کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

۱

 

۲

 

 

۳

 

۴

 
 

   

محمد انور وفا سمندر

    

 
خاطره‌های دردانگیز

 

 

تسبیحم را دوباره یافتم

حال قصۀ تسبیح خود را می‌کنم: این تسبیح از گذشته پیشم بود. تسبیح همیشه در دست‌هایم بود. تسبیح عادت مرا گرفته بود و من با تسبیح عادت کرده بودم؛ ولی این انسان‌های عجیب پروای خیال کسی را نداشتند!

روز حادثه تسبیح پیشم بود. در وقت گرفتن، بستن و گریختاندن من، افراد غیر رسمی مسلح تسبیح را از نزدم نه گرفته بودند؛ ولی تسبیح از پیشم گُم  شده بود.  

نه می‌دانم که چطور در ذهنم گشت که تسبیح شاید همین‌جا، در داله موتر پرادو افتاده باشد!

با همین فکر، شروع کردم به پالیدن تسبیح در داله موتر. همانطور با دستان قفل شده در ولچک، شروع به پالیدن تسبیح کردم. انگشتان دست‌هایم را این طرف و آن طرف، بر بغل و بُغول موتر می‌کشیدم که انگشتانم به دانه‌های تسبیح خورد. با این کار، قلبم اندکی خوش شد. اولین بار بود که نفس راحت کشیدم. من با یافتن تسبیح، قسمتی از هویت و شخصیت خود را دوباره یافته بودم. تسبیح را با دستان ولچک شده ام بلند کردم.

چشمانم بسته بودند. تسبیح را بو کشیدم. بوی خوبی داشت. بوی خودم، خانواده ام، دفتر و خانمم، مرا مانند یک کودک هم به گریه انداخت و هم خنده‌ام گرفت! ولی زود خنده ام خاموش شد و هم تاب گریه را از دست دادم.  

 دستانم از قسمت مچ، سخت به هم ولچک و قفل شده بودند؛ ولی من به هر سختی یی که بود، تسبیح را دانه دانه دور می‌دادم. چون دستانم از قسمت بندها، در حلقه‌های فلزی ولچک به هم قفل شده بودند، به این خاطر انگشتانم به صورت آزاد حرکت کرده نمی‌توانستند.

تسبیح را مانند یار قدیمی و دوستداشتنی، با خود پُت کردم. تسبیح را در جیب انداختم. بالای آن‌ها صدا کردم که من تکلیف قلب دارم، چشم‌هایم را خلاص کنید!

آن‌ها فیته بسته شده بالای چشمانم را باز کردند؛ مگر به جای آن پتو را بالای سر و رویم کشیدند. بدون آن‌هم چیزی دیده نمی‌شد. من هم کوشش آن‌را نداشتم که چیزی را ببینم. می‌دیدم که آن‌ها با ماشیندارهای سیاه سیاه و اندام‌های تنومند شان، در سیت پرادو نشسته اند.

در این حال، خپ خپ- طوریکه کسی بالایم شک‌بر نشود- به سوی آن‌ها می‌دیدم. دو تن آن‌ها در سیت عقب نشسته بودند. یکی از آن‌ها دستمال ابلق- مثل جنگجویان فلسطینی- را بالای سرش بسته بود. لباس هایش هم پاک بود. از وضعیت و سُترگی دست‌ها، چهره و اندامش معلوم می‌شد که او طالب محلی نیست. او به پشتو، سچه حرف می‌زد؛ ولی مطمین بودم که مبارز عرب است.

نفر پهلویش  به نظرم آشنا معلوم می‌شد. خوب به یادم بود که طی سال‌های قبل با هم دیده بودیم؛ ولی حالا درست به یاد آورده نمی‌توانستم. بس همینطور زبان بسته در موتر، به سوی سرنوشت نامعلوم و محل نامعلوم و مردمان و شرایط نامعلوم، در حرکت بودم.

دریور بالای گیسوان بلندش پکول پوشیده بود. او خوب ریش داشت، لباسش هم به مود و شرایط محل برابر بود. به پشتو صحبت کردنش هم حرفی نداشت، اما او هم عرب بود. نفر پهلویش باز پاکستانی بود.

 

پیام چند لحظه‌یی من

این سفر حدود چهارده ساعت طول کشید. زمانی‌که طی مسیر راه، برای ادای نماز توقف می‌کردند، مرد آشنا و هم محل من، زود بر می‌گشت. من فهمیدم که می‌خواهد چیزی به من بگوید. این بار که نماز را با عجله تمام خلاص کرده بود، خودش را پنهانی به من رساند و برایم گفت:

«تو (...) را می‌شناسی؟ او بسیار صفت ترا می‌کرد. او می‌گفت که تو از خانواده یک مشر کلان هستی! بچۀ او رفیق من بود. او بندی بود و تو کوشش کرده بودی که خلاص شود.»

فرد آشنا، این حرف‌ها را خوب ضبط و حفظ کرده، برایم در یک نفس گفت. باز من گفتم:

«هان! خی چرا شما به من حمله کردید؟

آشنا گفت: این راه ماست.

من گفتم: کدام برادر تو در عربستان نیست؟

آشنا جواب داد: است.

وجود آدم در چنین حالات، سخت بیدار و هوشیار می‌شود. سیستم دفاعی آدم با تمام قوت فعال و آماده می‌باشد. زود عکس العمل نشان می‌دهد. هر عضو و هر بخش بدن با قوت و بیداری بی‌مانند کارها را انجام می‌دهند. چیزهایی‌که در حالات عادی به یاد و خاطر آدم نمی‌آید، ولی در اینطور حالات، خاطرات بسیار دور و حتا کوتاه، بسیار سریع به ذهن آدم می‌آید.

در وقت شنیدن حرف‌های فرد آشنا، من همینطور بیدار و فعال شده بودم. لذا برادر تاجر وی به یادم آمد. خداوند متعال شما را از چنین حالت نگهدارد؛ مگر وقتی بالای کسی آمد، باز همه چیز؛ حتا تمام زنده گی به یادش می‌آید. [1]

مشکلات خانواده‌گی ما را به اینجا کشاند. فرد آشنا شاید به عمر چهل، چهل و پنج سال بوده باشد. آشنا به من گفت که در وقت کم، در ظرف چند لحظه، پیام خود را بگو، که من آن را در مبایل ثبت نمایم.

من گفتم:

«به قونسلگری برو، پیام مرا به بابری صاحب برسان!»

آشنا گفت: «او از کجاست؟»

من گفتم: «از جلال آباد است.»

آشنا گفت: مردم جلال آباد بد من می‌آیند، جای دیگر را بگو!

من نفهمیدم که مقصد او چه بود؟ از من خو معلومات نمی‌گرفت؟ ولی هر چه که بود، من نام داکتر فاروق وردگ را به او دادم. وردک در آن وقت رییس اداره امور و وزیر دولت در امور پارلمانی بود. آشنا چند حرف کوتاه مرا ثبت کرد و گفت، کوشش کن این‌ها ندانند که ما با هم حرف می‌زنیم.

من گفتم: «این‌ها کی‌ها اند؟»

آشنا گفت: «مولوی فقیر را می‌شناسی؟»

من بالای مولوی فقیر گمان یک فرد وطنی را کرده بودم.

 آشنا گفت: نه! مولوی فقیر پاکستانی با القاعده یکجا کار می‌کند...

من کنترول را از دست دادم و چیزهای دیگری از دهنم برآمد...

آشنا گفت: ...ترا نمی‌کُشد. نفر را بالایت خلاص می‌کند.

فرد آشنا اگر تا پایان همرایم می‌بود، با من همکاری می‌کرد؛ مگر آن‌ها (اختطافگران) این فرصت را به من نمی‌داند. عرب‌ها چیزی را احساس نموده بودند، بناً در خفا تصمیم گرفته بودند که ما را از هم جدا و دور سازند.

بعد از آن صحبت پنهانی، آن آدم‌ها آمدند و دوباره مرا همانطور دست و پا، گوش و چشم بسته به موتر انداختند.

به جای مورد نظر آن‌ها که رسیدیم، هفت بجۀ شام بود. ما داخل یک بازار منطقۀ قبایلی شدیم. موتر ما داخل ازدحام مردم و موترها حرکت می‌کرد. من سیزده چهارده ساعت دست و پا بسته، درون داله موتر سفر نموده بودم. با نزدیک شدن به اینجا، دو سه موتر پیکپ پُر از عرب‌ها و پاکستانی‌های مسلح با ما یکجا شدند. تمامی جنگجوها، موهای بور و ریش‌های بلند داشتند.  

 وقتی داخل بازار شدیم، آن آدم آشنا کوشش داشت بفهمد، که دیگران مرا به کجا می‌برند؟ ولی بزرگ شان با او گفت، که تو با مجاهدین برو،روزه را افطار کن! با وصف این امر که به او شد، او همچنان کوشش داشت که بداند مرا به کجا می‌بردند؟ اما او را زود به طرف دیگر فرستاد و از ما دورش ساخت.

جنگجوها موترها را روبرو حرکت دادند. خوب که از اینجا دور شدند و اطمینان یافتند که آن آدم آشنا به هوتل رفته است، باز موترها را دور دادند و به همین راه واپس برگشتند. موتر را در بین همین بازار، به داخل یک خانه بردند؛ ولی قبل از این کار، یک پتو را بالای سرم انداختند و باز همانطور با دستان بسته در ولچک، مرا داخل خانۀ کاملاً ناآشنا ساختند. این خانۀ همان دریور عرب بود. 

آن‌ها همۀ شان با او «آمر صاحب» می‌گفتند. زن او از پشتون‌های محل بود. اولادهایش هم پشتون بودند. او به عمر پنجاه سال معلوم می‌شد. نه از زبانش، نه از لباسش می‌توانستی قبول کنی که او یک عرب باشد.

دیدم که داخل این خانه، یک فرد آشنا نشسته است. چهرۀ اش سیاه، ریشش هم برابر با شرع، پکول هم بر سر، رادیو هم پیش رویش مانده.

رادیو چالان بود. وقت خبرها بود. در بین خبرها، خبر شهادت خالد دریور خود را شنیدم.  

 این غم مرا از زنده گی انداخت. دیگر نه توان حرکت را داشتم و نه تشویش خود را.  اشک‌هایم جاری شد؛ اما کسي آه از دهانم نه شنید.[2]

عرب به من گفت: «او نفر فامیل تان بود؟»

من گفتم: «بلی!»

عرب خونسردانه گفت: «ما او را نمی‌کشتیم، او حرکت غلط را انجام داد.»

فهمیدم که با مبایل تیلفون کردن، خالد را به دم مرگ داده است. او می‌خواست از خاطر حادثه، پولیس را خبر سازد؛ مگر آن‌ها او را جابجا کشتند! عجب آدم وفادار و دلاوری بود. روحش داخل جنت باشد.

 

عید هم با دستان ولچک شده

روز اول عید بود.  من با دستان ولچک شده تا و بالا می‌شدم. کلید ولچک دست‌های من، در جمرود پیشاور مانده بود. دستانم را بسیار قید ولجک کرده بودند. وقت غذا خوردن و تشناب رفتن زیاد تکلیف می‌کشیدم.

این‌ها هرچه تلاش کردند، قفل ولچک خلاص نشد. دست‌ها لج کرده بود، هر دو دست با هم یکی شده از هم جدا نمی‌شدند.

شنیده بودم که یکی از چهره‌های مشهور را سخت ناامیدی گرفته بود. خود را غریب و بی چاره فکر می‌کرد و با همین وضع پریشان از خانه برآمد. آنجا یک بندۀ خدا را دید که هر دو دستش نیست. دیگر معیوبیت ها را هم داشت، ولی شکر خدا و نام خدا به زبان می‌آورد.

به این قضایا فکر کردم و به خود گفتم که هنوز دست‌هایم جور است؛ ولی عیدم اینطور شد. هر قسم بود، دلم سخت غمگین بود.

باز آن‌ها زنگ زدند و از طریق تیلفون کلید را خواستند. من همینجا در خانۀ عرب ماندم. با دیدن او چیزی در خاطرم می‌گشت، چهرۀ او آشنا به نظرم می‌خورد؛ مگر من با چنین چهرۀ سیاه کدام دوست و آشنا نداشتم. پس او کی بود؟

باز همان قوت نهان و ناشناخته ام بیدار شد. حافظه ام کار داد. ناگهان همه چیز به خاطرم گذشت.

او پنج شش ماه قبل به قونسلگری آمده بود و ویزۀ افغانستان را تقاضا کرد.

من در دفتر کار خود در قونسلگری افغانستان نشسته بودم که از بخش ویزه زنگ آمد. گفتند یک آدم آمده که برای آن‌ها اشتباهی معلوم می‌شود. گفتند که این آدم ناشناس به زبان پشتو خوب روان صحبت می‌نماید. اردو صحبت کردنش هم مثل پنجابی‌ها ست، اما اشتباهی معلوم می‌شود، او پاکستانی نیست.

من در جواب گفتم: «پیش من روانش کنید!»

او که داخل دفتر شد، بعد از حال و احوال، من از او به زبان اردو دو سه پرسش را کردم. دیدم که او در زبان اردو استاد من است. اردو حرف زدنش کمی نداشت. باز چند سوال کردم.

- چرا به افغانستان می‌روی؟

عرب: بخاطر بزنس و کار و بار.

- شناختی کارت پاکستانی خود را آورده‌ای؟

عرب: نه! حالا پیشم نیست.

- تو شناختی کارتت را بیاور.

عرب: اوکی! شناخت کارت را می‌آورم.

او این حرف را زد و باز مانند جن از نظرم ناپدید شد. دیگر او را نه دیدم. من هم او را فراموش کردم.

سه چهار روز گذشت که «هاشمزی» به دفترم آمد. او به ظاهر خبرنگار بود، مگر کارها و مصروفیت‌های نامعلوم هم داشت. خبر شدم که او را بعدها در مسیر تورخم- پیشاور کشتند. او معلومات زیادی داشت. او با همه داد و معامله داشت. هم در حکومت شناخت داشت، هم با ای اس ای و هم با طالبان و حزب اسلامی دید و بازدید  می‌نمود. او آدم خوب باخبر و بلد بود و من هم او را کمک می‌کردم. او هم معلومات را سی دی ساخته، می‌آورد. او گفت که با این شکل و قیافه -نشانی های عرب را گفت- کسی نزدت نه آمده؟ او یک عرب است.

من گفتم: نه! پیش من نه‌آمده. گفت: او اینطور شکل و قیافه دارد و عرب و نفر القاعده است.

پاسپورت و عکس این عرب پیش من در قونسلگری ماند- شاید حالا هم در ارشیف قونسلگری حفظ باشد؛ ولی او باز داخل قونسلگری نشد.

من بعد از گذشت اینقدر وقت و این حادثه‌یی که بالایم آمد، دوباره فهمیدم که این همان شخص است که به قونسلگری افغانستان آمده بود و می‌خواست بنام تبعۀ پاکستانی، ویزۀ تجارتی افغانستان را بگیرد؛ مگر حالا شرایط تغییر کرده بود. این من نبودم که باید سوال می‌کردم و پاسخ می‌گرفتم؛ بلکه من دست و پا بسته در اختیار او بودم. حالا موقف‌های ما تبدیل یافته بود. من نه جنرال قونسل بودم و نه سفیر برحال افغانستان در اسلام آباد! او هم حالا تقاضای ویزای افغانستان را نداشت. بلکه او هم پولیس من، هم څارنوال من بود، قاضی من و هم صاحب من بود!

دو روز در اختیار او بودم؛ ولی نمی‌دانستم که او حالا از من چه می‌خواهد؟ و او با من چه خواهد کرد؟

او به من یکجوره کالا و یک جمپر داد.

دو روز بعد، که کلید ولچک رسید. به صبح آن مرا از این منطقه و خانه کشید. نمی‌دانستم به کجا و چرا می‌برد؟

عرب فحش نمی‌داد. بد و ناسزا نمی‌گفت. او انسان خشک مزاج، آدم منضبط، محکم، ایستاده به حرفش و تابع امر مافوق خود بود.

او چیزی را بنام ترس نمی‌شناخت. بخاطر آرمان خود به هر کاری آماده بود. او به هیچ کاری بند و واز نبود. هم آدم جنگ بود، هم دستش به کارهای داکتری و انجنیری می‌رسید و هم نجاری و دیگر کارها از دستش بر می‌آمد.

بعد برایم خوب واضح شد که این‌ها در هر بخش تربیه و تریننگ شده اند؛ اما هیچ‌کس به پلان‌ها، برنامه‌ها، راه‌کارها و اهداف شان دسترسی پیدا کرده نمی‌توانست. تمام حرف‌ها، حرکات، کارها و اجراآت آن‌ها حساب شده بود. وظایف سپرده شده به ایشان را با دقت، قدرت و سرعت و به شکل کاملاً مخفیانه انجام می‌دادند.  

طی تمام مدت بند من، که دو سال و دو ماه طول کشید، بدون مستنطق، فرد دیگری از ایشان، نه به من دشنام داده و نه حرف زشت زده است. آن مستنطق می‌خواست مرا زیر فشار روانی گرفته و حرف را از دهنم بگیرد. مستنطق در جریان شکنجه به من می‌گفت:

گوسفند را حلال کردی؟

من گفتم: نه!

مستنطق قصه را شروع کرد:

«گوسفند را که حلال کنی، باز تا برآمدن کامل نفسش، گوشت و عضلات وجودش به حرکت و رشحه می‌افتند و من ترا مانند گوسفند حلال خواهم کرد! باز اولادهایت ویدیوی جریان حلال کردن و حرکات بدنت در جریان حلال کردن را خواهند دید و برایت زیاد گریه خواهند کرد...زنت جوان است، او شوهر دیگر خواهد گرفت!

و این حرف‌ها مرا سخت شکنجه می‌داد.

 


 

[1]  «در یکی از نوشته‌های استاد زندۀ دانش باستانی سفر روح، هاروالد کلمپ خوانده بودم، که سرباز در حین صحنۀ جنگ، با تمام معنا زنده می‌باشد. چنین انسانی در حال مبارزه بخاطر زنده گی می‌باشد، به این خاطر تمام قابلیت‌های شناخته و ناشناختۀ وی بیدار و فعال می‌گردد.»

 

[2] یکی از دوستان شخصی آقای فراهی می‌نویسد: ««بخیالم خالد می‌خواست به آن نفر موظف حکومت پاکستان- پروتوکول افیسر یا چیزی دیگری می‌نامیش! زنگ بزند و جریان حادثه را اطلاع دهد و شاید هم بگوید که فوجی‌های شما با ما و سفیر افغانستان اینطور برخورد می‌کنند. ولی خبر نداشت که این‌ها فوجی‌های رسمی نیستند، بلکه مامورین اختطاف هستند!»

 

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل   ۲۴۵                سال  یــــــــــــازدهم                      اســـــد        ۱۳۹۴ هجری  خورشیدی       اول اگست    ۲۰۱۵