شهزاده گلسرخ
بود نبود، زیر آسمان کبود پیرمردی بود که
یک دختر داشت. پیرمرد تاجر بود و هنگامی که برای تجارت به سفر می رفت،
یگانه دخترش را زن همسایه نگهداری می کرد که از خود دو دختر داشت.
در روزی سرد زمستانی، پیرمرد اسپ خود را
به گادی بست و آمادهء سفر شد. او مثل همیشه پیش از حرکت پرسید: لطفا
بگویید برای شما از این سفر خود چه سوغات بیاورم؟
گلنار دختر کلان زن همسایه گفت: برای من
پیراهنی از اطلس سفید بیاورید.
دلنار دختر خورد زن همسایه گفت: برای من
بوت های کری بلند سبز بیاورید.
مادر دخترها انارخانم گفت: من شال
ابریشم خالص می خواهم.
پیرمرد گفت: بسیار خوب به سر چشم.
آن وقت سوی دختر خود دید. زیبارو با
پریشانی پیش رفت، تکمه های کرتی پدر خود را بست و گفت: من چیزی نمی خواهم،
جز اینکه شما بخیر به خوبی و خوشی نزد من برگردید.
پیرمرد پیشانی دخترش را بوسید و گفت:
پریشان نباش. من به زودی پس خواهم آمد. حالا اگر می خواهی مرا خوشحال
بسازی، از من هدیه ای بخواه.
زیبارو گفت: برای من شاخه ای گلسرخ
بیاور.
پیرمرد به سفر رفت. هنگام برگشت او به
آسانی توانست پیراهن اطلس سفید، بوت های کری بلند سبز و شال ابریشمی اعلا
را بیابد و بخرد. اما در آن فصل زمستان یافتن گلسرخ ناممکن بود.
پیرمرد در همان حال که از جنگلی ناشناس
می گذشت، دل شکسته و غمگین بود که نتوانسته است گلسرخ را برای دختر زیبا و
مهربانش پیدا کند.
هوا رو به تاریکی می رفت و باد سرد تبدیل
به توفان برف شده بود. پیرمرد از دور شعله های سرخ آتش را دید و اسپ خود
را به آن طرف راند. چون نزدیک رفت، قصری کهنه و قدیمی را در برابر خود
یافت. پیرمرد هر قدر بر دروازهء باز قصر تک تک کرد و صاحب خانه را صدا زد،
کسی جواب نداد. با اینهمه پیرمرد از دروازه باز می توانست ببیند که در
صالون بزرگ و خالی قصر آتش می سوزد. پیرمرد که بسیار خنک خورده بود، ناچار
بدون اجازه با اسپ خود داخل قصر شد تا هر دو در کنار آتش بخاری گرم شوند.
ناگهان پیرمرد در میان شعله های آتش بخاری دیواری گلسرخ و زیبا را دید که
معجزه وار در میان شعله های آتش شگفته بود. پیرمرد بی آنکه فکر کند، دست
میان آتش برد و گل را چید. ناگهان آتش خاموش شد. باد سرد داخل قصر وزید و
صدای بابه غرغری شیشه های قصر را به لرزه انداخت. اسپ پیرمرد ترسید و بر
دو پایش بلند شده، شیهه کشید. پیرمرد در نور الماسک ها دیویی ترسناک را
دید که در برابرش ایستاده است. دیو با صدای ترسناک غرید: تو بدون اجازه
داخل قصر من شدی، ترا بخشیدم. تو بدون اجازه کنار آتش من نشستی، ترا
بخشیدم. اما من نمی توانم ترا ببخشم به خاطر گلی که چیدی.
پیرمرد گفت: من این گل را برای دخترم
چیده ام و قیمت آن را هر قدر که بخواهی به تو خواهم داد.
دیو گفت: اگر می خواهی زنده بمانی،
دختری را که این گل را به خاطر او چیده ای، پیش من بیاور.
پیرمرد هر چند بسیار ترسیده بود، با
شجاعت گفت: من هرگز جگرگوشه خود را به دست تو نخواهم داد!
دیو گفت: در این صورت این گل را از طرف
من به دخترت هدیه ببر و بدان که خودت تا سه روز بعد خواهی مرد.
پیرمرد با فکر پریشان از قصر بیرون
آمد. اسپ خود را به گادی بست و سوی خانه راند.
زیبارو از دیدن پدرش و گلسرخ بسیار
خوشحال شد. آن گل زیباترین گلسرخ بود که در زنده گی خود دیده بود. ولی
نتوانست از زیبایی گل لذت ببرد. زیرا پدر خود را بسیار غمگین و مریض
یافت. زیبارو که دختر بسیار مهربان و هوشیار بود، با اصرار از پدرش خواست
که علت غم خود را به او بگوید. پیرمرد آهی کشید و گفت: دختر خوبم، من از
خاطر خود غمگین نیستم. اما از اینکه مجبور هستم ترا در این دنیای بزرگ به
زودی تنها بگذارم، پریشان می باشم. من با انارخانم حرف خواهم زد و از او
که زنی خوب است خواهم خواست که از تو مانند دخترش نگهداری کند. زیرا این
بار من روانهء سفری هستم که برگشت ندارد.
آن وقت پیرمرد قصهء قصر قدیمی، گلسرخ و
دیو را برای دخترش باز گفت. اشک از چشمان زیبارو جاری شد و گفت: پدر من
به خاطر حفظ زنده گی شما حاضر هستم به قصر دیو بروم.
پیرمرد گفت: دخترم من زنده گی خود را
کرده ام و هرگز نخواهم گذاشت که تو به خاطر من زنده گی خود را خراب کنی.
گلنار و دلنار که گپ های آن دو نفر را از
پشت دروازه می شنیدند، به یکدیگر گفتند: چه مردمان بی خبر! مگر آنها
داستان قدیمی شهزادهء گلسرخ را نشنیده اند که چگونه عشق دختری مهربان آن
دیو زشت را تبدیل به پسری زیبارو ساخت؟ این دیو گلسرخ حتمی همان شهزاده گک
بیچاره است!
آن وقت گلنار که چالاکتر بود، بر پشت اسپ
پیرمرد بالا شد و سوی جنگل رفت. اسپ او را به قصر قدیمی برد. گلنار داخل
قصر شد و در کنار بخاری بی آتش دیو را دید. گلنار از دیدن دیو به شدت
ترسید، اما کوشید صدایش نلرزد و با رنگ پریده گفت: اوه ای دیو مهربان!
تو چقدر خوب و زیبا هستی! من عاشق تو هستم!
دیو با حیرت طرف او دید و در ظاهرش هیچ
تغییر نیامد. گلنار با ترس سوی دروازه دوید و پرسید: نه که تو به راستی
دیو هستی؟
دیو با نیشخندی گفت: از همان راهی که
آمده ای پس برو. من منتظر دختری هستم که پیرمرد به خاطر او گلسرخ را چید.
گلنار شرمنده برگشت و قصه را به دلنار
گفت. دلنار که هوشیارتر بود، گلسرخ را از گلدان اتاق زیبارو گرفت، بر پشت
اسپ سوار شد و اسپ او را به قصر قدیمی برد. دهان دلنار با دیدن قصر کهنه
اما بسیار قیمتی از خوشی باز ماند. درون قصر رفت و به دیو که غمگین و
تنها نشسته بود، گفت: ای دیو خوب! ای خوبترین دیو! ببین من دختری هستم
که تو در انتظار او هستی. تشکر از گلسرخ که برای من هدیه روان کردی!
دیو با قهر شاخهء گلسرخ را از دلنار گرفت
و گفت: این شاخهء گل از تو نیست. از همان راهی که آمده ای پس برو و مرا
تنها بمان.
زیبارو آنقدر مشغول پرستاری پدر مریضش
بود که رفت و آمد دختران همسایه و نبودن اسپ را متوجه نشد. ولی در شروع
روز سوم بیماری پدرش به اتاق خود آمد تا لحظاتی با غم خود تنها بماند و
برای نجات پدر خود چاره ای بیندیشد که متوجه شد، گلسرخ در گلدان نیست.
دیگر صبر نکرد. پرستاری پدرش را به انارخانم سپرد و خود سوار بر اسپ پدرش
سوی قصر قدیمی تاخت. دیو گلسرخ پهلوی دروازهء قصر منتظر او ایستاده بود.
زیبارو عصبانی از اسپ پایین پرید و در حالیکه شمشیری بر دست داشت، سوی دیو
حمله کرد. زیبارو در همان حال چیغ زد: ای دیو بد! ای دیو زشت که پدر مرا
نزدیک به سه روز است که آزار می دهی! من از تو نفرت دارم! نه به خاطر
اینکه بدقواره هستی، بلکه ازدرون زشت تو که به خاطر یک شاخه گلسرخ، خوشبختی
و شرافت دختری را از پدرش می خواهد، بدم می آید.
دیو حیران بر جای خود ایستاده ماند. نه
دفاع کرد و نه گریخت. از همین خاطر زیبارو توانست زود به او برسد و شمشیرش
را تا دسته در سینه او درون کند. زیبارو در همان حال که او را با شمشیر می
زد، گفت: من هیچ وقت به تو اجازه نخواهم داد که دست چتل تو به من برسد!
ناگهان آتش در بخاری دیواری شعله کشید.
چهلچراغ های قصر روشن شد. به صدها گل گلدان خوشبو در صالون قصر شگفت. دیو
به دور خود چرخید، چرخید، چرخید و نقاب ترسناک از تن و چهره اش به زمین
افتید. شهزادهء گلسرخ در برابر دختر پیدا گشت. زیبارو حیران پرسید: پس
تو به راستی شهزادهء طلسم شده بودی؟
شهزاده گفت: بلی، ظاهر زیبای مرا همه
تعریف می کردند و از درون زشت من هیچکس هیچ چیز نمی گفت. تا آنکه جادوگری
به جزای آن باطن زشت به من ظاهر زشت هم بخشید. اما تو اولین دختری بودی
که به درون بدرنگ من اشاره کردی و طلسم را شکستی. تو به من کمک کردی تا
نه تنها روی زیبای خود را باز یابم، بلکه درون خود را نیز از زشتی نجات
دهم. شمشیر تو مرا زنده کرد!
از آن پس هر وقت که دلنار و گلنار با
مادر خود انار خانم به دیدار پیرمرد و دخترش به قصر قدیمی می رفتند، با
دیدن شهزاده با حسرت به همدیگر می گفتند: کاش ما هم چون زیبارو جرات می
داشتیم و عوض بوسه های ساختگی یک سیلی به راستی به روی دیو بدرنگ می زدیم!
2006/کانادا
|