کابل ناتهـ، Kabulnath
بخش های پیشین
|
۶
زمستان. همه ساله با نخستین برفباری چنین میکردم: صبح وقت از خانه خارج میشدم و در حالیکه هنوز لباس خوابم در تنم میبود، از فرط سرما دستانم را زیر بغلم قایم میکردم. همه جا به شمول راهرو بزرگی که موتر پدرم در آنجا ایستاده میبود، دیوارها، درخت ها، بام ها و تپه ها در میان برف مدفون شده بودند. تبسمی بر لبانم مینشست. آسمان بصورت یکپارچه آبیی آبی به نظر میرسید و برف چنان سپید میزد که چشمان آدم را میسوخت. مشتی از برف سپید و تازه را در دهانم میکردم و گوش میسپردم به سکوتی که فقط با کاغ کاغ کلاغ ها دریده میشد. تا زینه های پیشروی با پای برهنه میرفتم و حسن را صدا میکردم تا از کلبه اش برون شود و ببیند. زمستان، فصل دوست داشتنی هر کودک در کابل بود، حد اقل برای آنعدة که پدرانشان از عهده تهیه یک بخاری آهنی خوبی برامده میتوانستند. مورد علاقه بودن زمستان برای کودکان دلیلی روشنی داشت: مکاتب را به خاطر فصل یخبندان میبستند. زمستان برای من اختتام یک بخش بندی بلندی بود، مانند نامگذاری پایتخت بلغارستان و یا آغاز سه ماهی که با قطعه بازی در کنار بخاری با حسن، تماشای فلم های رایگان روسی صبح های سه شنبه در سینما پارک و صرف قورمه شلغم شیرین و برنج به هنگام ظهر پس از ساختن آدم برفی، میگذشت. و البته که کاغذپران بازی. به هوا کردن کاغذ پران ها و تار دادن آنها. برای شماری از کودکان بخت برگشته، زمستان تعبیری برای ختم سال درسی نبود. آنوقت ها کورسهای داوطلبانه زمستانی بود. هیچ کودکی را نمیشناختم که بطور داوطلب شامل این کورسها شده باشد. اما این والدین بودند که اطفالشانرا شامل این کورسها میساختند. خوشبختانه بابا از آن والدینی نبود که به این کار مبادرت ورزد. کودکی را بخاطر دارم که احمد نام داشت و در مقابل خانة ما میزیستند. فکر میکنم پدرش داکتر « ماکتر » بود و یا چیزی از همین قبیل. احمد بیماری صرع ( میرگی ) داشت و همیشه یک واسکت پشمی به تن میکرد و عینک های ستبر سیاه به چشم میگذاشت. او یکی از قربانیان متک های همیشه گی آصف بود. هر صبح از اُرسی اتاق خوابم مینگریستم که خادم هزارة آنها برف های راهرو را پاک میکرد و راه « اوپل » سیاهرنگ را صاف مینمود. بعداً احمد و پدرش داخل موتر میشدند. احمد را ملبس با همان واسکت پشمی و کرتی زمستانی میدیدم، در حالیکه بکس بزرگی مملو از کتابها و پنسل ها را حمل میکرد. من منتظر میماندم تا آنها دور میشدند و از پیچ جاده دور میزدند. من با لباس خواب «فللین» دوباره در لای بسترم میخزیدم. زمستان کابل را دوست میداشتم. پاغنده های برف را که شبانگاهان با سرعت بروی شیشة اتاقم می نشستند، دوست داشتم. غِرچ غرچ برف را در زیر تلِ موزه های رابری سیاهم و گرمای بخاری آهنی را، هنگامی که باد در کوچه ها و حویلی غوغا برپا میکرد، دوست داشتم. اما از آنجاییکه درخت ها کاملاً یخ میبستند و سرک ها در زیر پوششی از یخ، پنهان میشدند، دیوار منجمد میان من و بابا اندک اندک آب میشد و یگانه علت آن موجودیت « کاغذ پران » ها بود. هرچند من و بابا در یک خانه میزیستیم، اما در حقیقت در دو کرة هستی مختلف به سر میبردیم. کاغذ پران ها یگانه پیوند هایی بودند که تقاطع این کره ها را به هم وصل میکردند.
هر زمستان، در مناطق مختلف
کابل، دور مسابقات کاغذپران بازی برگزار میگردید. و اگر شما در زمان خوردسالی در
کابل میزیستید، بصورت انکارناپذیر مسابقه کاغذپران بازی را به عنوان یکی از روزهای
رنگین فصل سرما به یاد دارید. من هرگز شب قبل از روز مسابقه نخوابیده بودم. از یک
پهلو به پهلوی دیگر میغلطیدم و در سایه روشن دیوار با دستانم شکلهای حیوانات را
ترسیم میکردم و حتا در حالیکه خودم را در لای کمپلی غلاف میکردم، در تاریکنای
بالکُن منزل ما مینشستم. احساس میکردم که گویی عسکری هستم خفته در سنگر و در انتظار
فردای با پیکار سنگین و بزرگ. در کابل کاغذپران بازی بی شباهت به نبرد نبود. در هر
جنگی میباید خودت را آماده پیکار بسازی. برای مدتی من و حسن برای خودمان کاغذپران
میساختیم. این موضوع به زودی آشکار گردید که من و حسن نسبت به کاغذپران ساختن، در کاغذپران بازی مهارت بیشتری داریم. همواره در کاغذپران های ساخته شده بدست ما، نقصان های پدید میامد و باعث سقوط و فنای آنها میشد. لذا بابا ما را به دکان « سیفو » به غرض خریداری کاغذپران برد. « سیفو» نابینای کهنسالی بود که در اصل به شغل « موچی گری » میپرداخت. اما برعلاوه یکی از بهترین کاغذپران سازان شهر نیز به شمار میرفت. وی در یک کلبه کوچک واقع در جاده میوند، یکی از جاده های پرازدحامی که در جنوب دریای کابل واقع شده بود، مصروف کار و کسب بود. بیاد دارم که میبائیست خَم خَمک از دَرِ دکانی که بی شباهت به سلول یک زندان نبود، داخل میشدی و با پشت سر گذاشتن دَریچة که در قسمت چپ قرار داشت، با استفاده از پله های چوبین، به « تهکاوی » مرطوب و سرد قدم مینهادی، جایکه « سیفو» کاغذپران های برگزیده اش را در آنجا نگهمیداشت. بابا بصورت مساویانه برای هر کدام از ما سه سه کاغذپران و یک یک چرخه تار اعلا میخرید. من اگر خواهان کاغذ پران بزرگتر و پر خط و خال تر دیگری میشدم، بابا آنرا برایم میخرید، اما اندکی بعد یکی همانند آنرا برای حسن نیز میخرید. بعضاً من آرزو میکردم که اینکار را نکند. آرزو میکردم میگذاشت تا من برایش محبوب باشم. مسابقه کاغذپرانی یکی از رسوم قدیمی و متداول فصل زمستان در افغانستان بود. روز مسابقه از صبح آغاز میکردم و تا دمادم شام و موقعی که آخرین کاغذپران بَرنِده و پیروز پایین میشد، قرار نمیافتم. به خاطر دارم یکسال مسابقه به دارازا کشیده بود و تا موقعی که آخرین رگه های روشنایی از حریم آسمان سترده شده بود، دوام کرده بود. مردم در روی بامها و کوچه ها جمع شده بودند تا کودکانشان را تشویق نمایند. کوچه ها پر از کاغذپران باز ها شده بود. آنها تار کاغذ پرانهایشان را کش میکردند و با چشمان نیم باز به کاغذپران ها در آسمان نگاه میکردند و سعی میورزیدند تا با کسب موقعیت مناسب، کاغذپران حریف را « آزاد » نمایند. هر کاغذپران باز یک همکار ( چرخه گیر ) داشت. چرخه گیر من حسن بود که هنگام تار دادن و یا پیچیدن تار با من همکاری مینمود. یکزمانی یک کودک هندی که در همان دوران به همسایگی ما آمده بودند، برای ما گفت که در شهر آنها کاغذپران بازی قوانین و مقررات صریعی دارد. او با نوعی افتخار اذهان داشت: « تو میباید در یک محدوده بمانی و در یک زاویه درست رو به باد ایستاد شوی. و برای ساخت تار نباید از المونیم استفاده نمایی.»
من و حسن به یکدیگر دیده بودیم
و ناگهان با صدای بلندی خندیده بودیم. کودک هندی به زودی آنچه را که انگلیسها در
آغاز قرن آموخته بودند و روسها آنرا در دهه هشتاد قرار بود بیاموزند، میاموخت و آن
این بود که افغانها مردم مستقل و خودمختاری هستند. افغانها رسوم و عنعنات شانرا
گرامی میدارند اما از دستورپذیری بیزارند. و این امر در کاغذپران بازی نیز صدق
میکرد. قواعد کاغذپران بازی ساده بود: یعنی که هیچ قاعده ای وجود نداشت. کاغذپرانت
را هوا کن. حریفانت را یک یک « شُرت » نما و خوشا بحالت. استثناً این تمام موضوع
نبود. بازی زمانی جالبیت مییافت که یک کاغذپران « آزاد » میشد و در این جا بود که «
آزادی گیران» داخل معرکه میشدند. « آزادی گیران » کودکانی بودند که کاغذپران «آزاد»
شده را که چونان موج شناوری در باد رها شده بود، دنبال میکردند و تا آنجا که
کاغذپران «آزاد» شده به شکل مارپیچ پایین میشد و در یک میدان یا منزل کسی، روی
درختی و یا بروی بامی می افتاد. دنبال کردن کاغذپران ها گاهی با خشم می انجامید و
انبوه « آزادی گیران » از کوچه ها فرامیرسیدند و یکدیگر را تنه میزدند و تیله
میکردند، چنانچه من باری در مورد اسپانیایی ها خوانده بوم که گاو ها بزرگ دنبالشان
میکنند و آنها همین حالت را بخود میگیرند. یکبار یکی از بچه های همسایه ما به غرض
بدست آوردن کاغذ پرانی که در یکی از شاخه های باریک یک درخت صنوبر بند شده بود، به
درخت بالا شد. مطلوب ترین چیزی که ارزش بسیاری برای « آزادی گیران» داشت، آخرین کاغذپران « آزاد » شده مسابقه بود. نشانة ظفر و پیروزیی بود که میبایست در جای مخصوصی نگهداشته میشد و برای برانگیزاندن تحسین مهمانان به نمایش گذاشته میشد. زمانیکه آسمان از کاغذپران ها تهی میگردید و فقط دو کاغذپران آخری باقی میماند، هر یکی از « آزادی گیران » خودشان را برای معرکه نهایی آماده میساختند و در نقطهء قرار میگرفتند که تصور میرفت برایشان ارمغانی ببار بیاورد. رشته های هیجان زده آماده واشدن میشدند. گردن ها دراز تر مینمودند و چشمها اینسو و آنسوی آسمان را مینگریستند. و زمانیکه آخرین کاغذپران « آزاد » میشد، همه رشته های کشیده شده، رها میشدند. در طی سالیان دور، شمار زیادی از « آزادی گیران » را دیده بودم که کاغذ پران های « آزادی » را دنبال میکردند. اما حسن به مراتب مهارت بیشتری نسبت به دیگران داشت. مطلقاً وهم برانگیز بود زمانیکه حسن در محلی قرار میگرفت درست جایی که چند لحظه بعد کاغذ پران در همانجا فرود میامد. مثل این مینمود که وی دارای نوعی جهت یاب باطنی و درونی است. بیاد دارم در یکی از روزهای ابری زمستان، من و حسن مشغول دنبال کردن یک کاغذپران بودیم. من به دنبال او از کوچه های نزدیک به خانهء ما، با توجه به جویچه های کوچک و باریک، میدویدیم. ارچند من یکسال از حسن بزرگتر بودم اما حسن سریعتر میدوید و همواره من از وی عقب میماندم. صدا زدم: « حسن! ایستاد شو!» در آنموقع نَفَسم داغ شده بود. وی به عقب پیچ خورد و دستش را تکان داد. « ای طرف!» وی قبل از آنکه به پیچ کوچهء دیگری بپیچد، اینرا با صدای بلند گفت. متوجه شدم سمتی را که ما دنبال میکردیم، کاملاً در جهت مخالف کاغذپران شناور روی امواج هوا بود. فریاد برآوردم: « از پیش ما گم میشه، ما به راه دیگری میرویم!» حسن همچنان که میدوید صدا زد: « باور کو!» زمانیکه به پیچ رسیدم و دور خوردم حسن را دیدم که بی آنکه به آسمان بنگرد، همچنان میدود و عقب پیراهنش عرق آلود مینماید. در همین اثنا پایم به پاره سنگی بند شد و به رو افتادم. برعلاوه آنکه در دویدن از حسن کند تر بودم، ناآزموده تر نیز بودم. در من همیشه یکنوع حس حسودانهء در مقابل حالت ورزشکارانه و طبیعی حسن ایجاد میشد. زمانیکه من لنگان لنگان به پا خاستم، با یک نگاه آنی حسن را دیدم که در پیچ کوچهء دیگری ناپدید میشد. با حالت لنگان دنبالش کردم. خراش های زانوانم «خله» میزدند و مرا ناراحت میساختند. ما از یک راه پوسیده و مملو از کثافات به یک میدانی که در نزدیکی مکتب « استقلال » قرار داشت، رسیدیم. در آنجا میدان وسیعی بود که در یک گوشهء آن تابستانها کاهو میکاشتند و در گوشهء دیگر درخت های آلوبالو قرار داشت. من حسن را در حالیکه در پای یکی از درخت های آلوبالو « چهارزانو » نشسته بود و توت خشک « کپه » میزد، دیدم. در حالیکه معده ام از شدت حالت تهوع مرا به خود میپیچاند، نفس زنان ازش پرسیدم:« ما اینجه چی کنیم؟» حسن لبخندی زد و گفت: « امیر آغا، بیا همرایم بنشین!» من خودم را در نزدیکی وی روی یک قطعه برف کم پشت، افگندم: « تو وقت ما را به هدر میدهی. کاغذپران یک طرف دگه رفت!» حسن به سرعت دانه های توت را بدهانش افگند و گفت: «میایه، همینجه میایه!» من به سختی نفس میکشیدم در حالیکه او حتا اندکی نیز خسته به نظر نمیرسید. گفتم: « چطو میفامی؟» « میفامم!» « چطو میتانی که بفامی؟» حسن رویش را بطرف من دور داد. دانه های عرق از سرِ طاسش به پایین لولیدند. « حسن آغا! آیا مه تا بحال کدام وقتی بتو دروغ گفتیم؟» دفعتاً من بر آن شدم تا اندکی با وی شوخی کنم. « مه نمیفامم، آیا کدام وقتی دروغ گفتی؟» « اگه گفته باشم، چتلی ره میخورم!» « راستی؟ این کاره میکنی؟» حسن نگاه متحیرانهء بمن افگند. « چی ره میکنم؟» گفتم: « اگه بگویمت چتلی ره میخوری؟» من میدانستم این کارم بیرحمانه بود. مانند زمانی که من ویرا بخاطر یاد نداشتن برخی واژه ها طعنه میدادم. اما در مورد آزار دادن حسن یک چیز جالبی وجود داشت – با وجودیکه موضوع اندکی ناخوشی بود – و آنهم شباهت این موضوع با شکنجه حشرات بود. مثلاً اکنون حسن یک مورچه بود و من شیشه بزرگنما ( ذره بین) به دست داشتم. چشمانش دقایق متوالی قیافه ام را پائیدند. ما آنجا، دو به دو، در زیر درخت آلوبالو نشسته بودیم. ناگهان به همدیگر دید زدیم. دید دقیقی زدیم. قیافهء حسن تغییر نمود. شاید تغییر ننموده بود اما ناگهان من چنین انگاشتم که به دو قیافه مینگرم. یکی قیافهء حسنی را که در نخستین بار دیدن به حافظه داشتم و قیافهء دومی قیافهء بود که از پنهانگاهی درست از زیر سطح قیافه اولی بیرون می آمد. من این اتفاق را قبلاً نیز دیده بودم که افتاده بود و هر بار برایم تکان دهنده مینمود. این قیافه دومی برای لحظهء کوچکی پدیدار میشد و مرا برای لحظات بیشماری خشمالود به آن میداشت تا به این قیافه بیندیشم و احساس کنم آنرا در جایی دیده ام. بعداً حسن پِلکی زد و اینک حسن خودش بود. فقط حسن. حسن در حالیکه مستقیم به چشمانم نظر دوخته بود، بالاخره به حرف آمد : « اگه تو میگفتی، میخوردم،». چشمانم به پایین افتیدند. آنروز دریافتم که زل زدن مستقیم به مردمانی مانند حسن، مردمانی که هر حرفی که میزنند، دقیقاً آنرا به معنی میگیرند، چقدر سخت است. حسن به گفته هایش افزود:« اما مه حیران شدم امیر آغا! آیا تو کدام وقتی از مه خواهی خواست که چنین کاری بکنم؟» و با این گفته وی یکبار مرا در ورطهء آزمون کشانید. اگر من میخواستم که با وی شوخی کنم و وفاداری و صداقتش را زیر سوال ببرم، وی نیز میتوانست با من شوخی کند و درستی و صداقتم را به آزمون گیرد. آرزو کردم کاش آغازگر چنین گفتگویی نمیشدم. به اجبار تبسمی کردم و گفتم: « احمق نشو! حسن میدانی که من اینکار را نمیکردم.» حسن لبخندش را از سر گرفت. لبخندی که از روی اجبار نبود. پاسخ داد: « من میدانم!» و این یکی از خصوصیات مردمانیست که هر حرفشان را جدی میگیرند و برایشان معنیی دارد. آنها گمان میکنند که دیگران نیز همین طورند. حسن به آسمان اشاره نمود و گفت: « اینه آمد!» حسن به پا خاست و چند گام بطرف چپ گذاشت. به بالا نگریستم، همان کاغذپران را دیدم که بطرف ما سرازیر میشد. من صدای گام ها و چیغ و فریاد و غوغای کودکان دیگر را شنیدم که به غرض گرفتن « آزادی » نزدیک میشدند. اما آنها کاملاً وقت شانرا به هدر میدادند چونکه حسن با دستان باز، رو به آسمان ایستاده بود و در حالیکه لبخندی بر لبانش نقش بسته بود، انتظار افتادن کاغذپران را میکشید. و خدا مرا کور میکرد اگر آن کاغذپران در دستان حسن نمی افتاد. *** در زمستان 1975 حسن برای آخرین بار یک کاغذپران را دنبال نمود. معمولاً در هر منطقه مسابقه کاغذپران بازی براه می افتید. اما آنسال، مسابقه قرار شد که در محله ما، در وزیراکبر خان صورت پذیرد و مردم از ساحات دیگری چون کارته چهار، کارته پروان، مکروریان، کوته سنگی و دیگر جا ها به این مسابقه دعوت شده بودند. در همه جا زمزمه مسابقه کاغذپران بازی بود که قرار بود در منطقه ما برگذار گردد. گفته میشد که این بزرگترین مسابقه کاغذپران بازی در بیست و پنج سال گذشته خواهد بود. یک شبی در زمستان همان سال، هنگامی که به مسابقه بزرگ کاغذپران بازی، فقط چهار روز باقی مانده بود، بابا و من در اتاق مطالعهء وی بروی کوچ های چرمی، در روشنای آتش بخاری دیواری نشسته بودیم. ما چای مینوشیدیم و صحبت میکردیم. علی نان شب را که مشتمل بر کچالو و گلپی سرخ شده بروی برنج بود، وقت تر آماده ساخته بود و کارهای شبانه اش را انجام داده بود. بابا مشغول دودکردن پایپش بود و من ازش پرسیده بودم تا قصهء زمستانی را بکند که در یکی از محله های هرات گله های گرگ از کوه ها پایین شده بودند و همه گان را مجبور ساخته بودند تا به مدت یکهفته در خانه هایشان زندانی بمانند. وی گوگردی را آتش زد و بصورت اتفاقی گفت: « فکر میکنم شاید تو امسال برنده مسابقه کاغذپران بازی شوی. چی فکر میکنی؟» نمیدانستم چی فکری بکنم و یا چی بگویم. آیا این شدنی بود؟ من کاغذپران باز خوبی بودم. در حقیقت یک کاغذپران باز بسیار ماهر. چندبار خودم را نزدیک به پیروزی مسابقات کاغذپران بازی ایام زمستان رسانیده بودم و حتا یکبار از آخرین سه کاغذپران مسابقه بودم. اما نزدیک شدن به پیروزی، عین پیروزی شمرده نمیشود. اینطور نیست؟ بابا نزدیک به پیروزی نشده بود. او پیروز شده بود و برندگان پیروز شده بودند و مردمان دیگر به خانه هایشان رفته بودند. بابا، پیروز شدن عادتش شده بود و روی هرچه میاندیشید، در آن برنده میشد. آیا او حقِ داشتن چنین انتظاری از پسرش را نداشت؟ و فرض کنید که اگر من برنده میشدم........... بابا پَیپش را دود میکرد و صحبت مینمود. من طوری وانمود میکردم که میشنوم. اما نمیشنیدم، براستی نمیشنیدم زیرا توضیح کوتاه و اتفاقی بابا بذری را در ذهنم کاشته بود: عزم اینرا که من برنده این مسابقه کاغذپران بازی خواهم شد. من قرار بود که برنده شوم. انتخاب مناسب دیگری وجود نداشت. من باید برنده میشدم و من باید آن کاغذپران اخیر را دنبال میکردم. بعد آنرا به خانه میاوردم و به بابا نشانش میدادم. نشانش میدادم و برایش ثابت میساختم که پسر شایستهء دارد. بعد شاید زندگیی را که همانند یک روح در این خانه میگذرانم، به سر برسد. گذاشتم تا غرق امواج رویا شوم: من پنداشتم که بالای میز غذای شب بجای سکوتی که فقط با صدای به هم خوردن ظروف نقره ئین میشکست، آواز گفتگو و خندهء ما بالاست. من تصور کردم که یکروز جمعه سوار موتر بابا به پغمان میرویم، در میان راه، در نزدیکی بند قرغه می ایستیم تا مقداری ماهی و کچالوی بریان بخریم. ما به باغ وحش میرویم و « مرجان »، شیر [ باغ وحش ] را میبنیم و ممکن در این حالات بابا فاژه نمیکشد و دزدکی به ساعتش دید نمیزند. ممکن بابا یکی از قصه هایم را میخواند. اگر او یکی از قصه هایم را بخواند، من برایش به صد ها قصه خواهم نوشت. ممکن وی مرا « امیر جان » طوریکه رحیم خان مرا صدا میزند، صدا بزند. و شاید و فقط شاید من بخاطر کشتن مادرم مورد عفو قرار بگیرم. بابا از زمانی برایم میگفت که در یکروز چهارده کاغذپران را « آزاد » کرده بود. من متبسم میشدم، «هان هان » میگفتم و میخندیدم، بی آنکه حتا یکی از حرفهای را که بابا میگفت بشنوم. من اینبار مأموریتی داشتم که نمیخواستم بابا به شکست مواجه شود. نه اینبار.
شب قبل از مسابقه برف سهمگینی باریدن گرفت. حسن و من در زیر « صندلی » نشسته بودیم و در حالیکه باد شاخچه های درخت را به شیشه های اُرسی میکوبید، « پنج پر » بازی میکردیم. همانروز از علی خواسته بودم تا برای ما « صندلی » بگذارد. « صندلی» اساساً طوری ترتیب میشد که یک « منقل » برقی در تحت یک میز با پایه های کوتاه گذاشته میشد و روی آن با یک لحاف و یا کمپل ضخیم پوشانیده میشد و در اطراف آن دوشک ها و پشتی ها میگذاشتند. به همین صورت تا تعداد بیست نفر نیز میتوانستند در تحت آن جای بگیرند و پاهایشان را زیر لحاف بکنند. حسن و من معمولاً روز های برفی را بطور راحت و آسوده در زیر صندلی، با قطعه بازی و شطرنج به خصوص بازی « پنج پر » میگذراندیم. من « ده تایی خشت» حسن را با دو « غلام » و یک « شش تایی » کُشتم. در اتاق مطالعه بابا، رحیم خان و بابا با چند تن دیگر در مورد مسایل تجارتی صحبت میکردند. من در میان آنها مردی را که پدر آصف بود، شناختم. از آنسوی دیوار آواز پرخراش اخبار رادیوکابل بلند بود. حسن « شش تایی » را کُشت و « غلام ها » را برداشت. در خلال اخبار رادیو، داودخان چیزی را در مورد سرمایه گذاری خارجی اعلام میداشت. گفتم: « او میگه یکروزی ما در کابل تلویزیون خواهیم داشت.» « کی میگه؟» « کودن، داودخان میگه، رئیس جمهور.» حسن خندید و پاسخ داد:« من شنیدیم که در ایران دارند.» من با آواز حسرتباری گفتم:«آها! ایرانی ها...» به گمان من، برای بیشتری از هزاره ها، ایران حیثیت یک جایگاه مقدسی را داشت. زیرا اکثریت ایرانی ها همانند هزاره ها، مسلمانان شیعه اند. اما یک چیزی را به خاطر دارم که تابستان همان سال معلم ما در مورد ایرانی ها گفته بود و آن اینکه آنها مردمانی اند که با لبخند و گفتار نرم میفریبندت و با یک دست نوازشت میکنند و با دست دیگر جیبت را میزنند. وقتی در این مورد به بابا گفته بودم، پاسخ داده بود که معلمم از جمله آن افغانهای حسود است، حسود بخاطری که ایران قدرت در حال رشد در آسیا است و بسیاری ازمردم دنیا حتا نقشه افغانستان را نمیتوانند بیابند. و افزوده بود: « گفتن این موضوع زجر آور است.» شانه هایش را بالا انداخته بود و حرفهایش را چنین ادامه داده بود:« اما بهتر است با گفتن یک حرف واقعیت زجر بکشی تا اینکه با گفتن یک دروغ آرامش نصیبت شود.»
گفتم: « من برایت یکروزی خواهم خرید.» صورت حسن برقی زد: « یک تلویزیون! براستی؟» « مطمئیناً و نه تلویزیون سیاه و سفید. احتمالاً ما تا آنوقت بزرگتر میباشیم، اما من برای هر دوی ما دو تلویزیون خواهم خرید. یکی برای تو و یکی برای خودم. » حسن گفت: « مه او ره بروی میزم خواهم گذاشت، جاییکه مه قلمهای رنگه ام را روی آن میگذارم.» این گفته اش قدری مرا آشفت. آشفته بخاطر جایی بود که حسن در آنجا میزیست. برای چه زمانی وی پذیرفته بود و تا چه عمری در آن کلبه محقر کنج حویلی زندگی کند. چنانچه پدرش زندگی کرده بود. من آخرین پَرم را بازی کردم. یک جفت « مادکه» و یک « ده تایی». حسن « مادکه » ها را برداشت. « میدانی، مه فکر میکنم که فردا آغا صاحب را بسیار سربلند خواهی ساخت.» « همتو فکر میکنی؟» گفت: « انشأالله!» « انشأالله » انعکاس نمود. کلمه توصیفی« خدا بخواهد » بصورت بی ریا محابانه از لبم بیرون نشد. من « شاه » حسن را کُشتم و آخرین پرم را بازی کردم. « توس قره». او میبایست تا آنرا بردارد. من میدان را بُردم. اما زمانیکه قطعه ها را برای دور بعدی « گد» میزدم، گمانم به یقین مبدل شد که حسن گذاشت تا من ببرم. « امیر آغا؟» « چی میگی؟» وی همیشه اینکار را میکرد. ذهن مرا میخواند: « میدانی... من جایی را که در آن زندگی میکنم، دوست دارم. آن جا خانهء من است.» گفتم: « به هر صورت، برای دَور دیگر، آماده باختن شو!»
ادامه دارد.... *********** |
بالا
شمارهء مسلسل ٣۶ سال دوم اکتوبر ٢٠٠٦