کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بخش ـ اول

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 



 

٣

 

 

به شش سال پیش برگردم. یکی از روزهای بدون ابر و باران بهار، اول مارچ 1973از نه سالگی بر آمده بودم رسیده بودم به ده سالگی. پدرم، دریشی قهوه ای رنگی در بر داشت و در اتاق خود به موضوعی فکر می کرد. چای خواست طبق معمول سر از اتاق بیرون کشید و به صدای بلند سه مرتبه گفت: " چای " خدمتگار خانه که ما او را عمه جان صدا می زدیم، دوان دوان چای برد به اتاق پدر. زود از اتاق بیرون شد. دوان دوان به سوی من آمد و انگار لت وکوب شده باشد؛ گفت:

" برو پدرت تو ر کار داره"

من فورا رفتم پشت در اتاق آب دهانم را قورت دادم و داخل شدم. پدرم سیگرتش را در گیلاس آب انداخت. صدای جیززز خاموش شدن سگرت پدر مرا به چشمان پدر متوجه ساخت که مرا نگاه می کند. بدون حرفی با دستانش مرا به طرف خود خواند و خواست تا چوکی کنار میز بزرگش را نزدیک بیاورم و بنشینم. من چوکی را با دست گرفتم همزمان که چوکی را بلند می کردم به میز پدر نگاه کردم، یک نشریه طلوع افغان، یک نشریه انگلیسی و دو بسته سگرت "اشنو" ایرانی که پدر بسیارعلاقه داشت. پدرم دست دراز کرد و سیگرتی برداشت و با یک لایتر سویدنی که کاکا محمود برایش سوغاتی آورده بود، آتش زد. چنان دود سگرت را به درون داد که ترسیدم نکند خدای ناکرده دچار خفگی شود. یادم آمد که پدر همیشه همین قسم سیگرت می کشید. دمی بعد اتاق پدر در دود گم شد و من چند لحظه منگ شدم. در همین اثنا صدای پدرم را شنیدم که گفت:

" خوب گوش کن چی میگمت. مروی به دوکان کاکا محمود، می گویی عبدالوهاب گفته امشب ساعت نه بجه، جناب بلخی می آیه، تو زودتر بیا کارت دارم. همو سوغاتی ر بیار کی قدش کار دارم"

من با حرف های رودرروی پدر سر تکان می دادم و خوب گوش می کردم که مباد چیزی از گپش از یادم نرود. پدر دود از بینی بیرون داد و گفت:

" خو بچم بگو چی می گویی"

من هم غم غم کنان گفتم:

" به کاکا مگم، همو سوغاتی ر بیار که جناب بلخی با تو کار دارد"

پدرم لبخندی زد و گفت:

" تو خری، نمی فامی، د مکتب چی آموختی، گفتم بگو ساعت نه بجه، جناب بلخی می آیه بیا، تو زودتر بیا، سوغاتی رم بیار. بسیارسخت بود، خاک د سر او معلمینتان"

وباز سیگرت را به لب نزدیک کرد و گفت

" یاد گرفتی"

بلی گفتم و دوان دوان از اتاق پدر بیرون شدم. احساس خفگی می کردم. مادرم مرا دید که سراسیمه از مطبخ به حویلی پریدم و کفش پوشیدم. از زینه ها پایین شدم و نفهمیدم چه طور خودم را به در خانه رساندم. در چوبی بزرگ خانه را با شدت به هم کوبیدم . از کوچه مولوی واله، یکی از کوچه های محله کارته پروان. در میدانگاهی یک دسته از کوچیان، نمایش مار برپا کرده بودند و من با وجودی که بسیار به این نمایش علاقه داشتم اما بدون درنگ از کنارشان گذشتم اما دیدم که یکی از کوچی ها که ریشی بلند دارد و مثل مرتاضان هندی است، ماری را گرد دست گرفته و به صدای بلند مردم را به تماشا می خواند. می دویدم. از مقابل دوکانها به سرعت می گذشتم. همیشه وقتی پدرم کاری را از هر کدام از ما می خواست می باید همین قسم عمل می کردیم. گویی یک قانون بود در خانه ما. نفهمیدم چه قسم به دوکان کاکا محمود رسیدم. نوروز پسراول کاکا، پشت میز کاکا نشسته بود. جوانی بود با موهای مجعد و چشم های سبز، مادرم نوروز را " پیسه خان" صدا می زد. این نام چنان به شکل و شمایل نوروز می نشست که دکانداران منطقه کارته پروان هم او را به همین نام می شناختند، نوروز مرا که دید فورا به صدای بلند پدرش را صدا زد:

" پدر، هامون جان آمده"

پرده پشت سر نوروز فورا تکان خورد و کاکا محمود با همان چشمان نافذ سبز رنگش ظاهرشد. نفس نفس می زدم. کاکا محمود، شیطنت کرد . شروع کرد به خواندن شعر. تنها شعری که بلد بود برای کودکان بخواند.

موش موشک دلده ریشک

من لبخند می زدم و نفسم بند نمی آمد. کاکا محمود شعرش را که تمام کرد گفت:

" چی گپ اس، هامون جان نفس نفس می زند. چی گپ اس؟"

گفتم:

" پدرم گفت بیا"

کاکا محمود فورا بیرون آمد و مرا با خود به درون دکان برد، بازویم را گرفته بود، پرده را کنار زد و به نوروز گفت:

" او بچه، برو به مادرت بگو همو امانتی ر بده، بگیر و بیا"

پشت پرده، دو زانو روبرویم نشست و باز گفت: چی گپ اس؟ گفتم:

" پدر گفت: امشب ساعت نه بجه بیا که جناب بلخی با تو کار داره"

چشمان پرسشگر کاکا باعث فراموشی من شد. کاکا محمود پرسان کرد

" خو دیگه چی گفت؟"

من سرم را خاراندم و گفتم : "یک چیز دیگه هم گفت" هر چی به مغزم فشار آوردم به یادم نیامد. گفتم بسیار مهم بود، گفتم " برم پرسان کنم" چپات نرمی به صورتم زد. به یکباره گفتم:

" ها، یادم آمد، گفت: جناب بلخی ساعت نه بجه می یایه، تو زودتر بیا، همو سوغاتی رم بیار که قدش کار دارم، نی پدرم کار داره"

کاکا محمود، لبخندی زد و گفت برو هر چه خواستی از قفسه بکش. چاکلت دوس داری. من نفس راحتی کشیدم همزمان نوروز هم آمد. یک بسته که به گمانم پر از کتاب بود، به دستش، با خوشحالی خودش را به کاکا محمود رساند، کاکا به بسته نگاهی کرد و گفت:

"تو هم میثل مادرت خری"

 بسته را از دست نوروز چنگ زد و به روی کیسه های برنج انداخت. فورا عربده ای زد که تا آنروز از کاکا محمود ندیده و نشنیده بودم

" گم شوین خرای احمق، گم شوین"

نوروز فورا از دکان بیرون شد، من از عربده کاکا در جایم خشک شده بودم. نوروز فورا داخل دکان شد و از بازویم کشید. من هم بیرون شدم. کاکا محمود با خودش حرف می زد که من و نوروز از دوکان بیرون شدیم و نوروز دستم را می کشید. بازویم را از دست نوروز رهایی دادم و گفتم:

" چی گپ اس د ای شهر، د ای خانه، د ای کشور، بخی سگ شدن"

نوروز دوباره دستم را گرفت و مرا از دکان دورترک برد. گفت:

" احمق شدی، چی گپ می زنی، خبرا ر نمشنوی مگم تو"

" نه نمشنوم، چی خبر اس."

" داوود خان آمده"

به نوروز با خشم نگاهی کردم و گفتم:

" داوود خان خر کیست؟"

"داوود خان" و خنده ای سر داد و گفت:

" ای خره باش، رییس جمهور، خرجان، رییس جمهور اس"

" رییس جمهور دیگه چی خری ست"

خنده ی نوروز به قاه قاه بدل شد و گفت:

" تو از جمهوریت چی میفامی، هچ. از سیاست چی میفمامی، هچ"

من که گویی مضمون تاریخ را در مکتب می گذرانم، سری تکان دادم و گفتم:

" خوب، ای گپا به بد خلقی کاکا و پدر من چی کار داره"

نوروز نیشخندی زد و گفت:

" ای طبلی ست که صدایش صبا می آیه"

نوروز رفت به سمت حویلی خودشان و من هم راه برگشت درپیش گرفتم، که نوروز صدایم کرد.

" بی بی مریض است"

این را که گفت برگشتم و گفتم:

" بی بی کی مریض نبوده"

نوروز به سمت من آمد، از مقابل دکان پدرش نرم نرمان گذشت و خودش را به من رساند، بازهم بازوی مرا گرفت و مرا به خانه خودشان دعوت کرد. بازویم را از دستش خلاصی دادم و با بی میلی به طرف حویلی کاکا به راه افتادیم. انتهای ضلع غربی، کارته پروان، همانجا که میدانگاهی سمنتی، ما را به اداره موزیم ملی، می رساند. از میدانگاهی که می گذشتیم، کوچه های کاهگلی کارته پروان شروع می شد. تازه هوای آنروز را بو کشیدم. چنان با سرعت هوا را بو کشیدم که نوروز گفت:

" چرس کشیدی یا از محبس خلاص شدی؟"

هیچ جواب ندادم. نوروز گفت:

" بی بی ناخوش است، پا درد دارد"

با خستگی گفتم:

 " بی بی، کجایش درد نمی کنه"

"نی هامون جان بی بی دیشب وصیت کرد"

" چی، وصیت، چی وصیت"

" کل اموال و املاک و دار و ندارشه به اوقاف بخشیده"

همانجا بد خلقی های پدر و کاکا محمود برایم معلوم شد. گفت:

" کاکا عبدالوهابم بد خلق بود؟"

" چی گپ اس نمی فامم"

" قدت یگ سوال دارم"

" چی سوال"

" ای بلخی ملخی به خانه شماست"

من نه بلخی را می شناختم و نه علاقه ای داشتم که بدانم، گفتم:

" ها، نوروز، ای آدم کیست؟"

نوروز سرش را به شانه من نزدیک کرد و گفت:

" بسیار آدم خطرناکی است. حکومت در دنبال او تمام کابله تلاشی کده، هر کس مخفیگاه بلخی ر راپرت بده، مشتلق خواد گریفت."

" مشتلق، چی مشتلق،"

" راس قدم بگو، بلخی د خانه شماس،"

این کلمات را که می گفت، چشمان سبزش برق می زد. احساسی به من فرمان داد که سکوت کنم و فورا به خانه برگردم. به فکر فرو رفته بودم. برایم جالب شد که بدانم این جناب بلخی کیست. در همین حرفها بودم که به میدانگاهی اصلی رسیدم، هنوز کوچیان در حال نمایش بودند، مردم را با فشار دست و پا به کنار زدم و خودم را به صف اول رساندم. همان مرد ریش سفید بلند بالای مرتاض، زنجیری را در مشت گرفته بود و آوازی قدیمی را می خواند به این مضمون که:

 " منم ضحاک ، ماران، شرمسارم

منم رستم که پیلان را سوارم"

چند بیت دیگر می خواند که در یادم نمانده، مرد ریش سفید بلند بالای مرتاض که از رجز خوانی خلاص شد چرخی زد و زنجیر قطور را به گرد سینه و بازوان خود بست و باز چرخی زد، مردم چک چک کف می زدند و در یگ نظر دیدم که زنجیر قطور از دو نقطه پاره شد و عربده مرد به هوا خاست. مردم سکه می ریختند و عربده مرد مرتاض بیشتر می شد. در دنیای مرد غرق شده بودم که نوای طبلک و تنبور دو تن از کوچیان، مرا به دنیای دیگری روانه ساخت، در همین اثنا چشمم به آن سوی میدان افتاد. فرامرز برادر کوچکم دست جهش برادر کوچکترم را گرفته بود و گویی در دنیای دیگری باشند، مرا ندیدند، اشپلاق آرامی زدم، متوجه من نشدند، با دست اشاره کردم باز هم متوجه نبودند، به یکباره جهش که چهار سال از من و دوسال از فرامرز خردتر بود، مرا دید، بالا و پایین پرید و مرا به فرامرز نشان داد، هر سه از دایره مردم بیرون شدیم و فرامرز دفعتا گفت:

" به کدام گوری، پدر کارت داره به دو برو "

جهش تمام هوشش به سروصدای نوازندگان کوچی بود. گفتم:

" مه کی کاکا ر خبر کدم"

"نی بیادر کاری دیگه س"

ای لعنت به ای کار، نامم ساده س ترق هامان، تروق هامون"

فرامرز لبخند شیطنت باری زد و دست جهش را گرفت و در آنی در مردم گم شدند.

                                             ***

 مرد ریش سفید بلند بالای مرتاض، عربده دیگری زد و گویی به من می گفت " بمان" و اما من می دانستم اگر دیر بروم تنبیه خواهم شد. خوب می دانستم، چون پدرم عقیده داشت که بچه ای که به درد والدین خود نخورد می باید در باغچه چالش کرد تا خوراک کرم های خاک شود. این حرف پدر در تمام زندگیم، سایه ای  انداخته که هنوز ادامه دارد. در دل آرزو کردم کاش اولین بچه نبودم و حالا می توانستم مثل فرامرز و جهش شاهد هنرنمایی ها و عربده های مرد ریش سفید بلند بالای مرتاض باشم. هنوز نفسم آرام نگرفته بود که دوباره دویدم. دویدم تا ببینم پدرم چه کارم دارد. از دکانها و دیوارهای گلین و خانه ها گذشتم و از راهی که به دکان کاکا محمود رفته بودم به خانه برگشتم. اول کوچه مولوی واله، چیزی دیدم که برای من تا سالها چون معمایی در جایی از ذهنم مور مور می کرد و گاه تکانم می داد. نوروز را دیدم که با چند سرباز دولتی در حال گفتگو است. خدایا نوروز که رفته بود به خانه خودشان، اینجا چه می کند؟ نوروز باید این راه را چون من و تند تر از من دویده باشد و گرنه به این زودی نمی رسید. من به این مسئله در آن زمان توجهی نکردم.

سرم را از نوروز گرفتم و خودم را به کوچه مولوی واله انداختم، باید تا اواسط کوچه می رفتم. همان جا خانه ما بود. در نیم باز بود تنه زدم به در تمام چوبی و داخل شدم، هیچ حرکتی در خانه مشاهده نمی شد حتی از مرغ و خروس ها خبری نبود. قدم های بلندی برمی داشتم تا خودم را به پدرم برسانم، در حال گذر از باغچه گود و عمیق حویلی بودم که صدایی مرا به خود جلب کرد. سال گذشته در همین ایام، پدرم بر حاشیه های باغچه چقور و گود حویلی، دو ردیف پاره سنگ رنگ شده چیده بود تا ما بچه ها به سرنوشت عبدالاحد و شکریه گرفتار نشویم. آخر حدودا یک ماه پیش از سنگ چینی، یک روز که از مکتب آزاد شده بودم، به خانه آمدم دیدم، همه به گرد شکریه جمع شده اند و هزار رقم ناز و نوازش می شود. فرامرز دوید و گفت که عبدالاحد از لب باغچه با سر افتاده است در میان بادمجان ها. چند روز بعد هم چنین اتفاقی برای شکریه افتاد اما این بار شکریه از سمتی دیگر افتاده بود بر روی ترب ها. پدر پس از این وقایع مهم در خانه ما فورا دست به کار شد و به سنگچینی اطراف باغچه پرداخت. عجیب این بود که او کارگری نگرفت تا این کار را به او بسپارد. خودش تک و تنها این کار را به انجام رساند. گاه ما بچه ها هم سنگ می آوردیم. آن روز که من از کنار سنگچین باغچه می گذشتم صدایی شنیدم. اول با خودم فکر کردم که شاید باز یکی از بچه ها شرارت کرده و از بالای سنگچین با سر فرود آمده در باغچه. خود را به درون خانه رساندم. کسی در خانه نبود، هیچ کس نبود حتی عمه جان هم در خانه نبود. حتی خانه بوی سیگرت هم نمی داد. خودم را به حویلی رساندم باز هم آن صداها را شنیدم. نزدیک تر که شدم دیدم، پدرم یک گودال مستطیلی شکلی کنده و بسته های نسبتا بزرگ و درازی را دانه دانه بر می دارد و در گودالی می اندازد و با خاک روی آنها را می پوشاند. خوب که توجه کردم دیدم، گرد هر بسته با پلاستک بسته شده است و بسته ها شبیه همان بسته ای است که نوروز ، دوید و از مادرش گرفت و برای کاکا محمود آورد. پدرم متوجه من نبود. برایم جالب بود که مخفیانه پدرم را زیر نطر بگیرم. ناظر کارش بودم. پدر را زیر نظر گرفتم؛ پدر یا علی گفت و از زمین بر خواست. به چند قدم آنسوتر جایی که بیل را در خاک باغچه؛ درست کنار بته بادمجان ها، با یک حرکت لذتبخش به قول همیشگی خودش؛ به زمین کوبیده بود، حرکت کرد. بیل را با یک دست کشید و این بار به چشمهای پدر خیره شدم، از سویی که من به پدر مخفیانه نگاه می کنم چشم چپ او دیده می شد، دیدم تر است. دیدم کمی سرخ است. آیا پدر گریسته بود؟ این دید زدن را تا جایی ادامه دادم که پدر با بیل سطح باغچه را طوری آماده کرد که گویی می خواهد کسی نداند که خاک باغچه زیر و رو شده است. این نکته برایم وقتی روشن شد که پدر از پشت بته بادمجان ها پرید و خودش را به قفس مرغ ها رساند. در قفس را باز کرد و مرغ ها گویی بوی غذای مطبوعی را از درون باغچه شنیده باشند، با سرعت خود را از لابلای بته ها وسبزی ها، به این محوطه رساندند و خوب که دقت کردم علت دویدن مرغ ها برایم معلوم شد، آنها دویدند تا از فرار کرم هایی که شاید پدرم آنها را ناغافل از خواب ناز بیدار کرده است، به درون خاک جلو بگیرند. و شکمی غذای پر چرب بخورند. پدرم در عالم دیگری بود، به اطراف باغ نگاه می کرد و چند بار شنیدم که آه کشید. گشتی در باغچه زد و آمد به جایی که من بالاتر از او مخفی بودم و دید می زدم. گویی این یک بازی است و من کم کم از این که مخفیانه پدرم را دید می زدم خوشم می آمد. پدرم پایین تر از من ایستاد و فورا دست برد به جیب پیراهن بلندش و جعبه سیگرتش را بیرون آورد. این حرکت او تنها در مواقعی بود که مجبور بود در بیرون خانه کار کند و یا به دیداری برود و یا در یک مهمانی شرکت کند. در اتاقش یک جعبه مستطیلی شکل داشت، از چوب جوز، که بر رویش، تابلوی "شام آخر" اثر لئوناردو داوینچی، به شکل ظریفی لعاب کاری شده بود. خودش می گفت که تحفه سفیر جرمنی است. پدرم با دقت جعبه سیگرت ها را باز می کرد و جعبه را پر از سیگرت می کرد و زمانهایی که خوشحال بود، از این جعبه سیگرت می کشید و با لایتری که در خانه ما به لایتر کاکا محمودی شهرت داشت؛ دود همه اتاق را فرامی گرفت.  دیدم که پدر سیگرتش را با گوگرد آتش زد. حتی دیدم که از چوب گوگرد دود بلند شد. اما در یک نظر گویی زمین دهان باز کرده باشد، و پدرم را بلعیده باشد، پدر از نظرم ناپدید شد. کمی بیشتر خودم را از دیواره کوتاه، سنگچین بالا کشیدم، باز هم پدر را ندیدم. پدرم ناپدید شده بود و این مرا تا سالهای سال می ترساند. - این روزها هم وقتی به فکرم می آید قلبم تند تر می زند.- با خودم گفتم شاید من خواب بوده ام؛ در تمام این مدت. شاید ناخوشم. قدری که به اطراف باغچه چشم گرداندم و از پیدا کردن پدر، نا امید شدم. با خودم گفتم نکند پدرم جادوگراست و هزار فکر دیگر. باغچه به شکلی بود که اصلا امکان نداشت کسی بتواند خودش را جایی از این باغچه مخفی کند و دیده نشود. ما کودکان هر وقت که چشم پتکان بازی می کردیم؛ باغچه را برای مخفی شدن انتخاب نمی کردیم. در همین فکرها؛ دیدم دروازه خانه باز شد و مادرم به همراه و فرشته و عبدالاحد و شکریه، از راه رسیدند. با دیدن آنها، گویی از جهانی به جهان دیگری وارد شده باشم، این موضوع را فراموش کردم و مادرکه به من رسید، سراغ پدر را گرفت و من کاملا خونسرد گفتم که در باغچه کار می کرد اما حالا حتما در اتاقش است. مادرم سری تکان داد و گفت بیا  که خرید کرده ایم ببین. گفتم که برای من هم چیزی خرید کردی؟ گفت که یک پیراهن تازه و یک پتلون نو. دیگر بچه ها هم خوش بودند از خریدشان که از زینه ها بالا رفتیم و داخل خانه شدیم. صدای رادیو، مثل همیشه بلند بود، یک قطعه موسیقی در یک دستگاه هندی به گوش می رسید. به دالان که رسیدم. با کمال تعجب پدر به چوکات در اتاقش تکیه داده بود و دود از سیگرتش به آرامی به بالا می رفت. بچه ها یک به یک سلام دادند و در آخر مادرم به پدر لبخندی زد. پدرم همه ما را از نظر گذراند و رو کرد به مادرم

" بیا شمس من که خریدا ر ببینم"

گویی پدر مرا فراموش کرده باشد. مادرم لبخند دیگری زد

" دیدن ندارد، خوب بود"

" نه ببینم"

که هر کدام از بچه ها به سراغ لباس های خودشان رفتند و پدر یک به یک لباس های ما را در همان چوکات در اتاقش، از نظر گذراند و گفت

" خیر است، مرحبا شمس من"

مادرم بر روی یکی از کوچهای نزدیک اتاق پدرم نشست و گفت:

" امشب مهمان داری؟ عمه جان کجاست؟"

" بیرون است بر می گردد؟"

پدر گویی مرا فراموش کرده باشد

" جهش و فرامرز کجاین؟"

 وارد اتاقش شد،

من که هنوز ایستاده بودم پتلونم در دستم بود و براندازش می کردم گفتم:

" د میدانگاهی مار سیل مکنن"

پدرم وارد اتاقش شد

" مار سیل مکنن؟ "

مادرم گفت:

" کوچیا د میدانگاهی نمایش داشتن، فرامرز و جهش آنجا ماندن، ما رفتیم بازار"

صدایی از اتاق پدر بیرون نیامد، فرشته رفته بود به آشپزخانه تا چیزی بخورد . عبدالاحد و شکریه بر سر پیراهنی که از شکریه بود بگیر وببند داشتند که صدای پدرم را شنیدم:

" همامون جان، بدو بیا"

من هم که منتظر احضار پدر، کنار مادرم نشسته بودم،بلند شدم و خودم  را به اتاق رساندم. در چوکات در ایستاده بودم و پدر مرا با اشاره همیشگی اش، به درون خواند.

" دره نیا کو بچم"

در را بستم و بر روی چوکی کنار میز پدر نشستم؛ پدرم سیگرتش را در لیوان آب انداخت و باز هم به صدای جیززز خاموش شدم سیگرتش گوش داد.

"  گفتی، که سوغاتی رم بیاره کاکا محمود؟"

" ها گفتم"

" گفتی که ساعت نه بجه"

" ها گفتم"

منتظر بودم که کار دیگری به من بسپارد و چیزی نگفت:

" فرامرز گفت که کارم دارید؟"

" شوخی کرده لابد؟"

در آن لحظه چنان از فرامرز قهرم آمد که می خواستم بروم و تنبیه اش کنم.

" پس هیچ کاری نیست؟"

" پدرم، که حالا نشسته بود و بر روی میزش به دنبال چیزی می گشت، گفت:

" با کسی درباره چیزی که گفتمت و خبری که رساندی گپ نزدی؟"

که ناگهان نوروز در نظرم مجسم شد. با خودم گفتم اگر جواب مثبت بدهم پدرم از من می رنجد. فورا با سر علامت دادم و گفتم:

" نه پدر جان؛ چرا بگویم"

" بسیار خوب برو فرامرز و جهش ر گرفته بیار خانه؟"

از اتاق پدر بیرون آمدم در حالیکه به نوروز فکر می کردم، به پدرم دروغ گفته بودم و وقتی به خودم دلداری می دادم که چیز مهمی نیست، از زینه ها حویلی پایین آمده بودم و می رفتم تا بچه ها را به خانه برگردانم. آفتاب در حال غروب بود و باد ملایمی به صورتم خورد. در راه نمی توانستم از فکر نوروز و برق چشمان او بیرون بیایم، یادم آمد که نوروز کمی بالاتر از کوچه ما با چند سرباز در حال گفتگو بود. آیا این اتفاقات به من مربوط است؟ در این فکرها، خودم را در ازدحام مردم دیدم و صدای فروشنگان کوچی که فرامرز و جهش شاد و خوشحال، چون دو بچه مار، می لغزیدند و می آمدند. از آن سوی دکانها برایم دست تکان می دادند. بی آنکه حرفی بگویم دست برایشان بلند کردم و به سویشان رفتم.

بچه ها را به خانه فرستادم و خودم راه خانه کاکا محمود را در پیش گرفتم. به دکان کاکا محمود که رسیدم خورشید غروب کرده بود و هوا رو به تاریکی می رفت. دکان کاکا بسته بود. کمی ایستادم اما نمی توانستم از فکر فکر نوروز و دروغی که به پدر گفته بودم خارج شوم. دویدم به طرف خانه کاکا محمود. نیم مایل بالاتر از دکان کاکا محمود یک سه راهی بود که سر هر راهش دروازه یک خانه بود. دو دروازه چوبی و یک دروازه بزرگ و آهنی رنگ پریده شیری. اینجا خانه کاکای من بود. سگی با دهان باز وله له زنان از کناره دیوار کاهگلی خانه کاکا محمود، بر خلاف جهت من می دوید. دروازه بسته بود. با دست در زدم. خبری نشد. سنگی از زمین برداشتم و در زدم باز هم خبری نشد. هوا تقریبا تاریک شده بود. هیچ کس در را باز نکرد. از راهی که رفته بودم به خانه برگشتم. در حالی که نوروز از اطراف فکرم بیرون نمی رفت.

آن شب، کاکا محمود زودتر آمد. با توبره ای سیاه رنگ برپشت، که فکر کردم کاکا محمود از آن آیزان است؛ به همه ما سلام داد و فورا داخل اتاق شد.گویی وارد دکانش شده است توبره را انداخت گوشه اتاق پدر کنار الماری، پدرم در حال نوشتن چیزی بود با دیدن برادرش گویی هنوز چند کلمه از حرفش مانده باشد، دستی برای برادرش بلند کرد وچند خط نوشت. با خودنویس زیبایی که من همیشه آرزویش را داشتم. نگاهی به نوشته اش کرد و از جا بلند شد و به کاکا محمود که ایستاده بود و خاموش بود؛ سر ودستی تکان داد؛ کاکا محمود فورا به سراغ توبره رفت و همان بسته ای را که نوروز از خانه آورده بود؛ بیرون آورد و به پدر داد. پدر یک نگاهی به بسته کرد و فورا بسته را با دست پاره کرد. جعبه ای سیاه رنگ بود. روی جعبه چند کلمه به روسی نوشته شده بود که نفهمیدم. بچه ها  در دالان گرد هم بودند و بازی می کردند، اما من طوری بر روی کوچ روبروی اتاق پدر لمیده بودم و کتاب فارسی را دردست گرفته بودم که کسی به من توجهی نمی کرد. آنها غرق کار خود بودند. پدرم جعبه سیاه را طوری گرفته بود که به خوبی می دیدم. در جعبه را با یک فشار باز کرد و با چشمان تیز به درون جعبه خیره شد. جعبه را روی میزش گذاشت و به کاکا محمود نگاهی کرد که حالا آن طرف میز نشسته بود و به جعبه نگاه می کرد.  در همین حین صدای در آمد. پدرم طبق معمول مرا برای انجام کارهایش فرستاد. من هم با اشاره پدر دویدم به سمت حویلی. در راه که باز کردم، مردی را دیدم که قبلا چندین بار به خانه ما آمده بود و اما من نامش را نمی دانستم و مرد دیگری که جوان بود و بلند قد، با ریش وبروتی کوتاه و گونه هایی فرو رفته. می دانستم که پدرم امشب منتظر است اما نه منتطر دو نفر. اجازه خواستم تا بروم پدرم را خبر کنم که پدر خودش از زینه ها پایین آمد. با اشتیاق تمام روبوسی کردند و هر دو را به درون دعوت کرد و من که ایستاده بودم و به حرکات مهمانان و پدرم توجه می کردم فهمیدم که این جوان مسعود نام دارد و تازه از پاکستان آمده است و بسیار هم خوش خنده است و اتفاق مهم تر این که فهمیدم این مرد  آشنا که نامش را نمی دانستم، همان جناب بلخی است.

                                         ***

بعضی وقتها مادران، یک حرف هایی می زنند که آدم سی چهل سال بعد معنایش را می فهمد. مدتها پیش از این. آن روزهای ابری وبارانی 1972 گاه اشعاری از خودم تصنیف می کردم و در دفترچه کوچکی می نوشتم. شاید نه سالم نشده بود. نه شده بود چون به مکتب عامرخان، در انتهای کوچه مولوی واله، از کوچه های شلوغ کارته پروان می رفتم. وقتی زنگ ها به صدا در می آمد و ما، کودکانی که هیچ کس و هیچ جایی ما را به اندازه مکتب نتوانسته بود به بند بکشد؛ چون حیواناتی وحشی وغیر قابل تربیت، زنجیر پاره می کردیم و از مکتب می گریختیم. بنای مکتب در دو طبقه ساخته شده بود با یک بالکون در طبقه اول که جایگاه معلمین و اجرای مراسم و شئونات بود. یک حویلی مستطیل شکل و درگه ورودی مکتب در انتهای حویلی و کنج راست این مستطیل غم انگیز بود. غم از این جهت که صبح ها که تازه رویای تازه ای از راه می رسید می باید از بستر کنده می شدیم و دوان دوان به این مستطیل می رفتیم. از این مستطیل که بر می گشتیم، قیافه های ما دیدنی بود. شاید به همین دلیل بود که ناخودآگاه، پدرم به من مربع صایب می گفت. راست هم می گفت. چون وقتی وارد این مستطیل می شدیم چنان جمعیت محصلین زیاد بود و در اوقات تفریح چنان به جان هم افتاده بودیم که مربع می شدیم و بر می گشتیم به خانه. یادم مانده خوب. وقتی تمام اهل منزل گرد هم جمع می شدیم و نان می خوردیم و با چشمهای سبز رنگ و نافذ پدر، ادا و اطوار از خود نشان می دادیم؛ در همین اثنا و معمولا هر از گاهی پدرم به شوق می افتاد و به صدای بلند می گفت:

" کی بچه من است؟"

جهش و فرشته و عبدالاحد و شکریه، دفعتا دست بلند می کردند و از بر و دوش پدر بالا می رفتند. مادر هم معمولا پایین کوچ انگلیسی، نشسته بود و پاهایش را دراز کرده بود. اما می ماندیم ما، من و فرامرز، هیچ وقت یادم نمی رود، من می افتادم روی پای راست مادر و سرم درست روی پایش قرار می گرفت و فرامرز می افتاد روی پای چپ مادر. گویی تمام این مراسم یک قانون شده باشد در خانه ما. هر از چندی این قانون به اجرا در می آمد. پدر می گفت:

" کی بچه من است؟"

بچه ها پدر را زیر دست وپا له می کردند و من و فرامرز می افتادیم روی پاهای شمسی جان. یک روز یادم هست که تازه از مکتب مستطیلی برگشته بودم و فرامرز هنوز به مکتب نمی رفت. نه ساله بودم پس. درهمین حینی که پدر زیر دست وپای بچه ها دیده نمی شد. فرامرز سرش را گذارد و از فرط شرارت در باغچه  و دیوانه ساختن مرغ و خروس ها وچوب چرخاندن در لانه زنبوران حیاط پشتی، به خواب رفت. سرم روی زانوی راست مادر بود، شمسی جان دست می کشید به سر فرامرز و من نگاهش می کردم. گویی احساس کرد که از کارش حسادتم می شود؛ دست دیگرش را بر سر بی مویم کشید و می کشید و چیزی گفت، شاید وردی بود، شاید جادویی در این کلام نهفته بود. حالا که چهل سال است از آن زمان می گذرد هنوز حلقم را خار خار می کند.

" تو تنها پسر من، باقی خواهی ماند."

و گویی به دنبال شپش در کله بی موی من می گردد، به من نگاهی کرد که هنوز؛ هر وقت و ناوقت، یادم می آید، به سرم دست می کشم  تا آن نگاه شمسی جان را دوباره احساس  کنم.

بچه ها قدری که شرارت می کردند، ناگهان پدر چون اسبی از زمین بلند می شد و یکی و گاه دو تا از بچه ها را با خود بر می داشت و به اتاقش می رفت. مادر هم به صدای بلند عمه جان را صدا می زد و می گفت:

" چای بته به آقا صایب؟"

عمه جان هم از آشپزخانه جواب می داد که:

" تیاره، مبرم"

چای که به اتاق پدر وارد می شد، و عمه جان که از اتاق بر می آمد، و در را

 می بست. چند لحظه بعد در اتاق پدر باز می شد و پدر انگار دو بچه آهوی درون قاب عکس دایره غربی را؛ به اتفاق جنرال انگلیسی در دست گرفته باشد، این بار به تنهایی در دست گرفته بود و پای دو بچه را گرفته و پرتابشان می کرد روی کوچ فنری سه نفره انگلیسی و ما مثل بچه کلاشینکوف، منفجرمی شدیم از خنده.

پدر که وارد اتاقش می شد. بیرون آمدنش با خدا بود. خوب "بچه ها هر کدام یا برای خواب می رفتند یا برای کنارآب."  به قول بی بی جان البته. من از مادر جان می پرسیدم:

" پدرم در اتاقش چه می کند؟"

مادرم با جدیت تمام و آمیزه ای از اندوه می گفت:

" کاری نمکنه؛ برای آزادی نوع بشر پلان و پلون مکنه، بخواب؟"

ومن همیشه از این حرف شمسی جان خنده ام می گرفت

" وای خدا جان، پدرم پلان و پلون مکنه"

و میده میده می خندیدم. و بلاخره خوابم می برد.

یک روز در همان دایره غربی به خواب رفته بودم که باصدایی شبیه چرخ خیاطی مادر، از خواب بیدار شدم. به آرامی چشم باز کردم که مردی بلند بالا، با چپن قهوه ای رنگ که حاشیه های سبز رنگ داشت، در چوکات در اتاق پدر ایستاده و با صدایی شبیه چرخ خیاطی با پدرم صحبت می کند. من همین طور خودم را به خواب زده بودم تا به حرفهایشان گوش کنم. مرد بالا بلند چیزی گفته بود و پدرم از اتاق در جوابش گفت:

" اینجه ایران نس، که یک شاه داشته باشد و شاهش نتانه بینی خوده بالا بکشه، اینجه ترکیه هم نس، که بدون پادشاه از هر جهت آزاد است. اینجا افغانستان هزار دین و هزار پادشاه است؟"

من فقط صدای پدرم را می شنیدم، آن روز متوجه شدم که این هرکه هست نفوذ زیادی بر پدرم دارد. در جواب پدرم گفت:

" کمونیسم، ریشه دین ما را خواد سوزاند، ریشه ناموسمان ر خواد سوزاند، به ریشه کار داره ای بد رنگ"

و من که تقریبا هیچ نمی فهمیدم چه می گویند و این حرفها به چه معناست، چشم باز کردم ببینم چه خبر است. آن مرد بالا بلند چشمش به من افتاد که بیدار شدم:

از چوکات اتاق پدر فاصله گرفت و با همان صدایش به طرف من آمد:

" عجب گلس ای بچت، مولوی صایب،"

من لبخندی زدم بر جای نشستم و او مرا بلند کرده در بغل گرفت. تنش بوی عرق می داد. بویی شبیه بوی عرق تن پدرم. مرا در بغل گرفته بود و به اتاق پدرم برد. پدر در حال نوشتن چیزی بود. همیشه در حال نوشتن چیزی بود پدرم. آن مرد بالا بلند، مرا بر روی میز پدر نشاند و رو کرد به پدرم:

" ای بچه نامش چیست مولوی صایب؟"

پدرم به من نگاهی کرد و گفت:

" هامون اس، به مکتب می رود و اما درس خوان نیس افسوس؟"

رفیق پدرم، به من نگاهی کرد و گفت:

" مولوی صایب د چشمای ای بچه یگ نوری هس که د چشمان دیگه بچه ها نیست؟"

" خو ای بچه خوب آواز می خوانه، شعر و معر هم می سازه،"

این حرف پدرم بر من سخت تمام شد، مرد گفت:

" بچه ای که آواز خوب بخوانه شعر هم خوب مسازه"

پدرم سرش را از کاغذ و قلم گرفت و گفت:

" گوییم شعر هم خوب بسازد عمله طرب است آخر"

 من گویی اسباب تفریح برای آن مرد و پدرم شده باشم و اصلا و ابدا در آن سن از حرفهای این دو چیزی حاصلم نشد از میز پایین پریدم و اجازه خروج گرفتم. بی حرفی. مرد بلند بالا، پیش تر آمد و دست برد توی جیبش  ویک لوت ده افغانی بیرون آورد و به سرم دست کشید و رو کرد به پدرم:

" ارادتم به هامون جان زیادتر شد، حضرت اشرف"

لوت را به طرف من داراز کرد که بگیرم اما می شرمیدم از پدرم. پدر در حالیکه قلم را در سرش می فشرد، گفت:

" بی که شعری بخوانی صله گرفتی هامون جان بگیر که خیر است."

لوت را گرفتم و از اتاق بیرون شدم. این اولین تشویق نامه رسمی من بود؛ از طرف کسی که اصلا او را نمی شناختم. و از آن پس من خودم را شاعر به حساب آورده بودم وشوقم به خواندن و نوشتن افزایش یافت و عجیب است که هر وقت خواستم بدانم نام این مرد چه بود، چیزی عایدم نمی شد. و بعدها برایم روشن شد که او یکی از مخالفان سر سخت کمونیسم بود و معتقد بود افغانستان می باید از وجود این فریب خوردگان کرملین پاک شود و بعدها که بزرگتر شدم، دستگیرم شد که پدرم، شریک جرم او به شمار می آمد او گویی آتشی بوده که نه تنها کاکا محمود بلکه دهها نفر دیگر به جرم همکاری با او راهی دیار عدم شده بودند. هر سه در فامیل ما با همین حرفها، به شهرت رسیده بودند تا یازده سالگی من که مصادف بود با شلوغی ها و شب خوابیدن ها و صبح با صدای انفجار و فیر پی در پی تفنگهایی که پدر به آنها "گرگ های روسی" می گفت. بیدار شدن ها، هر جا که می رفتیم، در هر مهمانی و در هر رفت و آمدی حرف از جمهوریت بود و حرف از خیانت بود. کسی به کسی خیانت کرد و ملتی گویی برای تمام عمرش آواره شد. بعدها فهمیدم که اعلاحضرت محمد ظاهرشاه کسی بود که به او خیانت شده بود و داوود خان، کسی بوده است که خیانت را مرتکب شده است. و عجیب این است که کسی که خیانت کرده از خود آن کسی بوده که به او خیانت شده.

" هر چه بوده خیانت بوده"

این حرف را روزی، در همان روزها، که آن مرد بلند بالا به همراه کاکا محمود، به خانه ما آمده بودند و در انتظار پدرم در دایره شرقی خانه به گلهای قالین و رنگ و لعاب های اطراف دایره پذیرایی خیره شده بودند؛ شنیدم. مادرم رفته بود به خانه بی بی جان و کاکا محمود که هر وقت می آمد گویی عادت کرده باشد تمام ما را به دنبال خود به دایره شرقی می برد. این در حالی بود که ما به ندرت از این دایره استفاده می کردیم. البته پدرم از مهمانان خارجی خود در این دایره بسیار استقبال کرده بود. سفیر جرمنی، که جو نام داشت و سفیر کریا و چند وابسته سیاسی از چند کشور دیگر که یادم هست با پدرم رفاقت و رفت و آمد داشتند. حتی از شمسی جان شنیده ام که پدرم در همین خانه و در همین دایره شرقی روزی از چند نفر از مقامات و ادبای ایرانی، پذیرایی کرده بود. البته پدر شیفته ایران بود و سفر بسیار داشت به این صفحات. بعضی اوقات که ماهی بر می آمد و پدرم نبود، می شنیدیم که پدر در ایران است.

 

٤

 

آپارتمان مادرم، واقع در منطقه اسلاویا، خیابان نورنچ از خیابانهای مرکزی و شلوغ صوفیا پایتخت بلغاریاست. قلب صوفیا همین جاست و تا پارک مالادوس راه چندانی نیست. باید وارد شاهراهی بشوی که یکی از سه شاهرگ اعظم، نه صوفیا که بلغاریاست. اگر بخواهی، از شمال به شمال شرقی بروی، سردیسیا ، ریژیدانیکا دو منطقه مقابل توست. اگر تنت بخارد و بخواهی از جنوب به جنوب غربی حرکت کنی،بروو و منطقه نه چندان خوش نام کایاژوو رودرروی توست. اینجا یک مثل هست که می گویند اگر خوشبختی را می خواهی به جنوب نرو. البته این مسئله در فرانسه شکل دیگری دارد. فرانسوی حقیقی کسی است که از جنوب آمده باشد.

یک روز نسبتا سرد آگست 1995 من به همراه مادرم که نور چشم من است و شاید در این دنیا، تنها او برایم مانده و بس، در حاشیه خیابان نورنچ قدم می زدیم که نغمه آشنایی گوشمان را نوازش داد. مادرم و من در یک اشاره گویی، آوای تنبورک مردی را شنیدیم که با این شعر همراهی می شد.

بیا بوریم به مزار ملا مامد جان

سیل گل و لاله زار ملا مامد جان

گویی نه، حقیقت بود. بود و بود وبود. چنان به شوق آمده بودیم که مادر مثل همیشه اشک بر رخ دواند و خوب و خوب و خوب که دقت کردم دیدم گونه های من هم تر است از اشک. ما هر دو مسحور شده بودیم، اما این جرآت در هیچکدام ما نبود که رو برگردانیم و منبع این نغمات آسمانی را نظاره گر باشیم. مادرم در همان گوشه خیابان، مقابل سوپرمارکت تیمور خان لنگ، نامی که مادرم بر دکاندار این دکان نهاده بود، مردی عبوس،یک پایش چند اینچ از پای دیگرش کوچک تر، از همه بدتر به گفته بلغاری ها ترک بود و ترک بودن در بلغاریا مثل افغانی بودن در فی المثل ایران است. شمسی جان، مادرم، دستم را می فشرد. این بار نوای تنبور رنگ دیگری گرفت.

زیم زیم زیم زیمه زیم

زیم زیم زیم زیمه زیم

هر دو نمی خواستیم رو برگردانیم، فکر می کردیم مبادا تمام این نغمات که به گوش ما می رسد، خیالی بیش نباشد. ترس داشتیم که رو بگردانیم و این نغمات دود و پود شود. تا آنجا در اعماق این نغمات غوطه خوردیم که دیگر نغمه ای به گوش نرسید، مادرم دستش را از دستم جدا کرد وگفت:

" دیدی دود و پود شد. مثل پدرت"

من اول و از آن پس مادرم روبرگرداندیم کسی راندیدیم. نمی دانم آن نغمات در آن موقعیت چه کرد با مادرم. از همان روز گویی من سرزمین کفارم و در من کافرند هر چه هست و گویی مادرم به رسالت من مبعوث شده باشد و گویی موسی کلیم الله از کوه طور با ید بیضا فرود آمده باشد، شمسی جان؛ ساز سخن به دست گرفت و رسالتش را بر من آشکار کرد و من هنوز مانده ام که ایمان بیاورم یا نی.

شمسی جان، یادآور شد که باید دستمال توالت و نان توست و چای بخریم، مغازه تیمور خان لنگ را داخل شدیم. مردی با لباس وطنی ما، که تنبورکش از سمت راست بدنش آویزان بود، یک کنیاک فرنسوی، را با ولع تمام سر می کشید. ما که وارد شدیم کنیاک سر نوازنده دوره گرد را گرم ساخته بود. نزدیک که شدیم، مادرم فورا به طرف قفسه های اجناس رفت و آنچه را که لازم داشتیم برداشت. من به تیمور خان لنگ نگاهی کردم و تیمور خان به زبان بلغاری کنایه زد که:

" افغانی ها چه قدرتی دارن، من این طوری کنیاک بخورم در جا می میرم"

من هیچ نگفتم، مادرم سر رسید و اجناس را روی پیشخوان دکان گذاشت. پس از حساب و کتاب بدون کوچکترین حرفی، از بیست لو که به تیمورخان دادم چند سکه استوتینک پس داد که با دست جمع کردم و از دکان بیرون شدیم، هنوز از دکان کاملا خارج نشده بودیم که مرد افغان، به دنبال ما آمد و خودش را به ما رساند،

" افغانی هستی بیادر؟"

صدایش از تآثیر کنیاک بلغاری می لرزید.

" البته، شما از کجای افغانستان هستی؟"

مادرم به ما نگاه می کرد و خاموش بود.

" من از کابل استم، وزیر اکبرخانه کی مشناسی؟"

" می شناسم، نامت چیست؟ اینجا چی مکنی؟"

" کار بیادر، یک سر عایله ر مه نان میتم،"

" د صوفیا استن"

" چی د صوفیا استن"

" یگ سر عایله، دروغ مزنی بیادر"

" نی بیادر دروغ نمزنم، راس قدت گفتم، سالهاس که مه کار مکنم و سه بچه دارم د ای شهر، سه بچه. یک دوختر دو بچه، طفل نیستن درس مخوانن، دخترم د کالج اس، هر دو بچه کار مکنن د صوفیا"

حرفهایش مادرم را تحت تآثیر قرار داده بود اما از آنجا که از آدمهای مست و لایعقل، تنفر داشت، حتی یک کلمه سخن نگفت، مرد گفت، مادر چرا خاموش است. گفتم:

" مادرم ناخوش است"

یک  لوت که نفهمیدم چند لوای بلغاری بود، از جیب در آوردم و به نوازنده کابلی دادم. بی حرفی قبول کرد و دست دادم و خداحافظی کردم.

" به امان خدا"

" به امان خدا بیادر"

مرد از ما دور شد بدون اینکه نامش را بگوید، مادرم گفت تاکسی صدا بزن، یک تاکسی از کنارمان گذشت که با صدای من ایستاد. سوار شدیم. هر چند راه درازی در پیش نبود اما مادرم اصرار داشت تا با تاکسی برویم. راننده هم ترک بود، از لهجه اش فهمیدم. مادرم گفت:

" به چه گناهی، ما آواره ایم؟"

من نگاهی به آینه مقابل دریور کردم و گویی با خودم حرف می زنم گفتم:

" لابد بر پیشانی ما نبشته اند"

" واه واه بچم، عجب جوابی دادی. پیشانی،"

وقتی این کلمه را می گفت دستش روی پیشانی از کرم مرطوبش بود و خاموش شد اما می دانستم که دلش مثل اوقاتی بود که می خواست حرف بزند. این حالت را از حرکت چشمهایش درک کردم. وقتی مادرم به رفت و آمد آدمها و موترها و حتی چند دختر بایسکل رانی که از کنارمان عبور کردند به دقت نگاه کرد، این نکته بر من روشن شد. راننده، رادیو صوفیا را باز کرد و یک قطعه موزیک قدیمی بلغاری به نام " لازم نیست چیزی بگویی" از رادیو محلی صوفیا به گوش می رسید.

با این ملودی:

لا لا، لالالا، لولیتا، هوم م م ....

همین بند را دریور ترک با خودش زمزمه کرد:

لا لا، لالالا، لولیتا، هوم م م ....

تاکسی پشت خطوط عابر پیاده، نزدیک هتل هیلتون صوفیا توقف کرد. مادرم به هتل زیبا نگاهی انداخت و دست از پیشانی برداشت.

" از فرشته جان خبر گرفتی؟"

" نه مادر جان"

" دلم برای فرشته جان تنگ شده"

این حرف را که زد، دیگر برایم آشکار شد که مادرم تا چه اندازه نیازمند حرف زدن و درد دل است. چرا که فرشته تنها موجودی است در فامیل ما که مخزن اسرار مادر جان است. شاید تنها فرشته است که به این مقام دست یافته تا آنجا که من و جهش، به این مقام فرشته بارها حسادت کرده ایم. مادر باری دیگر به نئون های زیبای هتل هیلتون نگاه کرد:

" فهمیدی، لیسه بچه چی نتیجه داد؟"

" یک ایمیل از کریستین جان داشتم، دیشب. چند عکس ارسال کرده بود، کامیاب شده"

" چرا زودتر نگفتی هامون جان"

" خو نشد دیگه امشب نشانت میتم"

" مثل مادرش، فرشته جانم همیش کامیاب بود، نی؟"

" خبر داری کی کریستین، گیتار می زند، مادر جان"

" گیتار دیگه چه مرگ است، باید بگویم به فرشته کی بچم باید تنبور بزنه، میثل پدر کلانش؟"

" عجب، نمی دانستم پدرم، تنبور می نواخته،"

باری دیگر، مادر دست بر پیشانی اش گذاشت، آهی کشید:

" هیچ داخل  الماری اتاق پدرت یادت هست؟"

" نی، نی، آهان، الماری، الماری، یادم آمد، یادم آمد اما یادم هست کی از پدرم پرسیدم که این تنبور از کیست؟"

" گفت از کاکا محمود است. نی؟"

" بلی، بلی، گفت"

" همیش کارهای خوبش از خودش بود، کارهای بدش از کاکا محمود بی چاره"

از پدرم بسیار خوشم آمد و با لبخندی به شمسی جان نگاه کردم. در همین حرف ها بودیم که دریور تاکسی را متوقف ساخت از ما عذر خواست که مجبورم به علت کاری که پیش آمده همین جا توقف کنم. ما بی درنگ پایین شدیم و مادرم با دست اشاره کرد که تا منزل پیاده روی کنیم. با اولین قدم به طرف پیاده رو، بالاتر از هتل هیلتون،  چشمم به زن زیبایی افتاد که چشمانش مرا به یاد دو خاطره جالب در پاریس انداخت. در خم و چم چشم های زن می گشتم که چشمان نافذ شمسی جان در مغزم چون نیزه ای فرو رفت.

" فاحشه اس بچم، چشم درویش کو"

" روسپی اس؟ افسوس، عجب چشمانی داشت مادر جان"

" چشم نبود هامون جان دروازه هدیره کابل بود، از مرد چشم چران تنفر دارم هامون جان، پدرت هم چشمان پاکی نداشت"

سروصدای موترها و چند موتر سیکلت در مغزم پیچید. دختری بلوند بلغاری، از موتر خود پایین شد و برای بوی فرند خود در طبقه اول آپارتمان مقابل بولوار، بوسه ای فرستاد.

" پشت سر مرده حرف زدن خوب نیست مادرم، قربانت شوم، خوب نیست"

مادر و من از پنج زینه، بولوار اصلی اسلاویا، بالا می رفتیم که یک ردیف بوتیک عطر و ادکلن فرنسوی بر بالای آن قطار شده بود. بادی سرد که از منتها الیه سیبیری می وزید و رایحه کوکوشانل و قدری سامسارا گرلن می داد ، موهای خرمایی مادرم را تکانی داد. شمسی جان، بر زینه چهارم و من بر زینه اول ایستادیم، مادر چون مجسمه موسی کلیم الله در اورشلیم، دست راستش را بلند کرد و چشمانش از بالا به من خیره، خیره، خیره. در یک آن با خودم گفتم، اگر مادر دست اشارت مدارش را پایین بیاورد، جهانم فرو خواهد ریخت.

" عبدالوهاب، وکیل ملت، مولوی صایب، شاه شاهان، پدر تو و او و او و او و او و او و فرامرز جوانمرگم، هر چی بود، زن باز بود"  

 ادامه دارد....

 

***********

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٤٠                       سال دوم                           دسمبر ٢٠٠٦