کابل ناتهـ، Kabulnath
|
۷
" شمس من- شکریه- عبدالاحد- جهش- فرامرز- فرشته و هامون عزیزم سلام. دلم برای شماها بسیار بسیار تنگ شده و نگران است- میدانم شماها خیلی ناراحت هستید ولی اگر به خاطر بیاورید من مثل همیشه در مسافرت بودم و بخصوص سه سال که از شماها دور بودم. مادر مثل یک مرد از شماها پذیرایی میکرد و شماها را اداره میکرد. حال هم همانطور رفتار میکند چون بهترین زن دنیاست بعقیده من و کلیه فامیل و دوستان. نتیجه اش تربیت بسیار خوب و سالمی است که شماها شده اید تبریک تولد شکریه- فرامرز و هامون و همچنین تبریک عید را به همه شماها میگویم دو کاغذ شما روز 14/1 که روان کرده بودید رسید. جواب آنها را امروز میفرستم. مأمورین زندان پلچرخی میگویند ما آنها را به پست می اندازیم حال تا چه تاریخ به شما برسد خدا عالم است در هر صورت از آنها متشکرم که این کار را اگر بکنند. از طرف من در مورد حالم راحت باشید بدناً خوب هستم. کاکا محمود را دیدم خوب است. به نفیسه جان و رحمت بگویید بلخی صایب در صحت است. در داخل زندان پلچرخی مردمان بسیار بسیارخوبی مراقب افراد هستند بطور کلی اشکالی نیست. چند روز پیش برای من دو صد افغانی پیسه داده بودید من هیچگونه احتیاج مالی ندارم اصلاً برای من نه پیسه و نه لباس نفرستید. بقدری لباس فرستاده اید که آوردن آنها موقع خروج مشکل است. نوشته بودید هر روز میآیید درب زندان- این کار را من ابداً دوست ندارم و اجازه هم نمی دهم خود من هم تا بحال درب زندان را ندیده ام، بهمین جهت بیم دارم که خاطره ای در روحیه شما باشد- فصل بهار است به باغچه رسیدگی کنید مراقب میم انگورها و درختها و درختچه ها باشید. هامون جان برفها را پارو بزند که سقف خانه را لازم داریم. بی بی جان را بگویید زیاد دلنگران ما نباشد به بچه های کاکا محمود هم دلداری بدهید. در این 18 روز تکلیف ماها نامعلوم است. پس نگویم دیگر- دیگر برای من چیزی ندهید بخصوص لباس و پیسه- و درب زندان بهیچوجه نیآید مگر تلفناً تقاضای ملاقات بشود. مواظب خودتان باشید بخصوص از منزل خارج نشوید و شب ها ساعت 7 شب کسی بیرون نرود- انشاءالله به زودی شماها را زیارت خواهم کرد.
تصدق همگی شما بابا
نبایستی به درب زندان بیآیید من مایل نیستم تلفن منزل و کاکا محمود را برای ملاقات داده ام اگر تلفن زدند وقت ملاقات می گذارند آنوقت بیآیید
4 شنبه 18 /1 /56" وقتی این نامه رسید بیست روز از چهارده سالگی من می گذشت. خوب یادم مانده، همان روزی بود که شکریه و عبدالاحد، گویی مسموم شده بودند یا چیزی، هر چه بود تب داشتند. تب از صبح زود شروع شد و تا ارتفاع داغ خورشید در وسط آسمان ادامه داشت. تب بالا گرفت و یادم هست که مادر، مادر بزرگ و عمه جان، هر سه پارچه های سفیدی را در آب درون تشت مسین می زدند و در هوا تکان می دادند و سرد سرد به پاهای عبدالاحد و شکریه، می مالیدند. گونه های برادر و خواهر کوچکم سرخ بود و ناله های تضعیف شده ای از حلق کوچکشان بیرون می آمد و من مابین این معرکه بودم. کجا؟ درست وسط اتاق خواب پدرم، مادر بزرگ نشسته بود و سط تخت خواب دو نفره، عمه جان از این سوی تخت دقیقا سمت راست، و مادرم که دلش را می توانستی روی لبها و لابلای ابروانش ببینی در سوی دیگر و من در میانه این معرکه. چشمم به پاهای کوچک و شکمهای فرو رفته لاغر،عریان و سوزان، عبدالاحد و شکریه. نمی دانم از چه بود، از نالش کودکان بود یا از دل پر آه مادرم، یا نه از نبودن پدرم. ناگهان و بلند بلند به گریه افتادم. آنقدر گریه کردم که مادرم تب و لرز بچه ها را فراموش کرد و بالشت زیر سر بچه ها گذاشت و از تخت پایین آمد. روبروی من زانو زد و مرا در بغل گرفت "هامون جان نگران نباش، بچه ها فقط تب کردن، پدرت هم بر می گردد، زود زود. خیلی زود. خودش گفت. این حرفی است که مادرم هنوز هم می گوید؛ مخصوصاً اوقاتی که دارد حرف می زند و من مثلاً رفته ام به دستشویی و مشغول اصلاح صورت خود هستم. مادرم دیده است که من رفته ام و صدایش را هم به زور می شنوم اما باز دارد حرف می زند. "با کی گپ مزنی مادر؟" "با تو" "مه که صدایت ر نمشنوم، آلزایمر نگرفته باشی" "ای گپا از دل پر اس، سر ریز مشه از حلقم می برآیه" البته واقعیت اینجاست که باید آدمش باشد. یک نفر که بتواند قفل زنگ زده صندوقچه خاطراتش را با کلید طلایی زبانش باز کند. گفتنش ساده است اما در عمل آدم احساس نوعی گنجشک بودن می کند. اگر موفق نشوید ممکن است قندشکنی و یا اگر راحت تر بگویم؛ شاید لنگ کفشی به طرفتان پرتاب شود. نمی دانم گنجشکی را بر شاخه درختی نشانه گرفته اید. یک چنین وضعی. من به این تخصص شمسی جان می گویم "خشونت ملاطفت آمیز دوست داشتنی" من در طول عمرم شاید سالانه یکبار موفق شوم قفل زنگ زده صندوقچه مغز مادر را با کلید طلایی زبان باز کنم. اما فرشته، امان از فرشته. تنها متخصص باز کردن این قفل است. چرب دست و چرب زبانی او منحصر به خود اوست ولاغیر. یعنی من ندیده ام. فرشته در عرض پنج دقیقه می تواند به مادرم بفهماند که اولاً چه صندوقچه مقبولی دارد، - اینجاست که مادر سرش را تکان می دهد که درست گفتی دخترکم- ثانیا چیزهایی در این صندوقچه وجود دارد که برخی از آنها را باید فوراً دور انداخت - اینجاست که شمسی جان، قدری رو ترش می کند و کمی هم بحث بالا می گیرد- و در اواخر همین پنج دقیقه بر مادر روشن می شود که مثلاً این خاطره که گوشه سمت چپ مخچه مادرم پنهان شده و در یک قاب عکس قدیمی تجلی کرده است؛ ارزش گپ زدن را دارد. همین عکسی که بر بالای تلویزیون رخنمایی می کند و گاه می مانی که شمسی جان تلویزیون می بیند یا در کابل درون حولی پشتی خانه ما و تکیه داده به درختهای سیب و سپیدار عمرمان، لبخند می زند. شش بچه قد و نیم قد و بی بی جان که پدرم را بغل زده؛ گیسهای سفیدش هم گویی لبخند می زند و لبخندش به همه ما سرایت کرده است. نشد که یکبار مادر زیر نگاه ما به این عکس نگاه کند و اول لب به خنده وا نسازد و بعد لبانش، شکل کودکانه ای از گریستن به خود نگیرد. مادر حتی نماز خود را رو به همین قاب عکس می خواند. "یا قاضی الحاجات یا صاحب وقت..." و ادامه اش را دیگر نمی شنویم. فرشته آمده است به بلغاریا و برای من روشن است که برای ماندن است. در این چند روزی که فرشته آمده است؛ مادر رنگ و روی دیگری دارد؛ فرصت مناسبی است کمی از گوشت تلخ من پرهیز کند و من بتوانم خاطرات شیرینی هم از مادر جان را بشنوم. به عنوان نمونه، چند روز بعد از ماگریتا، یادم هست که روز پانزدهم اگست بود. روز انتقال روح و جسم مریم مقدس به عرش. - یک نکته هم تا از یادم نرفته بگویم؛ روزی که من به دیدار ماگریتا رفتم، روز ششم اگست بود که دقیقاً روز تجلی عیسی ناصری به حساب می آید و در بلغاریا همه جا تعطیل است. البته این نکته هم برای اطلاعات عمومی بد نیست. اینکه در بلغاریا پیشک از درخت بالا برود یک روز تعطیل می شود. شمار اعیاد و روزهای تعطیل در بلغاریا شاید در هیچ جای دنیا نباشد. این "ترین" قابل توجه را چند سال پیش، اول بار از مادرم شنیدم. روزهایی با نامهای عجیب وغریب: روز زبان، روز شوخی، روز کوچیان، روز توماس، روز دیمیتر، روز آندرو، روز جونز، روز سورواکی" روزی که کودکان از والدین خود عیدی می گیرند" و حتی یک روزهم هست که ما در کابل، روحهای لاغر خودمان را می دیدیم که از منافذ و سوراخ های غارمانند مکتب عامرخان به طرف آسمان همچون دود تنورهایمان بالا می رود. این روز در بلغاریا تعطیل رسمی است؛ "روز آغاز مدارس" شاید هم این روز به همین دلیل تعطیل اعلام شده باشد...- بله آن روز پانزدهم اگست بود. یک روز نسبتا سرد آگست 1994. در چنین روز مقدسی، کلیسای کنستانتین مقدس، هشت ضربه می نوازد. کلیسایی که نیمی از عمارت آن از کلکین آپارتمان مادرم به خوبی دیده می شود. سایه برج تجاری آسمانخراش، بر عمارت کلیسا افتاده و کلیسای کنستانتین مقدس، چون مسافری خسته و عرق آلود آن پایین در حال نفس گرفتن است. گنبدی مخروطی وزرین با یک صلیب که زیر نور خورشید آن روز نمی داند طلا است یا از مس معادن "كوپريوشتيتا" از شهرهای استان "بوتفگراد"، همانجایی که کارگرانش هر روز در تلویزیون ظاهر می شوند و با مشتهای گره کرده بر سر رییس جمهور می کوبند و تلویزیون بلغاریا این اعتصابها را هر روز نشان می دهد. همان روز همین قصه بود و مادر لحظه ای به تلویزیون نگاه کرد؛ درست جایی بود که کارگری با مشت گره کرده فریاد می زد که سر و صدایی بلند شد. پولیس سر رسید و گازهای اشک آور از یک طرف و بگیر و بند پولیس بلغاریا. در همین احوالات مادر از این صحنه ها چشم گرداند و حرف غریبی زد: " خدابیامرز عبدالوهاب، نفهمید چه قسم مرد، چه قسم زندگی کرد. یک روز گفت جهان که غرقه در آشوب شد مه با مسیح و محمد و موسی و نوح رجعت می کنم. نفهمید که رجعت یک قصه بیش نیست. هر که رفت؛ برناگشتنی اس. این دم بازدم داره، دم نداره." من و فرشته به حرفهای مادر گوش می دادیم و تلویزیون نگاه می کردیم. فرشته گفت: " مادر جان، بار اخیرپدرم، چه شکل و شمایلی داشت؟" " ریش سفید شده بود. سر تراشیده و یگ آن با خودش نبود. دم به دم ای بیت لقلقه زبانش بود: اینجا کسی با خویش نیست یک مست اینجا بیش نیست به مختصر تلنگری و حرفی می گریست." تا اینجا شاید لطیف ترین حد تعریفی بوده باشد که مادرم از شوی خود کرده بود. معلوم بود که نمی تواند برخی چیزها را نادیده بگیرد. مادرم به دختر بچه ای می مانست که نمی تواند دزد گودیهایش را ببخشد. "بار اخیر به اتفاق دو نفر دیگه از زندان گریخت. زمستان بود و برف بود. پدرت در برف بود. در برف آمد؛ خانه و حویلی در برف غرق شده بود و شما به خواب رفته بودید . من آماده می شدم برای خفتن. در باز شد و پدرت یخ زده میثل درختی در برف و بوران مانده بر چوکات درگه ظاهر شد. فقط می توانست دمی بماند شماها را ببیند و برود. همه شما خوابیده بودید؛ همه شما. آمد لباسش را عوض کردم لباسهای سفید و جاکت پشمی سفیدش را پوشید. چای دادم داغ داغ خورد. به اتاق خوابتان آمد. به شما ها نگاه کرد، به همه شما نگاه کرد. موهایتان را نوازش کرد و شما را بو کشید. مثل اینکه آخرین بار است. همه شما را نفر به نفر بوسید و بو کشید. می خواستم بیدارتان کنم، دستم را فشرد که بگذارم بخوابید. آنقدر همدیگر را بوسیدیم که گویی می خواهد برای تمام عمرم کفایت باشد. وقتی در تاریکی شب از خانه بیرون رفت چندبار گفت: - بروید هرات، کابل نمانید، خبرتان می کنم. اگر برنگشتم فوراً بروید، کابل جای شما نیست. بروید؛ شاید اروپا، شاید ایران، فقط بروید، اینجا نمانید- وقتی رفت، آنقدر گریستم که سرم منگ شد و خوابم برد." اشک از گوشه چشمهای مادرم، سرازیر بود اما نه بغضی داشت و نه حالت گریه. لبخندی هم دندانهای یکدست و سفیدش را نشان می داد.
ادامه دارد...
************ |
بالا
شمارهء مسلسل ٤٤ سال دوم فبروری/ مارچ۲۰۰۷