کابل ناتهـ، Kabulnath
|
"پابرهنه در
برف" عنوان رمان
همایون نوری است که به زودی به سه زبان منتشر می شود. در تلاشیم تا این رمان در
کابل و تهران نیز نشر شود. "پاتریسیا دوپومارز" مترجم فرانسه و انگلیسی رمان در
تلاش است تا این رمان در فرانسه و امریکا هر چه زودتر به طبع برسد. این رمان به
شیوه سیال ذهن نگاشته شده است و داستانهای آن بین چند کشور چون افغانیستان، فرانسه،
انگلیس و بلغاریا در رفت و آمد است. خواننده در این رمان شاید در یک فصل از رمان
مابین تمامی این کشورها زندگی کند. داستان رمان سالهای دشوار مردان و زنانی را
روایت می کند که هر کدام حق زیستن داشته اند و اکنون یا نیستند و اگر هستند چون
ارواح و اشباحی در هر واقعه ای موضعی می گیرند. و اصولا در این رمان افغانی بودن
دردی است که می باید گرفتار آن شد. رمان "Bare-footed in the Snow" و pied-nui-dans la neige"" فکر کنم متن انگلیسی این رمان پیشتر از دیگر متون به طبع برسد. از این جهت مناسب دیدم تا این رمان اول به زبان اصلی خود، در صفحه گرانقدر «کابل ناتهـ» به نشر برسد تا در وایراست نهایی متون، اشکالات آن به صورت کامل رفع شود. از خوانندگان ارجمند استدعا دارم نکات و خرده گیری های خود را به نشانی ایمل بنده ارسال دارند. این نشانی حقیر است.
پابرهنه در برف ١
کامسا شاه، امپراتور مقتدر روزگار خود بود. همشیره ای داشت به نام " دواکی" که بنا بود با "واسودوا" عروسی کند. شاهنشاه، علاقه خود را به خواهر با گرانبهاترین، هدایا نشان داد و به دواکی گفت که خود ارابه عروس و داماد را می راند. روز طوی، به وعده ای که داده بود عمل کرد و عروس و داماد، غرق شادمانی بودند و از این که پادشاه خوف انگیز هندوستان، ارابه آنها را می راند، خنده از لب نمی انداختند. اوضاع بر وفق مراد بود که شاهنشاه از آسمان ندایی شنید: " ابلها چه شور و نشاط به راه انداخته ای که هشتمین فرزند خواهرت، قاتل تو خواهد بود." کامسا شاه بر خود لرزید و خنده از رخ دور کرد و در آنی شمشیر مرصع هندی از کمر رها ساخت و به خواهرش حمله ور شد.در این حال واسودوا، دست به استغاثه برد و به دست و پای کامسا شاه افتاد تا جان همسرش را از مرگ نجات دهد. به شاه کفت که به خاطر هشتمین بچه خواهر، جان خواهر را نمی باید گرفت. به دست و پای شاه انابه می کرد که هر بچه ای که در خانه آنها به دنیا بیاید به شاه سپرده شود. پادشاه با خشم قدری تامل کرد و ناآرام شمشیر غلاف کرد و از آن روز، بنا بر وعده واسودوا، هر وقت صاحب بچه ای می شدند، بچه به کامسا شاه سپرده می شد و پادشاه مخوف و ستمگر، از ترس جان خود،. یکی پس از دیگری بچه ها را خوراک ببرهای گرسنه قصرش می کرد. تا آن زمان، کامسا شاه، شش فرزند خواهرش را از میان برده بود. می گویند، اندوه واسودوا و دواکی را کس در عالم نداشته است" این قصه را بارها از مادرم در همین آپارتمنت واقع در اسلاویا،خیابان نورنچ از خیابانهای مرکزی و شلوغ صوفیا پایتخت بلغاریاست، شنیده ام اما این داستان نا تمام چه به کار من می آید خودم هم بی خبرم. باز داستان دیگری هست که پدرم، هر وقت که از کار وبار مردم خلاصی می یافت، برایمان نقل می کرد. همیشه شالی سفید بر سر داشت. شال از سر می کشید و می گفت: " سال وبایی بود، کابل ر وبا گرفته بود و مردم از مردم، ترس داشتند و مادر از طفل خود.تازه عروس به خانه آورده بودم." و به مادرم که کچالویی را به دست چپ گرفته بود و می خواست پوستش را بکند، نگاه شیطنت باری می انداخت و می گفت: "دختر اکبر شاه نه بچم. نامش ذاکره بود. زن اولم." و چنان آه می کشید که ما که بچه بودیم و هیچ فهم نمی کردیم دلمان به حال پدر کباب می شد. باز می گفت: "مثل پنجه آفتاب" با خود می گفتیم لابد ما را می گوید. و پدر گویی که فکر ما را خوانده باشد که همیشه کارش بود، می گفت که " نی بچم، زن اولم ر می گم" و باز نقل می کرد: " کفیل مردم بودن سخت است بچم. سخت است بچم. یک روز صب که از خانه شال به سر و چپن به دوش کدم، مار وبا به ما هم اصابت کد. مار وبا، امان از مار وبا" و پدر خوب می دانست که حالی ما ادامه قصه اش را می خواهیم. و این حالت را از چشمهای ما می گرفت ومی گفت: " همو روز، سیل کدم دیدم زن از رخت خواب نخسته، به صدای بلند صداش کدم. صدایی نیامد، یا صدایی نشنیدم. سر د اتاق خواب کدم، امان از مار وبا. مار وبا ر دیدم، گرداگرد ذاکره ر حلقه کده بود، نیش می زد" این حرف را به خاطر مادرم می زد که تازه از پوست کندن کچالوها دست کشیده بود وبه قصه پدر گوش خوابانده بود. لبخندی می زد به مادرم و می گفت: " از تب می لرزید و دوان دوان از خانه بیرون شدم. جوان بودم هنوز، مردم هم با شنیدن صدای من دوان دوان به کمک من آمدند. حکیم آمد. گفت: "وباست مولوی. وباست. کار از من بر نمی آید، اما تازگی یک داکتر انگلیسی، آمده د کابل که زن است. نادر جان پسرم که در پهنتون طب می خوانه به حیث مترجم اوست. اگر بفرمایید بگویم داکتر بیاید." من هم که از خدا خواسته بودم دفعتا قبول کردم و حکیم هم دوان دوان از خانه بیرون شد تا کاری کند. القصه که فردای آن روز، داکتر به اتفاق حکیم و پسرش برای معاینه زن آمد و در همین احوال پدر، چشمی به مادر گرداند و گفت: " عجب زنی بود این داکتر انگلیسی" مادر هم فورا کچالویی روانه کرد و دقیق خورد به شانه پدر، پدر نیشخندی زد و مادر کچالوی دیگری گرفت. نشانه روی کرد و زد. پدر این بار جا خالی کرد و کچالو دقیق خورد به سر من که غرق قصه شده بودم و من هم از زن انگلیسی خوشم آمده بود. خانه گرد سرم می چرخید و جهش و فرشته و عبدالاحد و شکریه و فرامرز و پدر و مادر، قاه قاه می خندیدند. من اما نمی دانستم بخندم یا گریه کنم. به هر قسم این قصه هیچ وقت در طفولیت ما به جایی نرسید و نفهمیدیم زن اول پدرم، چطور مرد و اصلا چه شد که پدرم با مادرم عروسی کرد. هیچ نفهمیدیم.
٢
سارا اسمیت. متولد ماه اکتبر و یک روز که دست نبشته های پدر را زیرو رو می کردم فهمیدم که روز اول ماه اکتبر سال 1947 در خیابان هژدهم، پاتنی بریچ لندن به دنیا آمده است. پدر با داکتر سارا اسمیت چندین عکس دیدنی گرفته بود که شاید فقط من آنها را دیده بودم. در یک عکس که گوشه اش شکسته بود، پدر با همان هیبت مولوی وارش و آن چپن و دستار، دست راستش را بر شانه داکتر انگلیسی گذارده بود و هر دو می خندیدند. عکس دیگری بود که هر دو بسیار جدی به کمره خیره شده بودند و به چیزی فکر می کردند وعکس جالب تری دیده ام که سارا پدرم را در بغل گرفته و معلوم است که محکم می بوسدش. اول بار که این عکسها را مخفیانه دیدم با خود گفتم: "این چه حکایت است که فقط خدا باید بداند" صدای رادیو از دالان می آمد. رادیو هنوز اخبار یومیه را آغاز نکرده بود، نطاق زن گفت، امروز بیستم اسد (آگوست) از 1357 نور محمد خان ترکی ... رادیو طوری بر روی چوکات رنگ پریده ای قرار گرفته بود که هر آن می توانست سقوط کند و گلدان های شمعدانی مادر را متلاشی سازد. دالان از دو سو به اتاق های ما باز می شد و پدر همیشه از این پلان تعریف می کرد و همیشه می گفت: " عجب آدم درس خوانده ای بوده ای آرشیتکت" این تعاریف پدر آن هم با این سروضع همه ما را به یاد همان داکتر انگلیسی می انداخت. بیشتر از همه ما، مادرم که حتی به نام او حساسیت داشت. در دو دایره اطراف شرق و غرب دالان، یک دایره بود که در شرق به سلیقه پدر به رسم و سنت شرقی، با بالشتک های سرخ و سیاه . سبز، همراه با رنگ و لعاب شرقی که از هر وسیله موجود این احساس به آدم منتقل می شد. حتی گلدانهای این دایره همین حس را به آدم می داد اغلب این وسایل را پدر خود از ایران و هند و کشمیر با خودش آورده بود. دایره سمت مقابل با یک سرویس دوازده نفری چوکات انگلیسی محاصره شده بود،با چرم قهوه ای پر رنگ و با عکس هایی از شکار در شمال و جنوب، در یک عکس که در سال 1959پدر با یک ژنرال انگلیسی، ایستاده اند و هر دو بره آهویی را در دست دارند و بره آهوها سر به زمین آویزانند و پدر هر وقت به این عکس نگاه می کرد فقط می گفت : "بیچاره آهوها". یک نقطه مشترک میان این دو دایره بود که برای ما که طفل بودیم، گاه بهانه ترس به حساب می آمد ، سر خشک شده دو گوزن وحشی، درست مقابل هم، میان دالان که می ایستادیم چشمهای هر دو گوزن را می دیدی که به هم خیره شده اند و پدر می گفت که این دو گوزن را در کوه های مالستان شکار کرده است. هر دو گوزن چنان به هم خیره شده بودند گویی رجز می خوانند برای هم. این دو گوزن وحشی، ضرب المثلی هم در خانه ما باب کرده بود، گاه ما چوچه ها وقتی خانه و دالان و برخی اوقات هر دو دایره را به سر می گرفتیم و امان از پدر و مادر و حتی دهقان وخدمتگار در می آوردیم، پدر از اتاق کارش سر بیرون می کرد و عربده می زد. " کپوگ ، از دیوار آویزان شوین، مثل همی گوزنا " و عربده اش برای ما همیشه با " کپوگ " تمام می شد. در اتاق پدر به شدت بسته می شد، شرق و غرب آرام می شدند. در مطبخ هم از دالان بازمی شد و هم از حویلی. از مطبخ که بیرون می شدیم با پنج زینه، به حولی وارد می شدی، ما که یازده سال پیش به این خانه آمدیم سنگفرش نبود باغچه ای داشت و پدرچند کارگر آورد و اول دستور داد که باغچه دو متر کنده شود، و اطراف باغچه سنگفرش شد، تره، ترب،بادرنگ حتی کچالو هم در این باغچه به فرمان پدر سبز می شد و محل مناسبی برای بازیهای ما هم بود، دوخراس و چندین مرغ هم در این باغچه می گشتند و ما هم. به دستور پدر چند نهال توت و چهارمغز و چهار درخت سپیدار در چار گوشه حویلی و بنا به خواهش مادر درخت های دیگر پشت حویلی نشانده شد که محوطه فراخی بود برای شیطنت ما. پدر یک روز همه را در حویلی پشتی جمع کرد و گفت : " جم شوین کی نهال عمرتان ر بنشانم " و در حضور همه ما شش نهال سیب هم به گونه ای در یک ردیف نشاند که از دو سو به درخت سپیدار منتهی شویم. نهال عمر ما بود و پدر هر وقت به اتفاق ما گذرش به این حویلی می افتاد تا کمر خم می شد و به نهال های عمر ما تعظیم می کرد و ما میده میده می خندیدیم. هر جای این خانه که بودیم صدای رادیو را می شد که بشنویم، البته باز هم به فرمان پدر. شاید رادیو، از نان شب هم واجب تر بود. هر کس به پروگرامی علاقه مند بود، پدرم به اخبار و من به موزیک هندی و افغانی و ایرانی که به گوشم می رسید و هر کس به قسمی به این جعبه سنگین وزن پر حرف دل بسته بودیم. یک روز که به صدای بلند رادیو کابل گوش چسبانده بودم. نطاق مرد گفت: " امروز با داکتر سارا اسمیت، از استادان طب در پهنتون کابل گپ می زنیم. سارا جان، برایمان نقل کن که چی شد کی کابل را برای گذراندن تز خود برگزیدید؟ و سارا اسمیت با لهجه ای انگلیسی دری گپ می زد: " من در لندن چند رفیق افغانی داشتم کی بسیار بسیار رفاقت داشتیم. رفاقت ما در درس های کالج بود. اما اغلب درباره افغانیستان بسیار بسیاربا هم گپ می زدیم. کابل برایم یگ آرزوی دست نایافتنی بود. حالی بسیار بسیارخوشم کی در شهر شما هستم. پروژه من..." به یکباره گویی کسی دهان سارا را گرفته باشد، حرف دیگری از رادیو شنیده نشد. خودم را به دالان رساندم دیدم مادرم با لگد به جان رادیو افتیده و رادیو بر روی گلدانهای شمعدانی سقوط کرده و مادر با غیظ تمام روی رادیو و گلدانهایش بالا و پایین می پرد. از طرفی خنده ام گرفته بود از طرف دیگر داد و بی داد و اشک چشمهای مادر مرا که طفلی یازده ساله بیش نبودم واداشت تا پای مادر را در بغل بگیرم، چشمم به گوزن دایره غربی خانه افتاد که با خشم به من نگاه می کرد.مادر آرام نمی گرفت کمی بعد مادر بر روی ردایو نشست. چشم انداخت به من که انابه می کنم که آرام باشد و چشم انداخت به گلدانهایش بغضش پاره شد، مرا در بغل گرفت و چون زنی شوی مرده گریست. آن روز اولین گریه مادر را در آغوش خود دیدیم. مادر در میان حاق حاق گریه هایش یگ جمله گفت کی زندگی ما و فامیل ما را به آمودریا انداخت و احساس کردم مرد شده ام. اول اپریل سال 1979 " بچم پدرت د پل چرخی بندی است"
در شماره های آینده دنبال میکینم...
*********** |
بالا
شمارهء مسلسل ٣٩ سال دوم نومبر ٢٠٠٦