کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بخش های پیشین
رمان بلند

کاغذپران باز

[١+٢]

[٣]

[٤]

[۵]

 

[۶]

 

[٧]

 

[۸]

 

[٩]

 

[١٠]

 

[١١]

 

[۱۲]

 

[۱۳]

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۱٤

 

جون 2001

 

گوشی تلفون را سرجایش گذاشتم و برای مدتی درازی به آن زل زدم و تا زمانیکه افلاطون با غرشش مرا از آنحالت بیرون نیاورد، به خاموشیی که اتاق را پر کرده بود، پی نبردم. ثریا تلویزیون را صامت ساخته بود.

« امیر، رنگ پریده معلوم میشوی.» ثریا در حالیکه بروی همان کوچی که والدینش برای ما هنگامی که نخستین اپارتمان را به کرایه گرفته بودیم، خریده بودند، نشسته بود، اینرا گفت. وی نشسته بود و سر افلاطون بروی سینه اش قرار داشت، پاهایش در لای پشتی های فرو شده بود. وی یکی از برنامه های تلویزیون PBS  را در رابطه با گرگهای « مینیسوتا» تماشا مینمود و درعین حال نوشته های مکتب تابستانیی را که از شش سال بدینسو در آن تدریس مینمود، اصلاح میکرد. راست نشست و افلاطون جست زنان از کوچ به پایین غلطید. این جنرال بود که به سگ پشمالوی جنگی ما نام بخشید. فارسی واژهء «Plato» زیرا وی گفت: اگر به چشمان سیاه و غبارگون این سگ کافی نگاه بکنید، در میابید که این سگ مشغول تفکر عمیقی است.

اکنون اندکی زیر زنخ ثریا به چاقی گراییده بود و از ده سال گذشته بدینسو خط منحنی سرینش نیز کمی باد کرده بود و چند تار خاکستری نیز لای موهایش به چشم میخورد اما وی تا هنوز روی مدوری چونان شهبانوان داشت و ابروانش همانند یک پرندهء در حال پرواز مینمود و بینیش به زیبایی ترسیم شده بود و حرفی از متون باستانی عرب را میمانست.

« یکباره رنگت پرید.» ثریا در حالیکه دستهء از کاغذ ها را بروی میز جابجا میکرد، اینرا تکرار کرد.

« باید به پاکستان بروم.»

وی اکنون ایستاد شده بود. « پاکستان؟»

« رحیم خان بسیار مریض است.» با گفتن این واژه ها چنگالی درونم را فشرد.

« همان شریک قدیمی کاکایم؟» سر شوراندم. وی هیچگاهی رحیم خان را ندیده بود. اما من در بارهء وی برایش گفته بودم.

گفت: « اوه، متاسفم، امیر.»

گفتم: « ما بسیار دوستان نزدیک بهم بودیم. از زمانی که طفلی بیش نبودم، وی نخستین بزرگسالی بود که می انگاشتم دوستم است.» رحیم خان و بابا را در ذهنم مجسم ساختم که در اتاق مطالعه پدرم چای مینوشند. سپس در نزدیکی پنجره سگرت دود میکنند و نسیم معطرگلها از باغچه به درون میوزد و دو ستون دود را خم میکند.

ثریا گفت: « بیاد دارم که برایم گفته بودی. » مکثی کرد. « برای چی مدتی خواهی رفت؟»

« نمیدانم. میخواهد مرا ببیند. »

« آیا ... »

« بلی ثریا، خطری نخواهد بود.» این پرسشی بود که میخواست بپرسد. پانزده سال زناشویی ما را قادر به خوانش ذهن همدیگر ساخته بود. « میروم اندکی قدم بزنم.»

« میخواهی من نیز با تو بروم؟»

« نه، ترجیح میدهم اندکی تنها باشم.»

 

من بسوی پارک « گولدن گیت » راندم و در امتداد جهیل « سپریکل» در کنارهء شمالی پارک قدم زدم. بعد از ظهر زیبای یک یکشنبه بود، خورشید بر سطح آب میدرخشید، جاییکه شماری از کشتی های کوچک گشت میزدند و بواسطه نسیم خشک سان فرانسیسکو، به پیش رانده میشدند. بروی چوکی نشستم، مردی را دیدم که توپ فوتبالی را بسوی پسرش انداخت. بسوی بالا نگاهی انداختم و جفتی از کاغذپران های سرخ رنگ را با دنباله های آبی رنگ طویل دیدم. آنها در آن بلندا ها  بر بالای درخت های گوشهء غربی پارک، بربالای آسیاب بادی، غوطه میخوردند.

من در بارهء حرفی که رحیم خان درست قبل از آنکه تلیفون را بگذاریم، برایم گفت، اندیشیدم. وی اینرا با پس اندیشی و با شتاب گفت. چشمانم را بستم و وی را در آنسوی خط پرخراش راه دور دیدم، دیدم که لبانش اندکی از هم به دور و سرش به یک سمت مانده و یکبار دیگر، چیزی در چشمان سیاه بی عمقش به رمزی غیر قابل ابراز میان ما اشاره میکرد. به استثنای اکنون که میدانستم که وی میدانست. تردید هایم در طی این همه سالیان، درست بودند. وی در مورد آصف میدانست، در مورد کاغذپران، در مورد پول. در مورد ساعتی که در دستانی میدرخشید. وی همیشه میدانست.

 

بیا، راهی است که دوباره خوب باشی. رحیم خان اینرا از طریق تلفون، درست قبل از اینکه تلفون را قطع نماییم، گفت. شتابزده و تقریباً با یک پس اندیشی.

راهی است که دوباره خوب باشی.

زمانیکه به خانه برگشتم، ثریا مشغول حرف زدن با مادرش بود. « دیر نخواهد ماند مادر جان. یک هفته، یا شاید دو هفته... بلی، تو و پدرجان میتوانید با من بمانید.»

دو سال پیشتر، استخوان قسمت راست لگن خاصرهء جنرال شکسته بود. وی درگیر یکی از همان سردردی هایش شده بود و از اتاقش با چشمان باد کرده و گیج بیرون شده بود و پایش به گوشهء از فرش گیر کرده بود. چیغش خاله جمیله را از آشپزخانه کشانیده بود. « صدایی شنیدم مثل شکستن دستهء جارو.» وی همیشه مشتاق گفتن بود. با این وجود داکتر گفت که سمع چنین چیزی غیر محتمل به نظر میرسد. لگن خاصره شکسته جنرال و همهء پیامد های آن مانند سینه و بغل، مسمومیت خون، اقامت طولانی در شفاخانه، گفتارهای دوامدار خاله جمیله را در مورد بیماریهای خودش، خاتمه داد و گفتارهای جدیدش در مورد بیماری های جنرال آغاز یافت.  وی به هرکی میرسید میگفت که دکترها برایشان گفت که گرده های جنرال از فعالیت مانده است. « مگر گرده یک افغان ره ندیدن، دیدن؟» وی اینرا با غرور میگفت. چیزی که بیشتر از همه از اقامت جنرال در شفاخانه بیاد دارم، این بود که خاله جمیله انتظار میکشید تا جنرال بخوابد و سپس برایش آواز میخواند. آهنگی را که بیاد دارم، از طریق رادیو ترانزیستور کهنهء بابا میشنیدیم.

نحیفی جنرال و گذشت زمان، روابط میان وی و ثریا را نرمتر ساخت. آنها به غرض قدم زدن میرفتند، شنبه ها به غرض صرف غذای چاشت میرفتند و گاه گاهی جنرال در بعضی صنف های دخترش مینشست. وی در حالیکه با دریشی کهنهء فولادی رنگش ملبس میبود، در آخر صنف مینشست، چوبدستی های چوبی بروی پاهایش و تبسم میکرد. بعضی وقتها حتا یادداشت نیز برمیداشت.

آنشب ثریا و من در بستر افتادیم، پشتش را به سینه ام فشرده بود و صورتم لای موهایش پنهان شده بود. بیاد دارم زمانی را که ما جبین به جبین میخسپیدیم، بوسه هایی با همدیگر رد و بدل میکردیم و تا زمانیکه چشمانمان بسته میشدند، پس پس کنان در مورد انگشتان و پاهای کوچک، نخستین تبسم ها، نخستین واژه ها و نخستین قدم ها، حرف میزدیم. ما تا اکنون نیز اینکار را میکردیم اما پس پسک های ما در مورد مکتب، کتاب جدیدم و اندکی تمسخر بالای لباس کسی در محفلی پوشیده بود، میبود. عشقبازی های ما همچنان خوب بود و بعضاً بهتر از خوب اما برخی شبها احساسی داشتم زودتر به انجام برسم و چونان جسم شناوری دورشوم و از یاد بروم. حداقل برای مدتی، برای عبثی که انجام دادیم. ثریا هیچگاهی نه نمیگفت، اما میدانم برخی اوقات وی نیز چنین احساسی داشت. در آن شب ها، هریکی به گوشهء بستر که بخش خودمان بود دراز میکشیدیم و میگذاشتیم تا ناجیی ما را از همدیگر دور بدارد. ثریا میخوابید و ناجی من، مانند همیشه، کتابی میبود.

آنشب که رحیم خان تلفون کرده بود، در تاریکی دراز کشیدم و با چشمانم خط های موازی و نقره فامی را که در اثر تابش مهتاب از لای پرده بروی دیوار افتاده بود، تعقیب نمودم. یکوقتی مرا خواب برد و در خواب حسن را دیدم که بروی برفها میدوید، ملبس با چپن سبزی که از عقبش کشیده میشد و برفها در تحت موزه های سیاه رابریش صدا میداد. وی از گوشهء شانه اش صدا میزد: هزار بار برای تو!

 

یکهفته بعد تر در یکی از سیت های نزدیک به پنجره هواپیمای خط هوایی بین المللی پاکستان نشسته بودم و به دو تن از کارکنان میدان هوایی که لباس یکسانی به تن داشتند و مشغول برچیدن موانع از مقابل تایر های هواپیما بودند، دید میزدم. هواپیما از بدنهء ترمینل جدا شد و به زودی ما در دل آسمان در حالیکه در میان ابرهای راه میپیمودیم، بودیم. در مقابل پنجره سرم را گذاشتم و به عبث برای خواب منتظر ماندم.

  

۱۵

  

 سه ساعت پس از نشست هواپیما در پشاور، من بروی سیت عقبی یک تکسیی مملو از دود نشسته بودم. راننده که یک مرد ریزه اندام عرق آلود و زنجیر دودکن بود و خودش را غلام معرفی نمود، بی پروا میراند و با اندک تفاوت برخورد با موترهای دیگر، تکسی را منحرف میساخت و بی درنگ و پیوسته، جوباری از واژه ها را از دهانش بیرون میریخت. 

« یار، چیزی که در کشور شما اتفاق میافتد وحشتناک است. مردم افغانی و مردم پاکستانی مانند برادر همدیگر اند، مه میگم برت. مسلمانان باید به مسلمانان دیگر کمک کنند .... »

ویرا گذاشتم تا بگوید و من مودبانه سرمیشوراندم. پشاور را به خوبی بیاد دارم. از همان چندماهی که بابا و من در سال 1981 در اینجا گذشتانده بودیم. اکنون ما به طرف غرب به امتداد « جمرود رود » میرفتیم و اردوگاه ها را با فراوانی از منازل با دیواره های بلند، پشت سر میگذاشتیم. جلوه های محوی از ازدحام در شهر پشاور، گونهء مزدحم تری از شهر کابلی را که میشناختم، به یادم آورد. بصورت مشخص کوچهء مرغها، جاییکه حسن و من پکوره و چتنی همراه با آب آلوبالو میخریدیم.

جاده ها در ازدحام بایسکل سواران، در جنب و جوش پیاده روها و ریکشا های که دود آبی رنگی برون میدادند،  مسدود میشدند  و این همه همانند موجهای داخل کوچه های باریکتر و راسته های کوچکتری راه میکشیدند. دست فروشان ریشو بروی کمپل های نازکی که بروی زمین هموار نموده بودند،  فرش، شالهای گلدوزی شده و اشیای مسین میفروختند. شهر از صدا های گوناگون میترکید:  فریاد دست فروشان آمیخته با موسیقی هندی که از دکان ها پخش میگردید، در گوشم طنین انداز بود، پت پت ریکشا ها و جینگ جینگ زنگ اسپانی که در عقبشان گاری هایی را میکشیدند. بوهای غلیظ که هم خوشگوار بودند و گاهی هم بسا ناخوشگوار، از ورای شیشهء باز موتر به مشامم میخورد. رایحهء پکورهء تند و نهاری که بابا آنرا دوست میداشت، با بوی دیزل، تعفن و چهره ها آمیخته بود.

اندکی پس از پشت سر گذاشتن ساختمان سرخرنگ دانشگاه پشاور، به ساحهء داخل شدیم که راننده پرگوی آنجا را «افغان تاون» خواند. در آنجا دکان های شیرینی پزی، دست فروشان قالین، کبابی ها، اطفالی را که با دستان چرکین و گل آلود سگرت میفروختند، رستورانت های کوچک - در حالیکه نقشهء افغانستان در پشت شیشه هایشان رسم شده بود -   را دیدم. « بسیاری از برادرانتان در این منطقه استند، یار. بعضی از آنها کاروباری آغاز میکنند اما بسیاری از آنها فقیر اند.» وی زبانش را زیر لب گرفت و نفسی کشید و ادامه داد: « به هرصورت، اکنون نزدیک شده ایم. »

من به آخرین باری که رحیم خان را در سال 1981 دیده بودم، اندیشیدم. وی در آنشبی که بابا و من کابل را ترک میگفتیم آمده بود تا خداحافظی کند. بیاد دارم که بابا و رحیم خان در دهلیز یکدیگر را در آغوش گرفته بودند و به نرمی میگریستند. زمانیکه بابا و من به ایالات متحده رسیدیم، وی و رحیم خان در تماس بودند. آنها چهار پنج بار در سال با هم صحبت میکردند و بعضاً بابا گوشی را بمن میداد. آخرین باری که با رحیم خان صحبت کردم، اندکی بعد از درگذشت بابا بود. خبر به کابل رسیده بود و وی تلفون زده بود. برای چند دقیقهء صحبت نموده بودیم و بعداً تماس قطع شده بود.

راننده در کنار ساختمان باریکی مشرف بر یک پیچ مزدحم، جاییکه دو جادهء مارپیچی شکل به هم خورده بودند، توقف کرد. پول راننده را پرداختم و تنها بکسم را گرفتم و بسوی دَری که حکاکی پیچیدهء داشت، رفتم. ساختمان برنده های چوبیی داشت  با پنجره های باز. از بسیاری از آنها لباس های شسته به غرض خشک شدن در آفتاب، آویزان بود. غژغژ کنان از زینه ها بالا شدم و به منزل دوم رسیدم. از راهرو نیمه تاریکی گذشتم تا به آخرین دَر سمت راست رسیدم. آدرس را که بروی تکه کاغذی نگاشته بودم، دیدم. تک تک کردم. و متعاقب آن چیزی از جنس استخوان و پوست که دعوای رحیم خانه بودن را میکرد، دَر را باز کرد.

  

 بروی دوشکی که به امتداد دیوار و در مقابل پنجرهء که رو به جادهء پرسر و صدا باز میشد، هموار شده بود، نشستیم. اشعهء خورشید به درون میتابید و شکل مثلث گونهء را بروی قالین افغانی نقش بسته بود. دو کرسی قات شونده در کنار دیوار تکیه داده شده بود و یک سماوار مسین کوچک نیز در گوشهء مقابل ما گذاشته شده بود. از آن برایما چای ریختم.

پرسیدم: « چگونه مرا یافتی؟»

گفت: « یافتن مردم در امریکا کار دشواری نیست. نقشهء امریکا را خریدم و به تلفون معلومات بخش شهرهای شمالی ایالت « کالیفورنیا »  زنگ زدم.  جای بس شگفت است که ترا یک مرد رسیدهء میبینم. »

تبسمی کردم و سه مکعب قند را به چایم علاوه کردم. بیاد آوردم که وی همان چای سیاه تلخ را دوست میداشت. « بابا مجالی نیافت تا برایت بگوید اما من پانزده سال قبل عروسی کرده ام.» حقیقت اینکه، پس از سرایت مرض سرطان  به مغزش، وی را کاملاً فراموشکار و بی دقت  ساخته بود.

« عروسی کردی؟ با کی؟»

« نامش ثریا طاهری است. » بیادش افتیدم، که پریشانم است. خورسند بودم که تنها نیست.

« طاهری... دختر کیست؟»

برایش گفتم. چشمانش روشن شدند. « آه بلی بلی، اکنون بیادم آمد. آیا جنرال طاهری با خواهر شریف جان عروسی نکرده؟ نامش چیست........»

« جمیله جان.»

« بلی!» وی اینرا با تبسم گفت. « شریف جان را از زمان های بسیار دور از کابل میشناسم. قبل از اینکه به امریکا برود.»

« وی سالیان زیادی برای INS کار میکرد. با قضیه های بسیاری از افغانها سروکار داشت. »

گفت: « هی، هی... تو و ثریا جان فرزندی دارید؟»

« نی.»

« اوه»  چایش را با صدا خورد و دیگر چیزی نپرسید. رحیم خان یکی از مردمان بافطرت و با نزاکتی بود که در درازای عمرم دیده بود.

من برایش از بابا بسیار گفتم، از کار و بارش، از « فلی مارکیت»، و از اینکه چگونه با خوشی دیده از جهان فروبست. در بارهء تحصیلاتم برایش گفتم، در باره کتابهایم. چهار رمان چاپ شده داشتم. وی با شنیدن این موضوع تبسمی کرد و گفت هیچگاهی در این رابطه تردیدی نداشته. برایش گفتم که در کتابچه پوش چرمی که برایم داده بود، داستان های کوتاه نوشته ام. اما وی کتابچه را نتوانست به خاطر بیاورد.

گفت و شنید ما به ناچار به طالبان کشانیده شد.

گفتم: « همچنان وضعیت بد است قراریکه من شنیده ام؟»

 پاسخ داد: « نه، بدتر از بد. بسیار بیشتر از بد. آنها نمیگذارندت تا همانند یک انسان باشی. » خراشی را در بالای چشم راستش، به شکل یک خط خمیده بر بالای ابروی پُرپشتش کنده شده بود نشانم داد و گفت: « در سال 1998 مسابقهء فوتبالی در غازی استدیوم بود. کابل در مقابل مزار شریف، فکر کنم و ضمناً بازیکنان حق نداشتند تا نیکر ورزشی به تن کنند. چی نمایش گستاخانهء بود. » با خستگی لبخندی زد و ادامه داد.« به هر حال، تیم کابل گولی زد و مردی که در نزدیکم نشسته بود با صدای بلندی چیغ کشید. دفعتاً جوان ریشویی در کنار ما که مراقب راهرو ها بود، و ظاهراً 18 ساله مینمود، بطرفم آمد و به جبینم با قنداق کلاشینکوف کوفت و گفت: اگر اینکار را بار دیگر تکرار کردی زبانت را میبرم.» رحیم خان خراش را با انگشتش مالید. « من که به سن و سال پدرکلانش بودم و آنجا نشسته بودم و در حالیکه از صورتم خون شر میزد، از بچهء سگ معذرت خواهی میکردم.»

برایش چای ریختم. رحیم خان اندکی صحبت کرد. از برخی مسایل آگاهی داشتم و از برخی دیگر نه. برایم گفت که میان وی و بابا قراری بود و وی از سال 1981 در منزل بابا زیسته بود. اینقدر میدانستم پس از آنکه ما کابل را ترک گفتیم، بابا خانه را بالای رحیم خان به فروش رسانیده بود. آنطوریکه بابا در آنروزگاران پیشبینی میکرد، مشکلات افغانستان فقط چندگاهی زندگی ما را مختل میساخت و سپس روزگاران خوب زندگی در وزیر اکبرخان و میله و تفریح در پغمان باز فرا میرسید. بناً وی خانه را به رحیم خان سپرده بود تا فرارسیدن آنروز مراقب باشد.

رحیم خان برایم گفت که چگونه زمانیکه مجاهدین از سال  1992 تا 1996 کابل را اشغال نمودند، تنظیم های مختلف بر مناطق مختلفی از کابل حاکم شدند. « اگر از شهر نو تا کارته پروان میرفتی تا فرشی بخری، اگر از قرارگاه های متعددی که در سرراهت بودند، میگذشتی، بعید نبود تا کسی هدف گلوله قرارت دهد و یا اینکه اصابت خمپاره یی بدنت را متلاشی بسازد. بخاطر رفتن از یک منطقه تا ساحهء دیگری، نیاز به اجازه نامهء داشتی. مردم پناه برده بودند به خانه هایشان و هردم دعا میکردند تا خمپارهء دیگری خانهء آنان را هدف قرار ندهد. »

وی برایم قصه کرد که چگونه مردم در میان دیوارهای خانه هایشان سوراخ های ساخته بودند تا از طریق سوراخ ها به جاده ها برآیند. در برخی نقاط مردم به زیرزمینی ها پناه جسته بودند.

پرسیدم: « تو چرا کابل را ترک نکردی؟»

« کابل خانه ام بود. هنوزم است. » اینرا گفت و نیشخندی زد.« جادهء را بیاد داری که از خانهء شما بسوی قشله نزدیک مکتب استقلال میرفت؟ » گفتم: « بلی.» راهی بود که فاصله مکتب را کوتاهتر میساخت. روزی را بیاد آوردم که حسن و من از آن راه میگذشتیم و سربازی در مورد مادر حسن چیزی گفته بود و بعداً حسن در سینما گریسته بود و من بازویم را به دور گردنش حلقه کرده بودم.

« زمانیکه طالبان کابل را گرفتند و مجاهدین را از کابل بیرون راندند، من در روی سرک رقصیدم.» رحیم خان اینرا گفت و ادامه داد: « و باور کن این تنها من نبودم، مردم در چمن و دهمزنگ، ورود طالبان را خیر مقدم میگفتند، بروی تانک های شان بالا میشدند و با آنها عکس میگرفتند. مردم از جنگ های بی امان خسته شده بودند، از اصابت خمپاره ها خسته شده بودند، از صدای پیگیر تفنگ، انفجار خسته شده بودند. آنها از تماشای اینکه افراد گلبدین بالای هرجنبدهء فیر میکردند، خسته شده بودند. مجاهدین خسارت بیشتری نسبت به شوروی ها به شهر کابل وارد نمودند. آیا اینرا میدانی؟ آنها حتا یتیم خانهء را که پدرت بنا کرده بود، نیز ویران کردند.»

گفتم: « چرا؟ بخاطر چه آنها یک یتیم خانه را ویران کردند؟ » روز افتتاح یتیم خانه را به یاد آوردم که در عقب بابا نشسته بودم. باد کلاه قره قُلش را از سرش پایین افگنده بود و همه خندیده بودند و پس از اتمام گفتارش همه به پاخاسته و برایش کف زده بودند. و اکنون همان یتیم خانه کوت خاکی بیش نبود. همه پولی را که بابا خرج نموده بود، همهء آن شبهایی را که وی بالای طرح نقشهء عرق ریخته بود، همه آمد و رفت هایش بالای ساختمان به غرض مطمئین شدن از اینکه هرخشت، هر ستون و هر دیوار به درستی روی هم گذاشته میشود، اکنون کوت خاکی بیش نبودند.

رحیم خان گفت: « این همه خسارات جنگ اند. امیر جان، شاید نخواهی بدانی. زمانیکه خرابه های یتیم خانه را میکاویدند، در آنجا اجزای پارچه شده اطفال بود.»

« طالبان چه زمانی آمدند...»

رحیم خان پاسخ داد: « بالاخره آرامش حکمفرما شد. آنها همانند قهرمانان آمدند. »

« بلی، امید چیزی عجیبی است. بالاخره آرامش. اما به چه قیمتی؟»  سرفهء شدید و بی امانی رحیم خان را در چنگال گرفت و بدن نحیفش را پس و پیش برد. زمانیکه بر دستمالش تف کرد، بزودی لکهء سرخی پدیدار شد.

  

پرسیدم: « چطوری؟ جدی میپرسم، چطور هستی؟»

با صدای پرخراشی گفت: « میمیرم.» موج جدیدی از سرفه به وی حمله ور شد. خون بیشتری بروی دستمالش پدیدار گردید. دهانش را سترد،  با آستینش عرق روی ابرویش را سترد و نگاه شتابزدهء بمن کرد. زمانیکه سرشوراند، انگاشتم که وی پرسش بعدی را که در ذهنم شکل یافته بود، از حالت قیافه ام خواند است. نفسی کشید و گفت: « دیر نمیشود.»

« چه مدتی؟»

شانه هایش را بالا افگند. باری دگر سرفه نمود و گفت: « فکر نمیکنم تابستان را به آخر برسانم.»

« بیا ببرمت به امریکا. داکتر خوبی برایت میابم. در آنجا طرق بهتر تداوی وجود دارد. ادویه بهتر و جدیدتر و معالجه بر اساس تجارب صورت میپذیرد. میشود در یکی از ...»  من بی ربط سخن میگفتم و اینرا میدانستم. اما این بهتر از آن بود که بگریم، که شاید به هرلحاظ میگریستم.

شادمانانه خندید، طوریکه دندان های پیشروییش نمایان گردید. این نمونهء خسته ترین لبخندی بود که تا حالا دیده بودم. «میبینم که امریکا خوشبینیی را در تو برانگیخته است که آنرا اینگونه بزرگ جلوه میدهی. این بسیار خوب است. ما مردمانی هستیم مالخولیا. ما افغانها، همین طور نیست؟  بارها بار ما در بحر غم غوطه خورده ایم. ما به باختن و رنج بردن عادت کرده ایم و آنرا به عنوان یک حقیقت زندگی پذیرفته ایم. حتا آنرا به دید یک ضرورت مینگریم. زندگی میگذره. ما میگویم. اما من به سرنوشت سرتسلیم خم نخواهم کرد. من واقعیت گرا هستم. من چندین داکتر خوبی را دیدم و همهء آنها پاسخ همسانی داده اند. من به آنها اعتماد دارم و حرف شانرا باور کردم. این چنین چیزی شدنی است به خواست خدا.»

گفتم: « اینجا فقط چیزی است که انجام میدهی و چیزی است که انجام نمیدهی.»

رحیم خان خندید. « اکنون همانند پدرت به نظر میرسی. زیاد بیادم می آید. اما این خواست خداوند بود، امیر جان. این واقعیتیست. » مکثی نمود. « در پهلوی این دلیلی دیگری وجود داشت که من از تو خواستم تا اینجا بیایی. میخواستم قبل از آنکه برویم، ترا ببینم. بلی، موضوع دیگری نیز وجود دارد. »

« چه چیزی.»

« میدانی پس از آنکه شما رفتید، این همه سال من در خانهء پدرت زندگی میکردم؟»

« بلی.»

« من در جریان همه سالیان تنها نبودم. حسن آنجا با من زندگی میکرد.»

گفتم: « حسن. » چی زمانی من برای آخرین بار این نام را بر زبان رانده بودم؟ هر از گاهی که من نامی از وی میبردم،  تیغ ها و پیکان های گناه های گذشته باری دیگر در من میخلیدند. دفعتاً هوای اتاق کوچک رحیم خان تیره گشت، داغ شد و آمیخته با بوی جاده گردید.

« می اندیشیدم که در این مورد قبلاً برایت بنویسم، اما متیقن نبودم که میخواستی بدانی یا خیر. آیا من به خطا میگویم؟ »

حقیقت این بود که وی به خطا نمیگفت. سخن خطا همان تصدیق این پرسش بود. من در میان گفتن و نگفتن معلق ماندم. «نمیدانم.»

وی تکهء خونین دیگری را بروی دستمالش سرفه کرد. وی زمانیکه سر خم کرد تا بروی دستمال تف کند، لکه های خشکیدهء عسلی رنگی را بر روی پوست سرش دیدم. « من ترا اینجا خواستم زیرا میخواستم از تو چیزی بخواهم. میخواهم از تو تقاضا کنم تا کاری برایم بکنی. اما قبل از آن میخواهم چیزی در مورد حسن برایت بگویم. فهمیدی؟»

غُم غُم کنان گفتم: « بلی.»

« میخواهم در مورد وی برایت بگویم. میخواهم همه چیز را برایت بگویم. میخواهی بشنوی؟»

سرم را به علامت رضائیت تکان دادم. 

سپس رحیم خان اندکی چای نوشید. سرش را به دیوار تکیه داد و سخنانش را چنین آغاز نمود.

ادامه دارد... 

 

************

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٤٤                     سال دوم                          فبروری/ مارچ۲۰۰۷