به سوی سیوسه پل
جمعه ۱۳۹۲/۰۹/۰۱
همه سوار بس میشویم و بهطرف پل معروف اصفهان راه میافتیم: سیوسه پل. در
مقابل سیوسه پل، همه از بس پیاده میشویم و برای من که فلم گاوخونی ساختۀ
بهروز افخمی را که بر اساس رمان جعفر مدرس صادقی ساخته شده، دیدهام،
زایندهرود و سیوسه پل، دیدنی است و لذتبخش. متأسفانه دریاییکه سیوسه
پل، بالای آن قرار دارد، خشک شده است. اما زیبایی و بنای اللهوردی خان،
هنوز دیدنش لذتبخش است و با شکوه. چند قطعه عکس میگیریم و آقای کاظمی
عجله دارند که باید زود جمع شویم تا به دیگر جاها که قرار است برویم،
برسیم. به ناچار و با دل ناخواسته بهطرف بس میروم و بس راهی میشود
بهطرف باغ چهل ستون.
باغ بزرگی است. داخل آن یک بنای زیبا و قدیمی وجود دارد که در دوران
صفویها ساخته شده. نرسیده به آن، حوض بزرگ و طویلی قرار دارد. اگر این بخش
این حوزۀ تمدنی، افغانستان امروزی، خراب و ویران شده و ما هم گیر یک مشت
بیسواد ضدفرهنگ افتادهایم که نهخودشان به مردمشان کاری کردهاند و نه
میگذارند دیگران کاری کنند و تمام هم و غمشان اینست که با حماقت
بیحدشان ثابت کنند که پارسی زبانی است که در ایران گپ زده میشود و دری
زبانی است که در افغانستان گپ زده میشود و تاجیکی هم زبانی است که در
تاجیکستان؛ و این زبانها سه زبان مستقل هستند. با این ضدفرهنگها، با این
مشتی فرهنگستیز چگونه کنار بیایی و کار کنی؟ اما خوشحالم که بخش دیگر این
«جغرافیای معنوی» حفظ شده و باقی مانده است.
آهسته، آهسته قدم میزنم، میخواهم این فضا، این جغرافیا را در ذهنم، در
حافظهام حک کنم تا فراموشم نشود. مگر میشود فراموشم شود؟ پیش از وارد شدن
به این باغ، راهنمایی با استفاده از کمپیوتر، تاریخچۀ باغ و بناها و فضای
آن را کامل معرفی میکند. به داخل ساختمان میرویم. کسانیکه برای حفظ و
نگهداشت این بنا مأمور شدهاند، تذکر میدهند که فلش کامرهها را خاموش
کنید و بعد عکس بگیرید تا به تابلوهای نقاشی، آسیب نرسد. چند لحظه بعد صدای
یکی از نگهبانان بلند میشود که «آقا من چندبار بگویم که فلش دوربینتان را
خاموش کنید؟» از طرف این همسفر ما که چپ و راست عکس میگیرد، من خجالت
میکشم. گاهی فکر میکنم که ما کلاً از هر قوم و نژادی، به گونهای
بارآمدهایم که برای ویرانی نیرو و ذکاوت بیشتری داریم.
به تابلوها خیره میشوم. بعضی از آنها آسیب دیدهاند، بعضی سالم هستند.
تصاویری خیالی از آبتنی شیرین، تصاویری از بقیه عشاقی که در زبان پارسی
برای آنان منظومههای درازی سروده شدهاند، در دیوارهای کاخ نصب است. اما
بعضی تصاویر هم برای این که اندام زنی را نشان میدهند، تخریب شده و یادآور
دوران سپاه سیاهی برای من میشود: گروه مزدور طالبان. و چهقدر در آن کودکی
شاهد بودم که سه چهار وحشی بیابانی، در سر سه راه «بنایی»، واقع در جاده
عمومی پلچرخی کابل، ایستانیده بودند و کسانی را که از پاکستان برگشته
بودند، تلاشی میکردند و هرچه عکس خانوادهگی مسافران میبود، را پاره
میکردند و هیچ عذر و التماسی را قبول نمیکردند. یادم نمیرود یکی از
جوانان بسیار التماس کرد، تصاویر عروسیاش بود. اما آن طالب وحشی، عروسی را
چی میدانست؟ آنان در مدارسی بزرگ شده بودند که فقط و فقط بیابان را دیده
بودند و چهاردیواری و کتابهایی با ورقهای زرد که در آن جز جهالت چیز
دیگری نوشته نشده بود.
از این بنا بیرون میشوم، با آقای نوقابی، که از طرف رأیزنی فرهنگی ایران،
با ما است و جوان بسیار آرام و مؤدب و سنگینی است، همراه میشوم و در بارۀ
ادامه تحصیل که فوق لیسانس و یا همان ماستری است حرف میزنیم. در زمان
لیسانس هم آرزویم بود که در ایران تحصیل کنم، زبان پارسی، زبان پارسی و باز
هم زبان پارسی و عشقم به آن باعث میشد که در ایران دانشجوی دورۀ لیسانس
شوم که نشد. اما در بارۀ ماستری هم با همۀ توضیحات آقای نوقابی بهجایی
نمیرسم و میدانم که آمدن به ایران بهصورت دولتی و آن هم به گونهای که
دولت ایران دعوت کند یا بورسیه بدهد، گذشتن از هفتخان رستم است.
نزدیک دروازۀ خروجی دوستان دیگر هم جمع شدهاند و آماده هستیم برای رفتن.
در شماره ی آینده می خوانید: باغ پرندهگان اصفهان |