کلاه سرخک کلاه زرد
بود نبود، زیر آسمان کبود من بودم و مادر.
روزی مادر کیک و کلچه پخت و به من گفت: مادرکلان مریض شده است. لطفا این
تکری کیک و میوه را به او ببر.
خانه مادرکلان در میان جنگل بود و من رفتن به آنجا را خوش داشتم.
وقتی که شال کلاه دار خود را که رنگ سرخ دارد، پوشیدم، مادر با تشویش گفت:
بهتر است که شال کلاه دار زرد خود را بپوشی.
پرسیدم: چرا؟
مادر گفت: آخر نشنیده ای که در قصه ها کلاه سرخک ها را در جنگل گرگ ها می
ترسانند؟
خندیدم و گفتم: مادر جان این قصه قدیمی شده است. با این هم چون شما گفتید
من شال کلاه زرد را با خود می گیرم تا اگر کدام گرگ را دیدم، آن را بپوشم.
در جنگل هوا بسیار خوب بود. باران نو از باریدن بس کرده بود و همه جا سبز
و زنده زیر نور آفتاب می درخشید. با خود بیت می خواندم و یگان گل خودرو را
می چیدم. همه چیز عالی بود. صرف از گرگ خبری نبود. برای دیدن گرگ دلم
قروتک می زد. ناگهان گرگی بزرگ را در دورها دیدم. گرگ تا مرا دید، لحظه
یی ایستاده شد، به من خیره ماند و بعد با عجله راه خود را تبدیل کرد.
چیغ زدم: گرگ جان! آیا چشم های تان ضعیف شده است؟ چرا مرا دیده نمی
توانید؟ من هستم کلاه سرخک!
گرگ آهی کشید و از همان دور جواب داد: آه دلم از کلاه سرخک ها سیاه است!
تمام آنها با شکارچی یا چوب شکن ها دوست هستند. آنها چون سمارق های خالدار
زهردار سرخ و زیبا هستند اما خوردنی نه. صرف می توان مادرکلان پیر آنها را
قورت کرد، او را هم دوباره زنده و سلامت دوباره از شکمت بیرون می کشند!
دیدم نزدیک است گرگ ترسندوک از دستم برود. با عجله شال کلاه دار سرخ را از
تنم کشیدم و شال کلاه زرد را پوشیده، گفتم: ولی ببین من دخترکی کلاه زرد و
تنها هستم.
گرگ آب دهنش را قورت کرد. نزدیک آمد، مرا بوی بوی کرد و گفت: مزه! مزه!
با یک کلاه زردک شاید بتوان به نتیجه رسید.
آن وقت صدایش را نرمتر ساخته، گفت: چه دسته یی گل زیبا! به کجا می روی
دختر جان؟
گفتم: پیش مادرکلانم، گرگ مهربان.
گفت: آیا خانهء مادرکلانت در همین نزدیکی ها است؟
گفتم: نه کمی دور است. اما اگر از این راه بروم، نزدیک می شود.
گفت: پس چرا از این راه نمی روی؟
گفتم: چون از راه دورتر می توانم گل های زیباتر را برایش بچینم.
گرگ آهسته خنده کرد و گفت: دخترک خوب هستی. بوی خوب می دهی. برو برو گل
بچین.
و آهسته تر افزود: و بدان دخترک که من گل های به رنگ سرخ را بیشتر خوش
دارم!
آن وقت با صدای بلندتر گفت: راستی حالا که تو کلاه زرد هستی، می توانی
کلاه سرخ خود را به طور یادگار به من بدهی؟
گفتم: از تو باشد.
گرگ با خوشحالی شال کلاه دار سرخ مرا گرفت، به راهی کوتاه که برایش نشان
داده بودم، رفت و فریاد زد: به امید دیدار خوشبویک!
دوستان عزیز! وارخطا نشوید. من آنقدرها هم که شما خیال کرده اید، بی عقل
نیستم. راهی را که به گرگ نشان داده بودم، پس از یک دورهء کامل جنگل به
خانه مادرکلان می رسید. اما راه گل های زیبا که خودم در آن روان بودم،
راهی کوتاه بود که اول به خانه چوب شکن می رسید و باز به خانه مادرکلان.
وقتی که به خانه چوب شکن رسیدم، او تبر خود را تیز می کرد. چوب شکن خواست
بگوید خوش آمدی کلاه سرخک. ولی با دیدنم رنگ کلاهم دهنش از تعجب باز ماند
و گفت: سلام کلاه زردک!
گفتم: سلام کاکا چوب شکن. لطفا عجله کنید. زیرا گرگ به سوی خانه
مادرکلان رفته است.
چوب شکن با خیال راحت خندید و گفت: این قصه قدیمی شده است. دیگر گرگ ها
جرات ندارند چشم بد به مادرکلان کلاه سرخک ها داشته باشند.
گفتم: ولی کاکا چوب شکن، حالا من کلاه زرد هستم.
چوب شکن پریشان شد و گفت: راست می گویی... باید عجله کرد.
گرگ پس از دوره زدن کامل جنگل خسته و مانده به خانه مادرکلان رسید. کلاه
سرخ مرا بر سر داشت و چند گل نیم تکیدهء زرد در دستش بود. مودبانه بر
دروازه تک تک کرد و منتظر ماند.
مادرکلان پرسید: کیست؟
گرگ جواب داد: من هستم نواسهء شما کلاه سرخک!
مادرکلان گفت: دروازه را تیله بده. در باز است.
گرگ نفس زنان داخل خانه شد. مادرکلان گفت: بیا عزیزم، نزدیکم بنشین.
گرگ خم شد و در حالیکه می خواست خوردترک معلوم شود، به بستر مادرکلان نزدیک
شد و بی اختیار پرسید: اوه مادرکلان جان چرا چشم های شما این قدر کلان
است؟
مادرکلان گفت: برای اینکه ترا خوبتر دیده بتوانم.
گرگ پرسید: چرا گوش های تان این قدر کلان است؟
مادرکلان گفت: برای اینکه ترا خوبتر شنیده بتوانم.
گرگ گفت: و بینی تان هم آن بینی نازک همیشگی نیست؟
مادرکلان گفت: به خاطر اینکه ترا خوبتر بوییده بتوانم.
گرگ با شک گفت: وی... وی مادرکلان جان دست های شما چقدر قوی شده است.
مادرکلان گفت: برای اینکه ترا خوبتر محکم گرفته بتوانم!
با این گپ مادرکلان از جای خود خیز زد و گرگ را به پشت چپه نموده و با قهر
گفت: حالا من از تو پرسیده می توانم که چرا کلاهت اینقدر بر سرت خورد
است؟
گرگ با ترس جواب داد: برای اینکه... برای اینکه من گرگ هستم نه کلاه سرخک.
چوب شکن گفت: پس بشنو! من هم چوب شکن هستم نه مادرکلان!
گرگ با حیرت پرسید: چی! پس این بار مادرکلان را شما خورده اید؟
من و مادرکلان میان الماری به خنده افتادیم. چوب شکن با دستش ضربه ای محکم
بر پشت گرگ زد و گفت: احمق برو و دیگر به دور و بر خانه های مردم نیا.
گرگ چهار دست و پا داشت، چهار دیگر هم قرض گرفت و به میان جنگل گریخت. از
آن روز گرگ بد خاکستری با خود عهد کرد که دیگر فریب دخترکان را نخورد.
حالا کلاه سرخ باشند یا کلاه زرد. بخصوص که کلاه زردها خطرناکتر هستند و
حتی مادرکلان آنها را هم نمی توان قورت داد!
1996/کانادا
|