کابل ناتهـ، Kabulnath
بخش های پیشین
|
١٢
در افغانستان یلدا نخستین شب ماه جدی، اولین شب فصل زمستان و طویل ترین شب سال است. طوریکه مروج بود، حسن و من تا ناوقت ها بیدار میماندیم، پاهایمان را زیر صندلی جمع میکردیم و آنگاه علی پوست سیب را در داخل بخاری می افگند و برایما قصه های کهنی از سلطان ها و دزد ها را میگفت تا درازای شب بدینسان بگذرد. این علی بود که من ازش در مورد « یلدا» آموختم. از حشراتی که شیطان در وجود شان خانه کرده و خودشان را در شعلهء آتش میزنند و از گرگهای که در جستجوی خورشید، به کوه ها صعود میکنند. علی سوگند خورد که اگر در شب یلدا تربوز بخوری، تابستان آینده هرگز تشنه نخواهی شد. زمانیکه بزرگتر شدم، در یکی از کتابهای شعر خواندم که « یلدا» یکی از بی ستاره ترین شبهایست که عاشقان با سرکردن آن زجر میکشند، در مقابل تاریکی بی پایان ایستایی میکنند و در انتظار طلوع خورشید می نشینند تا دلبرشانرا همراه بیاورد. پس از آنکه من ثریا طاهری را دیدم، هرشب هفته برایم شب یلدا بود. و زمانیکه صبحگاه یکشنبه فرارسید، در حالیکه صورت ثریا طاهری با چشمان قهوه یی رنگش در پیش چشمانم جای گرفته بود، از بسترم برخواستم. در بس بابا، هر یک مایلی را که پیمودیم شمردم تا زمانیکه وی را دیدم، با پاهای برهنه نشسته بود و کارتن های مملو از دایره المعارف های زرد رنگ را مرتب میکرد، پاشنه های سپید پایش در مقابل اسفالت، طنین جرنگ جرنگ کره های نقرئین در بند دستان باریکش. با خودم فکرمیکردم، هنگامی که خرمن موهایش همانند یک پردهء مخملین بیک طرف آویزان میشود، چه نقشی را سایهء اش در زمین ایجاد میکند. ثریا شهبانوی من. خورشید شب یلدایم. بهانه های مختلفی میساختم – البته بابا اینرا با لبخندی شیطنت آمیزی که بر لبانش نقش میبست، میدانست – تا گردشی کنم و از مقابل دکهء جنرال طاهری بگذرم. به جنرال که پیوسته ملبس با همان دریشی باربار اتو شده اش میبود، دست تکان میدادم و وی نیز دستی تکان میداد. گاهی هم از چوکی که بی شباهت به چوکی کارگردانان [ فلم ها ] نبود، برمیخاست و صحبت مختصری در مورد نوشته هایم، جنگ و کار و بار روز میکردیم. و من تلاش میورزیدم تا نگاهانم جای دیگری نروند، با شگفت آنجایی را که ثریا نشسته میبود و کتابی با مجلد کاغذی میخواند، دید نزنند. جنرال و من با همدیگر خداحافظی میکردیم و هنگامی که دور میشدم کوشش نمیکردم که به عقب بنگرم. گاهی اوقات وی تنها مینشست، جنرال برای مصافحه و صحبت به رسته های دیگر میرفت و من میگذشتم و طوری وانمود میکردم که نمیشناسمش، اما برایش میمردم. برخی وقتها وی همرای زن میانه سالی با جلد پریده رنگ و موهای رنگ شده میبود. من با خودم پیمان بستم که قبل از اختتام تابستان من با وی حرف خواهم زد، اما مکاتب آغاز یافتند، برگ های درختان رو به سرخی و زردی نهادند و افتادند و بارانهای زمستانی شروع به ریزش کردند و درد مفاصل بابا آغاز یافت. برگها یکبار دیگر جوانه زدند و من هنوز دل آنرا نداشتم تا حتا به چشمانش بنگرم. نیمه اول ترم بهاری در می 1985 پایان یافت. تمام صنوف تعلیمات عمومی را با امتیازاتی به اتمام رسانیدم، که خود معجزهء کوچکی بود که چگونه توانستم پای لکچرها و گفتارها بنشینم و همزمان در مورد ثریا بیندیشم.
در یکی از یکشنبه های داغ، من و بابا در « فلی مارکیت » بودیم و در غرفهء مان نشسته بودیم و صورتمان را با روزنامه پکه میزدیم. با وجودیکه آفتاب چونان آتشپاره یی طاقت فرسا شده بود اما آنروز مارکیت مزدحم بود و داد و ستد نیز گرم. چنانچه فقط نیم ساعتی از ظهرگذشته بود و ما 160 دالر ساخته بودیم. برخاستم و از بابا پرسیدم « کوکاکولا» مینوشد. وی پاسخ مثبت داد. هنگامی که میرفتم بابا صدا زد: « امیر، متوجه باش،» پرسیدم: « متوجه چی بابا؟» « من احمق نیستم و با من حماقت نکن.» « نمیدانم در باره چی موضوعی صحبت میکنی.» بابا در حالیکه انگشتش را بسویم گرفته بود گفت: « اینرا به خاطر داشته باش. آن مرد یک پشتون است و ننگ و ناموس دارد.» « فقط میروم تا نوشابه بگیرم.» « گفتم باعث خجالتییم نشوی. بس خلاص. » « نمیشوم، بابا، آه خدایا.» بابا سگرتی روشن کرد و دوباره مشغول پکه زدن به خودش شد. در ابتدا بسوی غرفه فروش خوار وبار رفتم، سپس به طرف چپ پیچیدم، جاییکه میتوانستی در بدل پنج دالر، صورت عیسی، « الویس»، « جیم موریسن » و یا هرسه تای آنرا بروی « تی شرت » نایلونی سپید نقش بزنی. موسیقی مذهبیی در حال پخش شدن بود و بوی ترشی و گوشت سرخ شده به مشامم میخورد. من واگون فولادی رنگ طاهری را که دو رسته آنطرفتر از ما، در پهلوی دکهء که نوعی شیریخ میفروخت موقعیت داشت، تشخیص دادم. وی تنها بود و کتاب میخواند. لباس تابستانی سپیدی که به اندازهء زانوانش بود به تن داشت. موهایش را جمع کرده بود و با گیرایی به شکل گل لاله آنرا بسته بود. حقیقتاً میخواستم مانند همیشه بگذرم و فکر کردم که گذشته ام اما دفعتاً خودم را در گوشهء از دسترخوان سپید طاهری یافتم و به ثریا زل زده بودم. وی به بالا نگریست. گفتم: « سلام، معذرت میخواهم که مزاحم شدم. » « سلام،» « جنرال صاحب امروز تشریف دارند؟» اینرا در حالی گفتم که احساس کردم گوشهایم میسوزند. نمیتوانستم خودم را قادر سازم تا به چشمانش بنگرم. « آنطرف رفتند،» اینرا گفت و بطرف دست راست اشاره کرد. دستبند نقره یینش تا آرنجش لخشید. گفتم: « ممکن است برایش ارادتم را تقدیم کنید؟» « حتماً.» گفتم: « تشکر.» « اوه ، و اسم من امیر است. در صورتی که لزوم افتاد تا مرا بشناسید. میتوانید برایش بگویید که اینجا بودم تا مراتب ارادتم را به ایشان تقدیم کنم.» « بلی،» آمادهء رفتن شدم. گلویم را صاف کردم. « اکنون میروم. از مزاحتم معذرت میخواهم.» « نی، مزاحمتی نبود.» سرم را به علامت تصدیق تکان دادم و گفتم: « آها، خوب.» تبسمی نمودم و افزودم: « اکنون دیگر میروم.» آیا اینرا قبلاً نگفتم؟ « خدا حافظ.» « خدا حافظ.» رفتم. دوباره ایستادم و برگشتم. قبل از آنکه نیروی قلبم به زوال رود پرسیدم:« ممکن است از شما بپرسم چی مطالعه میکردید؟» پلک زد. نفسم را گرفتم. دفعتاً احساس کردم که نگاه های مجموعی افغانهای « فلی مارکیت» بما معلق شد. تصورکردم خاموشی مطلق حکمفرما گردید. لب ها قفل شدند و سرها چرخیدند و چشمها مشتاقانه تنگ شدند. این چی بود؟ تا اینجا، مصافحهء ما میتوانست به عنوان یک جستار محترمانه تلقی شود، مردی در مورد مردی دیگری میپرسید. اما اکنون من پرسشی از وی کرده بودم و اگر وی به آن پاسخ میداد، درب یک گفتگوی دوستانه میان ما باز میگردید. من مجرد بودم و وی نیز بانوی مجردی بود. یکی با سابقه و پیشینهء. نه کمتر از این. این میتوانست به صورت مخاطره آمیزی موضوع گرمی برای غیبت و سخن چینی شود. و از بهترین نوع آن. زبان های زهرآگین زخم میزدند و وی بود که میباییست تاب این نیشگون ها را بیاورد، نه من. بصورت کلی از رسومی که جنس مرا مورد مرحمت قرار میداد آگاهی داشتم. ندیدیش که همرای آن دختر گپ میزد؟ اما اووییییی! دیدی که چی رقم او دختر نمیماندش که بره؟ چی لُچکی! بر اساس رسوم افغانها، پرسشم از روی بی باکی و بی احتیاطی بود. با این کار، خودم را از پوشش بیرون می ساختم و اندکی وی را به علاقمندی ام، به شبهه می افگندم. اما من یک مرد بودم و همهء آنچه که من به خطر مینداختم، صدمه به ضمیرم بود. آنهم التیام میافت. اما اعتبارم نه. آیا وی را یارای پذیرفتن این خطر بود؟ وی عقب جلد کتاب را بطرفم کرد. « بلندی های بادخیز!» و گفت: « آیا اینرا خوانده اید؟» غُم غُم کردم. احساس کردم ضربان قلبم به شدت بالا میرود: « قصهء اندوهناکیست.» گفت: « قصه های اندوهناک کتابهای خوبی میافرینند.» « همینطور است.» « شنیده ام مینویسید.» چگونه میتوانست بفهمد؟ در شگفت شدم شاید پدرش برایش گفته باشد، ممکن خودش اینرا از وی پرسیده باشد. بصورت آنی این دو سناریو را پوچ و مزخرف یافتم. پدران و پسران میتوانند آزادانه در مورد هر زنی گپ بزنند. اما هیچ دختر افغانی- حداقل دختر نجیب و محترمی – نمیتواند از پدرش در مورد مرد جوانی بپرسد. و هیچ پدری به ویژه با پس زمینهء پشتون با ننگ و ناموس، موضوعی را در ارتباط با یک مرد مجرد، با دخترش در میان گذاشته نمیتواند. جز آنکه آن مرد خواستگار دخترش شود و عملکرد پرافتخاری بکند و پدرش را بفرستد تا به دَر آنها بکوبد. بصورت باورنکردی شنیدم که گفتم: « آیا ممکن است یکی از قصه هایم را بخوانید؟» گفت: « با کمال میل.» اکنون در وی اضطرابی را حس میکردم و آنرا از چشمانش که گاهی اینسو و گاهی آنسو را دید میزدند، دریافتم. شاید جنرال را میجست. در شگفت شدم که آیا وی با دیدن من که مشغول صحبت با دخترش در یک فاصلهء زمانی نسبتاً طویلی بودم، چی خواهد گفت. گفتم: « شاید یکروزی برایت بیاورم.» میخواستم بیشتر بگویم که زنی که با ثریا دیده بودمش، در حالیکه خریطهء پلاستیکی مملو از میوه را حمل میکرد، وارد شد. وقتی ما را دید، چشمانش از ثریا بمن و از من دوباره به ثریا دوخته شدند. تبسمی نمود. « امیرجان، خوب شد که شما ره دیدم.» اینرا گفت و خریطهء میوه را بروی دسترخوان خالی کرد. دانهء از عرق بروی ابرویش برق زد. موهای سرخش همانند یک کلاه بسرش چسپیده بود و در اشعهء خورشید، تلالو میکرد. میتوانستم قسمت های از پوست سرش را در قسمت هاییکه موهایش کم پشت شده بودند، ببینم. وی چشمان سبزرنگ ریزی داشت که در روی مدور کَرم مانندش فرو شده بودند. با دندان های پوشش دار و انگشت های کوچکی که به « ساسج » میمانستند. یک لوح کوچک طلایی که واژهء الله بروی آن حک شده بود بروی سینه اش ارمیده بود و زنجیر آن در لابلای چین و چروک گردنش پنهان شده بود. افزود: « من جمیله هستم. مادر ثریا جان.» گفتم: « سلام خاله جان،» خجالت زده شدم از اینکه معمولاً در میان افغان ها میدیدمش اما نمیدانستم که کی است. گفت: « پدرت چطور است؟» « تشکر، خوب است.» گفت: « میدانی، پدرکلانت، قاضی صاحب؟ کاکای ایشان و پدرکلان من پسران کاکای همدیگر بودند. میبینی که ما با همدیگر ارتباط داریم.» تبسمی نمود و من دریافتم که گوشهء راست دهنش اندکی ارتعاش دارد. چشمانش میان ثریا و من دوباره گشت زدند. باری از بابا پرسیده بودم که چرا دختر جنرال طاهری تا هنوز ازدواج نکرده. خواستگاری ندارد. و بابا گفته بود که خواستگار مناسبی ندارد و بدین سان حرفم را اصلاح کرده بود. اما چیزی بیشتر از این نگفته بود. بابا میدانست که اندکی صحبت بیهوده و بی اساس، میتواند به دورنمای ازدواج خوش یک بانوی جوان، خلل وارد نماید. مردان افغان به ویژه آنهاییکه از خانواده های معروف و قابل اطمینان اند، پدیده های بی وفا و بی ثباتی اند. یک پس پس اینجا بشنوند و یک رخنه آنطرف ببیند، همانند پرندگان وحشت زده میپرند. لذا عروسی های دیگران میگذشت و کسی برای ثریا سرود آهسته برو را زمزمه نمیکرد، کسی کف دستش را با حنا مزین نمیساخت، کسی قرآنی را بروی سرش نمیگرفت و این جنرال طاهری بود که در هر عروسی به هنگام رقص دخترش را همراهی میکرد. و اکنون این زن ، این مادر، با اشتیاق اندوهبار، تبسمی شکسته و امیدی که اشکار از چشمانش تراوش یافته است. از حالت قبلی اندکی به حالت فروتنی گراییدم و این همه بخاطری که من لاتری تکوین را در رابطه به جنسم برده بودم. هیچگاهی نتوانستم افکار جنرال را از ورای چشمانش بخوانم. اما اینقدر میدانستم که همسرش، اگر در این مورد با وی مخاصمت میداشتم – در هر موردی که میبود – آن زن نبود. گفت: « بنشین امیرجان، ثریا ، یک چوکی بیار، بچیم. و یکی از این شفتالو ها را برایش بشوی. اینها شیرین و تازه اند. » گفتم: « نی تشکر، باید بروم. پدرم در انتظارم است.» خانم طاهری گفت: « آها؟» و بصورت روشن و آشکارا از عمل مودبانهء که انجام دادم، خرسند گردید و افزود: « خی اینه، حداقل اینرا بگیر.» اینرا که گفت مقداری « کیوی » و شماری شفتالو ها را داخل خریطهء کاغذی ریخت و اصرار کرد آنرا بگیرم. « سلام مرا به پدرت برسان و گاهی خبر ما را بگیر.» گفتم:« حتماً، تشکر خاله جان،» و از گوشهء چشم به ثریا دید زدم و دیدم که وی به نقطهء نامعلومی چشم دوخته است. بابا در حالیکه خریطهء شفتالو را ازم میگرفت گفت: « فکر کردم کوکاکولا میاوری.» وی همزمان با نگاهان جدی و شیطنت بار مرا دیدزدن گرفت. آغاز کردم تا برخی اشیا را مرتب کنم، اما بابا از یکی از شفتالوها لقمهء گرفت و دستش را شوراند و ادامه داد: «آزارما نتی، امیر. فقط چیزی را که گفتم به خاطر داشته باش.»
آنشب در بسترم، به رگه های از روشنی خورشید که در چشمانش میرقصیدند، می اندیشیدم و خالیگاه ظریف میان استخوان گردنش. چندین بار مکالمهء مانرا در ذهنم تکرار کردم. آیا وی گفت، شنیده ام مینویسید یا اینکه گفت شنیده ام شما نویسنده هستید؟ کدام یک بود؟ به سقف چشم دوختم. فکر پشت سرگذاشتن شش شب مشقت بار و پایان ناپذیر یلدا تا دیدن دوباره اش، مرا به وحشت انداخت. برای چند هفتهء دیگر نیز من همان سان رفتم. منتظر میماندم تا جنرال برای گشت زنی بیرون شود و سپس قدم زنان از کنار دکهء طاهری ها میگذشتم. اگر خانم طاهری آنجا میبود، چای و کلچهء صلاح میکرد و اندکی در مورد کابل در روزگاران گذشته، از مردمانی که میشناختیم و از درد مفاصلش صحبت میکردیم. بدون شبهه وی به این امر ملتفت شده بود که من همزمان با غیابت همسرش پدیدار میشوم، اما هیچگاهی بروی خودش نمیاورد. میگفت: « اوه، همین لحظه کاکایت همین جا بود.» حقیقتاً من از حضور خانم طاهری خورسند بودم، و نه تنها بخاطر روش مهربانانهء که داشت بلکه در حضور وی ثریا نیز راحت تر میبود و بیشتر با مادرش صحبت میکرد. در حضور وی هر آنچه در میان من و ثریا اتفاق میافتاد، معقول و منطقی جلوه میکرد. با وجود آن مطمیئناً به درجهء نبود که جنرال چیزی بداند. دیدارهای ما با نگهبانی خانم طاهری صورت میپذیرفت، اگر کاملاً از شر سخن چین ها رها نبودیم اما به اندکی سخن چینی میارزید. بعضاً چربزبانی های خانم طاهری آشکارا باعث شرمساری ثریا میگردید. یکروز، ثریا و من در غرفهء شان تنها بودیم و صحبت میکردیم. وی در باره آموزشگاه و اینکه وی چگونه مشغول آموزش مضامین عمومییش در « اوهلون» کالج در « فریمانت» است، میگفت. « چی رشتهء تخصصی را پیش خواهی گرفت؟» گفت: « میخواهم آموزگار باشم.» « راستی؟ چرا؟» « من همیشه همین را میخواستم. زمانیکه در « ویرجینیا » زندگی میکردیم، من تصدیق ESL ( انگلیسی به عنوان زبان دوم. م) را بدست آوردم و اکنون یک شب در هفته در کتابخانه عامه تدریس میکنم. مادرم نیز یک آموزگار بود، وی در لیسه عالی زرغونه، فارسی و تاریخ تدریس میکرد.» مردی با شکم بزرگش که کلاه شبیه کلاه شکارچیان داشت، برای شمعدانیی بجای 5 دالر، پیشنهاد پرداخت 3 دالر را کرد و ثریا گذاشت تا آنرا بردارد. پول را در قطی کوچک شیرینی که نزدیک پایش قرار داشت، افگند و شرمگنانه به من دید. ادامه داد: « میخواهم برایت قصهء بگویم. اما اندکی در مورد آن خجالت میکشم.» « بگو،» « نوعی چرند است.» « لطفاً برایم بگو. » خندید. « خوب، زمانیکه من در کابل صنف چهارم بودم، پدرم زنی را استخدام کرد که زیبا نام داشت و میباییست در کارهای خانه با ما کمک کند. وی خواهری داشت در ایران، در مشهد و از آنجایی که زیبا، بیسواد بود، از من میخواست تا برای خواهش نامه بنویسم. و وقتی خواهرش به نامه پاسخ میداد، نامه اش را برای زیبا میخواندم. یکروزی ازش پرسیدم اگر میخواهد تا نوشتن و خواندن را فراگیرد. زیبا لبخند زد و چشمانش را تنگ کرد و گفت که زیاد خوش دارد فرا بگیرد. خوب ما بالای میز آشپزخانه مینشستیم و پس از آنکه از درس های مکتب خودم فارغ میشدم، به وی الف با می آموختاندم. بیاد دارم بعضاً که در میانهء به انجام رسانیدن کارخانگییم به بالا مینگریستم، زیبا را میدیدم که گوشت را در داخل دیگ بخار میشوراند و سپس مینشست و پنسلی را میگرفت و مشغول نوشتن کارخانگی میشد که شب گذشته برایش داده بودم. به هرحال زیبا در خلال یکسال، میتوانست کتابهای کودکان را بخواند. ما در حویلی مینشستیم و وی برایم قصه های سارا و دارا را به آهسته گی اما با درستی میخواند. وی مرا معلم ثریا خطاب میکرد.» در این حال ثریا خندید. « میدانم که این خیلی طفلانه مینماید، اما برای نخستین بار زیبا خودش نامهء نوشت، از همان روز دانستم هیچ چیزی بهتر از آموزگار شدن نیست. من به وی میبالیدم و احساس میکردم واقعاً کاری با ارزشی انجام داده ام. میدانی؟» لافیدم: « بلی،» فکر کردم چگونه از خوانایی خودم استفاده میکردم تا بر حسن بخندم. چگونه در مواقعی که واژه های مشکلی را نمیدانست، آزارش میدادم. « پدرم میخواهد تا حقوق بخوانم. مادرم همیشه در مورد آموزشگاه طب نظر میدهد، اما من یک آموزگار خواهم شد. گرچه پول خوبی در اینجا نمیدهند اما این آنچه است که من میخواهم.» گفتم: « مادر من نیز یک آموزگار بود.» گفت: « میدانم، اینرا مادرم برایم گفت.» سپس صورتش در اثر خجالت زده گی از گفتهء که بطور اتفاقی از زبانش بیرون شده بود، سرخ شد، چون پاسخش به این موضوع دلالت میکرد که در مواقعی که من در آنجا نبودم، بالای گفتار من میان آنها بحث صورت میگرفت. تلاش به خرچ دادم تا جلو تبسمم را بگیرم. « چیزی برایت آورده ام.» دستهء از کاغذهایی را از جیب عقبی پتلونم بیرون آوردم. « طوریکه وعده کرده بودم.» یکی از داستان های کوتاهم را به وی دادم. « اوه، بیادت مانده بود.» اینرا با بشاشیت قابل وصفی گفت. « تشکر!» برای نخستین بار بود که وی مرا « تو » خطاب کرده بود بجای واژهء « شما » زیرا دفعتاً تبسمش غایب گردید. رنگ از رخش پرید و چشمانش به چیزی در عقبم دوخته شد. رخ گشتاندم و با جنرال طاهری رو به رو شدم. « امیر جان، قصه گوی بلند پرواز ما. چی جای خوشیی،» اینرا که گفت، تبسم اندکی نمود. « سلام، جنرال صاحب.» اینرا از میان لبهای وزینم ادا کردم. از برابرم عبور کرد و بسوی غرفه رفت و گفت: « چه روز زیبایست، نه؟» درحالیکه با انگشت یک دست واسکتش را محکم گرفته بود، دست دیگرش را بسوی ثریا دراز کرد و ثریا کاغذ ها را برایش داد. « میگویند این هفته باران خواهد بارید. باور کردنش سخت است، همینطور نیست؟ » کاغذها را داخل قطی کثافات افگند. بسویم برگشت و با مهربانی دستی بروی شانه ام نهاد و با هم چند قدمی برداشتیم. میدانی، بچیم، من یک اندازه علاقمند تو شدیم، تو یک پسر نیکوسرشت هستی، من اینرا باور دارم، اما ... » نفسی کشید و دستش را تکان داد. « حتا بچه های نیکوسرشت نیز بعضاً نیاز به یادآوری دارند. لذا این وظیفهء منست تا به تو یادآوری کنم که تو در میان همسالانت در « فلی مارکیت » هستی.» توقف کرد. چشمان ناگویایش به چشمانم دوخته شد. « دیدی، که در اینجا هرکس یک قصه گوی است. » تبسمی نمود و دهانش با دندان هایش نمودار شدند. « مراتب ارادتم را به پدرت برسان.» دستش را پائین افگند و دوباره تبسم نمود.
بابا پرسید: « چی گپ بود؟» وی در بدل یک اسپ متحرک، از زن کهنسالی پول میگرفت. گفتم: « هیچ،» بروی یک بدنه یک تلویزیون کهنه نشستم. به هرصورت بعداً برایش میگفتم. نفسی کشید: « اخ، امیر،» در بارهء آنچه اتفاق افتیده بود، زیاد وسواس نکردم. زیرا در همان هفته بابا دچار ذکام شد. با سرفهء خشک و عطسه زدن ها آغاز یافت. عطسه ها بزودی فروکش کردند اما سرفه باقی ماند. وی در حالیکه دستمالی در نزدیک دهانش میگرفت سرفه میکردو سپس دستمال را در جیبش پنهان مینمود. همیشه دنبالش میکردم تا ببینم اما همیشه مرا از خودش دور میکرد. وی از داکتران و شفاخانه ها بیزار بود. تنها زمانیکه وی نزد داکتر مراجعه کرده بود، زمانی بود که در هندوستان دچار مرض ملاریا شده بود. پس از دوهفته ویرا گیرآوردم که در دستشویی خلط همراه با لکه های خون سرفه میکرد. پرسیدم: « از چی مدتی اینکار را میکنی؟» گفت: « برای نان شب چی داری؟» « ترا نزد داکتر میبرم.»
ارچند بابا به عنوان « منیجر » پمپ استیشن مشغول کار بود، اما کارفرما هیچگاهی به وی پیشنهاد بیمهء صحی را نکرده بود و بابا با بی پروایی که دارد، هیچگاهی در این مورد پافشاری نکرده بود. لذا وی را به یک شفاخانهء محلی در « سان هوزه» بردم. داکتر زردانبوه با چشمان پندیدهء تا ما را دید از خودش گفت که دوسال است در اینجا زندگی میکند. بابا غرولند کرد:« این جوانتر از تو مینماید و بیمارتر از من.» داکتر ما را به غرض گرفتن عکس سینهء پدرم فرستاد. زمانیکه نرس ما را دوباره صدا زد، داکتر فورمهء را خانه پوری میکرد. فورمه را با عجله و با خط ناخوانایی نوشته بود. گفت: « اینرا به میز پیشرو بده.» پرسیدم: « چی است؟» « یک رجوع نامه. » « برای چی؟» « کلینیک ریوی.» « چی است آن؟» نگاه سریعی بسویم افگند. عینکش را فشاری داد. با شتاب نوشتن را دوباره آغاز کرد. « لکهء در شش چپ دارد. از آنها خواسته ام تا آنرا چک کنند.» حس کردم اتاق دفعتاً کوچک شد. گفتم: « یک لکه؟» بابا بصورت اتفاقی گفت: « سرطان؟» « امکان دارد. اما به هرصورت موضوع مشکوک است.» داکتر اینرا با آهسته گی گفت. پرسیدم: « آیا برایما بیشتر گفته نمیتوانی؟» « حقیقتاً نه. نخست نیازمند یک معاینهء کامپیوتری است. و سپس باید به داکتر شش مراجعه کند.» وی فورمه را بمن داد و پرسید: « گفتی پدرت سگرت میکشد، درست؟» « بلی،» سرشوراند. از من به بابا و دوباره از بابا بمن دید زد. « آنها شما را تا دو هفته خواهند خواست.» میخواستم ازش بپرسم که چگونه میتوانم برای دو هفتهء تمام با واژهء «مشکوک» زندگی کنم. چگونه میتوانم بخورم، کارکنم و درس بخوانم؟ چگونه میتوانست مرا با این واژه به خانه بفرستد.؟ فورمه را گرفتم و آنرا دو قات کردم. آنشب، منتظر ماندم تا بابا خواب شود و سپس کمپلی را چند لا کردم. از آن به حیث یک جای نماز استفاده نمودم. سربه سجده گذاشتم و سوره های نیمه از یادرفتهء قرآن را به قرائت گرفتم. – سوره هایرا که ملا در کابل وادارمان میساخت تا از حفظ بکنیم – و از خداییکه به وجودش یقینی نداشتم، طلب مرحمت کردم. اکنون به ملا حسادتم میشد. حسادت به عقیدت و یقینش. دو هفته گذشت و کسی تلفون نزد. و زمانیکه من به آنها تلفون کردم، گفتند رجوع نامه برایشان نرسیده است. گفتند تا سه هفتهء دیگر تلفون خواهند کرد. یکپاره آتش شدم و روی این مدت چنه زدم تا یکهفته برای معاینهء کامپیوتری و دو هفته برای دیدن داکتر وقت دادند. جریان ملاقات با داکتر « شنایدر» متخصص امراض ریوی و سل خوب میگذشت تا اینکه بابا ازش پرسید که از کجاست و داکتر «شنایدر» گفت که از روسیه است و بابا با شنیدن این حرف خودش را پس کشید. در حالیکه بابا را یکسو میبردم گفتم: « عفو میخواهم داکتر.» داکتر شنایدر تبسمی کرد و ایستاد شد. ضربان سنج هنوز در دستش بود. « بابا، من زیست نامهء داکتر « شنایدر » را در اتاق انتظار خواندم. وی زادهء « مشیگان » است. « میشگان»! وی یک امریکایی است. بسیار امریکایی تر از من و تو.» « بمن فرقی نمیکند که وی در کجا تولد شده است، او یک روسی است.» بابا اینرا گفت و طوری وانمود کرد که یک واژهء بسیار کثیف را به زبان رانده است. « پدرش روسی بوده. پدرکلانش روسی بوده. به روی مادرت قسم، اگر بمن دست بزند بازویش را میشکنم.» « والدین داکتر « شنایدر» از شوروی فرار کرده اند. آیا ملتفت نشدی؟» اما بابا نمیشنید. بعضی وقتها با خودم می اندیشیدم بابا با یگانه چیزی که همسان با زن متوفیش عشق میورزد، افغانستان بود. نزدیک بود از فرط ناامیدی و ناکامی فریاد بکشم. در عوض نفسی کشیدم و رو به سوی داکتر « شنایدر» کردم و گفتم:« معذرت میخواهم داکتر، اما فکر نمیکنم این چندان موثر باشد.» متخصص دیگری که نزدش رفتیم، داکتر امانی، ایرانی بود و بابا وی را پذیرفت. داکتر امانی مرد خوش زبانی بود با بروت های خمیده و موهای خاکستری رنگ. وی بما گفت که پی آمد معاینهء کامپیوتری را مرور نموده و پروسهء دیگری را در پیش خواهد گرفت که bronchoscopy نامیده میشود و در طی آن میباید تکهء از جرمی را که در شُش بابا دیده شده، به غرض تشخیص بردارد. وی هفتهء آینده وقت داد تا به این کارپرداخته شود. حینیکه بابا را از دفتر داکتر بیرون میکردم از وی تشکر کردم. اکنون میبایست یک هفتهء مکمل را با واژه دیگری « جرم » به سر کنم. واژهء نامیمون تر از واژهء «مشکوک». آرزو کردم کاش ثریا در آنجا با من میبود. دریافتم که سرطان، همانند شیطان، نامهای زیادی دارد. سرطان بابا « Oat Cell Carcinoma» یا نوعی سرطان پیشرفته غیرقابل جراحی پنداشته میشد. بابا از داکتر امانی خواست تا در مورد پیش گویی بکند. داکتر امانی لبش را گزید، واژهء «مهم» را به زبان راند. گفت: « البته که درمان دوایی وجود دارد. اما فقط به منظور تسکین است.» بابا پرسید: « این چی معنی میدهد؟» داکتر امانی نفسی کشید:« به این معنی که پیامدی در قبال نخواهد دشت و باعث تنزیل بیشتر خواهد شد.» بابا گفت: « پس واضعست دیگر. تشکر داکتر امانی. اما هیچ درمانی دوایی برای من وجود ندارد.» وی همان نگاهی مصممی را داشت که در هنگام گذاشتن کوپون های غذا به روی میز خانم « دابینز». « اما بابا... » « امیر، هیچگاهی مرا در نزد دیگران مورد اعتراض قرار مده. آیا فکر میکنی که کی هستی؟»
از بارانی که جنرال طاهری در « فلی مارکیت » از آن صحبت نموده بود چند هفته سپری میشد، اما زمانیکه از دفتر داکتر امانی بیرون شدیم، موترهای که میگذشتند، آب کثیفی را بروی پیاده رو ها میپاشیدند. بابا سگرتی روشن کرد. در تمام راه تا موتر، و در تمام راه تا منزل ما سگرت دود کرد. حینیکه میخواست کلید را در دَرِ پایینی ساختمان ما بچرخاند گفتم: «بابا، آرزو دارم تا برای دوا نیز یک فرصتی بدهی.» بابا کلید ها را به جیبش کرد. مرا از تحت باران آنطرف، تحت سایه بان ساختمان برد. آن دستش را که سگرت را نیز با آن گرفته بود به سینه ام گذاشت و گفت: « بس، من تصمیم خودم را گرفته ام.» در حالیکه چشمانم گشاد شده بودند گفتم: « پس من چی؟ من چی خواهم کرد؟» نگاهی انزجار آمیزی را در پیچاپیچ صورت باران زده اش خواندم. این همانند نگاهانی بود که در کودکی هنگامی که می افتادم و زانوانم را میخراشیدم و میگریستم، به سویم آنگونه مینگریست. « امیر، تو اکنون بیست و دوسال داری. یک مرد شده یی. تو ...» دهانش را باز کرد، بستش و دوباره بازش کرد. مثل اینکه حرفش را تجدید میکرد. در بالا سر ما باران بر روی سایبان طبل میکوفت. « گفتی، بر تو چی خواهد آمد؟ همهء این سالها همین چیزی بود که برایت تلاش کردم بیاموزانم. دیگر ضرورتی نداری که چنین پرسشی بکنی.» دَر را باز کرد و بمن روکرد و گفت: « و یک گپ دیگر. کسی در مورد این خبر نشود، میشنوی چی میگویم؟ هیچ کسی. من به همدردی کسی نیاز ندارم.» سپس وی در میان دهلیز کم نور ساختمان ما ناپدید گردید. وی بقیهء روز را با دود کردن پیهم سگرت در مقابل تلویزیون گذشتاند. نمیدانم اینکار را از روی لجِ کی میکرد. از روی لج با من، داکتر امانی و یا خداییکه هرگز به آن ایمان نداشت. برای مدتی، حتا سرطان نیز مانع رفتن بابا به « فلی مارکیت » نشد. ما شنبه ها خریداری میکردیم، بابا راننده بود و من هدایت دهنده و اجناس خریده شده را یکشنبه ها به غرض فروش عرضه میکردیم. چراغهای برنزی، دستکش های « بیس بال»، جاکت های « سکی» با زنجیرهای شکسته. بابا با آشنایان سابقه دارش سلام و علیک میکرد و من بالای یک یا دو دالر با مشتریان چانه میزدم. مثل اینکه هریکی از آنها برایم اهمیتی داشتند. مثل اینکه من با هر بار بستن غرفه، به روز یتیم شدنم، نزدیک تر میشدم. گاه گاهی جنرال طاهری و همسرش از مقابل غرفهء ما میگذشتند. جنرال، مانند دیپلومات ها، با تبسمی احوالپرسی میکرد و مثل همیشه دو دستی، قول میداد. اما در رفتار خانم طاهری نوعی آرامش و خاموشی پدید آمده بود. آرامشی که فقط با تبسم پژمرده و نگاه های رمزآلود و آمیخته با نوعی پوزش خواهی، در مواقعی که توجه جنرال سوی دیگری معطوف میگردید، به من مینمود، شکسته میشد. بیاد دارم که آنزمان دورهء بود برای بسیاری از نخست ها. بار نخستی که شنیدم بابا در دستشوئی مینالد. بار اولی که بروی بالشتش لکه های خون را یافتم. در بیشتر از سه سال که بابا در پمپ استیشن مشغول کار بود، هیچگاهی از مریضیی شکایت نکرده بود و این هم نخست دیگر.
با فرارسیدن « هلوویین» ( در امریکا و اروپا به شبی اتلاق میشود که به تجلیل از ارواح اختصاص یافته است. م ) همانسال، بابا در نیمهء پس از ظهر شنبه ها از پا می افتاد و گوشهء در انتظارم می نشست و من میرفتم و اشیایی را خریداری میکردم. با فرارسی « روز شکرگزاری» Thanks Giving Day قبل از ظهر از حال میرفت. و زمانیکه برف مصنوعی بروی Douglas Firs باریدن گرفت، بابا در خانه ماند و من فلکس واگون را به تنهایی بسوی « پنین سولا » بردم. گاهی اوقات افغانهای که در « فلی مارکیت » با بابا آشنایی داشتند، متوجه وزن باختن بابا شده بودند. حتی از رمز رژیم غذاییش نیز پرسیده بودند. اما پرس و جو ها زمانی پایان یافت که وزن باختن بابا ادامه یافت و روزبروز وزنش کم و کمتر شد، زمانی که گونه هایش فرو شدند و الاشه هایش آب شدند و چشمانش در تهیگاه هایشان فرو شدند. بعداً در یکی از یکشنبه های نسبتاً سرد پس از روز سال نو، بابا مشغول فروختن یک شیت چراغ بالای یک مرد فلیپینی کوتاه قد بود و من بخاطر آوردن یک کمپل به غرض پوشانیدن پاهایش داخل « ولکس واگون» شده بودم. مرد فلیپینی با هراس صدا زد: « های، این مرد به کمک نیاز دارد!» من به عقب دیدم و بابا را نقش زمین یافتم. بازوان و پاهایش بحالت متشنج تکان میخوردند. فریاد کشیدم: « کمک!» بطرف بابا دویدم: « کسی کمک کند!» کف سپیدی از دهانش سرازیر شده و ریشش را آلوده بود. در چشمانش جز سپیدی چیزی دیگری دیده نمیشد. مردم با عجله بسوی ما دویدند. شنیدم کسی مرض « میرگی » گفت. کسی دیگری نیز فریاد زنان گفت: «به شماره 911 تلفون بزنید.» صدای پاهای را شنیدم. با ازدحام مردم در اطراف ما، آسمان به تاریکی گرایید. آب دهان بابا به سرخی گرایید. وی زبانش را میجوید. نزدیکش زانو زدم و بازویش را گرفتم و گفتم من اینجا هستم بابا، خوب میشوی، من همینجا در پهلویت هستم. اگر میتوانستم تا به تشنج بدنش آرامش ببخشم. گفتم بابایم را رها کنید. بروی نم های به زانو افتیدم. هُش بابا جان، من اینجا هستم. پسرت اینجاست. داکتر با ریش سپید و سر کاملاً طاس، مرا از اتاق خارج کرد و گفت: « میخواهم برویم بالای معاینهء کامپیوتری پدرت.» فلم را بر روی نمایشگر گذاشت و با سر معکوس قلم پنسل، به تصویر سرطان بابا اشاره کرد درست همانند یک پولیسی که عکس شکنجهء محکوم را برای خانوادهء قربانی مینمایاند. مغز سر بابا در آن تصاویر همانند دوپلهء یک چهارمغز معلوم میشد، و مملو از سوراخ های خاکستری رنگ به شکل توپ تینس بود. داکتر گفت: « چنانکه خودت میبینی، سرطان گسترش یافته. وی میباید استروئید بگیرد تا جلو پیشرفت مرض در مغز گرفته شود و ادویه ضد حمله ناگهانی مصرف کند. توصیهء من این است تا اشعه تسکین ده بگیرد. آیا میدانی که چی معنی میدهد؟» گفتم میدانم. من در مورد سرطان آگاهی زیادی حاصل کرده بودم. گفت: « پس خوب است،» به پیامگیرش نگاهی افکند. « من اکنون میروم. میتوانی هر پرسشی داشتی برایم بفرستی. » « تشکر، » شب را در نزدیکی بستر بابا، نشسته بروی کرسیی سرکردم. صبح روز بعد، اتاق انتظار از افغانها مملوشده بود. قصابی از منطقهء « نیو آرک»، انجنیری که با بابا در پروژهء تیم خانه کار کرده بود. آنها بصورت نوبت وار میامدند و به بابا مراتب احترام شانرا با صدای آرامی تقدیم میکردند. برایش آرزوی عافیت مینمودند. بابا بیدار شده بود. خسته و کسل. اما بیدار بود. نیمهء قبل از ظهر جنرال طاهری و همسرش آمدند. ثریا به دنبالشان میامد. نگاهم بهم انداختیم و همزمان به طرف دیگری نگریستیم. جنرال طاهری در حالیکه دست بابا را میگرفت گفت: « دوست عزیزم چطور هستی؟» بابا به سیرومی آویخته بر بازویش اشاره نمود و تبسم اندکی نمود. جنرال با تبسمی پاسخ گفت. بابا گفت: « شما خودتان را تکلیف افگندید. همهء تان.» خانم طاهری گفت: « هیچ تکلیفی نیست.» جنرال طاهری گفت:« به هیچ صورت تکلیفی نیست. مهمتر از همه اگر به چیزی ضرورت داری؟ هرچه ضرورت باشد، از من همانند یک برادرت تقاضا کن.» بیاد دارم که باری بابا در مورد پشتون چیزی گفته بود. ممکن ما کله شخ باشیم و تا جاییکه ارتباط به واقعیت میگیرد، مغرور نیز هستیم، اما در مواقع ضرورت، باور داشته باش، هیچ کسی جز پشتون در کنارت نخواهد ایستاد. بابا سرش را بروی بالشت تکان داد: « آمدن شما به اینجا چشمانم را روشن ساخت. » جنرال تبسمی نمود و دست بابا را فشرد. « اینه امیر جان، تو به چیزی ضرورت داری؟» آنطوری که وی بمن نگاه میکرد، مهربانی نهفته در چشمانش .... « نی، تشکر جنرال صاحب. من.....» گرهء راه گلویم را بست و چشمانم پر از اشک شدند. ناگهان اتاق را ترک گفتم. در دهلیز، در نزدیک همان نمایشگری که شب گذشته صورت آن قاتل را دیده بودم، گریستم. دَر اتاق بابا باز شد و ثریا پا به بیرون نهاد. نزدیکم ایستاد. پیراهن خاکستری رنگ و پتلون « جنیز» به تن داشت. موهایش باز بودند و میخواستم در میان بازوانش آرامش بیایم. گفت: « بسیار متاسف هستم، امیر. ما میدانستیم که مشکلی وجود دارد اما به فکرمان نمیرسید که چنین باشد.» چشمانم را با آستین پیراهنم ستردم. « نمیخواست کسی بداند.» « آیا به چیزی ضرورت داری؟» « نه،» کوشش کردم تبسم کنم. دستش را بروی دستم گذاشت. نخستن تماس ما. آنرا گرفتم و به صورتم بردم، به چشمانم بردم و سپس رهایش کردم. « بهتر است داخل بروی در غیر آن پدرت خواهد آمد.» لبخندی زد و به علامت توافق سرش را شوراند. « باید،» بازگشت تا برود. « ثریا؟» « بلی؟» « خورسندم اینجا آمدی. این برایم یک دنیا ارزش دارد.»
بابا را پس از دو روز دیگر رخصت دادند. متخصص اشعه دادن به تومور ها آمد تا بابا را به غرض معالجه ببرد. اما بابا نپذیرفت. آنها سعی بخرچ دادند تا مرا وادارند تا با وی صحبت کنم. اما نگاهان بابا مرا فهماند. تشکر کردم و کاغذهایی را که دادند امضا نمودم و بابا را سوار بر « فورد تورینو» به خانه آوردم. آنشب بابا بروی کوچ دراز کشید و کمپلی پشمی وی را میپوشانید. برایش چای داغ با بادام سرخ شده آوردم. بازویم را به پشتش گرفتم و اندکی بطرف خودم کشیدمش. احساس کردم، پهنای شانه اش در لای انگشتانم همانند پرمرغی است. کمپل را تا روی سینه اش بالا کشیدم. رنگش به زردی گراییده بود. « میتوانم چیزی برایت انجام دهم بابا؟» « نی بچیم، تشکر» در کنارش نشستم. « پس اگر زیاد خسته نیستی، از تو میخواهم برایم کاری انجام دهی.» « چی کاری؟» « ازت میخواهم به خاستگاری بروی. میخواهم دست دختر جنرال طاهری را برایم بخواهی.» لبان خشکیدهء بابا با تبسمی شگفتند. همانند نشانهء سبزی در میان برگ خشکیدهء. « آیا متیقن هستی؟» « بیشتر از همه همیشه، متیقن هستم.» « آیا بالای این فکر کرده یی.» « بلی بابا جان.» « پس تلفون و کتابچهء کوچکم را بیاور.» گفتم: « همین حالا؟» « پس چی وقت؟» متبسم شدم. « خوب.» تلفون و کتابچهء کوچک سیاهرنگش را که در آن شماره های تلفون آشنایان افغانش را نوشته بود، برایش دادم. شماره طاهری را جستجو کرد. زنگ زد. گوشی را به گوشش چسپانید. قلبم درون سینه ام میچرخید. « جمیله جان؟ سلام علیک.» اینرا گفت و خودش را معرفی کرد. با اندکی مکث افزود: « اکنون بهتر، تشکر. این از نهایت مهربانی شما بود که آمدین.» به چیزی گوش داد و مدتی سرشوراند. « اینرا به خاطر خواهم داشت. تشکر. جنرال صاحب خانه تشریف دارند؟» مکثی نمود. « تشکر از شما.» چشمانش بمن دوخته شد. به علت نامعلومی میخواستم پخ بزنم. یا فریاد بکشم. برآمده کف دستم را بدهانم گرفتم و آنرا گزیدم. بابا با نرمی خندید. « جنرال صاحب سلام علیک... بلی، بسیار بهتر ... بلی... شما مهربان هستین. جنرال صاحب، تلفون کردم تا اگر ممکن باشد فردا صبح خدمت شما و خانم طاهری احترامی بکنیم. موضوع قابل احترامیست... بلی.... یازده بجه .. بسیار خوب است، خوب تا آنوقت، خدا حافظ.» تلفون را قطع کرد. به همدیگر دید زدیم. انفجاری از خنده مرا فرا گرفت و بابا نیز با من همراه شد.
بابا موهایش را مرطوب ساخت و آنرا به طرف عقب شانه کرد. کمکش کردم تا پیراهن سپید و تمیزی تن کند و نکتائی اش را برایش گره زدم. مسافت خالیی به اندازهء دو انچ میان یخن پیراهن و گردن بابا ایجاد شده بود. من به آنهمه فاصله های خالی اندیشیدم که پس از رفتن بابا ایجاد میشدند. کوشش کردم فکر دیگری بکنم. وی هنوز نرفته بود. وی هنوز زنده بود و امروز نیز روزی برای اندیشه های خوش بود. کرتی دریشی قهوه یی رنگش، همانی که در روز فراغتم آنرا به تن کرده بود – از آنجایی که بابا بسیار وزن باخته بود - به تنش بزرگ مینمود. مجبور شدم آستین هایش را بالا کنم. خودم را خم کردم و بند های بوتش را گره زدم. طاهری ها در یک خانهء هموار یک منزله جاییکه محلهء رهایشی بسیاری از افغانهای « فریمانت » شناخته میشد، زندگی میکردند. پنجره های سرخرنگ و بام منظمی داشت. و یک پیشخوان سرپوشیده که من در آن گلدان های « جرینیم» ( گل شمعدانی ) را دیدم. موتر واگون فولادی رنگ جنرال در بیرون راهرو توقف داده شده بود. کمک کردم تا بابا از « فورد » پیاده شود و دوباره پشت اشترنگ نشستم. بابا در کنار شیشهء خم شد و گفت: « خانه باش تا یکساعت دیگر برایت زنگ میزنم.» گفتم: « بسیار خوب بابا جان. چانس خوب.» تبسمی نمود. من دور شدم. در شیشهء عقبی بابا را دیدم که لنگان بطرف راهرو طاهری ها رفت تا آخرین وظیفهء پدریش را به انجام رساند. من در اتاق نشیمن اپارتمان ما تند تند قدم میزدم و انتظار تلفون بابا را میکشیدم. پانزده قدم درازا و ده و نیم قدم پهنا. چی اگر جنرال بگوید نه؟ چی اگر وی از من متنفر باشد؟ پیوسته به آشپزخانه میرفتم و به ساعت داشت برقی دید میزدم. مانده به ظهر تلفون زنگ زد. بابا بود. « خوب؟» « جنرال صاحب رضائیت داد.» نفس عمیقی کشیدم. نشستم. دستانم میلرزیدند. « رضائیت داد؟» « بلی اما ثریا جان در اتاق بالا است و میخواهد اول با تو گپ بزند.» « خوب،» بابا به کسی چیزی گفت و صدای ترق به گوش رسید و تلفون را گذاشت. « امیر؟» صدای ثریا بلند شد. « سلام.» « پدرم بلی گفت. » گفتم « میدانم.» گوشی را بدست دیگرم گرفتم. در حالیکه تبسم میکردم ادامه دادم.« خیلی خورسندم و نمیدانم چی بگویم.» « منم بسیار خوشحالم امیر، از آنچه اتفاق افتاده باورم نمیشود.» خندیم.« میدانم.» گفت: « بشنو. میخواستم چیزی برایت بگویم. چیزی که قبلاً آنرا باید بدانی.» « برایم فرقی نمیکند.» « اما باید بدانی. نمیخواهم که زندگی را با موجودیت اسراری آغاز کنیم. و من ترجیح میدهم آنرا بشنوی.» « خوب اگر گفتن آن خوشنودت میسازد، بگو. اما چیزی را تغییر نخواهد داد.» پس از مکث طویلی گفت: « زمانیکه در ویرجینیا زندگی میکردیم، من با یک مرد افغان فرار کردم. در آنزمان هژده سال داشتم... متمرد... احمق و ... وی نیز معتاد به مخدرات بود.... ما برای مدت تقریباً یکماه با هم زیستیم. تمام افغانها در ویرجینیا در این مورد گپ میزدند. سرانجام پدرم ما را پیدا کرد. وی آمد و مرا وادار ساخت به خانه برگردم. من بصورت آشفته چیغ میزدم و فریاد میکردم. میگفتم که وی متنفرم......... « به هرصورت به خانه برگشتم... » میگریست. « معذرت میخواهم.» شنیدم تلفون را گذاشت. بینیش را افشاند. « ببخش،» دوباره با صدای گرفتهء ادامه داد: « زمانیکه خانه برگشتم، دیدم مادرم دچار سکته شده و طرف راست صورتش فلج گردیده بود. من خودم را گناهکار شمردم. وی سزاوار این نبود. « سپس پدر ما را به « کالیفرنیا » آورد.» پرسیدم: « اکنون روابط میان تو و پدرت چگونه است؟ » « همیشه تفاوت هایی وجود داشته. هنوز هم موجود است. اما من سپاسگزار وی بخاطر آمدنش در آن روز هستم. براستی معتقدم که وی مرا نجات بخشید. » مکثی کرد. « خوب، چیزهای که گفتم باعث رنجشت شد؟» گفتم : « اندکی.» من مدیونش بخاطر اظهار واقعیت شدم. اما نتوانستم برایش دروغ بگویم که این افتخاریست برایم. آیا این گزنده نبود که وی با مردی بوده است و درحالیکه من هیچگاهی زنی را به بستر نبرده بودم. این موضوع اندکی باعث رنجشم شد، اما من روی این موضوع هفته ها قبل از اینکه به بابا بگویم به خاستگاری برود، غور و تعمق نموده بودم. و آخر سر با یک پرسش همیشگی که سراغ آدم میاید مواجه گردیدم: چگونه میتوانستم، همه مردم، کسی را به خاطر گذشته هایش مورد ملامت قرار دهد.؟ « آیا این موضوع آنقدر باعث رنجشت شد که تصمیمت را عوض کنی؟» گفتم: « نه ثریا، اندکی هم نه. همهء آنچه گفتی چیزی را تغییر نمیدهد. میخواهم با هم ازدواج کنیم.» آغاز به گریستن کرد. به وی حسادتم آمد. رازش برملا شده بود. وی سخن زده بود. دهانم را گشودم و تقریباً برایش گفتم که چگونه به حسن خیانت کردم، دروغ گفتم و بیرونش کردم و روابط چهل ساله میان بابا و علی را شکستم. اما نگفتم. من ظنین شدم از اینکه میدیدم ثریا طاهری از بسیاری جهات، برتری های نسبت به من دارد. شهامت و جرأت یکی از آن جمله برتری ها بود.
ادامه دارد..... ************ |
بالا
شمارهء مسلسل ٤٢ سال دوم جنوری ۲۰۰۷