مـــــــــــروارید
بود نبود زمانی که بر روی زمین هنوز
انسانی نبود، در عمق اوقیانوس کبود موجودات دریایی را پادشاهی بود. پادشاه
دختری داشت مروارید نام که این نام هر چند زیبا بود ولی نامی عجیب و به گوش
ها ناآشنا بود و قصه از این قرار که چون دخترک به دنیا آمد و او را هنری نه
به جز گریه از صبح تا به شام، قطرات اشک او مانند مهره های سپید درخشان به
هر سو دوان و ازین سبب دایهء او را کاری نه از شام تا به صبح که هرگاه او
گریه می کرد، دایه اشک مهره های گرانبهایش را ذخیره می کرد.
زن پادشاه که پری دریایی بود، مهره ها را
می شگافت و از آنها برای دخترش گردنبندی می بافت که اگر بارها به دور گردن
ظریف دخترک حلقه می شد، باز هم بلندتر از قامتش گفته می شد.
هر چه زمان می گذشت و مروارید دریایی نمو
می کرد، درخشنده گی گردنبندش بیشتر طلوع می کرد و شهرت آن شکوه را ماهی های
کوچک و رنگین که مدام دور و برش شناور بودند، به دورترین نقاط اوقیانوس
پیامبر بودند. تا اینکه شهرت مرواریدهای زیبا به سردستهء دزدان دریایی
کوسه ماهی سیاه رسید و طمع به دست آوردن آن گنج او را با دزدان خونخوارش
به قصر پادشاه کشید.
قصر که از سنگ های رنگین ساخته شده و با
مرجان های سرخ و گیاهان بحری زینت یافته بود، قبل از آن نه دشمنی داشت و نه
دربانی... ازین سبب پادشاه با ناباوری غافلگیر شد و مروارید دریایی به
آسانی اسیر. کوسه ماهی سیاه مروارید دریایی را در زندانی از سنگ خارا در
عمق ظلمات آب ها اسیر کرد و ماری برق دار را اجیر کرد تا مدام دختر را
بیازارد و از اشک های او به درازی گردنبند بیفزاید.
شبی که مروارید دریایی تنها بود و زار
زار به حال خویش گریه می کرد و آنگاه قطرات اشکش را با بیزاری نظاره می
کرد، گروهی از ماهیان کوچک رنگین، یاران دیرین که بیاد روزگاران شیرین
دیوانه وار رد پای او را در تمامی اوقیانوس جستجو می کردند، از میله های
تنگ دریچهء زندانش عبور کرده و به درون آمدند. مروارید دریایی از شوق
دیدار اشک بسیار ریخت و تا آنها در باره راهی برای نجات او گفتگو می کردند،
گردنبند گرانبهای خود را گسیخت، مرواریدهایش را بر زمین ریخت و به دوستان
حیرتزدهء خود گفت: دوستان من! هر چند دل مرا از این گردنبند جدایی نیست
ولی جز این راهی برای رهایی نیست. می خواهم کوسه ماهی حریص را جزایی سنگین
بدهم و اوقیانوس سخاوتمند را هدیهء رنگین... خواهش من از شما این است که
قطرات اشک مرا برداشته، میان پوشش های کوچک گذاشته و در سرتاسر اوقیانوس
پراگنده کنید.
ماهی های وفادار چنان کردند. تمام شب
دسته دسته آمدند و مرواریدها را به دهن گرفته با دلسوزی در قوطی های زیبا
گذاشته و با حسرت در نقاطی پنهان که هرگز از آن نگفتند، نهفتند.
تا دم صبح از آن گنج به رنج اندوخته جز
رشته های از غم سوخته چیزی نماند.
چون کوسه ماهی سیاه به عادت هرروزه در
سنگی زندان را گشود تا مروارید دریایی را دیدار نماید و طول گردنبند را
شمار... با دیدن رشته های از هم گسیخته چشمانش از حدقه برآمد و از آن ضربهء
شدید دل مروارید دوستش با صدای بلند کفید. مروارید دریایی آب های سیاه را
از هم درید و چون پرندهء سبکبال سوی مادر و پدر خویش پرید و از آن پس کمتر
گریست و همواره خندید.
هر چند قطرات اشک او در اوقیانوس پراگنده
ماند اما دل اوقیانوس از محبت مروارید دریایی آگنده ماند.
... اکنون پس از گذشت قرن ها کوسه ماهی
های سیاه در چهرهء شکارچی های دو پا (آدم ها) صدف، قوطی های زیبا را که
حافظ اشک های پریگک دریایی اند، شکار می کنند و مرواریدش را روانهء بازار
می کنند.
8 حوت 1364/ کابل
|