مرگ قو
بود نبود، زیر آسمان کبود فرمانروایی بود که خود را ملکهء عقاب می نامید.
ملکهء عقاب چشمانی بزرگ، درخشان و به هم نزدیک، بینی بلند که تیغه آن از
نیمه رو به پایین خمیده بود و گیسوان زیبا داشت. او بر سر خود تاجی از
پرهای عقاب را می گذاشت که دنباله اش تا پشت پایش می رسید.
ملکهء عقاب هر چند خود از جنس پرنده بود اما پرنده گان را دوست نداشت و
بخصوص او را با پرنده گان زیبا و خوش الحان خصومتی بود آشکار.
برای بار اول در زمان سلطنت او بود که رسم زشت شکار، اسارت و فروش پرنده ها
میان مردم رواج یافت. برای بار اول در زمان سلطنت او بود که بلبل از
گلسرخ، طوطی از شاخ سبز و کنری از لب جویبار جدا ماند. برای بار اول در
زمان سلطنت او بود که سینهء کبوتر شگافته شد، گوشت کبک کباب گردید، پرهای
دم طاووس زینت بخش اشیا گشت و بالشت ها و دوشک های ثروتمندان از پر پرنده
گان فضا نرمی یافت.
هر چند تمام پرنده های خشکه و آب به ناچار مطیع امر ملکهء عقاب شده بود،
هنوز پرنده ای بود که آوازهء زیبایی، پاکی و بی آزاریش خواب تیرهء عقاب را
برهم می زد. آن پرندهء کمیاب قو بود که دور از قلمروسلطنت ملکهء عقاب در
دریاچهء قو می زیست.
ملکهء عقاب به جوانان سرزمینش پیام داد که هر آنکس رنج سفر به سوی دریاچهء
قو را بر خود هموار نماید و پرهای نرم قو را برای بالشت خوابش هدیه بیاورد،
سلطان قلمروش خواهد گشت.
ملکهء عقاب را عاشقان بسیار بود و این زن سختدل و نیرومند که زیبایش به سان
صخره های بلند کوه ها سرد و سخت و ساکت بود، با چشمان بزرگ قوه یی و تاج
شاهپرهای طلایی اش خواهان بسیار داشت.
در میان جوانان سرزمین او پسری بود رشید که تا آندم دست به خون پرنده ها
نیالوده بود و با اینهمه از عشق تسخیر قلب و قلمرو باشکوهء ملکهء عقاب عزم
سفر به دریاچهء قو را نمود.
مادر پیرش به گاه وداع به او گفت: پسرم سفرت از برای نیتی شوم است و
ازینرو بر دستم کاسهء آب نیست تا بر قفایت بریزم. در عوض دو کاسهء چشمم
لبریز اشک شور است و دلم گواهی بد می دهد. پسرم ریختن خون پرنده ها دل
انسان را سخت می سازد. چه دل خود پرنده یی است عاشق آزادی و آواز و
پرواز. مگر صدای دل خود را نشنیده ای که مانند دو پرنده پیهم آواز می
خواند: له لا... له لا؟ مگر تپش قلب خود را مانند پرنده های اسیر که بر
قفس بال می کوبند، احساس نکرده ای؟ پسرم با کشتن هر پرنده تو پری از بال
پرواز دل خود را خواهی برید و با کشتن قو... تو عشق خود را خواهی کشت. قلب
سفید خود را نابود خواهی کرد!
پسر که از حرف های مادرش به لرزه درآمده بود، گفت: ولی من برای بدست آوردن
عشق عقاب به پر قو نیاز دارم.
مادرش گفت: چه عشق است این؟ عشق حقیقی تحمل دیدن خون پرندهء زیبا چون قو
را ندارد. عشقی که خون بنوشد، دروغین وبی رحم است پسرم.
جوان که با سحر چشمان نافذ ملکهء عقاب جادو شده بود، پا در راه گذاشت و
گفت: آری عشق او بیرحم است مادرم!
جوان چون صدها جوان دیگر سرزمینش راهی سفری طولانی و دشوار گشت. سختی سفر
بدانگونه بود که هرروز از تعداد همراهان سفر کاسته می شد. عده ای نابود
گشت و عده ای از راه برگشت. اما جوان چون کوهنوردی که به هوس تسخیر
بلندترین قلهء کوه با سنگ های سخت دست و پنجه نرم می کند، از عزم خود
برنگشت. روزها و شب ها در نور آفتاب و مهتاب در حالیکه خیال بال های عقاب
بر شانه های خسته اش سایه می افگند، راه زد و گام برداشت تا آنکه شامگاهی
خنک به قریه یی در کنار دریاچهء قو رسید. با مردم نا آشنا بود و نمی دانست
شب را در کجا بگذراند، ولی از همه اولتر می خواست دریاچه را ببیند.
کنار دریاچهء قو ایستاده بود و به آب صاف که از رنگ غروب سرخرنگ شده بود،
می دید که ناگاه علفزارهای تیره رنگ کنار دریاچه تکان خورد و دختری از میان
آن، چون نور سپیده از دهن شب بیرون آمد. دختر آنچنان آرام و با وقار راه
می پیمود که رویا و خیال می نمود. آندم که دختر با ظرافتی بی مانند گردن
بلند و نرم خود را سوی جوان دور داد و چشمان سیاه و معصوم خود را به او
دوخت، سراپای پسر به لرزه درآمد و با صدای لرزان پرسید: تو؟
-
قو!
دختر سپید پیراهن چنین پاسخ داد و با مشاهدهء حیرت پسر با تبسمی ملیح علاوه
کرد: گذاشتن نامی چنین بر دختران قریهء ما امری است معمول. ای بیگانه!
آیا کسی را سراغ داری که برای تو نان و آب و جایی برای خواب بدهد؟
پسر گویی گنگ شده باشد، با سر پاسخ منفی داد. دختر او را به خانهء خود
برد. اتاقی گرم و جای خواب نرم بدو ارزانی فرمود. پسر ماه اخیر زمستان
را در خانهء میزبان خود گذشتاند و از صحبت با پدر پیر دختر دریافت که قوها
در اوایل بهار به دریاچه می آیند، جفت گیری می کنند، تخم می دهند و چوچه
های شان بزرگ می شود. آنگاه پیش از سرد شدن هوا بار دیگر به سرزمینی می
روند که کسی نمی داند در کجاست و گویا در قلمرو خواب پری هاست.
باری پدر دختر از جوان پرسید: اینهمه علاقهء تو به قو از برای چیست؟
جوان سنگینی نگاه محجوب دختر را بر خود احساس کرد و کوشید با صدای آرام
پاسخ دهد: هیچ صرف می خواهم قوها را ببینم...
پدر دختر آه کشید و گفت: یکبار که قو را دیدی، مهرش بر دلت خواهد نشست.
جوان به تبسم مرموز دختر دید و بر اضطرابش افزوده گشت.
بهار فرا رسید. قوها به دریاچه برگشتند. تصویر سپید آنها بر آیینهء آب
چون گلبرگ های گل نسترن شگفت. قوهای جوان دو بدو دور هم می چرخیدند، مست
بهار عاشقانه می رقصیدند و آشیانه های سبز خود را در جزیره ها کوچک میان
نیزارهای سبز دریاچه می ساختند.
بالاخره روزی دمادم سحر جوان از خواب پریشان برخاست. بر تردید خود غلبه
کرد. تفنگ خود را که شب قبل پاک کرده و لبریز گلوله های آتشینش ساخته بود،
گرفت. با گام های آهسته از خانه برآمد و سوی دریاچه رفت. چون کنار آب
رسید، بر شفق خطی سرخ چون خون ریخته بود و هوا هنوز تاریک بود. آرام بر
زمین دراز کشید و جزیرهء کوچک روبروی خود را که دیده بود ماده قویی بر تخم
های خود می خوابد، نشانه گرفت. خش خش آهستهء نی ها دل او را می لرزاند.
بند دستانش سست بود. عرق سرد بر جبینش نشسته بود و دلش آشوب می شد. بادی
نرم وزید و پرهای سفید قو را میان نیزار آشکار کرد. جوان دانست که اگر
همین اکنون فیر نکند، در آینده نخواهد توانست قو را بکشد. پس چشمان بزرگ و
درخشان ملکهء عقاب را به خاطر آورد و انگشت بر ماشه فشرد.
گلوله رها شد. فریادی در هوا پیچید و قوها پرواز کردند. فریاد آشنا
بود. تفنگ از دست جوان افتاد. جوان خود را بر آب زد و میان نی های شکسته
دختر جوان را با پیراهن سپیدش غرقه در خون یافت که بر آشیانه قو آرام خفته
بود. جوان با حسرت و حیرت گفت: تو؟
دختر تبسمی بیرنگ کرد و گفت: قو!
آنگاه نگاه خود را از مسیر پرواز پرنده ها گرفت. چشمان سیاه خود را که عشق
و درد در آن بهم می آمیخت به پسر دوخت و دست سفید چون بال قو خود را که از
آن قطرات خون تازه چون برگ لاله فرو می ریخت، سوی پسر دراز کرد.
جوان دست دختر را گرفت و در حالیکه می لرزید، در کنار او زانو زد و پرسید:
تو... تو در اینجا چه می کنی؟
دختر آرام زمزمه کرد: این صبحگاه به همان شامگاه شبیه است که من ترا برای
بار اول دیدم... نیست؟
لبخندی حزین زد و ادامه داد: می گویند قو هر آنجا که عاشق شد، هنگام مرگ
بدانجا باز می گردد تا در آن دیار جان بر جان آفرین بسپارد. اینک من نیز
به دیده گان تو بر می گردم و جان تلخم را به نگاه های شیرین تو می سپارم،
تا باشد که عشق من به تو مرگ قو نام گیرد.
آنگاه گردن بلند و نرمش که آنهمه ظریف و با وقار بود، به آرامی بر بازوی
جوان خمید و چشمان سیاه و زیبایش بسته گشت. پسر با وحشت و نومیدی فریاد
کشید: نی... نی... نی...
از آنروز تا اکنون شکارچیانی که از کنارهء دریاچهء قو گذشته اند، حکایت می
کنند که در سپیدهء فصل بهار آندم که قوهای عاشق به رقص رویایی خود آغاز می
کنند، شبح دختری را به روی موج های نیلی و میان نیزاران پسته یی دیده اند و
گاه که خواسته اند دست به شکار قو برند، دستی نیرومند میلهء تفنگ شان را به
کناری زده و صدایی تلخ در گوش شان نالیده است: اشتباه نکن! تو عشق خود
را خواهی کشت... قلب سپید خود را نابود خواهی کرد. قلب سپید و بی گناه خود
را... می دانی!
25حوت
1371
در شماره هایی آینده می خوانید:
لاله سیاه ، مــــــروارید، و دیگر...... |