کابل ناتهـ، Kabulnath
|
9
روزهای اول دسمبر 1979 بود که نقطه اشتراک عجیبی بین ما پنج شش نفر احساس شد. در صحن لیسه استقلال، از کراوات احمقانه سرمعلم بود. مردی لاغر اندام با یک ریش و بروت آنتوان چوخفی و مردی با صدایی که همیشه خدا مثل آدمی بدگلو که در تمام عمرش یگ بار به آرامی حرفی از حلق بیرون نداده است. اسمش عبدالرحیم بود و ما او را خوب می شناختیم او کسی نبود جز پدر نادر، پدر پسری که آنروزها در مکتب عامرخان، یکی از نطاق رادیو کابل بود، پسری مغرور و درسخوان، با چشمهای میشی که شیطنت از چشمهایش فوران می زد. نادر چاق بود و در اغلب بازیها و یا شرارتهای کودکانه ما کمبودی در خود حس می کرد. نادر برای ما در مدرسه عامرخان، یکی از بزرگترین دروغگوهایی بود که در تمام عمرمان دیده بودیم. بیچاره لاف زنی بود تمام و کمال، درست مثل پدرش. سرمعلمی که از محیط لیسه یک حزب ساخته بود که همگان این حزب به پرچم کشوری دیگر قسم بخورند و آرمانهای مردی به نام مارکس را آرمانهای خود و ملت خود بدانند. هر روز از آرمانهای توده مردم داد سخن بدهند اما در عمل هیچ کاری وجود نداشته باشد که برای توده مردم انجام دهند. برای ما یک کارته پروان بود ویک لیسه استقلال، لیسه ای با قریب دو صد محصل، که به چهره هر یک نگاه می کردی مردی بود با ریش و بروت تازه رسته و هر کدام به اندازه تک تک موهای تازه رسته شان، مدعی بودند. ما مدعیانی بودیم که هیچ احدی جلودارمان نبود قسم مادرمان و جان پدرمان و حتی خدا و رسول خدا به کارمان نمی آمد. چیزی که می خواستیم به دست می آوردیم و وقت ما برای خودمان بود و غروری که به تعبیر مادرم غرور شتری است. ما را به جنجالهای و دعواهای آخر درس وا می داشت. دو به دو دویل می کردیم و یا دو گروه به جان هم می افتاد و جنگ عملاً آغاز می گرفت. در جنگهای گروهی باز ما پنج نفر با هم بودیم، همه ما شیفته موزیک و سینما به خصوص فلمهای وسترنش و همه ما عاشق تفنگ و چاقو و سگ بازی. رحمت باز هم سرآمد ما بود. هیچ کس چاقوی او را نداشت به این دلیل که هم بزرگتر از ما بود و هم خوش تراش تر و گران تر. چاقوی رحمت حکایت عجیبی هم داشت. از پدرش به او رسیده بود. مرد چاه کنی که سالها پیش از یاران پدر کلانم عبدالقدوس خان بوده است و به طرز مشکوکی به قتل رسیده و رحمت، از همان روز که از نبی الله دهقان بی بی جان شنید که پدرش را به قتل رسانده اند قسم خورد هر قسم شده است باید انتقام پدرش را بگیرد. رحمت مدتها به دنبال قاتل پدرش گشت. گشت و گشت و من در گذشته بارها و بارها دیده ام که رحمت در کارهای مختلف به نبی الله چه در خرید خانه در میدانی و حوالی دکانهای کارته پروان و چه در خانه بی بی جان اویل زیاد متوجه این رفاقت نمی شدم اما حالا برایم روشن است که رحمت به دنبال گردآوری اطلاعات به قصد جان قاتل پدرش بوده است. همیشه می گفت" "جوینده یابنده است" و هر بار که حرف از پدرانمان بود او می گفت: " آخر پیدایش می کنم" و من می گفتم: " خوشا به سعادتت من از که باید انتقام بگیرم؟" روزهای اول دسمبر 1979 ما پنج شش نفر - رحمت، نورالله، غدیر، حبیب، فرامرز و من- به دنبال انتقام بودیم. همه ما. همه ما جویندگانی بودیم شر و شرور و قصدمان یافتن قاتلان پدرمان بود. تا این سن رسیده بودیم و حالا هیچ کدام از ما پدر نداشت. مادرانمان هم دست خواهری به هم داده بودند و حالا ما برادر دینی هم به حساب می آمدیم و حالا ما هر کدام از ما آب که می خورد خبرش به دیگری رسیده بود. حالا ما می دانستیم که به زودی اتفاقات مهمی خواهد افتاد و حالا ما هر روز از سیاست روز می گفتیم و اینکه باز هم در این بحث و جدلها به دنبال قاتلان پدرانمان می گشتیم. خوب می دانستیم که چه کسی می آید و چه کسی می رود. روزهای اول دسمبر دو ماهی از تازه ترین کودتا می گذشت، تازه ترین خیانت. حدواً سه ماه پیش حفیط الله امین دسیسه چینی کرد بر علیه دسیسه چین دیگری که او هم دسیسه چینی کرده بود بر علیه دیگری و در روز پنزده یا شنزده سپتمبر گذشته ترکی را به قتل رساند و خود به صدر و صدارت نشست. ما بحث می کردیم که چه کسی بهتر بود. برخی از ما دلش برای ترکی سوخته بود و می گفت او چنین بود و چنان بود و برخی دیگر می گفت حکومت جدید بهتر است اما رحمت می گفت: " مگر شما به دنبال قاتل پدرتان نمی گردید، این هم قاتل. همه اینها که می آیند و می روند قاتل پدرانمان هستند. اوایل فکر می کردم قاتل پدرم یک نفراست که بروت هوتلری دارد با سری کل و قد کوتاه اما خیلی زود فهمیدم پدرم هزاران قاتل دارد؛ کسی تا به حال هزار نفر قاتل داشته است." وقتی رحمت حرفی را می گفت به ما هم سرایت می کرد. " رحمت چاقو داشته باشد شما نداشته باشید؛ رحمت سگ بازی کند شما نکنید؛ رحمت بشاشد شما نشاشید" این عین حرف مادرم بود، در آن سالها. اگر رحمت دل درد می گرفت باور کردنی نبود که ما هم می گرفتیم. در لیسه و در هر جای دیگر. ما با هم چکر می زدیم و با هم به دیدن فیلمهای ایرانی و هندی و امریکایی می رفتیم. حتی با هم سر بر سر دخترها می گذاشتیم و حتی گاه احساس می کردیم زیر قلبمان خار خار می شود. حتی شبها وقتی به ماه نگاه می کردیم چهره دختری را که دیروز سر بر سرش گذارده بودیم در بدر ماه مجسم می کردیم. در سینما اما یادم نمی آید که رحمت بعد از دیدن هر فلمی تاثیری از دیدن فلم تازه بردارد. رحمت هیچگاه و از هیچ چیز تازه ای تعجب نمی کرد و ما خوب به خاطر داریم؛ وقتی رحمت برای اولین بار چشمش به تلویزیون خورد وقتی بود که هنوز پدرانمان زنده بودند. یک روز من و رحمت و نادر و غدیر و حبیب از مکتب خانه راه هوتل اینترکنتینانتال را در پیش گرفتیم. شرارت کنان پیش می رفتیم تا اینکه نادر گفت ما به تازگی تلویزیون خریده ایم این است و آن است و آدمها را نشان می دهد و ال است وبل است. رحمت گفت برویم ببینیم. غدیر گفت: " دروغ می زند، نادر اگر تلویزیون داشت هر روزمخمان را خورده بود" و من گفتم: " از پدرم شنیدم که تلویزیون بزرگی در سالون پذیرایی هوتل اینترکنتینانتال وجود دارد که به نظرش بزرگترین تلویزیون دنیا است." و رحمت گفت: " برویم این آدمنما را سیل کنیم" ما در راه که در نوجوانی ما راه چندانی هم نبود از سه راهی نزدیک خانه کاکا محمود راه هوتل را در پیش گرفتیم. هوتل شلوغی بود شاید بهترین هوتل سرتاسر افغانستان همین جا بود. زیبا بود و با سنگ مرمرش و با دروازه های بزرگ و گردانش. وقتی از فاصله دورتر به هوتل نگاه می کردی نگین کابل بود و منتهی می شد به میدانگاهی که در این منطقه یک این هوتل بود بر پیاده رویی در بهترین خیابان باغ بالا. درست جایی که ما زمانی به آنجا می گفتیم میدان خوش باغ بالا و سالها بعد نامش را گذاردیم میدان مرگ باغ بالا. اين هوتل در سال ۱۹۶۹ توسط ظاهر شاه افتتاح شده بود و يكى از معروفترين هوتلها در افغانستان است. پدرم برایم تعریف کرده بود که چه طور این هوتل ساخته شد و چه در این مراسم گذشت. پدرم تعریف کرده بود که دو صد اتاق فوق تصور زیبا دارد و پر از خدمتکارانی است که سر بجنبانی به خدمتت می آیند و تعریف کرده بود که هوتل مجهزی است و یک چیز دیگر هم که بعدها فهمیدم این بود که پدرم با سارا اسمیت در همین هوتل اولین قرار عاشقانه خود را جشن گرفته اند و برایم بعدها وقتی سارا اسمیت را پیدا کردم روشن شد که سارا و پدرم شبهای زیادی را در این هوتل خوش گذرانده اند و باز برایم روشن شد که مدیر هوتل با پدرم سابقه دوستی عمیقی داشته است و از همین رو از او در جشن افتتاح هوتل اینترکنتینانتال دعوت کرده است. به جز نادر هیچ کدام از ما تلویزیون ندیده بودیم، و نادر هم اگر این جعبه جادویی را دیده بود توسط پدرش بود که در رادیو تلویزیون کابل هر روز دروغ می گفت. حبیب قسم خورد که نادر در خانه تلویزیون ندارد و ما از آنجا که سابقه بلوفهای نادر را می دانستیم این حرف حبیب را باور کردیم اما بعدها برایمان روشن شد که در این یک مورد راست گفته است. اداره تلویزیون به هر کدام از کارکنان خود یک تلویزیون داده است. این حرفها را هم وقتی فهمیدیم که یک روز سرمعلم ما یعنی همان پدر نادر در لیسه شروع به سخنرانی کرده بود و از صنعت و هنر عالم تجدد برایمان داد سخن می داد. او در بین این حرفها به خود بازگشت گفت: " تلویزیون یکی از اختراعات حیرت زای بشر است که اتفاقاً ما هم یکی از این اختراعات بشر را به مرحمت رادیو کابل، درخانه داریم و نمی دانید که چه جعبه حیرت زایی است. تلویزیون قدرتمند ترین سلاح حزب است" در سپتمبر گذشته وقتی حفیط الله امین حکومت را در دست گرفت ما پنج شش نفر بیش از همیشه با هم بودیم. بلوایی در کابل پیچید. آن روز شش نفر بودیم. از سینما برمی گشتیم. سینمایی در نزدیکی میدان خوش باغ بالا، فلمی بود که چارلز برانسون در آن نوزادی را در بیابان پیدا کرد و تا آخر فلم به دنبال مادر بچه گشت و در آخر فلم چارلز برانسون متوجه می شود که مادر طفل در بند یگ گروه از دزدان گرفتار آمده است. ما در بازگشت از سینما بودیم که خبر همه جا پخش شد. ترکی به علت ضایعه قلبی مرده است و حکومت به دست حفیظ الله امین افتاده است. هر جا صحبت از این حاکم تازه بود. برخی می گفتند رنج و محنت خلاص شد و وقت خوشی مردم است. برخی می گفتند هوش باشد که این حکومت افغانستان را به کام مرگ می کشاند. دوکانها یک به یک بسته می شدند و گویی هر کس بوی خطر حس کرده باشد؛ در عرض یک ساعت شهر خالی از جمعیت شد. شهر خالی بود اما ما شش نفر هنوز در خیابانها چکر می زدیم و هیچ بو نبرده بودیم که خلوتی شهر از برای چیست. رحمت که از بازی و شخصیت چارلز برانسون خوشش آمده بود مرتب آن لحظه از فلم را که چارلز برانسون، با یک حرکت اسلحه را بیرون آورد و سرکرده دزدان را کشت تقلید می کرد. غدیر به رحمت گفت: " شباهت عجیبی بین قهرمان فلم و رحمت دارد" و ما چند لحظه ای در خیابان توقف کردیم و به رحمت خیره شدیم، رحمت بسیار به چارلز برانسون شباهت داشت. تا آنجا این حرف پیش رفت که تا ماهها رحمت را چارلز برانسون صدا می زدیم. رحمت از آن روز فقط شیفته فلمهایی بود که چارلز برانسون داشته باشد. آن روز کودتا، رحمت در حالی که غرق در یکی از حرکات بازیگر محبوبش بود گفت: " ما سرخیل کشتگان، ما مردگان زنده، ما را در باد هدیره کابل بپیچانید" و اینجا بود که دانستیم رحمت طبع شعر هم دارد. غدیر و من هورا کشیدیم و نورالله تا مدتها به سبک استاد سرآهنگ در آهنگ "گت شودله پنگوله و گت شو" برایمان از میان همین کلمات رحمت آواز می خواند. ادامه دارد.....
************ |
بالا
شمارهء مسلسل ٤۷ سال سوم اپریل۲۰۰۷