کابل ناتهـ، Kabulnath
|
http://www.homayunehnoori.blogfa.com
ادامه فصل چهارم ...
چکر اجباری آنروز با شمسی جان، بسیار در حال او مؤثر افتاد. این حرف را وقتی گفت که من کلید انداختم و قفل در مجتمع مسکونی النا را با سه حرکت که شیوه باز کردنش بود گشودم. همیشه وقتی در این مجتمع را می گشایم به خودم می گویم تو باید دزد بانک می شدی. مادر در طول این چکر اجباری؛ یک جمله بیشتر نگفت: " باید هر روز با هم چکر بزنیم". این مجتمع که به نام النا، زن مهربان آقای داوید پتروسک، با صورتی پر از لکه های جوش، با نمک اما چاق رومانیایی است. یک نگهبان دارد که هشت سال پیش از مجارستان به صوفیا آمده و حالا چند سالی است که در این مجتمع نگهبانی می دهد. آنروز ما که وارد شدیم پشت میزش نشسته بود وبا عینک کج شده بر پیشانی، چرت می زد. تنها وقتی متوجه ما شد که در مجتمع محکم به صدا در آمد و مادرم برگشت که چه طور شده است. مادرم بدون اینکه خودش بخواهد در را محکم بسته بود. ما به در نگاهی کردیم و بعد به پیتر نگهبان عینکی که ازچرت پریده بود. دستهایش را باز و بسته کرد، به خودش کش وقوسی داد و عصر بخیر گفت. ما هم سلام کردیم و رفتیم به طرف لفت - آسانسور- تا دکمه شکسته شماره شش را فشار بدهیم و به طبقه ششم برویم. جایی که آپارتمان مادرم بود. پیتر نگهبان خبر داد که امروز برای تعمیر لفت می آیند. دوساعتی است که خراب شده. مادرم ناله ای کرد و بدون نگاهی به پیتر راه زینه های مشقت بار اما تمیز مجتمع را در پیش گرفت و بر اولین زینه ایستاد. من به پیتر گفتم که اگر برای تعمیر آمدند بگو دگمه طبقه ششم شکسته و باید عوض شود. پیتر سری تکان داد به نشانی قبول کردن حرف من. به مادر پیوستم. مادرم بدون حرف از جلو می رفت من از پی اش. بی هیچ حرفی. من گفتم که از زینه بالا رفتن هم کم از چکر زدن در پارک یا دویدن نیست. مادرم غم غم کرد و هیچ نگفت. گفتم حقوق این ماهش را دادی؟ سرش را به پایین آورد و بالا برد. گفتم چی آخر؟ دادی یا بتم. سرش را پایین آورد. به طبقه ششم رسیده بودیم، به مادرم گفتم : وقتی از یک صد وبیست و شش زینه بالا بروی باید هم در جواب هر کس غم غم کنی. مادرم به چیزی فکر می کرد به گمانم. در طبقه ششم چهار منزل است که با چهار حرف اول انگلیسی از هم جدا می شود. ما در حرف اول زندگی می کردیم. مادرم کلید را در قفل آپارتمان چرخاند که من گفتم: " این پیتر به نظرم آدم بدی نیست مادرم. " که مادرم قفل و کلید را فراموش کرد وگفت: " بسیار گشنه چشم اس، چشم چران است" من به چشمهای مادر نگاهی کردم و پیتر را تجسم کردم که چشم چرانی می کند. مادر در را باز کرد و ما داخل شدیم. گفتم: " او اصلاً چشم دارد که چشم چرانی کند؟" " هر چه هست؛ به هر شکل چشم چران اس. وقتی من با پدرت آشنا شدم، پنج سال از مرگ زن اولش می گذشت. من در خانه پدرم زندگی می کردم. با هفت نفر دیگر از خواهرها و برادرها، هشت نفر بچه. ما همانجایی زندگی می کردیم که کاکا محمود خدا بیامرزت زندگی می کرد" " همان در شیری رنگ، همان سه راهی پیش تر از دکان، کاکا محمود؛ ها." " اهوم، این خانه پدری من بود. بعد از مرگ پدرم. بی بی جان این خانه را خرید؛ برای کاکا محمود، دروازه این خانه، آن زمان چوبی بود. سبز یشمی. اواسط سلطنت محمد ظاهر شاه پدرم به دربار رفت و آمد داشت و به حیث منشی مالی و خزانه، در دربار خدمت می کرد." " عجیب است که از پدر کلانم؛ تقریبا هیچ نمی دانم" " از معتمدین و ریش سفیدان کابل به حساب می آمد. در فامیل بی او نه طوی بود نه عزا. افسوس که هیچ عکس از پدرکلانت نمانده، چند عکس بود که با ظاهر شاه و چند نفر از وزراء. همو سالها که پدرت را بردند به محبس، سوختانده شد و خلاص." " چه طور این اتفاق افتاد؟ اصلاً چرا؟ چرا با پدرم این طور رفتار کردند" " دندان داری بچم؟" " دارم" " جگرم داری؟" " بلی دارم" یک لحظه دندان خود ر بگذار بر جگرت؛ مگم؟" خندیدم و دیدم که مادر لبش را می گزد تا خنده اش نمایان نشود. " اکبر شاه سلیم، شهرت داشت به کابل. از معدود مردانی بود در کابل که نشان سلطنتی " خدمت" داشت. پدرت هم به دربار احترام داشت" " مگم پدرم با پدرکلانم در دربار آشنا نشدن؟" " همین طور است؛ پدرت در آن زمان به غزنی بود، چند سالی با زن اولش. از غزنی با زن اولش به کابل آمد به حیث وکیل مردم غزنی، به ولسی جرگه. به دربار نزدیک شد. افسوس که دین خوده به مال و منال و زن فروخت" " چه طور، مولوی بود. مرد دین بود. وضو می ساخت. نماز می خواند.خون داد بالای دین خود. یادت نمانده؟" " از سر عادت بود، لابد، درونش چیز دیگه بود؛ بیرونش چیز دیگه. لابد" " لابد. لابد. گپا می زنی مادر، زن که نبود عادت شود. عجیبی تو مادر، تو که خبر داشتی؛ چه طور تحمل کردی؟ چه طور زندگی کردی؟ حالا شکایت مکنی؟ حالا؟" " عاشق بودم بچم، عاشقش بودم، عاشق میفهمی؟" " خوب او نبود؟" به چشمهای مادرم نگاه کردم که به دست ها و انگشتانش خیره شده بود. گویی سالهای عمرش را می شمارد. " به من سیل کن. او نبود؟" صورتش عرصه دشتی بود که دو جوی روان از آن می گذرند. " بود هامون جان، اما چه بودنی،" و سرش را بالا و پایین می کرد تا بغضش را قورت بدهد. " خو بود؛ اگر بود، این همه تنفر چه معنا دارد؟ خو نبود یا بود؟" " بود و نبود" " تو هم مستی مادر جان، چی گپا مزنی" مانده بود میان بودن یا نبودن پدرم یا شوهرش، غرق دریایی که پر از تردید و تنفر و عشق. کدامش را باور می کردم. " پدرم اکبر شاه سلیم، با پدرت بسیار رفاقت داشت. پدرت جوانی بود؛ سی و پنج ساله. هم اول بار که به خانه ما آمد؛ چشمهایش مثل گلمیخ دروازه به روح و روانم تأثیر کرد. مثل میخ طویله شایدم." " خو تأثیر کرد. تو مقصری. تو با این گپا، پدرم را در گور نامعلومش، می لرزانی و می سوزانی؛ مگفتی رومیان و هندیان مردگان خودشان را با سوزاندن احترام می کردند. ای گپا که آدم زنده را سوختانده کباب می کند تا چه رسد به مردگان. ای گپا مادرم، یک رقم انتقام است. یک رقم مراسم مرده سوزی است " پدرت هم مثل تو گپ می زد این اواخیر" " نی تو یک گپا می زنی که آدمه می سوزانه؛ تا مغز استخوان. پدرت زن باز بود. پدرت بد گپ می زد. بد راه می رفت. بد چشم بود. دین نداشت. چه طور باور کند عاقل؛ مادرم؟" شمسی جان از کوچ رنگ پریده روسی بلند شد و دستی کشید به موهای خرمایی رنگ شده اش. موهایش را مثل بادمجان های باغچه مان در کابل پشت سر بست و پرده سالون پذیرایی نزدیک آتش سوزان شومینه را کنار زد تا رفت وآمدهای مردم را در برج تجاری مقابل را تماشا کند. خورشید صوفیا گویی از سیبری برگشته باشد سردش بود و به گمانم جای خوبی برای غروب یافته بود، بر فراز برج بلند راست ایستاده به نظر می رسید. می دانستم که روح مادر در گذشته اش، در کابل چکر می زند. کمی که به بیرون نگاه کرد به سمت رادیو و تلویزیون رفت و از میان کست ها، ترانه ای سرخپوستی را که بسیار گوش می داد در تیپ گذاشت و روشن کرد. نغماتی بود از آلبوم " رقص گرداگرد آتش" از گروه شامان ها؛ " هر مردی به زنی خیانت کند تا قیام قیامت، روحش در آتش است" و عمیق نگاهم کرد. " بلعکس ندارد؟" " دارد هامون جان، اما من که خیانت نکردم" " همین حرفها که می زنی خیانت نیست؟" به خورشید بلغاریا خیره شده بود که از برج تجاری پایین می رفت. با نیشخنده ای رو به من گرداند. " هیچ کدام از گرل فرندای تو به تو خیانت روا کرده؟" " خوب البته، در اروپا کدام دختر است که خیانت نکند؟" " تو هم وقتی دست در دست یکی داشته باشی، روحت پیش دیگری است؟ هست یا نی؟" " ای گپا چیست؟ بازخواست می کنی؟" " نی پسرم، جواب صحیح بته؟ " کف دستش مقابل صورتم؛ در یک حرکت. " راست؟ " در کوچ روسی کمی فرو رفتم. " خو وقتی او می کند منم می کنم. اما این روزها نامش خیانت نیست." چند قدم به عقب رفت و برگشت. آمد آنجا که من نشسته بودم، روبروی آتش شومینه، بر روی کوچ دونفره روسی. نگاه کرد و کمی به صدای آواز خوان زن سرخپوست گوش داد: " خیانت نیست؛ واه واه؛ خیانت نیست. مفاهیم چه زود رنگ عوض کرد. واه واه خیانت نیست. پس چیست؟" " انتخاب است؟" " بلیاض خدا هامون جان؛ یعنی پدرت با آنهمه زن که به رخت خواب رفت؛ خیانت نبود، انتخاب بود؟" قلبم در آوای باد و آواز سرخپوستانی که حالا آواز می خواندند بالا و پایین می رفت. دستم را روی قلبم گذاردم تا کمی آرامش کنم. به آتش شومینه خیره شدم. " یک رقم گپ می زنی گویی پدرم هزار زن داشته، خدابیامرز" " همو چن نفر" " کدام چند نفر؟ زن اولش که مرده بود. خوب. زن دومش که تو بودی؟" انگشتش را روی جناق سینه اش گذاشت.
" من زن سیمش بودم، سوم. بیادر جان قند" " سارا اسمیت، لابد، او که زنش نبود، ها" " سارا گه، سارا نجاست، سارا قنچیق، سارا پتیاره، زنش نبود پس چی بود؟ معشوقه بود، فاسقش بود" " خوب کافر و مسلمان به کابل از این قصه با خبراست. مولوی عبدالوهاب در آغوش سارا هر چی" در جایم تکانی خوردم. حس کردم نشسته ام مقابل نکیر ومنکر. " خوب زن چهارمش کی بود؟" با خودم گفتم الان وقت آن است تا مادرم را برای همیشه آرامش دهم و روح ناآرامش را با روح سیال پدرم که گویی از لابلای حنجره و گلوی آوازه خوان زن سرخپوست در آپارتمان می چرخید؛ صلح و آشتی دهم. " سلیمه" " نمی شناسم " درنگی غم غم کرد: " سلیمه دختر او بلخی ملخی بد رنگ" " دختر بلخی صایب، سلیمه خاتون، همان شوی مرده بیوه زن. سلیمه زن پدرم بود؟" از جایش بلند شد و رفت به اتاقش تا کمی استراحت کند. قبل از بستن در نگاهی کرد از سر غم و قهرهای مادرانه " برو کمی چرت بزن، مراقب باش خواب بد نبینی، هامونم" دستم در موهایم بود و نمی دانستم بخندم یا گریه کنم. با آوای " رقص گرداگرد آتش" حس کردم پایم کرخت شد. آتش درون شومینه، چشمانم را می سوزاند. مادرم در را محکم بست و من به غروب خورشید خیره شدم. این حرفها را مادرم در تمام این سالها، چون مردگانی در درون خود به خاک سپرده بود و اینک خاکش لاشه های اندوه بر جا مانده از این خاطرات را بالا آورده. پس داده، قبول نکرده. این حرفها از جزامی خبر می داد که از تعفن این لاشه ها به وجود آمده است. جزامی که روح مادرم را در تمام این سالها خورده و مادرم دم بر نیاورده است. همانجا کنار آتش و سکر همان موسیقی خوابم برد.
***
شبی می باید لبی از می تر می کردم، نمی دانم که چیزی نوشیدم یا نی، معلوم نشد، خوابم برد ویا نیم بیدار بودم که نمی دانم رؤیایی صادقه بود یا کابوسی. البته در دورانی دیدن چنین تصاویری یکی از حرفه های من به حساب می آمد. شاید در بی کاریهای خودم مشغولیت مهمی یافته باشم. نمی دانم شب بود یا روز. کبوتری، البته کبوتری سفید خودش را به کلکین می کوبید و کسی در من و از من چیزی طلب می کرد. فقط می گفت: " بته، بته، بته بیادر" با خودم گفتم. کبوتر که حرف نمی زند. رادیو و تلویزیون هم، مست و لایعقل افتاده اند، یک گوشه، پس این کیست که از من درخواستی دارد و باز در همان عوالم از خودم می پرسم بگذار کمی ادامه بدهد، شاید واقعا تو مستی و چیزی نمی فهمی. صدای ساعت دیواری بزرگ کابلی که فکر کنم موقع مرگمان هم با ماست، در اعماق جانم می نشست و برمی خواست. " کلکین را تمام و کمال باز کردم، کاری که هر روز صبح در پاریس می کردم و به کبوتران نشسته بر بالای کافه برنادت، نگاه می کردم و به فرانسه می گفتم: Bonjour mes blanc piegons"" " صبح بخیر کبوتران سفید من" کبوتر پرید، بر شانه ام نشست. کو کو رو کو کو خواند. به کبوتر گفتم: " کفتر صایب، چی گپ اس؟" کبوتر به صدا در آمد و آرام در گوشم نجوایی کرد. خوب یادم مانده؛ این بیت از حضرت ابوالمعانی بیدل دهلوی- از شاعران بزرگ هندی- افغانی قرن شانزدهم - را خواند: " مرده هم فکر قیامت دارد آرمیدن چه قدر دشوار است" من به کبوتر گفتم: " خو، کبوتر صایب، زبان هم که می دانی، لهجه هم که نداری" کبوتر گفت: " بته بته ، بیادر، بته" لبم را کمی به نول کبوتر نزدیک کردم " چی بتم سوگلی سلیمان نبی و حضرت خضر، چی بتم؟" در همین حرف بودم که صدای فیر آمد. مرمی ها یکی پس از دیگری، در اطراف ما کمانه می کرد و همچون ملخ به این سو و آن سوی اتاق می رفت. کبوتر پرید و در آسمانی که آبی نبود، سرخ و سبز بود بیشتر. همین طور ایستاده در آسمان، بال بالک زنان گفت: " بپر، بپر تا چلوصافی نشدی، بپر؟" و می خندید، نمی دانم چرا به یاد فرامرز افتادم. شاید لحن کلماتش مرا به یاد نیش زبان های فرامرز انداخت. " بپر خر نشو بپر، خاک بر سرت ترسوی بزدل" این حرف کبوتر به من سخت تمام شد، دیدم مرمی ها امان نمی دهند. از ترس خودم را از کلکین به بیرون پرتاب کردم. در بین زمین وآسمان جگرم نزدیک بود از دهانم بیرون بریزد، در حال سقوط بودم، چهره پدرم، گویی که در آب حوض افتاده باشد و تصویر برادرم فرامزر و کمی پایین تر که رفتم پدرم را دیدم که دستش را سایه بان چشمانش کرده و منتظر من است. چیزی نمانده بود که با مغز بیفتم بر روی زمین سمنتی حاشیه خیابانی که نمی دانم کجاست. نزدیک مرگ بودم، لمسش می کردم، که ناگاه حیوانی یا پرنده ای قوی هیکل مرا از زمین کند و به هوا برد. در فکر مرگ بودم و حالا زنده ام و و دارم چون کبوتری پرواز می کنم. می ترسیدم به پرنده ای که مرا به نول گرفته، نگاه کنم. همانظور وارونه در آسمانی که آبی نبود، سبز و سرخ، شناور بودم که شهر تمام شد و دشتی بکرو بایر آغاز گرفت. به این وضعیت کم کم خو گرفتم، احساس خوبی در رگانم موج زد، به مناظر پایین نگاه می کردم و چون موقع خواندن "کمدی الهی" دانته آلی گیری، از این مناظر لذت می بردم. دشت که تمام شد ناگاه دره ای عمیق فرا روی من باز شد. اول ترس خوردم و شروع کردم به اشپلاق زدن. بعدها وقتی آهنگ فلم " با او حرف بزن" talk to her - - ساخته پدرو المادوار را شنیدم چنین نغمه ای دراشپلاق من بود. "کو کور رو کو کووووووووووو پلمو." وقتی که "مارکو" از آب بازی فارغ می شود پا به کنسرتی می گذارد که همین آهنگ اسپنیش نواخته می شود. این دره عمیق و طولانی بود، شاید مثل شهر اشتوتگارت یا نه مثل شهر صوفیا، نه، نه؛ این ها دقیق نیستند، همان دره پنجشیر خودمان درست تر است بلی. دره پنجشیر، خوب که نگاه کردم اصلاً دره پنجشیر بود. به این نشانی که من این دره را خوب شناختم و همین شد که ترسم فرو ریخت. پرنده قوی هیکل هر لحظه مرا پایین تر می آورد. من به مناظر حیرت آور دره نگاه می کردم و بلاخره جرأت کردم چیزی بگویم: " کبوتر صایب، مره کجا میبری؟" پرنده حرفی نزد، با خودم گفتم " خوب شد حرفی نزد و گرنه با مغز فرود آمده بودم. در اعماق دره. باز گفتم: " کبوتر صایب، می بینی چی سرزمین زیبایی دارم" پرنده گویی که جلو دهانش را گرفته باشند، هوم هوم کرد و من باز هم با خودم گفتم عجب خری هستی مرد، اگر پرنده حرف بزند، با سر سقوط می کنی در اعماق دره. به پایین نگاهی کردم دیدم آن پایین دره، جانورانی دسته دسته بیرون می آیند. ترسیدم. خوب که دقیق شدم دیدم نه جانور نیستند. آدم بودند. پرنده قوی هیکل مرا پایین تر که برد حتی می توانستم چهره آدمها را ببینم. اولین چهره ای که دیدم و خوب شناختم، بی بی جان بود. دست عبدالاحد برادر کوچک ترم و شکریه خواهر کوچکم را دردست گرفته بود و به مرا یا نه ، البته پرنده قوی هیکل را به بچه ها نشان میداد. برایشان دست تکان دادم اما هیچکدامشان متوجه من نبودند. مرا نمی دیدند. ذوق زده شده بودم. به پرنده گفتم: " من تنها آدمی هستم که زبان شما پرندگان را می فهمم. - من- امروز با کبوتری حرف زدم که شعرای مقبول بلد بود." پرنده هوم هوم می کرد. " واه واه چی شعری بود. از بیدل شعر خواندن یک کبوتر. واه واه. - من- انسان خوشبختی هستم. - من- آدم بزرگی هستم." پرنده، باز هوم هوم هوم کرد. من به مردمی که در اعماق دره، پخش و پلا بودند نزدیک تر شده بودم. گفتم: " البته پرنده ها هر چند گپ زدن بتانن اما بی شعورن، انسان چیزی دیگر اس" همین حرف که تمام شد، پرنده لابد نولش را باز کرده بود که حرفی بگوید، سقوط من آغاز شد. با سر رها شده بودم و مابین و زمین وآسمان می چرخیدم. یک سویم زمین و چون می غلتیدم، یک سویم آسمان نه آبی، سبز و سرخ، قبل از سقوط رویم به طرف آسمان بود که چشمم به پرنده قوی هیکل افتاد. در عمرم چنین پرنده ای ندیده بودم. شاید سیمرغ بود. شاید. شاید. البته خیلی به این خروس هزار بال شباهت داشت. پرنده بالا می رفت من پایین. چیزی نمانده بود که در لابلای جمعیت انبوه آدمها، فرود بیایم که از هوش رفتم. " بته بیادر بته، بته بیادر بته" در عالمی بودم که با هیچ توصیفی معنا نمی شود. جایم نرم بود که این صدا دوباره به گوشم می رسید، " بته بیادر بته، بته بیادر بته" با چشمان بسته و گویی کرمی از خواب عمیقش بیدار می شود و گویی کسی بی هنگام مزاحم خواب من شده است؛ گفتم: " چی، چی، چی بتم،" پلکم را به آرامی بالا دادم، همان تصویری بود که به هنگام سقوط از فرامرز دیدم. با ترسی دوباره چشمانم کاملا باز شد. فرامرز بود. دستش را به طرفم دراز کرده بود " دیستت ر مگم بیادر، بته بیادر بته" دستم را گرفت و در یک حرکت بر جای ایستادم. زیر پایم خرت صدا کرد، گویی چهار مغزی زیر پایم شکست. به زیر پایم نگاهی کردم. بر تلی از جمجمه ها و استخوان های سفید که گویی استخوان زنده به گورانی بوده باشد؛ زیر پایم جرق جرق صدا می کرد. نگاهش کردم. باورم نشد البته که فرامرز بود. با همان لبخند مشهورش، با همان یخن همیشه باز، با همان پشم های سینه اش، که مادرم همیشه با آنها بگیر وببند داشت. " او بچه چی شمایلی تیار کدی، چه رنگ و رویی پیدا کدی؟ شرط کی دختری نتانه مقابلت مقاومت کنه" دست بردم به موهایم که تازه فهمیدم چه قدر بلند شده اند. " اینجا هم از ای گپا هست بیادررررر" که زیباترین و عریان ترین زنی که در تمام عمرم دیده ام، از پشت فرامرز بیرون آمد. چشمانم سو سو زد و برقی جهید. دو نگاه به زن و یک نگاه به فرامرز. بر پوست زن یک اژدها خالکوبی شده بود، گویی در دنیای یک صورت و هزار معنایم. کسی به من می گفت، "اینجا سرزمین ررف است" باز کسی در من می گفت: "اینجا ملک قاف است. بی پیزاز و پیراهن باید شدن." " نامش زئوس است. یونانی است بیادرم، اصیل" زن دستش را دراز کرد و من بی اختیار خم شدم و بر دست زن بوسه زدم. " ای آداب فرنسوی اس یا چی؟" " ای همو زئوس اس یا کدام دیگری" " نی بیادر، افغانی بی عیشق مرده اس" " نه که تو زنده ای" " نه تو زنده ای" " لاف نزن، تو هزار سال است که مرده ای، با یگ مرگ شوم" " شوم نبود بیادر، شهادت شوم اس؟ من یگ شهیدم" " شهید، شهید، نام شهید ر به گوه مالیدین شما" نزدیک بود همانجا با فرامرز دعوا بگیرم مثل قدیم. فرامرز خاموش بود و زئوس زلف کجک کجک کجک مشهور خانه ما، زئوس، همان ونوس میکل آنژ. ،، یا همان زئوسی بود که برادرم به عشق او، خطر سفر قاچاقی به یونان را از راههای کوهستانی و سرد بلغاریا و ترکیه، در پیش گرفت و هرگز بازنگشت.،، زئوس، با همان دست که بوسیده بودم، دستم را گرفت و من سرد سرد سرد تکیدم بر جای خود. فرامرز گفت: " بیا کی بریم، که پدر دیر وقت اس که چشم انتظار است" از شنیدن نام پدر، گرمایی به مغزم رسید. " مگرم پدرم اینجاس" زئوس گفت: " تمام پدرها آنجا هستند، حتی پدر من، و باز پدر پدر من و باز پدر پدر پدر تو و باز پدر پدر پدر..." چهارمی را که می خواست بگوید دستم را بلند کردم که چندان هم بی شعور نیستم. فرامرز در آمد: " ای عادتش اس. تا خر فهم نکنه آدمه، آسوده نمسازه" به راه افتادیم، دره ای را تصور کنید به طول و عرض کابل، اما پر کوه و کتل، آبراههایی خشکیده و غارهایی که چند طیاره، در آن واحد، می توانست در آنها آمد وشد کند. دهانه غارها، چنانکه شمردم پنج دهانه بود. بر دیواره غارها، نقش خورشید برجسته کاری به نظر می رسید. زیر هر خورشید کلماتی نامفهوم حکاکی شده بود. چند سگ از دور عوای می زدند اما عوایشان لختی بعد گویی با صدای یکی از آوازه خوانان رپ امریکایی مخلوط می شد و رنگ دیگری می گرفت. به راه بودیم، که زئوس متوجه ترس من از این صداها شد. " ترس ندارد که مگم هر روز از ای صداها نمشنوی، صدای خر است با یک مزه صدای بز و کمی مرچ که د کون اسب کنن. چی صدا مده، همو؟" با شانه زدم به تنه فرامرز،از کنار غاردوم عبور می کردیم که در عمرم ندیده بودم، دهانه غار چیزی شبیه دهانه مجسمه بودای بامیان بود.گویی دهان باز کرده بود که ما را ببلعد. فرامرز نیشخنده ای زد. " ای ر بمان، کدام نامحرم که ببینه، گوز گوز مکنه" زئوس، چنان قهقه ای زد که کم بود نافم از جا کنده شود. گفتم، الان است که دهانه غار فرو بریزد. صدای خنده اش در دره پیچید و اما انعکاس صدا، اصلاً ترس آور نبود، ملیح و روان بود، چیزی مثل لرزش صدای آوازه خوانی کلاسیک افغانی که راگ هندی را به سبک سانسکریت، اجرا می کند. بر زمین دره، برگ های درخت کیله و نارگیل، خش خش صدا می کرد. احساسم در آن حال این بود که گویی استخوان های پوسیده ای را لگد مال می کنم و پیش می روم. نه بادی می وزید، هوا روشن روشن بود، بی هیچ منبع نوری، خورشیدی، چیزی. نه بویی به مشام می رسید و اما جهان رنگ بود. چیزی شبیه به دایره شرقی خانه ما در کابل پر از رنگ بود. از غار که گذشتیم نغمه آرامی، به نرمی در دره به گوش رسید کمی که دقت کردم، فرامرز گفت: " ای همو صدای لالایی های شمسی جان اس، مه ضبط کده با خود آوردم" زئوس، نیشش را تا بنا گوش باز کرد: " ای بیادرت هنوز طفل مانده، هنوز چوشک مخوره،" پستان های بزرگش را که دو اژدها از زانوانش خالکوب شده بودند و دو سر اژدها به پستان های زئوس ختم شده بود. هر دو را در دست گرفت و گفت: " هر شو تا شیره جانم را سر نکشد، محال اس خواب کند، باقی، بماند" فرامرز گفت: " ای ر اله کو بیادر، در دنیا که بود ایدز داشت، اینجه، هیپاتیتیت" در طول راه دست زئوس در دستم بود و هر از گاه به سختی فشار دست زئوس را احساس می کردم. ترسیده بودم منم ایدز بگیرم، دستم را با قدرت تمام از دست زئوس، جدا کردم و به زئوس گفتم: " ایدز، چه طو مرضی ست؟" " ایدز مرض نیست ایور جان قند، ایدز یک موهبت الهی به بشریت اس، یک تحفه تولد اس، مثل سرطان، مثل وبا، مثل زکام، مثل اسهال، مثل زردی، مثل زایمان، مثل ز..." فرامرز با لگد زد به شکم زئوس. زئوس دلش را در دست گرفت و می نالید. " پدر نالت، زر می زند، زنبوری مگم تو، سگ یونانی" دلم برای زئوس سوخت، سرش را در شکم فرو برده بود. موهای طلایی اش را کنار زدم، سرش را بلند کرد و دیدم اشک ریخته به پهنای صورتش. " بیادر جان هنوزم همو سگی که بودی، هستی، شور نخوردی" که نا گاه زئوس مرا بغل کرد و محکم بوسید. وقتی رهایم کرد، فرامرز به گونه ام خیره شد. یادم آمد که این صحنه برایم آشناست. دفعتاً به یاد همان عکسی افتادم که گوشه نداشت و سارا اسمیت، پدرم را در بغل گرفته و سخت می بوسدش. فرامرز چشم از گونه ام بر نمی داشت. انگار که سالک زده باشم. لحظه ای بعد گفت: " پاک کن بیادر خوبیت ندارد" دست زدم به گونه ام، اثر لبسرین زئوس بود. وقتی دستم را نگاه کردم اثر لبان زئوس، بنفش بود و خوش رنگ. در عمرم چنین رنگی ندیده بودم. زئوس هم نگاهی به گونه ام کرد: " پاک نمی شود، حتی با تل، حتی با الکل، حتی با پاکی" نزدیک بود گریه ام بگیرد، بغض کرده بودم، فرامرز مرا در بغل گرفت و با دست راستش به گردنم می مالید تا کمی آرام شدم. پیش رفته بودیم. دیگر غار و خورشیدی به چشم نمی آمد. به سرزمین آب رسیدیم. ما راه می رفتیم. آب غل غل می کرد، می آمد از زمین بیرون اما هیچ کدام از ما تر نمی شدیم. آب بود و آب و آب که غل غل می زد از زمین دره بیرون می آمد، ما به آرامی گویی در پارک چکر می زنیم. کم کم احساس کردم چندان هم قدم برداشتن آسان نیست. دشواری ها آغاز شد و هر دم پایم بر قلوه سنگی می لغزید. هر سه در یک خط به موازات هم پیش می رفتیم. غل غل آب بود اما صدایی نداشت. شاید من حس نمی کردم. درختی نمودار شد. صدایی به گوشم رسید. صدا گویی از درخت بود، درخت چهار مغز، به آوازی سوپرانو، نامهایی را زمزمه می کرد. " فاااا رااااا مرز زئو وووو سی ی ی ی اااا فااااراااامرز" اینرا یک بار درخت خواند و بعد فقط من سر بلند کردم تا منبع صدا را خوب ببینم. دیدم بلبلان با کرالی هماهنگ همین نغمه را خواندند که تا امروز فقط در صدای اعظم علی، - azam ali - خواننده یهودی شنیده ام. دره در پس پشت درخت خودنمایی می کرد و این نغمه را انعکاس می داد. گویی در سالون المپیای پاریس نشسته ای و به این نغمات گوش می سپاری. زئوس، خمیازه ای کشید و چون ببری خودش را کش وقوس داد: " اینجا سرزمین ماست، بیا تو ر ببریم جزیره العشاق" به فرامرز نگاهی کردم که سرتکان می داد و مسحور این نغمات بود؛ گویی خودش سفارش این کنسرت را داده باشد. " بیادر جان، قصه ای یونانی اصیل چس؟" فرامرز دستم را گرفت و بی ربط گفت: " بیشتر که برویم آبشاری پیدا خواهد شد. باید از آب بگذریم در آنجا پیری هست که ششصد سال پیش به اینجا آمده، ما به او می گوییم، معدن بابا" " مه که به او کار ندارم، مره ببر پیش پدر" زئوس در حالیکه به من تند تند نگاه می کرد، گفت: " ای شاهزاده چه قد عجول اس، فرامرز" فرامرز یگ نگاه به هر دوی ما کرد وگفت: " ای هم میثل تو به ماه حمل، از شکم مادر افتیده" رو کردم به زئوس: " تو اپریلی هستی، عجب شباهتی، منم اپریل به دنیا آمدم" که فرامرز به هر دوی ما نیم نگاهی کرد و گفت: " اپریلی های حملوی احمق" و هر سه قاه قاه خندیدیم. آب غل غل می زد از زمین بیرون که آبشاری نمایان شد. زئوس گفت که باید بدویم، دویدیم آب را با فشار زانوهایمان کنار می زدیم و پیش می رفتیم. فرامرز از این وضعیت خوشنود نبود، فریاد زد: " خدا نسلته برداره، بابا معدن" به آبشار رسیده بودیم، هر سه دست به دست هم دادیم تا غرق نشویم. در آب تحت فشار سنگین آبشار بلند بودیم که زئوس فریاد زنان گفت که لحظه ای توقف، نابودی به بار می آورد. شاید یک دقیقه تحت این فشار قوی، به پیش رفتیم. دیگر نفسی برایم نمانده بود و کم بود خفه شوم. ناگهان دستی به کمکم آمد. در یک حرکت از آب بیرون آمدم و خودم را در کنار مردی فربه و ندانستم شاید هزاره بود، هر چه بود چشم های تنگی داشت و بدون کمترین ریش و بروت، کوسه بود. سر تراشیده و لباسی افغانی به تن داشت، " سالام عالیکم حضرت آقا، سرافراز فرمودید، نیمی از گناهانتان به آب بخشیده شد" " واه واه جناب معدن بابا، به دست بوس شما آمدیم" " چرا تنها آمدی بیادر" " نی، نی، تنها نیستم، بیادرم و جفتش زئوس..." این را که گفتم، مرد فربه کوسه، دستم را گرفت و گفت: " ما کسی را ندیدیم که بیاید. لابد خواب دیدی بیادرجان. بیا تو ر ببرم پیش حضرت آقا صایب" "عجب، مگم شما معدن بابا نیستین؟" " نی بیادر مه سگ درگاه حضرت آقا صایبم" " عجب، عحب" عجب وجب نکو، می آیی یا می مانی" " ولی فرامرز و زئوس چی؟" "دیوانه شدی بچه، چی گپ می زنی؟ هر کس در عمرش یگ بار به دیدار معدن بابا شامیل مشود" در من این کلمات به این مفهوم بود که احتمالا، این معدن بابا، همان پدر من است، که به این جا که آمده؛ شده معدن بابا. " بسیار خوب، آمدم" مرد فربه کوسه، پیشاپیش من حرکت کرد و من از پی. در غاری بودم حیرت بار. صدای ماران به آرامی به گوش می رسید که شبیه تکانه های چوری های دختران کابل بود، بر دیواره غار تصاویری از اولین بم منفجر شده در هیروشیما به چشم می خورد و پیش ترک که رفتم. تصاویر مستهجنی از خصوصی ترین اوقات سران ممالک دنیا به چشم می خورد، ونستون چرچیل با ماریا پارکر. جان اف کندی با مرلین مونرو، آدلف هیتلر با اوا بران و همین طور تا آخر مرلین مونرو در حالی که از جارختی تشنابی آویزان شده بود و بر روی جان اف کندی بالا و پایین می رفت فریاد می زد: " چه طوری؟ چه طوره؟" این چیزی بود که من شنیدم. به این تصاویر با چشمانی بدون پلک و متحیر، نگاه می کردم که مرد فربه با مشتی گره کرده مرا به خود آورد. ،، انگار از روی کنجکاوی و یا اصلاً سرگرمی مردان عذب، یکی از کانالهای امریکایی را گرفته باشی و یک نفر در تو بگوید چه طوره؟ چه طوری؟ و بعد مادرت دستت را بگیرد و... بلی ... شترنگ... یک سیلی.،، تصاویر را رها کردم و به دنبال مرد فربه کوسه به راه افتادم. هنوز صدای مرلین مونرو و دیگران، در گوشم بود که به آبشار دیگری در دل غار نزدیک شدیم، مرد کوسه ایستاد و فرمان به داخل شدن داد. از دور صدای ناله های سران، به گوش می رسید. از داخل شدن می ترسیدم که به یاد پدرم افتادم، دل به دریا زدم و داخل شدم، آب بود وآب بود وآب. مرد کوسه از دنبالم داخل شد و مشت گره کرده اش ستون فقراتم را اذیت می کرد و باعث می شد تندتر قدم بردارم، نمی دانم چرا این مشت گره شده که ستون فقرات مرا مالش می داد، مرا به یاد پدرم انداخت، شاید به این دلیل که پدرم هر وقت می خواست یکی از ماها را تنبیه کند مشتش را گره می کرد و طوری بر پشت ما می مالید که ترکیبی از درد و لذت در ما شکل می گرفت و متوجه می شدیم که فلان کارمان مناسب نبوده است. مرد فربه کوسه، با ضربه محکمی به من فهماند که باید بدوم، دویدم و انگار ماهی شده باشم، پیش رفتم. ماهی شدن لذتی داشت، اما افسوس در اندک مدت خودم را در فضای دیگری یافتم. ویلون هایی با یک ملودی آشنا، آغاز گرفت. گویی از ورود من اینگونه استقبال می شود. دیگرغاری در کار نبود. اگر به هندوستان رفته باشید و بارگاه شاه جهان را دیده باشید، چنین چیزی. زرق وبرق و قالین سرخ، مجسمه هایی از شیوا و الهه های تمدن های مختلف، کاخی مستطیلی شکل و بس وسیع و چشم نواز، با ستون های مدور آکروپولیسی در اطراف. حتی نقوش حک شده بر ستونها خوب به یادم هست. خوب به یادم هست که با خودم گفتم من قبلا این ستون ها را جایی ندیده ام؟ اینرا من از خودم پرسیدم. گویی نیاز به عینک داشته باشم؛ برخی از مناظر کاخ اعظم را تیره و تار می دیدم. مثلاً دیدم؛ حدوداً ده یا شاید پانزده قدم به موازات هر ستون؛ آب از زمین بیرون می جهید، نقشی مثل ابر در هوا می ساخت و برایم عجیب بود که این نقش ها هم برایم آشنا بودند اما هر چه فکر می کردم به جایی نمی رسیدم. ویلن ها اوج گرفتند و این آواز چنانکه خوب به یادم هست از بالای موسیقی، با آوازی مثل ويسلاو اوخمان خوانندة تنورِ ركوئيوم موزارت، یا نه، اصلاً شبیه صدای لئونارد کون، که دقیقا این مصرع را می خواند: " در تن در تن، درآ درآ، درتن درتن " این آواز شاید به این خاطر بود که من اغلب در تنهایی های خودم به این شعر فکر می کردم. این که اول بار در کابل و در کنار پدرم این آهنگ را که بخشی از آواز استاد سرآهنگ بود شنیدیم و خوب به یادم مانده که از آن شب پدرم تا مدتها همین یک مصرع را زیر لب زمزمه می کرد و گاه از اتاق پدر صدای آوازش می آمد. در سرسرای کاخ اعظم، کسی نبود جز من، اراده کردم که قدم بردارم. گویی اهل کاخ، با اراده من به وجود آمده باشند، پرده ها کنار رفت و در یک نظر، مردان و زنانی، ملبس به لباس های تمدن های مختلف از هندی، چینی، ایرانی، یونانی، چند وایکینگ هم دیدم . افغانی هم بودند، یا من این طور فکر کردم. ،، یا شاید وایکینگها مرا به یاد مردانی در وطنم انداخت که بعدا باید داستانشان را برایتان تعریف کنم.،، گویی افتتاحییه المپیک است، مردان و زنان با یک هماهنگی وصف نشدنی از دو سو، به سوی هم حرکت کردند و در حاشیه دو سوی قالین سرخ، ایستادند. هنوز نایستاده بودند که منبری مرصع هندی، از انتهای کاخ روبروی من به آرامی بیرون آمد، شعر تمام شده بود، این بار ویولن تنهایی سولو می نواخت، اما حیرت کردم که در یکی از دستگاهای راگ هندی بود. خوب که نگاه کردم چهره هایی را دیدم تمام آشنا اما نام هیچکدامشان را نمی دانستم یا به یادم نمی آمد. آنها منبر مرصع شش زینه را به جلو می رانند. دیگر چشمانم تیره و تار نمی دید. اما مجبور شدم چشم تنگ کنم تا مرد فربهی را که با ابهتی تمام، از بالای منبر مرصع به من خیره شده بود، خوب ببینم. با خودم گفتم، " از تیره مغولان است، پدرم نیست افسوس" به مرد فربه که بربالای منبر مرصع هندی نشسته بود، نگاه می کردم بلکه بشناسمش، مردی با سر کل و کوسه، به فکرم رسید که در گذشته، یک نقاشی از مرد، درکتابی خطی، چاپ دهلی، دیده بودم. فکرم را به جایی نرسید. ندایی شنیدم: " فکر کردن ممنوع است" یا شایدم گفت: هر چه فکر کردن بیفایده است، چنین چیزی. همگی گویی جاهای از پیش معین شده داشته اند، عقب رفتند. هر کس در جای خود قرار گرفت و مرد فربه دستش را بلند کرد و با دو حرکت مرا به خود فراخواند. دیگر اراده ای در من نبود. زانوانم به حرکت در آمدند. گویی در هوا راه می روم. گویی شعوری درمن نیست. احساس بی وزنی شاید توضیح مناسب تری باشد. " نزدیک شده بودم. مرد فربه، همانی بود که دستم را گرفته بود و از فشار آب، نجاتم داده بود. همان مرد فربه کوسه. " نامت چیست؟" این صدا، به صدای آن مرد شباهتی نداشت. از من این سؤال شده بود. اما هر چه فکر کردم، نامم به خاطرم نیامد، گفتم: " فراموش کرده ام" "مذهبت چیست" باز هم نه. یادم نمی آمد. " نمی دانم، فراموش کردم" " خوب معدن بابا منم، هر آرزویی داشته باشی، برآورده می کنم" " هر آرزویی" " هر آنچه که دلت بخواهد؛ بدون فکر" بی آنکه فکر کنم گفتم: " من به دنبال پدرم تا اینجا آمده ام... " هنوز حرفم تمام نشده بود که با صدایی شبیه باز شدن زیپ بکس دستی ام، مردی درشت اندام، با ریشی سفید مثل ابر، گوشهای بزرگتر از گوش من و دستانی قوی و به قول مادرم در آن سالها مثل دستان حضرت علی در یک نقاشی که در مزار شریف دیده بود. موهای مرد بلند نبود؛ از آن موهایی بود که با دو ضرب دست شانه می شد و نیازی به شانه نداشت. درست مثل موهای خودم. اینها تمام مشخصات پدرم بود و حالامردی که در آستانه منبر مرصع و روبه روی من ظاهر شد، پدرم بود؟ نه نه من صدها سال است از او دور شده ام. نه این پدرم نبود یا بود؟ اگر نبود پس چرا بدنم گرم شد مثل اوقاتی که محکم در آغوشم می گرفت و بوی عرق جنگجویان می داد؟ مثل بوی تن بلخی صایب. به راستی که فکری در من نیست. گویی آبشار، مخچه ام را از من گرفته باشد. از شک بود یا از شوق که به گریه افتادم، همان لباسی را در تن داشت که بسیار دیده بودم. ،، وقتی پابرهنه در برف می دوید. وقتی سربازان دولتی فریادزنان به دنبالش می دویدند. وقتی نفس نفس می زد. وقتی پایش با بوته خارهای خشکیده و برف آجین تلاقی کرد. وقتی چرخ خورد مابین زمین و آسمان. وقتی با صورت به برف در غلطید. باری دیگر برخاست شروع کرد؛ همیشه دوباره شروع کرده بود. همیشه دوباره برخاسته بود. وقتی سربازان به او نزدیک می شدند. وقتی صدایش را شنیدم که نام تمام ما را عربده می زد. وقتی برف گله گله از قدم های خسته اش به هوا می رفت. ببری بود کابلی جانم در برف. ببری بود. وقتی سربازان نزدیک تر شدند و او چشممش به بام خانه ما بود جایی که عزیزانش... ایستاده بودیم. مردی را دیدم که در برف گریه می کند. زنی را دیدم که ناخن هایش در گونه هایش فرو رفته بود و پسری که دستش به سوی پدرش دراز بود و دید پدرش را در برف لگد می زنند. ببری بی رمق. کنار خاربوته های آنسوی خانه ای در بوران؛ در سفیدی مطلق، در جایی شبیه رؤیا، او پسر من بود. بود یا نبود؟ ببری در کابل فریاد می کشید و صدا... صدا...صدای فشردن دندان بر دندان.،، خوب به چهره اش نگاه کردم اما اراده ای نداشتم که به سمتش بروم. پدرم بود یا نبود؛ لبخندی بر لب داشت و مرا همچون آن وقت ها که خوشحال بود، نگاه می کرد. با لبخند مرد من هم لبخند آشکاری زدم اما گونه هایم تر بود از اشک. احساس کردم، پر مرغی، چوب گوگردی، چیزی در گوشم فرو رفت. فرامرز باز هم شیطنت کرد و مرا ناغافل از خواب پراند. از تخت خوابم افتاده و دور شده بودم و یک سال و نیم می شد که به شکل معجزه آسایی، به اتفاق فرشته و فرامرز و جهش و مادرم از کابل بر آمده بودیم. در پاریس اقامتی موقتی داشتیم. حدوداً دو هفته پیش، زئوس، گرل فرند فرامرز از او جدا شد و به یونان رفت. همان شب برادرم برای اولین بار در تشناب آپارتمان فقیرانه ای در مومپارناس، آگرندیسمان چهاردهم پاریس، خیابان ژزف، شماره بیست و پنج، با پاکی ریش تراشی، رگ زد و خدا را شکر که به موقع رسیدیم و نجات یافت. چند روز پس از روز تولدش. در سپتمبر 1993.
***
" پدر شفیقم؛ این چه کارهایی بود که کرده ای. چرا؟ مادرم شکسته، قلبش شکسته. قلب شکسته چه ارزشی دارد پدرم؟" " پسرم تو فقط سعی کن به چیزی فکر نکنی باید خوابت ببرد. باید مواظب باشیم مادرت زکام نگیرد. با او هر روز چکر بزن. مراقب خانواده من باش. تو مرد شدی. نشدی؟ خاک بر سرت. من به سن تو بودم دنیا را اداره می کردم. نبینم گریه کنی. پسرم شرم کن. بینی ات را بالا بکش." " تو مرا یادت نیست. منم رستم که پیلان شرمسارم. من که مرتاض نیستم. مولوی صایب می گفت تو همیشه مرا به این نام در خانه صدا می زدی. دیروز در کابل، با دوستان چکر می زدیم. جایت خالی. فرامرز هم بود با زئوسش. همه بودند. ما به مردانمان گفتیم که چشم از شما بر ندارند." " او بچه چی شمایلی تیار کدی، چه رنگ و رویی پیدا کدی؟ شرط کی دختری نتانه مقابلت مقاومت کنه" " تمام پدرها اینجا هستند، حتی پدر من، و باز پدر پدر من و باز پدر پدر پدر تو و باز پدر پدر پدر..." " به امان خدا پسرکم، بخیز پنجاه و دو، برو میدان هوایی. بخیز...بیست وپنج" و صدا در درونم می پیچید چون صدای باد در کوهستان. " اقبالت نیک. از آسمان مراقبت هستند آقا صایب. چند صوفی، چند باباجی، چند یوگی، آواتا همه، فالت نیک است. اسمت هامون است. اسم پدرت عبدالوهاب است. مراقب مادرانت باید باشی. چی چی، خوب نمی شنوم. صدای پدرت از اعماق چاه می آید بیرون." " هامون جان، هامون جان، هامون،" " بلی چیس باید بخوابم. پدرم کارم دارد." " هامونم، پسرکم، خرم، خرکم. بخیز فرشته جان آمده" از خواب پریدم و در جایم صاف نشستم. چشمان را مالیدم با پشت دست. صبح شده بود. تمام شب را، روی کوچ روسی خوابیده بودم." مادرم بالای سرم ایستاده بود و خمیازه می کشید. چشمانش از شادی برق می زد. " فرشته جان تلیفون کرد. گفت ساعت نه بجه می رسه به صوفیا، با پرواز شماره پنجاه و دو، بیست وپنج" به ساعت دیواری قدیمی که از کابل تا اینجا آمده بود نگاه کردم. ساعت هفت و نیم بود و فقط ربع ساعت وقت داشتم تا راهی شوم. ،، بعدها که به این اعداد فکر می کردم، با خودم می گفتم؛ این اعداد مدل زندگی من است. پنج و دو. این اعداد از کجا آمد. این عدد اصلاً زندگی من است. یا شماره شناسایی من است.همه جای من هست. روی تاریخ تولدم، از کجا معلوم شاید روی تاریخ مرگم.روی تاریخ مرگ عزیزانم. روی شماره خانه ها و تلفن هایی که تا حالا داشته ام. روی حتی آدمهایی که در مسیر زندگی من هستند یا بودند. حتی روی شماره موتر تویوتای جگری مادرم. هرکاری کنی جمع وتفریق و ضرب و تقسم بلاخره خودش می شود. نه دو به پنج مناسبت دارد، نه با هم جفت می شوند. جزرش را بگیری، یک عددی می شود که آن سرش ناپیدا...در پاریس که بودم درباره این اعداد یک نظریه داشتم. وقتی به ویولت، فالگیر خوش خنده ایستگاه متروی سن ژرمن گفتم؛ گفت: فال افغانی های زیادی را گرفته است که همه همین رقم بوده اند و حتی گفت که شکلشان هم مثل پنجی است که با دو لگد وارونه شده باشد؛ من توضیح دادم که شکل پنج ما با شکل پنج شما فرق می کند. گفتم که شکل پنج ما شبیه قلبی است که وارونه اش کرده باشی. گفت " این بدتر" بعد فالگیر گفت آیا می دانم آنهایی که مسیح را به صلیب کشیدند پنج نفر بودند؛ و بعد گفت آیا می دانم که ژندارک قدیس، توسط پنج نفر محاکمه شد وهمین طور نیم ساعت، سرم را گل مالید و آخرهم 25 ایرو از من گرفت،، *** در سالون انتظار، میدان هوایی صوفیا، - بازمانتسی - در انتظارش بودم که دیر وقت می شد به ما سری نزده بود. یک سالی می شد. من کمی دیر به میدان هوایی رسیدم. مسیر میدان هوایی از شاهراه اصلی بازمانتسی که قطع می شود، درست بعد از بازار عمومی و شلوغ منطقه، باید دعا کنی تا از شر صف های موترها و مردم خلاصی پیدا کنی. در این مواقع، اگر رادیو صوفیا و موزیک هایش و تیپ و سی دی های موزیکم نباشد می میرم، لابد. هم مردم رفت وآمد می کنند و هم می توانی بس ها و چند خط ترن شهری صوفیا را ببینی که آدم پر وخالی می کند. وقتی از شر صف دراز موترهای روسی و جرمنی مردم و بس ها خلاصی یافتم، دیدم که هواپیمایی، بر زمین نشست. حتما خودش بود. همان زیبای مو مشکی، همان فیلسوف صایب. با سرعت وارد پارکینگ فرودگاه شدم و مستقیم به صفحه اعلان ورود و خروج لاین لوفتانزا، شماره پرواز پنجاه و دو، بیست و پنج، نگاهی انداختم. خوب زیاد دیر نکرده ام. ابرهای بلغاریا گویی از فرسنگ ها آن سوتر، از منطقه اسلاویا، تا اینجا به دنبال من آمده باشند. ابرهای تیره بلغاریا، گویی منتظر بیرون آمدن من باشند از واری شیشه های سالون میدان هوایی به من خیره شده بودند. با خودم گفت: " عجب بارانی می آید، امشب" استقبال کنندگان که چند نفر از آنها دسته گلی به دست داشتند بر روی چوکی های آبی رنگ، سالون نشسته بودند و با هم درباره تأخیر خطوط هوایی بلغاریا، بحث می کردند. در دو چوکی آنسوتر، زنی حدوداً پنجاه و پنج ساله، گویی در انتظار فرزند خودش باشد، دسته گل کوچکی به دست داشت، دو گل رز و یک شاخه مریم خوشبو، که خودش هر از چند، گل مریم را به بینی خود نزدیک می ساخت و عمیق بو می کشید. یک چیزی شبیه سیگرت کشیدن پدرم، که می توانست یک سیگرت بدون فیلتر را در سه نفس، به لیوان آب بیندازد و از صدای "جیزززز" سیگرتش لذت وافر ببرد.نطاق زن فرودگاه چنین اعلان کرد" " محترمین، با پوزش از شما عزیزان خط هوایی لوفتانزا شماره پنجاه و دو، از لندن به صوفیا، هم اینک بر زمین نشست. مسافران تا چند دقیقه دیگربه سالون انتظار وارد می شوند" من نگاه محبت آمیزی از نوع افغانیش، به زن انداختم که با این کارش مرا به یاد پدرم انداخته است و زن لبخند خطرناکی به من زد. از لبخند زن، بوی تخت خواب می آمد. من هم در جواب زن لبخند آرامی زدم و رفتم تا شاهد ظاهر شدن فرشته، بر زینه های برقی فرودگاه صوفیا باشم. هنوز یک دقیقه پشت دیوار شیشه های نایستاده بودم، که دیدم زن به من نزدیک شد. بینی خوب جراحی شده، چشمان عسلی روشن، موهایش رنگ شده بود و قیافه اش کمی شبیه بود به انجلینا جولی. از آن زن هایی بود که به قول فرامرز،، می توانست هم زمان کله سه مرد افغانی را از ابرهای آتلانتیک پر کند،، اگر فرامرز اینجا بود؛ با دیدن این زن فوراً با همان فرانسه شکسته بسته اش می گفت: " bonjours cheval d hongre " " سلام اسب مجاری" و بعد چنان درباره قدرت های ماورأالطبیعی خود داد سخن می داد که هر زنی را مجذوب خود و لهجه نیم بندش می کرد. " من زبان ماران را می فهمم، من با مارها بزرگ شده ام. بچه که بودم یگ بچه ببر داشتم که پدرم برایم از هندوستان آورده بود" حواسم به زینه برقی بود که هیچ حرکتی نداشت. گفت که من او را به یاد دوست پسرش می اندازم که سالها پیش، در تأتر صوفیا با او همبازی بوده است. لبخند قبلی خودم را ظاهر کردم و گفتم: " تأتر صوفیا را چندان دوست ندارم، من شیفته موزیک بلغاری هستم و رقص" زن کمی خودش را به من نزدیک تر ساخت. " کجایی هستی که این همه زبان بازی؟" " چیزی از کابل شنیده ای، یا درباره افغانستان؟" " البته که شنیده ام، دوست پسر من افغانی بود؟" " عجب، عجب، عجب، نمی دانستم هم وطنان من تا چه اندازه پیشرفت داشته اند؟" معنای زن برایم تغییر کرد و برایش ادب دیگری قایل شدم. " کی بود این هم وطن خوش سلیقه ما؟" " اسمش، " عبدالگدر" - عبدالقادر- بود. سه سال از من کوچک تر بود. مرد عجیبی بود و بزرگ بود و فرشته ای بود" انجل، یا انگل و یا آنژ، در همه زبان ها، تقریبا فرشته را به یاد آدم می آورد. " منتطر دوست دخترتان هستید؟" لبخند دیگرانه ای زدم " نی، نی، در انتظار لذت بخش، خواهرم هستم" " باید خیلی زیبا باشد؟" " آنقدر زیباست که نمی دانم خدا چه طوری از خود دورش ساخته، اسمش را گذاشته ام، کاترین دونویی که بلوند نباشد" " واوووو" صدای چالان شدن زینه های برقی ورودی مسافران به گوش رسید. آنقدر در انتظار بودم که دیگر زن بلغاری بلوند بازیگر را از یاد بردم. نگاه می کردم و چشم از زینه ها برداشته نمی توانستم. " هر جا باشد پیدایش می شود" زن بود. " من ماگریتا استم" با شنیدن نامش چشم از زینه گرفتم: " تشکر، من هم هامون استم" " هامون، هامون، هامون" و به فکر فرو رفت و فوراً گفت: " مادر شما شمسی نام ندارد و شما بیشتر در فرانسه زندگی می کنید؟" چشم هایم دو دو می زد. احساس کردم باید عینک بزنم. گویی از خواب پریده باشم؛ فوراً چشم هایم را با پشت دست مالیدم. " شمسی، مادر من است؟ " عجب، عجب، عجب" گویی از من تقلید می کرد و تعجبش را این طور نشان داد.
نگاهی به زینه ها کردم هنوز خبری نبود. " بماند" " چه طور، نا گفتنی اس؟" " نه نه من در تاتر چندبار شمسی، مادرشما را دیده ام؟" " عجب، عحب" عجب سوم را ماگریتا گفت. " ولی مادرم اصلاً به تأتر علاقه ندارد." " آن زمان که می آمد علاقه داشت و اما الان شاید نداشته باشد" افتادم به وادی شکاکیت مردانه. با انتظاری که در من بود، زیاد پیگیر نشدم. " تو پسر همان عبدالوهب معروفی، بلی عبدول عبد عبد الوهب" این را که گفت احساس کردم پدرم با این زن هم سر و سری داشته لابد. فوراً قلم از جیب کشیدم : " ممکن تلیفونی از خود به من بدهید؟" ماگریتا هم با کمی غم غم گفت: " می نویسی" از همان اول شروع کرد با خونسردی تمام اعداد را یک به یک می گفت و من می نوشتم. در تمام این مدت مرتب نام این دو آدم جدید و مادرم را در ذهن تکرار می کردم. پی در پی. شماره ای هزار رقمی، پر از پنج و دو. " شمسی، ماگریتا، عبدالقادر؛ پدرم. یا نه پدرم، شمسی، عبدالقادر، ماگریتا." تا اینکه در ذهنم نام ماگریتا گویی با لگد به بیرون پرتاب شده باشد و این لگد مرا به یاد لگدی انداخت که فرامرز به زئوس در همان عوالم ناشناخته ام زد. با خود گفتم: " شمسی جان من و عبدالقادر، مادرمن و این مردک و باز پدرم" اعداد را می گفت و من می نوشتم. خوب یادم هست که چهار عدد آخر، مرا با لبخندی که ظاهر نشد، به یاد پرتاب سفینه های هوایی ناسا انداخت. مناسبت هم داشت. گفت پنج، من به زینه برقی نگاه کردم کسی نبود، گفت دو، یک، صفر. نگاه کردم. دیدم فرشته من بر نردبان برقی رؤیایی سوار است و پایین می آید. فوراً دست تکان دادم برایش. بوسه ای برایم روان کرد و زن هنوز در کنارم بود. چشمش به دنبال کسی بود اما چندان برایش اهمیت نداشت که ورودش را ببیند یا نه. از زن خداحافظی کردم. دست که دادم قدری دستم را فشرد که باز معنای خطرناکی داشت. دستم را با فشار مختصری از دستش خلاصی دادم و به دیواره شیشه ای نزدیک شدم. و ماگریتا از ذهنم پاک نشد. فرشته، به یکی از کارگران چرخ به دست پولی داد و خواست که به او کمک برساند. در انتطار آمدن بکس های خودش بود فرشته من. بارها بر چرخ گردان ظاهر شدند و او تمام حواسش به چمدان هایش بود. سه چمدان با خودش آورده بود. گویی آمده بود که نرود. به دلم بد آمد. اما دیدن گل رویش از دور، آبی ریخت بر این بددلی ها و با شوق تمام به حرکاتش که چون رقاصان بالت، در سالن تأتر مرکزی سن مادلن پاریس بود، مرا به تحسین واداشت. از پشت شیشه، به چهره اش دقیق شدم خسته و غمگین به نظر می رسید. موهایش، از دفعه پیش که در پاریس دیدمش، کوتاهتر شده بود. " غمینی، جان بیادر" "اگر حتی یک بار کابل را دیده باشی، تا پایان عمر، خنده ات هم معنای گریه می دهد." " ای حرف حکیمانه ای اس، از دیده می زنه به دیل" " رسم روزگار همی قسم است بیادر جان" " او شعر چی بود مخواندی" " می رم شیوکی نمرم شیوکی" " کی خوانده، واه واه" " درد دیل ماس" " راستی کریستین جان چرا نیامد؟" " د اروپا اختیار بچه از تو نس، هست؟" " عجب گپا مزنی، فرشته جان، بیا که ببوسمت" از میدان هوایی صوفیا خارج شدیم در حالی که همان ابرهای تیره در تعقیب ما بودند. هم دل من و هم شمسی جان برای فرشته تنگ شده بود. به دیدن ما آمده بود، این فرشته مغموم. کاترین دونویی که بلوند نیست. فیسلوف صایب خانه ما. دختر زیبای پدرم، با موهای سیاه سیاه و چشمانی سیاه سیاه و دلی چون خورشید هزار پاره روشن. " گریه می کند عشق من" " نی هامون جان، دل تنگم" " قربانت شوم. بی بی جان چی مگوفت؟ آها مه بلی بورتو شوم طبلک و تنبور تو شوم" ضرب گرفته بودم روی فرمان موتر، فرشته لبخند می زد. " راستی، استیو صایب، چی مصروفیت دارد؟ " چی مصروفیت دارد؟ نامشه نیار که دل خونم؟" " راستی چند عکس از بی بی جان پیدا کدم؟" " با پدر و کاکا مامود و ..." " اگه اروپا مره نکشه، همی عکسا، همی گپا، مکشه، اخیر" " اروپا به ای زیبایی، سیل کو، ای منظره کجا یافت شدنی است؟" " خو اینجه اروپای شرقی اس بیادر" از میدان هوایی صوفیا خارج شده بودم . من به سمت بولوار بزرگ اسلاویا از شاهراه رژدبنا، تاخت می رفتم تا هر چه زودتر به نورنچ برسیم. مناظر حیرت آور، تپه ها و درخت های کاج و سرو از ما عبور می کردند و ما را به شمسی جان واصل. " سیل کو که لندن از ای چیزا نداره، بیادر" " لندن سگ دانی شده بیخی" " اینجه هم شده اما از لندن بهتر اس؟" " هچ جای دنیا کابل نمشه بیادر؟ دلم برای پدر تنگ شده، برای خودم، برای شکریه، برای عبدالاحد..." به فرشته نگاهی انداختمم دیدم، یک گلوله اشک، گویی از چشمش فیر شده باشد. غلطید و بر پیراهن زیبای مارک شانلش افتاد و حل شد. بدون اراده موتر را در اوج رفت وآمد موترها، در جایی ممنوع توقف دادم و در آغوشش گرفتم. در تمام عمرم فرشته را با این حال ندیده بودم. زار زد در بغلم، موهایش را بوسیدم. نوازشش کردم. دیدم اشکش پایان ناپذیر است. " طلاق گرفتم از استیو" دندان هایم قفل شده بود. نگاهش کردم. نگاهم کرد. " یک سال اس که مابین ما همه چیز تمام شده اس" نگاهم کرد. نگاهش کردم. " دستانش را روبروی من طوری قرار داد، گویی دیواری ساخته و می خواهد از آبروی خودش حفاظت کند. هر دو انگشت اشاره اش را به چشمانم نزدیک کرد که گفتم الان است چشمانم را چنگ بزند. " با مادر جان، چپ کده، خاموش باش، چپ. خاموش" بی اختیار از موتر پایین شدم. نم نم باران می بارید. در شاهراه رژدبنا.
ادامه دارد ..... *********** |
بالا
شمارهء مسلسل ٤۱ سال دوم دسمبر/جنوری ٢٠٠٦/۲۰۰۷