکی های چمنی نشسته بودند. از سماوار هایشان که چای داغ در آنها میجوشید، بخار سپیدی برمیخاست و آواز احمد ظاهر از رادیو کست هایشان بلند بود. احمد ظاهر هنرمند محبوب همگان ، موسیقی افغانی را با دگرگونی عظیمی رونما گردانید و آلات غربیی چون گیتار برقی، جازبند درم و ترمپت را در پهلوی آلات شرقی و مرسومی چون طبله و هارمونیم اضافه نمود. وی با اشتراک در محافل و کنسرتها، با پشت پا زدن بر سنت های پیشین، در مقابل هنرمندان کهنه گرای که هنگام آواز خوانی راست می ایستادند و با ترشرویی به آواز خوانی میپرداختند، به هنگام اجرای پارچه های شاد لبخند میزد. حتا بروی دوشیزه گان نیز لبخند میزد. نگاهم را بروی بام منزل ما برگرداندم و بابا و رحیم خان را دیدم که بروی چوکیی نشسته اند و چای مینوشند. هردو جاکتهای پشمی بر تن داشتند. بابا دستش را بسوی ما تکان داد. نمیتوانم بگویم که او دستش را بسوی حسن تکان داد یا بسوی من. حسن گفت: « باید شروع کنیم.» وی موزه های رابری سیاه رنگی به پا داشت و چپن روشن و سبز رنگی را بروی جاکت ضخیمی پوشیده بود و پتلون مخملیی نیز به تن کرده بود. اشعه آفتاب صورتش را شسته بود و در روشنای آن دیدم که چگونه زخم بالای لب حسن به خوبی التیام یافته است.

دفعتاً دلم خواست صرفنظر کنم. خواستم همه چیز را جمع کرده به خانه برگردم. من چی می اندیشیدم؟ چرا من خودم را در این حالت قرارمیدادم، در حالیکه پیامد و انجام آنرا میدانستم؟ بابا در بالای بام بود و مرا مینگریست. من سنگینیی نگاهانش را همانند گرمای خورشید حس کردم. درماندگی بود به میزان وسیع.

گفتم: « مه مطمئن نیستم که امروز بتوانم کاغذپران هوا کنم.»

حسن پاسخ داد: « روز زیبایست.»

من به پا خاستم. سعی نمودم تا نگاهانم را از روی بام منزل ما منحرف سازم. « نمیدانم. ممکن ما باید برگردیم به خانه. » حسن از من یک قدم پیشتر گذاشت و در مقابلم ایستاد و با آواز پایین و آهسته چیزی گفت که اندکی مرا هراسان ساخت: « به خاطر داشته باش امیر آغا، هیولایی وجود ندارد، فقط روز زیبایست. » چگونه ممکن بود که من چونان کتاب باز در مقابل دیده گانش بودم در حالیکه هیچگاهی به این امر واقف نبودم که در ذهن حسن چی چیزی در گردش است. من کسی بودم که به مکتب رفته بودم، کسی که میتوانست بخواند و بنویسد. من  باهوش و زرنگ بودم. حسن نمیتوانست که حتا کتاب درسی صنف اول را نیز بخواند اما او میتوانست مرا بسیار بخواند. این اندکی باعث خشمم میشد. اما در پهلوی آن سبب آرامشم نیز میگردید که میدانستم کسی را در پهلویم دارم که به خواسته هایم واقف است.

گفتم: « هیولایی نیست!» با شگفت از این گفتهء خودم، اندکی آرامش یافتم. حسن لبخندی زد و گفت: «هیولایی وجود ندارد!»

« آیا مطمیئن هستی؟»

چشمانش را بست و سرش را به علامت تائید تکان داد. من به کودکانی که در آخر کوچه میدویدند و به سوی همدگر گلوله های برفی پرتاب میکردند چشم دوختم و گفتم:« روز زیبائیست. همتو نیست؟»

« بیا تا کاغذپران را پرواز دهیم.»

من طوری انگاشتم که ممکن حسن قصه خوابش را خود ساخته باشد. آیا این ممکن بود؟ مصمم شدم نپذیرم. حسن آنقدر زرنگ نبود. من نیز آنقدر زرنگ نبودم. ساخته بود یا نساخته بود اما به هر حال این چرند، دَرِ اضطراب های ذهنم را گشود. شاید من پیراهنم را از تن برون کنم و در جهیل شنا کنم. چرا نکنم؟

گفتم: « بیا آغاز کنیم!»

صورت حسن روشن گشت. گفت: « خوب». کاغذپران را برداشت. میانهء کاغذپران سرخ بود و اطراف آن با کاغذ زرد ساخته شده بود و در جاییکه « تیر » و « کمانی» یکدیگر را قطع نموده بودند، بدون تردید دستخط «سیفو» نقش شده بود. حسن انگشتش را لیس زد و آنرا بالا گرفت تا مسیر باد را معلوم کند. سپس بدانجهت شتافت. گاهگاهی که ما در ایام تابستان کاغذپران بازی میکردیم، حسن با پایش به به روی زمین خاک آلود  میزد و میدید که باد، گَرد برخاسته را به کدام جهت میبرد. حسن تا حدود پانزده متر دور رفت و ایستاد و در این مدت « چرخه » در دستم میچرخید. وی کاغذپران را همانند یک ورزشکار برنده المپیک که مدال طلایش را به همگان مینمایاند، در بالای سرش گرفت. من تار را دو بار کش کردم– طبق معمول این یک زیگنال همیشه گی میان ما بود– وحسن کاغذپران را به هوا پرتاب کرد.

در کشاکش بابا و ملای مدرس در مکتب، تا هنوز ذهنم در مورد خدا آماده نبود. اما آیتی از قرآن که زمانی در صنف دینیات آموخته بودم، بر لبانم جاری گشت و من آنرا زیر لبی خواندم. نفس عمیقی کشیدم و آنرا دوباره بیرون نموده، تار را کش کردم. در ظرف یکدقیقه کاغذپرانم همانند یک راکت بسوی آسمان رفت و صدای همانند باز شدن بالهای یک پرنده کاغذی بلند شد. حسن کف زد و اشپلاق نمود و بسوی من دوید. « چرخه » را به او واگذار کردم و تار را کش کردم. حسن تارهای « شل» شده را با چابکی پیچید.

حد اقل دو درجن کاغذپران در آسمان معلق بودند و کوسه ماهی های سرگردانی را میمانستند که در جستجوی صید سرگردان اند. تا یکساعت دیگر شمار کاغذپران ها دوچند شد و کاغذپران های سرخ، آبی و زرد  در آسمان میچرخیدند. نسیم خنکی موهایم را نوازش کرد. بادِ برای کاغذپران بازی کاملاً مساعد بود و برای « وردار کردن » و روفتن کاغذپران ها بسیار مناسب. حسن در کنار من ایستاده بود و «چرخه» را در دست داشت. تار دستانش را بریده بود و دستانش آلوده به خون شده بودند.

بزودی سلسله « آزاد شدن ها » آغاز گشت و  نخستین کاغذپران های مغلوب، چرخ زنان از کنترول خارج میشدند. آنها همانند ستاره های دنباله دار از بالا به پایین سرازیر می گردیدند و با دمهای مواج و درخشان شان در مناطق همجوار ما می افتادند و برای آزادی گیرانی که به دنبال کاغذپران های آزادی بودند، انعام های محسوب میشدند. من اکنون صدای « آزادی گیران » را میشنیدم که هنگام عبور از کوچهء ما سر و صدا راه می انداختند. یکی هم چیغ برآورد و از افتادن کاغذپرانی در کوچه پهلوی ما دیگران را اطلاع داد.

من نگاهان دزدیده ام را از بابا که با رحیم خان بر بام منزل ما نشسته بود، بر نمیگرفتم و در شگفت بودم که بابا به چی می اندیشد؟ آیا اظهار خوشی میکند؟ و یا از ناکامی من شادمان خواهد شد؟ یک چیزی بود که میبایست توجه ام بسوی کاغذپران میبود.

اکنون کاغذپران های آزاد شده همه جا می افتادند و کاغذپران من تا هنوز در هوا بود. من به بابا که جاکت بزرگ پشمیی به تن کرده بود، با حیرت میدیدم. آیا وی از پایداری ام در شگفت بود؟ طرف آسمان ببین. تو بیشتر از این دوام نخواهی آورد. با شتاب نگاهم را به آسمان دوختم. یک کاغذپران سرخ  به سرعت بسوی کاغذپرانم میامد. نزدیک بود گیر بیافتم. اندکی کاغذپرانم را اینسو و آنسو بردم. کاغذپران سرخ بی حوصله شد و خواست تا مرا از زیر « وردار » کند که در نتیجه بازی به نفع من خاتمه یافت.

کاغذپران گیران فاتحانه با کاغذپران های آزادی برمیگشتند و در کوچه ها پایین و بالا میرفتند و آزادی ها را به والدین و دوستانشان نشان میدادند. اما همه آنچه را که آمدنی بود میدانستند. بزرگترین جایزة همگی تا هنوز بر فراز آنها در پرواز بود. من کاغذپران زرد رنگی را که دم پیچیدة سپید داشت، « بُریدم» و باعث ایجاد یک بُریده گی دیگر در انگشت نشانه ام گردید و خون به پایین شر زد و تا به کف دستم رسید.  کاغذپران را به حسن سپردم و به چوشیدن انگشتم پرداختم تا خون بخشکد و انگشتم را در پطلون « جین » که به تن داشتم، خشکاندم. 

تا یکساعت دیگر تعداد کاغذپران های باقیمانده به تدریج کاهش یافتند و از عدد پنجاه به بیشتر و یا کمتر از ده تا رسیدند. من نیز از جمله همان باقی مانده ها بودم. میدانستم که این بخش مسابقه ممکن اندکی به درازا بکشد زیرا کسانیکه تا این حدود پائیده بودند همه کاغذپران بازان خوب بودند و به آسانی و سادگی نمیشد که آنها را بدام انداخت و به چالش گرفت.

در حدود ساعت سه بعد از ظهر دسته های بزرگ ابر جمع شدند و آفتاب در عقب این توده های ابر پنهان گردید. در اینحال سایه های دراز تر مینمودند و آنعده مردمی که به غرض تماشای مسابقه بر بامهایشان آمده بودند، کرتی های زمستانی شانرا تن کردند. تعداد کاغذپران ها کمتر شده بود و کاغذپران من همچنان در هوا بود. پاهایم درد میکردند و گردنم مانند چوب سخت شده بود. اما با هر کاغذپرانی که آزاد میشد، نخل امید در دلم بارور تر میگردید، درست همانند برف که پاغنده پاغنده میبارد و بیشتر و بیشتر میشود.

چشمانم پیوسته کاغذپران آبیی را میپایید که از یکساعت قبل بدینسو با خشم ویرانی آفریده بود. از حسن پرسیدم: « چند تا ره آزاد کده؟»

حسن گفت: « مه یازده تا شمردیم.»

« میدانی از کی خواهد بود؟»

حسن با زبانش صدای تلقی برآورد و زنخش را حرکت داد. این حرکت علامت مخصوصی بود و چنین معنا میداد که وی چیزی در این باره نمیداند. کاغذپران آبی یک کاغذپران بزرگ ارغوانی رنگ را «شُرت» کرد و دو بار در حلقه های بزرگ چرخید. تا ده دقیقهء دیگر دو تای دیگر را نیز بُرید و دستهء از کاغذپران گیران را در عقب شان فرستاد.

با گذشت نیم ساعت دیگر، فقط چهار کاغذپران باقی ماند. و کاغذپران من تا آندم در هوا بود. با وجودیکه باد مطابق میل در جریان بود اما میدانستم که اندک حرکت بیموردی به ضررم تمام خواهد شد. تا کانون هیچگاهی خودم را چنین خوشبخت احساس نکرده بودم. احساس کردم از این حالت کیف و لذت خاصی میبرم. جرئت نگاه کردن به بام خانهء مانرا نداشتم. جرئت نمیکردم تا چشمانم را از آسمان منحرف سازم. میبایست تمام توجه ام را به این موضوع متمرکز میساختم و با زیرکی بازی میکردم. پانزده دقیقهء دیگر گذشت و چنان به نظر میخورد که رویای خنده آور صبحگاهی دفعتاً جامهء حقیقت بر تن نموده بود: فقط من و آن کاغذپران آبی باقی مانده بودیم.

در هوا همانقدر فشار موجود بود که من به سختی تار کاغذپران را با دستانم خونالودم میکشیدم. مردم به پا ایستاده بودند، کف میزدند و اشپلاق میکردند و فریاد بر می آوردند: « بُبُرش، بُبُرش!» متحیر بودم از اینکه یکی از این صدا ها از آن بابا بود. صدای موسیقی بلند بود و رایحهء منتو و پکوره از بالای بامها و دروازه های باز برمیخاست.

من همهء آنچه را که میشنیدم – البته همهء آنچه میخواستم بشنوم – صدای خفهء جریان خون در سرم بود. همهء آنچه را میدیدم کاغذپران آبی بود. همهء آنچه را استشمام میکردم، پیروزی بود. نجات بود و رستگاری بود. اگر گفته بابا درست نبود و بنا بر آنچه در مکتب میگفتند، خدایی وجود داشت، بمن فرصت میداد تا برنده شوم. نمیدانم که صاحب آن کاغذپران آبی به چی منظوری به این مبارزه تن سپرده بود. ممکن برای اینکه بر دیگران ببالد و فخر بفروشد. اما برای من چانس یکمراتبه یی بود که میتوانست مرا به کسی مبدل سازد که به وی دیده شود، نه اینکه به نظر بخورد و به وی گوش داده شود نه اینکه شنیده شود. اگر خدای هست، وی به باد ها فرمان خواهد داد، تا مطابق میل من بدمند و من با یکبار کشیدن تار، دردهایم و انتظار دیرپایم  را به فراموشی بسپارم. من متحمل بسا مسایلی شده ام. مثل اینکه دفعتاً امید آگاهم ساخت که من برنده خواهم شد. و فقط موقع آن باقیمانده بود.

این موقع زود تر از موعد پیش آمد. جریانی از باد کاغذپرانم را در آغوش گرفت و من از این موقعیت استفاده بردم. اندکی تار دادم و کاغذپران را تا بلندا ها کشیدم. با یک پیچ حلقه وار کاغذپرانم را در بالای سر کاغذپران آبی قرار دادم. موقعیت گرفتم. کاغذپران آبی دانسته بود که در موقعیت بدی قرار گرفته است و با ناقراری « مانور » اجرا میکرد تا از این ورطه نجات یابد اما من نمیگذاشتم. من موقعیتی را که داشتم به خوبی تشخیص دادم. جمعیت مردم احساس نموده بودند که لحظهء انجام فرارسیده است و متفقاً  صدا میزدند: « بُبُرش، بُبُرش!» صدا بلند تر میشد و من چنان می انگاشتم که « رومن ها » بر گلادیاتوری فریاد میزنند: « بکُش، بکُش !»

حسن نفس نفس زنان گفت: « امیر آغا! تو در همان جا هستی، در همان جا!»

سپس لحظهء موعود فرارسید. چشمانم را بستم و چنگم را سست کردم. با کشیده شدن تار بواسطه وزش باد،  جراحت دیگری در یکی از انگشتانم افزوده شد. و بعد از آن ........ من نیازی به نعرهء جمعیت نداشتم تا بدانم، حتا من نیازی به دیدن نیز نداشتم. حسن فریادی برآورد و دستانش را در اطراف گردنم حلقه ساخت.

« امیر آغا! آفرین، آفرین!»

چشمانم را گشودم و کاغذپران آبی را دیدم که چرخان چرخان همانند تایری که از موتر در حال سرعت خطا شده باشد، بر امواج هوا شناور است. پلکی زدم. میخواستم چیزی بگویم. اما چیزی برای گفتن برون نشد. دفعتاً حس کردم پرواز میکنم و از آن بالا به خودم دید زدم. جمپر سیاه چرمی، دستمال گردن سرخ و پطلون « جین » در تن، به کوچکی یک پسر دوازده ساله با شانه های باریک و با حلقهء تاریک به دور چشمان فندقی رنگش. نسیم موهای قهوه ای رنگ روشنش را تکان میدهد. وی بمن دید و ما هر دو بهم تبسم کردیم.

سپس من چیغ برآوردم و همه چیز رنگین شد و خوب شد. همه چیز زندگی یافت و برقص آمد. من آن بازویم را که رها بود به گردن حسن حلقه کردم و ما هر دو به جست و خیز زدن آغاز نمودیم. ما هر دو میخندیدیم. ما هر دو میگریستیم.

« امیر آغا! تو بردی، تو بردی!»

« ما بردیم، ما بردیم!» این همهء آنچه بود میتوانستم بگویم. در یک آن از این رویای زیبا برون شدم، از جای خوابم برخواستم، با شتاب خودم را به آشپزخانه رسانیدم تا صبحانه ام را صرف کنم بی آنکه با کسی جز حسن گپ بزنم. لباس پوشیدم. برای بابا منتظر ماندم. بگذر. دوباره برگشتم. بعد بابا را دیدم در لبهء بام منزل ما، با مشتهای گره شد. فریادی از سرور برمی آورد و کف میزد. و این یکی از بزرگترین لحظات دوازده سال زندگی ام بود. دیدن بابا بر بالای بام و حداقل سربلند بخاطر من.

وی اینک چیزی دیگری میکرد. وی فوراً با دستانش اشارهء دیگری کرد. من دانستم.

« حسن، ما .......»

حسن گفت: « من فهمیدم! انشاالله ما اینرا تجلیل خواهیم کرد. حال مه میرم که کاغذپران آبی ره برایت بیاورم.» وی « چرخه » را پایین انداخت و با شتاب حرکت کرد. حاشیه چپن سبزش از عقبش بروی برفها کشیده میشد.

فریاد زدم: « حسن! با کاغذپران برگرد!»

وی در حالیکه از پیچ جاده دورخورده بود و موزه های رابری اش برفها را میپراند، ایستاد و برگشت. وی دو دستش را در اطراف دهانش همانند کاسه ساخت و فریاد برآورد: « بیشتر از هزار بار برای تو!»  بعد وی تبسمی کرد، تبسمی که از آنِ خودش بود و در پیچ جاده ناپدید شد. بار دیگری که این تبسم حسن را توانستم ببینم، بیست و شش سال بعد، در یک عکس غبار آلودِ پلوراید بود.

 

من مشغول پایین کردن کاغذپران شدم و در این حال مردم میامدند و مبارکباد میگفتند. من هم با فشردن دست شان از آنها سپاسگزاری میکردم. کودکان در حالیکه چشمانشان برق میزد، بمن دید میزدند و من به نظرشان یک قهرمان بودم. بعضی ها با دستانشان به پشتم تپ تپ میکردند و عدهء دیگر موهایم را نوازش میدادند. من تار را میکشیدم و در مقابل تبسم های دیگران لبخند تحویل میدادم، اما همهء ذهنم متوجه کاغذ پران آبی بود.

بالاخره کاغذپرانم بدستم رسید. تارهای را که در اثر پایین کردن کاغذپران در پیش پایم جمع شده بودند، در « چرخه» پیچیدم. با شمار دیگری دست دادم و بسوی خانه روان شدم. زمانیکه به دَرِ آهنیی منزل ما رسیدم، علی در آنسوی در منتظر ایستاده بود. وی دستش را از لای میله های دروازه کشیده بود.

علی گفت: « مبارکباد!»

کاغذپران و چرخه را بدستش دادم و دستش را فشردم و در پاسخش گفتم: « تشکر، علی جان! »

« من برایت همیشه دعا میکنم.»

« دعایت را ادامه بده چون کار ما هنوز خاتمه نیافته.»

شتابزده به کوچه برگشتم. از علی در مورد بابا نپرسیدم. من تا هنوز نمیخواستم وی را ببینم. من در ذهنم طرحی را میپرورانیدم: من با یک حالت استثنایی همانند یک قهرمان وارد خواهم شد. نشانهء پیروزی و ظفر در دستان خونینم. سر ها بسویم میچرخند و دیده ها قفل میشوند. رستم و سهراب با یکدیگر مواجه میشوند. یک لحظهء دراماتیک مملو از سکوت. سپس جنگجوی کهنسال بطرف جوانش میرود، وی را در آغوش میکشد و ارزشش را به وی تفهیم میدارد. بیگناهی ام به اثبات میرسد. نجات و رستگاری نصیبم میشود. و بعد؟ خوب ....... روزگار به خوشی میگذرد، البته که و دیگر چی؟

جاده های وزیر اکبر خان شماره گذاری شده و همانند شبکه های منظم درست در زاویه سمت راست بهم، واقع بودند. از آنجاییکه این محله کاملاً نوتاسیس و در حال توسعه بود، در هر کوچه قطعات زمین و خانه های نیمکاره که در میان دیواره های به بلندای هشت فُت قرار گرفته بودند، وجود داشت. من در تمام کوچه ها پایین و بالا دویدم تا حسن را بیابم. در همه جا مردم مشغول جمع نمودن چوکی ها و دیگر وسایل شان پس از اختتام یک روز طولانیی که در میله کردن گذشته بود، بودند. کسانی نیز تا هنوز بر بامهایشان نشسته بودند و به من مبارکباد میگفتند.

چهار کوچه پایین تر از منزل ما، عمر را دیدم. پسر انجنیری که دوست بابا بود. وی در مقابل چمن خانه ای شان با برادرش توپ بازی میکرد. عمر پسر خوبی بود. ما در صنف چهارم یکجا درس میخواندیم و یکبار وی بمن یک قلمی داده بود که با « کارترج» پُر میشد.

وی بمن گفت: « امیر! شنیدم که بُردی. مبارک باشه.»

« تشکر، حسن را دیده یی؟»

« همو هزاریته؟»

مُن مُن کردم.

عمر توپ را به برادرش افگند. « شنیدیم او یک کاغذپران گیر بسیار ماهر اس؟» برادرش توپ را دوباره برایش افگند. عمر آنرا قاپید و به زمین زد و دوباره بدست گرفت. « ضمناً مه همیشه حیران هستم که او چگونه ... یعنی با آن چشمان بهم چسپیده و کوچک خود چگونه میتانه همه چیز ره ببینه؟»

برادرش خندید. یک قهقهء زودگذر. بعد توپ را خواست.

عمر امتناع کرد.

« آیا دیدیش؟»

عمر با انگشتش مسیر جنوب غربی را نشان داد و گفت: « لحظات پیش دیدمش که بطرف بازار میرفت.»

تشکر گفتم و به سرعت از آنجا دور شدم.

هنگامی که به مارکیت رسیدم، آفتاب نزدیک نشستن در عقب تپه ها بود و غروب آسمان را با رنگ های نارنجی و ارغوانی رنگ آمیزی نموده بود. چند ساختمان آنطرفتر از مسجد حاجی یعقوب، صدای اذان ملا برخاست که مومنین را به نماز دعوت میکرد. حسن هیچگاهی نماز های پنجگانه اش را قضا نمیکرد. حتا هنگامی که ما با هم ساعتتیری میکردیم، حسن معذرت میخواست، از چاه حویلی آب میکشید، وضو میگرفت و در داخل کلبهء شان ناپدید میشد. لحظاتی بعد برمیگشت و در حالیکه لبخند میزد، مرا در کنار دیوار و یا بروی درخت میافت. با خود اندیشیدم: نمازش امشب بخاطر من قضا خواهد شد.

بازار به سرعت خالی شد و دکانداران از چانه زنی های روزمره فارغ گردیدند. من بروی گل و لای از میان رسته « تبنگ » دارانی گذشتم که در یک تبنگ شان میتوانی کبک ذبح شده بیابی و در تبگ مجاور آن ماشین حساب.  من راهم را از میان ازدحامی که آهسته آهسته رو به کاهش میرفت باز کردم. گدایان مفلوج با تن پوش ژنده، دستفروشان با قالین هایی بر دوششان، و لباس فروشان و قصابان همه به داد و ستد روزانه خاتمه میدادند. من نشانی از حسن نیافتم.

در مقابل یک فروشنده کهنسال میوه جات خشک که در حال بارکردن صندوق های جلغوزه و کشمش بروی یابویش بود، ایستادم و نشانه های حسن را برایش تعریف کردم. او دستار آبی رنگی به سر داشت.

وی قبل از آنکه به پاسخم بپردازد، برای لحظات طولانیی مرا دید زد.

« شاید  دیده باشمش.»

« کدام سو رفت؟»

وی از سرتا به پایم نگریست.

« یک آدمی مثل تو و در ای وقت روز چی میکنه که پشت یک هزاره میگرده؟»

نگاه شگفتزده اش  با درنگ مخصوصی به کرتی چرمی و پطلون « جین » ام – مراد از پطلون کاوبای است. ما در کشورمان به پطلون جین میگویم پطلون کاوبای – دوخته شد. در افغانستان داشتن هر چیز امریکایی و بالخاصه آنچه دست دوم نمیبود، نشانهء تمول بود.

« مه باید پیدایش کنم، آغا!»

مرد کهنسال گفت: « به تو چی میشه؟»

من متوجه نکتهء نهفته در دل این پرسش نشدم اما به خودم هوشدار دادم که این ناشکیبایی نمیتواند وی را وادار سازد تا زود تر بمن پاسخ دهد.

گفتم: « پسر خدمتگار ماست.»

پیرمرد یک ابرویش را بالا کشید و گفت: « او یک هزاره خوش اقبال است که چنین ارباب علاقمند دارد. پدرش باید به زانو بیفتد و خاک پای ترا با مژگان چشمش بروبد.»

« آیا برایم میگی یا نه؟»

وی یک آرنجش را بروی یابو تکیه داد و بطرف جنوب اشاره نمود.

« اونه، مه فکر میکنم همی بچهء ره که تو نشانی گفتی، دیدم که به همی طرف میدوید. یک کاغذپران هم بدست داشت. یک کاغذپران آبی.»

گفتم: « داشت؟»   برای تو یکهزار بار. حسن پیمان بسته بود. وی بوعده اش وفا نموده و آخرین کاغذپران آزادی را برایم گرفته بود.

پیرمرد در حالیکه دوباره به بارکردن صندوق ها بروی یابو مشغول گردید، گفت: «حتمی حالی گیرش کرده باشند.»

« کی؟»

پیرمرد گفت: « آن بچه های دیگر. آنهاییکه ویرا تعقیب میکردند. آنها مانند تو لباس پوشیده بودند.» به آسمان نظر افگند و افزود: « اکنون دیگر برو که وقت نماز میگذرد. »

اما من با زحمت تقلا میکردم تا از این باریک راه برون شوم. برای لحظاتی چند با بیهودگی بازار را جستجو نمودم. ممکن بود که چشمان سوداگر کهنسال ویرا فریب داده باشد. جز اینکه وی کاغذپران آبیی را دیده باشد. با اندیشهء دستیابی به آن کاغذپران کنجکاوانه به هر دکان و به هر کوی سری زدم اما نشانی از حسن نیافتم.

از اینکه نتوانسته بودم قبل از رسیدن تاریکی حسن را بیابم، مضطرب میشدم که آوازی را شنیدم. خودم را در یک کوچهء باریکی که در گوشهء قرار گرفته بود، یافتم. راهی بود بصورت عمودی که راه رفت و آمد عامه و بازار را به دو نیم کرده بود. من بسوی راه ناهموار براه افتادم و صدا ها را تعقیب نمودم. موزه هایم با هر قدمی که بروی گِل و لای میگذاشتم، صدا میداد و نفسم همانند توده ابرسپیدی برون میزد. باریکراه موازی بود با یک دند آب کوچک مملو از برف که ممکن در بهار بشکل یک جوی کوچکی جریان پیدا میکرد. در سوی دیگرم ردیفی از درختان سرو پوشیده از برف قرار داشت که در میان خانه های کلوخیی – خانه هایی که شباهت زیادی به توده های گل و لای داشتند -  که با کوچه های باریکی از هم جدا گردیده بودند، واقع شده بودند. صدا ها را یکبار دیگر شنیدم و اینبار بلند تر از بار قبل. صدا ها از یکی از همین کوچه های باریک میان خانه های کلوخی به گوش میرسیدند. آهسته به دهانهء یکی از این کوچه ها نزدیک شدم. نفسم را بند ساختم. دزدانه به داخل کوچه دید زدم.   

در تاریکنای انجام کوچه، حسن با مشت های گره شده و پاهای اندکی دور از هم، در حالت دفاعی ایستاده بود. در عقبش روی آشغال و سنگریزه ها، کاغذ پران آبی قرار داشت. کاغذ پرانی که کلید من برای گشودن قلب بابا بود. سه پسر راه برون رفت از کوچه را بر حسن بسته بودند. همان سه تنی بودند که بر روی تپه، در همان روز کودتای داودخان راه را بر ما بسته بودند و حسن با « غولکش» ما را نجات بخشیده بود. ولی در یکسو ایستاده بود. کمال در طرف دیگر و در میان آصف. احساس کردم کسی وجودم را گره بست و چیز سردی در عقب ستون فقراتم دوید. آصف مطمئین و راحت به نظر میرسید. «پنجه بکس » برنجی اش را میچرخانید. آن دوی دیگر با خشم در دو طرفش ایستاده بودند و به آصف و حسن میدیدند. گویی آنها به حیوان وحشیی مینگرند که فقط آصف میتواند رامش کند.

آصف در حالیکه با « پنجه بکسش » بازی میکرد گفت: « غولکت کجاس هزاره؟ چی گفته بودی؟ «اونا تره آصف یک چشم صدا خات کدن». درست است. آصف یک چشم. بسیار چالاک هستی. براستی چالاک هستی. وقتی که اسلحه پر شده بدست داشته باشی بسیار آسان است که چالاک باشی.»

دریافتم که تا هنوز نفس نکشیده ام. به آهسته گی و خاموشی نفسم را برون دادم. احساس کردم فلج شده ام. خودم را سست و کرخت یافتم. من آنها را از نزدیک تماشا میکردم که بالای پسری ایستاده بودند که با من یکجا بزرگ شده بود، پسری که نخستین خاطره ام دیدار قیافهء وی با لب چاکدارش بود.

آصف پشتش بمن بود اما من شرط میبندم که وی در آنحال پوزخند میزد. آصف گفت: « هزاره، مثلیکه امروز روزِ خوشبختیت است. چرا که مه امروز میخایم گذشت کنم. چی میگین بچا؟»

کمال پاسخ داد: « ای از نهایت بخشنده گیت است. بخصوص در مقابل حرکت گستاخانهء که دفعهء قبل با ما کرد.» وی میکوشید  لحن گفتارش را  به استثنای رعشهء که در آوازش وجود داشت،  همانند آصف بسازد. بعد دانستم که وی از حسن نمیترسد. بلکه از آنچه که آصف در سر میپرورانید، هراس داشت. آصف حرکت تحقیر آمیزی با دستش بسوی حسن کرد و گفت: « بخشیده شدی.» بعد لحنش کمی تغییرنمود. « البته که هیچ چیزی در جهان رایگان و مفت نیست و گذشت که نموده ام قیمت کوچکی دارد.»

کمال گفت: « خوب است!»

ولی اضافه نمود: « هیچ چیزی مفت نیست.»

آصف یک قدم پیشتر بسوی حسن گذاشت و گفت: « تو هزارهء خوشبختی هستی. زیرا امروز فقط این کاغذپران آبی را از تو خواهم گرفت. یک معامله بسیار مناسب. بچا همی رقم نیست؟»

کمال گفت: « بیشتر از مناسب.»

حتا از جاییکه من ایستاده بودم، میتوانستم هراسی را که در چشمان حسن موج میزد، ببینم اما وی سرش را به علامت منفی شور داد و گفت: « امیر آغا برنده مسابقه شد و مه ای کاغذپران ره برش گرفتیم. ای کاغذپران متعلق به اوست.»

آصف گفت: « یک هزاره وفادار، وفادار مثل یک سگ.»

کمال با صدای صفیر مانندی خندید.

« اما پیش از ایکه خوده برِ او قربانی کنی در این باره فکر کو: آیا او حاضر خواهد بود که برای تو چنین کاری بکند؟ آیا هیچگاهی با خود اندیشیده یی که چرا در موقع بازی با مهمانان تو را همراه نمیسازد؟ چرا وی فقط زمانی با تو بازی میکند که کسی دیگری نباشد؟ مه میگمت که  چرا، هزاره. زیرا برای وی، تو حیثیت هیچ چیزی به جز یک حیوان را نداری. شبیه چیزی که هر وقت دلش خواست با آن بازی کند، و هنگامی که خشمناک باشد به آن لگد بزند. هیچگاهی کوشش نکن احمق شوی و خودت را بیشتر از این حساب کنی. »

حسن در حالیکه راه فرار میجست گفت: « مه و امیر آغا دوست همدگر هستیم.»

آصف خندید و پاسخ داد: « دوستان؟! احساساتی احمق! یکروز از این خواب خیالی برخواهی خواست و خواهی فهمید که  [ امیر ] چگونه دوستی است. حالی بس دیگه! بسیار شد. کاغذپران را بما بده.»

حسن دولا شد و پاره سنگی را از زمین برداشت.

آصف یک قدم به عقب گذاشت و ایستاد شد. « هزاره، یک چانس آخر برت میتم.»

پاسخ حسن تکان دادن بازوی دستی بود که سنگ را نگهداشته بود.

« هرچه که میخایی.» آصف دکمه های جمپر زمستانی اش را باز کرد و آنرا از تنش برون کشید، به آهسته گی  و با تامل آنرا چند لا کرد و در کنار دیوار گذاشت.

من دهنم را گشودم و تقریباً چیزی را ادا کردم. اگر آنچه را که میخواستم بگویم، میگفتم، تمام عمری را که سپری نموده ام، طور دیگری میگذشت. اما نگفتم. فقط تماشا کردم. سست و بیحرکت.

آصف با دستانش اشاره ای نمود و دو همراه دیگرش در اطراف حسن نیمدایرهء را تشکیل دادند تا حسن را  در دلِ کوچه به چنگ آورند.

آصف گفت: « من نظرم را تغییر دادم. هزاره، میگذارم کاغذپران را نزدت نگهداری و این همیشه آنچه را که قرار است با تو بکنم، به یادت خواهد آورد.»

سپس [ آصف ] حمله کرد. حسن سنگ را پرتاب کرد. سنگ به پیشانی آصف خورد. آصف آخ گفت و خودش را بالای حسن انداخت و وی را به زمین زد. ولی و کمال نیز مطابعت نمودند.

من مشتم را با دندان گزیدم و چشمانم را بستم.

یک خاطره:

آیا میدانستی که تو و حسن از یک پستان شیر مکیده بودید؟ آیا میدانستی امیر آغا؟ نامش سکینه بود. وی زنی زیبای هزارهء بامیانی با چشمان آبی بود و همیشه آهنگ های کهن عروسی را زمزمه میکرد. میگویند که میان کسانی که از یک پستان شیر مکیده باشند، رشتهء برادریِ وجود دارد. آیا تو اینرا میدانستی؟

یک خاطره:

« کودکان یک روپیه هرکدام. فقط یک روپیه هرکدام و من پرده از واقعیت ها برمیدارم. » پیرمرد در کنار دیوار کلوخی نشسته است. چشمان نابینایش همانند جفتی از حفره های مملو از نقرهء مذاب مینمایند. پیرمرد فالبین بروی عصایش خم شده و دستش را بروی گونه های ناهموارش میبرد و بعد آنرا در مقابل ما کاسه میسازد. « فقط یک روپیه، نه بیشتر از این بخاطر یک واقعیت.» حسن سکهء را بروی کف چرمگونهء [ پیرمرد] می اندازد. من نیز سهم خودم را می اندازم. پیرمرد فالبین زیر لبی میخواند: « بنام خداوند بخشاینده و مهربان.» نخست دست حسن را میگیرد، بروی کف دست حسن با ناخون شاخ مانندی چند بار حرکت دایرویی را اجرا میکند. سپس ناخون با یک صدای خشک و خراش داری بسمت چهرهء حسن میرود و آهسته خط منحنیی را تا بناگوش حسن ترسیم میکند. زخم بند پینه خوردهء انگشتان [فالبین]به  نقطهء مجاور چشم حسن تماس میکند. دست در همانجا متوقف میشود. درنگی میکند. سایهء از مقابل صورت پیرمرد فالبین میگذرد. من و حسن نگاهانمان را با هم تبادله میکنیم. پیرمرد فالبین دست حسن را میگیرید و روپیه را دوباره به کف دست وی مینهد و بسوی من رو میکند و میگوید: « خوب، دوست جوانت چطور؟» در آنسوی دیوار خروسی بانگ میدهد. پیرمرد فالبین میخواهد دستم را بگیرد و من دستم را پس میکشم.

یک رویا:

من در توفان برف گم شده ام. باد فریاد میکشد و قطعات برف را به چشمانم پف میکند. من در میان لایه های متحرک تلوخوران حرکت میکند. من مدد میطلبم اما باد چیغم را در خود غرق میکند. من نفس زنان بروی برفها می افتم، در میان توده های برف ناپدید میشوم و باد در گوشهایم زوزه میکشد. میبینم که برف نشانه های تازهء جای پایم را میسترد.  با خود می اندیشم. اکنون من شبحی هستم. شبحی بدون نشانهء جای پا. دوباره میگریم. آرزو میکنم همانند نشانه های جای پایم محو شوم. اما اینبار وضع پیچیده تر میشود. دستم را بالای چشمم میگیرم و میکوشم تا مقابلم را ببینم. از لای پرده های سنگین برف، با یک نگاه سریع حرکتی را حس میکنم، یک تپش رنگین را. یک صورت آشنا موجودیتش را مینمایاند. دستی بمن پیش میشود. خراش های افقی و عمیقی را بروی کف دست مینگرم. خون قطره قطره فرومیچکد و برف را آلوده میسازد. من دست را میگیرم و دفعتاً برفها ناپدید میشوند. ما بالای زمین سبزی ایستاده ایم و و لایه های نازک ابر در آسمان شناور اند. من به بالا مینگرم و به آسمان آبی مینگرم که پر از کاغذپران های سبز، زرد، سرخ، نارنجی شده است. آنها در روشنای بعد از ظهر همانند امواج در هوا شناور اند.

 

***

 

انبوهی از اشغال و اشیای بیکاره کوچه را فراگرفته بود. تایر های فرسودهء بایسکل، بوتل ها، پاره های مجلات، روزنامه های به زردی گرائیده همه و همه در میان پاره های خشت و توته های سمنت پراگنده شده بودند. در کنار دیوار بخاری زنگارآلودی را که شگاف بزرگی در پهلوی آن دیده میشد، گذاشته بودند. اما از دو شی موجود در میان آنهمه اشغال نمیتوانستم چشم بکنم: یکی کاغذپران آبی که در کنار دیوار و نزدیک بخاری زنگار آلود به زمین قرار داشت و دیگر پطلون مخمل راه دار قهوه یی رنگ حسن بود که بروی تودهء از خشت های سائیده شده افتیده بود.

در این حال ولی میگفت: « نمیدانم، پدرم میگوید که گناه دارد.» وی نامطمئن، هیجانی و هراس آلود به نظر میرسید. حسن رو به سینه به زمین افتیده بود. کمال و ولی هر کدام با نیروی بازوانشان دستان حسن را به پشتش پیچیده و همانگونه نگهداشته بودند. آصف بالای آنها ایستاد بود و کُری موزه های زمستانیش عقب گردن حسن را مجروح ساخته بود.

آصف گفت: « پدرت خبر نخواهد شد. و هیچ مورد گناه آلودی در سبق دادن یک خر بی اعتنا وجود ندارد. »

ولی غُم غُم کرد: « می نمیدانم.»

« هر چه دلت میخواهد بکن.» آصف اینرا گفت و رو به کمال کرد و افزود: « تو چطور؟»

« مه .... خوب.......»

آصف گفت: « ای فقط یک هزاره است. » اما کمال نگاهانش را از صحنه دور نگهمیداشت.

آصف با شتابزدگی گفت: « خوب، همهء آنچه از شما سست عنصرها میخواهم این است که محکمش بگیرید. آیا از عهدهء این برآمده میتوانید؟»

ولی و کمال غُم غُم کردند. آنها راحت به نظر میرسیدند.

آصف در عقب حسن زانو زد. دستشانش را  به سرین حسن برد و کفل های برهنه اش را بالا آورد. یک دستش را بروی عقب حسن نگهداشت و با دست دیگرش سگک کمربندش را باز نمود. زنجیر پطلونش را پایین نمود و زیرپوشش را از تنش برون کرد. وی در عقب حسن اخذ موقعیت نمود. حسن مقاومت نکرد. حتا نالهء نیز سر نداد. وی اندکی صورتش را حرکت داد و من توانستم در یک نگاه آنی بخشی از قیاقه اش را ببینم. حالت تسلیم را در آن دیدم. نگاهی که یکبار آنرا قبلاً دیده بودم. نگاهی همانند نگاه گوسفند بود.

 

فردا دهم ذی الحجه، آخرین ماه سالنمای مسلمین است و نخستین روز عید سه روزه. عید الاضحا یا طوریکه افغانها آنرا مینامند،  عید قربان. روزی را که ابراهیم پیامبر، نزدیک بود پسرش را در راه خدا قربان کند، تجلیل میکنند. بابا امسال نیز یک گوسفند آورده است.گوسفندی سپیدگون با گوشهای تَرَک دارِ سیاه.

ما همه در حویلی ایستاده ایم. حسن، علی، بابا و من. ملا دعای را قرائت میکند و دستانش را به ریشش میمالد. بابا زیر لبی میگوید: کار را شروع کن. وی از اینهمه دعای مذهبی که گوشت را حلال میگرداند، خشماگین است. بابا روایت عید را به تمسخر میگیرد. چنانکه وی هرچیز مرتبط به مذهب را به تمسخر میگیرد. اما وی عنعنهء عید قربان را گرامی میدارد. مطابق به رسوم گوشت قربانی را به سه قسمت تقسیم میکنند. یک قسمت برای خانواده، قسمتی دیگر برای دوستان و قسمت سومی برای غربا و فقرا. همه ساله بابا همه آنرا به فقرا میدهد و میگوید: ثروتمندان به قدر کفایت فربه هستند.

ملا دعایش را خاتمه میبخشد. آمین. کارد بزرگ آشپزخانه را برمیدارد. رسم طوریست که میباید گوسفند کارد را نبیند. علی به دهان حیوان قند مکعب شکلی را میکند. این یک رسم دیگریست که میگویند مرگ را شیرین میگرداند. گوسفند لگد میزند، اما نه آنقدر. ملا از تحت الاشهء گوسفند میگیرد و کارد را در زیر گلویش جابجا میسازد. فقط یک ثانیه قبل از اینکه کارد را با یک حرکت ماهرانه بر گلون گوسفند بکشند، من دیدهء گوسفند را میبینم. این نگاهیست که رویاهایم را تا یکهفتهء دیگر دگرگون میسازد. نمیدانم چرا من همه ساله این تشریفات مذهبی را در حویلی مان تماشا میکنم؛ کابوس هایم تا زمانیکه لکه های خون از روی سبزه های حویلی مان سترده نشده، باقی میمانند. اما من همیشه همچنان تماشا میکنم. من بخاطر نگاهان پذیرنده در چشم حیوان، تماشا میکنم. مزخرفانه می انگارم که حیوان میفهمد. من تصور میکنم که حیوان میبیند که قربان شدنش برای مقصد بزرگی حتمی است. این است آن نگاه..........

 

 

من نگریستن را متوقف ساختم، از کوچه رو برکندم. چیز گرمی از بالا به پایین کمرم دوید. چشم زدم و دیدم هنوز مشتم را با دندان میگزم. آنقدر سخت که از برآمدگی های انگشتانم خون برون شده بود. من به موضوع دیگری نیز پی بردم. من میگریستم و ناله میکردم. از پیچ کوچه، میتوانستم صدای نالیدن ریتمیک و سریع آصف را بشنوم. آخرین فرصت را داشتم تا تصمیم بگیرم. یک مجال نهایی که تصمیم میگرفتم کی باشم. میتوانستم قدم به کوچه بگذارم و در دفاع از حسن برآیم – طوریکه وی همیشه در گذشته در دفاع از من برآمده بود – و هر آنچه را که بر من میامد قبول کنم و یا میتوانستم بگریزم.

سرانجام من فرار کردم.

من فرار کردم زیرا من بزدل و جبون بودم. نامرد بودم. من از آصف و آنچه با من میکرد هراسیدم. من از افگار شدن ترسیدم. این آنچه بود که به خودم هنگامیکه از کوچه و حسن رو برگشتاندم، گفتم. این چیزی بود که بدان باور کردم. در حقیقت من آرزوی بزدلی و نامردی را کردم زیرا دلیل اصلی گریزم این بود که آصف درست میگفت: هیچ چیزی در جهان مفت نیست. ممکن حسن قیمتی بود که من میبائیست پرداخت کنم. گوسفندی بود که میبایست من بخاطر بدست آوردن بابا، به قتل برسانم. آیا این یک قیمت خوبی بود؟ قبل از آنکه بتوانم آنرا [پرسشها را ]  از ذهنم بسترم، پاسخی به ذهن کوتهم شناور گردید: او صرف یک هزاره است. آیا همینطور نبود؟

من راهی را که آمده بودم، دوباره برگشتم. دوباره به بازار خالی از فروشندگان برگشتم. من تلوخوران به یک سه کنجی دکانها رسیدم و در مقابل یکی از دروازه های بسته تکیه زدم. من در آنجا نفس زنان در حالیکه عرق سراپایم را تر کرده بود، توقف نمودم و آرزو نمودم تا پیشامدها طور دیگری تغییر یابند.

تقریباً پانزده دقیقه بعد، صداهای به گوش رسید و شرفه پا های در حال دویدن شنیده شد. من از ترس خودم را در سه کنجی پنهان ساختم و دیدم که آصف و آن دوی دیگر قهقهه زنان و با شتاب بسوی پایین کوچه رفتند. من به سختی ده دقیقهء دیگر نیز منتظر ماندم. سپس دوباره به سوی راه ناهموار براه افتادم. جاییکه موازی با یک دند آب پر از برف قرار گرفته بود. در پرتو ضعیف نور من حسن را تشخیص دادم که سوی من میامد. ما در نزدیک یک درخت عریان نزدیک به دند آب، به هم رسیدیم.

نخستین چیزی را که دیدم، کاغذپران آبی بود که حسن آنرا بدست داشت. و اکنون نمیتوانم دروغ بگویم اینکه چشمانم آنرا پائیدند تا جایی از آن پاره نشده باشد. چپن حسن در قسمت پیشروی گل آلود مینمود یخن پیراهنش پاره شده بود. وی توقف کرد. چنان در حالت نوسان قرار داشت که گویی اکنون سرنگون میشود. سپس خودش را استوار ساخت و کاغذپران را بمن سپرد.

گفتم: « کجا بودی؟ من ترا پالیدم.» گفتن این حرفها همانند جویدن پاره سنگی بود.

حسن آستینش را بروی صورتش کشید و آب بینی و اشکهایش را سترد. منتظر ماندم چیزی بگوید، اما همچنان ساکت و خموش در زیر پرتو کمنوری ایستادیم. من سپاسگزار آن سایهء شامگاهی هستم که بر صورت حسن افتاد و قیافهء مرا مخفی نگهداشت. من از اینکه در پاسخ نگاهش، نگاهی نکرده بودم، خورسند بودم. آیا او میدانست که من میدانم؟ و اگر میدانست، پس من اگر نگاهی به چشمانش می افگندم، چی را میدیدم؟ ملامتی؟ خشم؟ و یا خدا نکند از آنچه بیشتر از همه می هراسیدم: صمیمیت بدون تذویر؟ اما با اینهمه من تاب دیدن نداشتم. وی خواست تا چیزی بگوید اما صدایش شکست. دهانش را بست، بازش کرد و دوباره بست. قدمی به عقب گذاشت. صورتش را سترد. و این نزدیک ترین موقعی بود که من و حسن در باره آنچه در آن کوچه بوقوع پیوسته بود، بحث میکردیم. فکر کردم وی به یکباره خواهد گریست. اما بخاطر تسکین من نگریست و من چنان انگاشتم که شکستی را در آوازش حس نکرده ام. فقط انگاشتم که لکهء تاریکی را در عقب پطلونش ندیدم و یا آن قطرات کوچکی را که از میان پاهایش افتیده و بروی برف سپید لکه های سیاهی ایجاد کرده بود.

« آغا صاحب پریشان میشه!» این همهء آنچه بود که حسن گفت. وی از من روگشتاند و لنگ لنگان دور شد.

 

پیشامدی را که همانگونه تصور میکردم، رخ داد. دَرِ اتاق پر از دود مطالعه را باز کردم و به داخل قدم گذاشتم. بابا و رحیم خان چای مینوشیدند و به اخبار رادیو گوش میدادند. صورتهایشان بطرف من چرخید. سپس تبسمی بر لبان پدرم نقش بست. وی بازوانش را گشود. من کاغذپران را گذاشتم و خودم را در میان بازوان پرمویش رها کردم. من صورتم را در گرمای سینه اش پنهان کردم و گریستم. بابا مرا بخودش نزدیک گرفت و تکانی داد. در آغوشش، آنچه را که مرتکب شده بودم، فراموش کردم و این برایم خوب بود.

 

 ادامه دارد...

 

***********

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٣٧                     سال دوم                               اکتوبر ٢٠٠٦