کابل ناتهـ، Kabulnath



















ســــرود عشق




مــــــرگ قو










Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 
 
 
زیـــــــــر آسمـــــان کبــــــود
 

سلسله قصه گک های "زیر آسمان کبود" دو فصل دارد.   چهار قصه گک فصل اول زادهء تخیل من است و آن ها را من در افغانستان نوشته ام.   قصه گک های فصل دوم را من در اینجا در کانادا برای اطفال نوشته ام تا والدینی که آرزو دارند برای اطفال شان به دری قصه بگویند، منبعی برای خوانش داشته باشند.  این قصه گک ها بازنویسی قصه های معروف جهانی با دید نو است و  با زبان ساده نوشته شده اند.
 

این قصه ها تا اکنون به صورت سلسله وار در ماهنامهء "پیام روز" به همت خانم حنیفه فریور و محترم نوذر الیاس در کانادا به صورت منظم چاپ شده اند و اینک آرزومندم که به صورت منظم در سایت خوب "کابل ناتهـ" به همت برادر گرامی ایشور داس فرصت نشر بیابند.

با درود،

پروین پژواک

ppazhwak@yahoo.com

www.hozhaber.com

 

 

لاله سیاه

 

بود نبود زیر آسمان کبود دختری بود به نام لالهء سیاه.  هیچکس نمی دانست لاله سیاه از کجا آمده است.  می گفتند در شبی روشن از نور مهتاب او را در میان حلقه ای از لاله های سیاه یافته اند.  همه حیرت می کردند:  حلقه ای از لاله های سیاه؟  لاله سیاه را کی دیده؟

ولی فرمانروای سرزمین لاله ها قسم می خورد:  باور کنید.  به سخنان من باور کنید.  آن شب خوابم نمی برد.  برای گردش بیرون رفتم.  از دشت لاله های رنگین گذشته بودم و به جنگل باران پای نهاده بودم که صدای گریهء کودکی را شنیدم.  شبی روشن از نور مهتاب بود.  در میان دایرهء از لاله های سیاه رنگ کودکی را یافتم، سراپا سیاه.  با دیدن او آنچنان حیرتزده شدم که به لاله های سیاه توجه نکردم و کودک را در شال خود پیچانده به قصر خود آوردم.  فردا چون به جنگل رفتم، گویی خواب دیده باشم، لاله های سیاه ناپدید شده بود.

در سرزمین لاله ها تنهامردان به اثر سفر و شکار رنگ گندمی داشتند و زنان همه به سفیدی برف بودند.  از این سبب از کودک زیبا که اینک بر وی نام لاله سیاه را گذاشته بودند با حیرت و توجه بسیار چون شی گرانبها نگهداری به عمل می آوردند و او در قصر با دختر فرمانروا یکجا پرورش می یافت.  ولی این با همی هرگز باعث همدلی شان نشد.  فرمانروای مهربان هرگاه که دیده گان لاله سیاه را از آزار دختر خودسرش پر از اشک می یافت، سری با تاسف تکان می داد و خطاب به دخترش می گفت:   تو به چه خود می نازی؟  ای کاش رنگ جلد تو چون او سیاه می بود اما قلبی به سپیدی دل او می داشتی!

لاله سیاه چون به جوانی رسید بار دیگر با زیبایی خود باعث حیرت همه شد.  ظریف و بلند با رنگی چون آبنوس و لطافتی به سان گلبرگ.  دو چشم بزرگ آبدار با مژه های پرپشت  در صورتش شگفته و زلفانش حلقه حلقه بر شانه های خوش ترکیبش ریخته...  سراپا طراوت بهار با عطر پاکیزهء لاله ها بر جان.

بر سرزمین لاله ها، جوانه ها، شگوفه ها، غچی ها، کلنگ ها، آفتاب بارانک، رنگین کمان ... و تمامی این سرزمین های زیبا و خوشبخت ملکه بهار فرمانروایی داشت.   ملکه بهار پسری داشت زیبا و نیرومند که روزها چون گل می شگفت اما شب ها سایهء اندوهی نامعلوم بر وی سنگینی می کرد و در خواب ها به فریادش وا می داشت.

مدتی می شد که چون شاهزاده بهار به خواب می رفت خود را در میان جنگلی سراپا باران و باد تنها می یافت.  با اسپش در سیاهی شب می تاخت و می تاخت و ناگاه در برابرش گلی نقره آگین سیاه که چون شب پر ستاره می درخشید، می شگفت.  در میان گلبرگ های گل لاله فرو می رفت، در میان موجی از ستاره و سیاهی فشرده می گشت و خود را در برابر دختری سراپا شب می یافت.  دستان او را در دست می گرفت و لبخند می زد.  آنگاه از خواب بیدار می شد و تا سپیده سحر رنگش از اندیشه سفید می پرید.

سحری شاهزاده بهار نزد مادر خود رفت و از او اجازه خواست تا برای چند روز با دوستان خود به سرزمین لاله ها برود.  ملکه که از حالات شبانهء پسر خود در هراس بود، از اندیشهء گشت و گذار شاهزاده بهار شادمان شد و او را اجازه داد. 

شاهزاده همراه با دوستانش به سرزمین لاله ها رفت و در دشت لاله های رنگین خیمه زد.  شبانگاه هوا تیره گشت.  بادی شدید همراه با باران و الماسک های فراوان آغاز شد.   پسر احساسی عجیب یافت.  خیال کرد در عالم خواب است و لاله اش او را صدا می زند.  او را به جستجوی خود فرا می خواند.  دوستانش به خواب رفته بودند.  شاهزاده بر اسپش سوار شد و به سوی جنگل تاخت.  باد شال بلندش را در پشتش به هوا بلند کرد.  الماسک جنگل را روشنایی داد و از پشت پردهء باران نگاه پسر بر تک لاله سیاه که به طور معجزه آسا روییده بود، افتاد.   با قلب پر تپش از اسپ فرود آمد و سوی لاله شتافت.  زمین زیر پایش نرم بود.  پسر اهمیتی نداد اما لوش به یکباره گی جای خالی کرد و او را تا کمر در خود فرو برد.  پسر مانند عالم خواب ها فریاد زد، فریاد زد و اسپ او وحشتزده سوی خیمه گاه شتافت.  پسر به تلاش خود افزود، ولی لوش سرد و چسپناک به زودی او را خسته کرد.  شاهزاده سرش را بالا گرفت و چشمانش را بست.  باران بر پیشانی پریده رنگش می بارید.  ناگاه تماس دستی را بر پیشانی خود احساس کرد.  دستی گرم و پر نیرو که می کوشید به او یاری کند.  پسر چشمانش را باز کرد.  در تیره گی شب چیزی را ندید جز پیراهنی سفید مواج.  گویی روحی بود که سر و دست و پای نداشت، ولی پسر دستان گرم او را بر بازوان خود احساس می کرد.   شاهزاده چون از لوش بیرون آورده شد، از خستگی بسیار بیهوش گشت و همینکه به هوش آمد، دوستان خود را دید که به رهنمایی اسپ باوفایش دورش جمع شده بودند.   شاهزاده نیم خیز شد و هراسان پرسید:  او کجاست؟

دوستانش نمی دانستند کی؟   شاهزاده فریاد زد: لالهء من!

و سوی لوش لغزنده دید.  از لاله سیاه اثری نبود.  دوستانش شاهزاده را به خیمه گاه بردند.  او را شستند و بر بستری از برگ خواباندند.   شاهزاده سرپا تب می سوخت.

صبح وقت خبر آمدن شاهزادهء بهار و بیماری وی به فرمانروای لاله ها رسید.  قرار شد قاصدی با صبحانه و هدایا به خیمه گاه برود.  دختر جوان فرمانروا که از مژده آمدن شاهزاده بهار سر از پا نمی شناخت، از پدرش خواست که هدیهء از جانب او نیر به شاهزاده برده شود.  فرمانروا پشنهاد او را پسندید ولی گفت:   در انتخاب هدیه از لاله مشوره بخواه.

صداها در قصر پیچید:   لالهء سیاه، لالهء زیبا، لالهء دانا کجاست؟

لاله را در خوابگاهش یافتند.  بیمار و تبدار بود.  به شاهدخت گفت:  تو شاهدخت سرزمین لاله ها هستی.  برای او لاله روان کن.

شاهدخت شاد شد:   اوه بلی!   آیا بگویم لاله ای از طلا بسازند که چون گیسوانم بدرخشد یا لاله ای از نقره که چون جلدم بدرخشد؟

لالهء سیاه لبخند زد:   صاف و ساده سبدی از لاله های سفید و حقیقی را به او روان کن.

آنگاه از کنار تخت خود شاخهء لاله ای سیاه را سوی شاهدخت دراز کرد و گفت:  این را نیز در میانش بگذار.

چون تکری لالهء سفید که در میانش لاله سیاه چون نگین می درخشید به شاهزاده رسید، ناگهان از بستر بیماری برخاست.  لاله سیاه را از میان تکری گرفت، به داغ دل لاله که سفید بود، دید و خطاب به گل گفت:  من در جستجوی لالهء سیاه خود هستم که چون تو قلب سفید داشته باشد.

شاهزاده بهار با همرایی دوستان خود سوار بر اسپ به قصر فرمانروای سرزمین لاله ها رفت.  از دختر فرمانروا به خاطر هدیهء زیبایش تشکر کرد و به چشمان او با نگاهی امیدوار و پر جستجو نگریست.  اما ناامید شد.  با آنهم با لحنی مودب و مهربان از او پرسید:   لاله های زیبا را شما از کجا چیده بودید؟

شاهدخت به خنده افتید:   من و لاله چیدن؟   خدمتگاران من آن را می چینند.

شاهزاده خواست تمام خدمتگاران و همه کسانی را که در قصر فرمانروا زیست می کنند، ببیند.  چنان شد و همه در حویلی بزرگ قصر جمع آمده، با خوشحالی با شاهزاده مهربان به گفتگو پرداختند.   به جز از لاله سیاه که بیمار بود.

شاهزاده ناتوان از حل معما باری دیگر از فرمانروا و دخترش به خاطر هدیهء گرانبها سپاسگذاری نمود و به خیمه گاه برگشت.  شبی چند ماند و هر شب به جنگل باران تاخت.  ولی دستی ناپیدا با باد نیامد و پیشانی او را نوازش نکرد.  شاهزاده ناچار به قصر خود برگشت.

خبر اقامت چند روزهء شاهزادهء بهار در دشت لاله ها و اینکه او هدیهء شاهدخت لاله ها را پسندیده بود به تمام سرزمین های قلمرو فرمانروای بهار پیچید و آتش حسادت دختران جوان را برافروخته ساخت.  

روزی چند نگذشت که خبر رسید ملکه بهار جشنی را برپا می کند و در آن از همه دختران زیبای سرزمین بهار دعوت می کند تا به قصر او بروند و برقصند!  آیا این جشن به منظور آن نبود که شاهزادهء بهار عروس خود را انتخاب کند؟

اوه که چه جنب و جوشی در قلمرو بهار دیده می شد.   زیباترین گلها می شگفت تا دل زیباترین پروانه را برباید!

در سرزمین لاله ها حوادث داغ تر بود.   شاهدخت یقین داشت که شاهزاده بهار عاشق او شده است و می خواست در محفل رقص از همه بهتر و برتر باشد.  این بار خود لالهء سیاه را برای مشوره صدا زد.  لاله پشنهاد کرد که او پیراهنی سفید بپوشد و گیسوانش را با لاله های سفید بیاراید.  ولی شاهدخت قهر شد و چیغ زد:   مگر نشنیده ای که شاهزاده رنگ سیاه را می پرستد؟   مگر نه که از میان تکری پر از لاله های سفید، لاله سیاه را برگزید؟  برای من پیراهنی سیاه چون شب بدوز!

لاله سیاه شب تا به صبح بیدار نشست و با دستان ماهرش پیراهنی دوخت که تا شاهدخت بهار در برش کرد، همه فریادی از تحسین کشیدند.  پیراهن خوش دوخت و سیاه رنگ که سر شانه هایش چون شبی پر ستاره می درخشید، آنقدر دراز بود که دنباله اش را باید کسی بر دست می گرفت تا بر زمین کشیده نشود.

شاهدخت همانگونه که با شادمانی خود را در آیینه می دید، با اشاره به رنگ لاله خطاب به او گفت:   تو باید خودت دنبالهء پیراهن مرا بگیری!  اوه بلی!  من زیباترین خواهم بود!

جشن ملکهء بهار آغاز گشت.  در اولین شب جشن محفل بزرگ رقص برگزار شد.   برای شاهزادهء بهار که در بالای قصر بر تخت نشسته بود، خنده آور بود.  تمام دختران سفید و زیبا لباس سیاه پوشیده بودند.  آوازهء علاقمندی او به لالهء سیاه به همه جا پیچیده بود و همه خود را با رنگ سیاه آراسته بودند.  شاهزاده قبل از آغاز رقص از تخت برخاست و گفت:   من لاله ای بسیار گرانبها دارم که چون جان دوستش می دارم.  این لاله از نخستین دیدار تا چند روز پیش تازه بود، ولی اکنون پژمرده شده است.  هر یک از شما که لاله ام را به دست گیرد و به آن تازه گی بخشد، عروس رویاهای من خواهد بود.

غریویی در قصر پیچید.  دختران با تردید و امید سوی لاله می آمدند و آن را در دست می گرفتند.  ولی لاله تازه نمی شد.  کسی جز شاهدخت لاله ها نماند.  او با اطمینان در حالیکه لباس با شکوه اش همه را به تحسین وامی داشت، نزدیک شاهزاده آمد.  تا خم شد لاله را بگیرد، شاهزاده بهار در دنبالهء لباس بلند او لالهء سیاه را دید.  بلند و ظریف و زیبا.  مواج در پیراهنی سفید... همچون صبحی که به دنبال شب باشد!

شاهزاده به چشمان خود باور نمی کرد.  به لبخند مرموز لاله، به چشمان زیبایش درخشان از گوهرهای اشک و به گیسوان حلقه حلقه اش که دل او را از دیرگاهی در خواب ها اسیر خود کرده بود، می دید و می لرزید.

شاهزاده لالهء پژمرده را از دست شاهدخت سرزمین لاله ها گرفت و سوی لاله سیاه برد.  لاله در دستان لاله تازه شد.  آهی حیرت آلود از سینهء مردم برخاست.  شاهزاده در برابر لاله سیاه زانو زد، دستش را گرفت و بوسید.  بلی لالهء سیاه قلب سفیدش را با پیراهن سفید نشان داده بود!

قرار شد عروسی در هفتهء بعد برگزار گردد و شاهزاده عروس زیبای خود را از سرزمین لاله ها به قصر همیشه بهار خویش بیاورد.  شاهدخت سرزمین لاله ها شکست خورده و زخمی از حسد با لاله سیاه و خدمتگاران خویش به قصر خود برگشت و بی آنکه پدرش بداند، لاله را زندانی کرد.

روز عروسی شاهدخت مکار سراپای خود را با رنگ سیاه کرد.   پس از خشک شدن رنگ لباس سفید عروسی را پوشید و با جالی سفید روی خود را پوشاند.   چون شاهزاده بهار با گروه دوستان جوان خود سوار بر اسپ هلهله کنان رسید، فرمانروای ساده دل دست سیاه شدهء دختر خود را در دست او گذاشت.  شاهزاده بهار خواست چادر جالی را از روی عروسش دور نماید، ولی دختر با شرم و ناز مانع شد.  شاهزاده شاخهء لاله سیاه را که بر سینه اش زده بود، به دست دختر داد و او را بر زین اسپ خود نشاند.

آنها به سوی قصر همیشه بهار می تاختند که نگاه چهرهء درخشان آفتاب را ابر پوشاند و باران بهاری با شتاب فرود آمد.   پسر متوجه شد که چادر سفید عروس سیاه شده و دست سیاه دختر در دست او سفید!  شاهزاده از شاهدخت دروغگو لالهء سیاهش را خواست ولی دختر شاخهء گل را به دور انداخته بود.

شاهزاده رخ اسپ را برگشتاند و دیوانه وار سوی سرزمین لاله ها شتافت.  در راه شاخهء لاله سیاه را بر خاک پژمرده یافت.  خم شد، با یک حرکت لاله را از خاک ربود و با اشک دیده گان خود آبش داد.

در قصر هیچکس نمی دانست لاله سیاه در کجاست.  فرمانروای سرزمین لاله ها شرمنده و عصبانی خود اتاق به اتاق به دنبال او می گشت.   شاهزاده که نام لاله را صدا می زد و به هر طرف می دوید، چون سوی زیرزمینی قصر رفت، لاله در دستش اندکی جان گرفت.  چون قفل آهنین در را شکست، لاله سر بر افراشت و چون دستی ظریف از تاریکی بیرون آمد و لاله را گرفت، گل تازه و عطرآگین شگفت.

شاهزادهء بهار عروس زیبایش لاله سیاه را در آغوش گرفت و لاله های رنگین سراسر قلمرو بهار داغ دل خویش را از یاد برد.

 

28سنبله 1368/کابل

 

 

در شماره هایی آینده می خوانید:

 مــــــروارید، و دیگر......

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٨١           سال چهـــــــــارم                  میــــــــزان    ١٣٨۷                 سپتمبر/ اکتوبر 2008