سیندرلا و اندریلا
همان قسم
که در شروع هر قصه می گویند یکی بود و یکی نبود، زیر آسمان کبود من بودم و
خواهرم اندریلا.
او
خواهراندرم بود. اما خوب که چه؟ ما با هم بزرگ شده بودیم. با هم
ساعتتیری می نمودیم و با هم جنگ می کردیم. یعنی ما چون همه خواهران همدیگر
خود را دوست داشتیم.
مادراندرم
زنی بد نبود. صرف برای اندریلا زیادتر نان می داد. خصوصا هر چه کیک و
کلچه و چاکلیت و آیسکریم بود، اول به او می رسید. در نتیجه من بلند و لاغر
بودم و خواهرم کوتاه و چاق.
مادرم و
خواهرم هردو آرزویی مشترک داشتند و آن اینکه اندریلا با پسر پادشاه عروسی
کند.
من به
اندریلا می گفتم: احمق می خواهی زن شهزاده شوی که چه؟ اگر به قصر پادشاه
بروی، دیگر نمی توانی چون حالا آزاد و شاد باشی. نمی توانی به درخت بالا
شوی، نمی توانی پای هایت را در آب جوی بشویی. نمی توانی تاجی از گل بر سر
بمانی. آنجا باید همیشه لباس پاک بپوشی، به یک جای بنشینی و غذاهای چرب
بخوری. از همه بدتر باید تمام روز تاجی گرنگ از فلز و سنگ را بر سرت
بگذاری. اوه چه بدبختی! آیا فکر نمی کنی که زنده گی با پسر قصاب جالبتر
باشد؟ من دیده ام که او بعضی وقت ها طرف تو لبخند می زند!
اندریلا می
نالید: اوه تو خوردترک لوده چه می گویی! من غیر از پسر پادشاه به هیچکس
نمی توانم فکر کنم. مادرم از خوردی مرا با قصه های قصر و شاهزاده خواب
داده است. من عاشق شاهزاده هستم بی آنکه او را دیده باشم!
در شهر
آوازه پیچید که به زودی در قصر پادشاه محفل رقص خواهد بود تا تمام دختران
شهر بیایند و در آنجا برقصند. البته معلوم بود که شاهزاده از همین محفل
همسر آینده خود را انتخاب خواهد کرد.
مادرم را
تب گرفت و به تلاش افتاد. او تمام روز را به دوختن پیراهنی زری با فیته ها
و پرک های گلابی برای اندریلا تیر می کرد. چنان لباسی خواهرم را چاق تر و
کلوله تر نشان می داد. لیکن مادرم متوجه این موضوع نبود. او برای اندریلا
بوت های طلایی رنگ فرمایش داده بود تا برابر به پایش بسازند و به پیروزی
نقشهء خود بسیار امیدوار معلوم می شد. اما اندریلا تمام روز غمگین بود و
گریه می کرد. او به من می گفت: پسر پادشاه کور نیست که دختری چون مرا
انتخاب کند. او حتی به من نیم نگاهی هم نخواهد انداخت و من از عشق او
خواهم مرد!
من عصبانی
می شدم و چیغ می زدم: پسر پادشاه سگ کی باشد که خواهر مرا خوش نکند! اگر
تو او را به راستی می خواهی، به دست آوردن او مشکل نخواهد بود.
اما
اندریلا گوش نمی داد. او از تشویش حتی چند کیلو لاغر شده بود. می خواستم
او را کمک کنم، اما نمی دانستم چگونه.
شب محفل
رقص مادر برایم گفت: تو در خانه باش. هم لباس نو نداری که بپوشی و هم با
دیدن تن لاغرت نمی خواهم ملکه فکر کند که اعضای خانوادهء اندریلا مریضی
هستند.
پس از رفتن
آنها پیش کدوی تنبل در مزرعه رفتم و گفتم: یا کدو جان معجزه یی!
کدوی
جادویی سری تکان داد و گفت: پیراهن تیار ندارم. ولی همین که ساعت دوازده
شب شد، آماده خواهد شد.
با خود فکر
کردم که کمک خواستن از کدو، حتی کدوی جادویی نهایت بیچاره گی انسان است و
خودم باید چارهء کار را بیابم.
اول سرم را
در کدوی آرد درون کردم. تمام صورتم با آرد گندم سفید شد. حتی قسمتی از
موهای سرم نیز. با ذغال چشم هایم را سیاه کردم. آب آلوبالو به گونه هایم
سرخی داد. دو خوشهء آلوبالو گوشواره های گوشم شد. موهایم را بالای سرم
برده با توته ای ریسمان بستم و میان فوارهء مویم چند شاخه گل ماندم.
پیراهن خواب مادر را برای پوشیدن انتخاب کردم. چون دراز بود و تا پشت پایم
می رسید. اما برای اینکه مادر آن را نشناسد، پیراهن را سرچپه پوشیدم. چند
دانه کشمش را با کمک سوزن بر تار جیل کردم و به گردنم آویختم. بوت های
اندریلا به پایم بسیار کلان بود. برعلاوه چند سوراخ داشت. به هر حال بهتر
از بوت های خودم بود که اصلا نداشتم.
نزدیک بود
که ناوقت شود. خر پیر ما مرا کمک کرد و من چیزی مانده به دوازده شب به قصر
پادشاه رسیدم. نگهبانان بیچاره نیمه خواب بودند و کسی متوجه ورود من نشد.
چون داخل
تالار رقص شدم، دهن همه با دیدن من باز ماند. دندان های ساختگی زن ها و
مردهای پیر افتاد. موی های همه از تعجب سیخ شد، حتی موی های ساختگی شان!
بسیاری ها با دست لرزان عینک های یکدستهء خود را به چشمان لق شدهء خود بالا
بردند تا مرا خوبتر ببینند. من بی آنکه زیر تاثیر بروم، در برابر شهزاده
ایستادم و به او پشنهاد کردم: آیا می خواهی با تو برقصم؟
من می
دانستم که شهزاده پسر بسیار شرمندوک است و احتیاج به کمک کسی چون من دارد.
شهزاده که هنوز با هیچکس نرقصیده بود، با خوشحالی از جای خود بلند شد و دست
مرا گرفت. او به هیچ صورت زیباتر از پسر قصاب نبود.
چاق بود و برعلاوه بسیار بد می رقصید. با اینهمه چون خواهرم اندریلا قلب
پاک داشت و اصلا متوجه ظاهر مسخره ام نشد. بسیار خوش بود از اینکه برای
اولین بار با دختری جوان می رقصد. کومه هایش سرخ شده بود و می رفت به
راستی عاشقم شود که زنگ ساعت دوازده نیمه شب نواخته شد. دفعتا دست شهزاده
را رها کردم و سوی دروازه قصر دویدم. می ترسیدم مبادا کدوی جادویی لباس را
تیار کرده باشد و لباس کهنه ام تبدیل به لباس طلایی و نقره یی شود و مرا
رسوا کند!
شهزاده از
دنبالم دوید و فریاد کشید: کجا می روی؟
از زینه
های قصر به پایان دویدم و گذاشتن یک لنگه بوت اندریلا بالای پته های زینهء
قصر به راستی که مشکل بود. چه از بس آن ها به پایم کلان بودند، هر دو لنگه
اش از پایم برآمده بالای زینه افتاد! ناچار دور خوردم و لنگهء دوم را
برداشتم. در نتیجه شهزاده که از پشتم می دوید، توانست فرار مرا بالای خر
پیر ما ببیند.
ادامهء قصه
را شما خود می دانید. شهزاده با لنگهء بوت کهنه دربدر به جستجویم بود و در
تمام شهر دختری پیدا نشد که بوت به پایش کلان نباشد!
تا اینکه
بالاخره روزی نوبت خانهء ما رسید. اندریلا از بس ناامید بود، رفت و در
طویله پت شد. نگهبانان شهزاده اول بوت را به پای من کردند و با دیدن پای
لاغرم قاه قاه به خنده افتیدند.
خر پیر ما
باز به کمکم آمد. شروع به عرعر کرد و شهزاده با شنیدن صدای خر به طویله
دوید و در کنار خر اندریلا را یافت که همچنان اشک می ریخت. من لنگهء بوت
را به دست گرفتم و سوی طویله رفتم. اندریلا با دیدن لنگهء گمشدهء بوت کهنه
اش از شرم سرخ شد. من لنگهء دیگر بوت را نیز از میان کاه ها بیرون کشیدم و
پیشروی خواهرم ماندم. بوت ها برابر پای خواهرم بود.
شهزاده با
خوشحالی در برابر خواهرم زانو زد و تقاضای ازدواج کرد. مادرم از شدت
خوشحالی مرا در بغل گرفت و بوسید. به این قسم ما همه به آرزوی خود
رسیدیم. خداوند شما را هم به آرزوی تان برساند.
1996/کانادا |