کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

۱

 

 

۲

 

 

۳

 

 

۴

 

 

۵

 
 

   

محمد اسماعیل اکبر

    

 
سرگذشت و چشم‌دید‌ها

 

 


شهر كابل و مكتب عسكری


در برج عقرب سال ۱۳۴۵ یك هئیت تحت رهبری جنرال عبدالكریم مستغنی كه در آن وقت قوماندان حربی شوونحی (لیسه نظامی) درکابل بود برای جلب متعلم به آقچه آمد، متعلمین صنوف ششم و هفتم را به هوتل شاروالی آوردند. هئیت نظامی بعد از یك نظاره عمومی داخل اتاق گردیده و شاگردان از اول تا دهم نمره صنف هفتم را بداخل خواستند. بعد از سوالات شفاهی از تاریخ، جغرافیه و غیره معلومات عمومی و معاینه سرپایی صحی داكتران كه جزء هئیت بود. از اول نمره تا پنجم نمره صنف هفتم را بحیث نامزدهای شمول لیسه عسكری انتخاب كردند و قرار شد این پنج نفر بتاریخ ۱۵ حوت در كابل در مكتب لیسه عسكری حاضر گردند. در جمله من و پسر مامایم عبدالله هم شامل بودیم. من فكر می كردم كه اولین دعایم یعنی راه یافتن به مسلك نظامی قبول شده است. اما با شوق رفتن به كابل و ادامه درس و تعلیم نوعی نگرانی نیز در من وجود داشت. اگر چه نجات از محیط اجتماعی و خانواده گی محدود و مقید برای من تخیل بر انگیز و اشتیاق آور بود اما برای مادرم كه بسیار گریه و زاری می كرد و جدایی از من برایش تحمل نا پذیر بود نگران بودم و در آن باره بسیار فكر می كردم. آغا به من اطمینان میداد كه تشویش نداشته باشم و او از مادرم بحیث مادر خود بخوبی نگاهداری خواهد كرد. آغا می گفت وجود او برای ما همه اعضای خانواده بخصوص جهت تربیت اولادها ضروری است.


بالاخره مدت چهار ماه كه به حركت ما جانب كابل مانده بود، سپری شد و پدران ما بعد از مجلس و شورهای زیاد به این نتیجه رسیدند كه یكنفرشان ما را همراهی كنند و چون دیگران مصروفیت های بیشتر داشتند، پدرم با ما همسفر شد. ما بعد از گذشتاندن یك شب در مزارشریف با موتر سرویس روانه كابل شدیم. تونل سالنگ بتازگی ها افتتاح شده بود اما قسمت های زیاد سرك آن هنوز قیر ریزی نشده بود و ما بعد از یك شب توقف در خنجان فردایش طرف های عصر به كابل رسیدیم و در اتاق یكی از دوستان پدرم كه از قوم تركمن و از جمله تاجران شهر آقچه بود، در سرائی به نام اسد ماركیت در نزدیك پل خشتی اقامت اختیار كردیم. هنوز دوازدهم حوت بود و سه، چهار روز به شروع مكتب مانده بود. پدرم در باره موقعیت و محل مكتب، و موترهایی كه مردم را به آن محل انتقال میداد معلومات گرفت و ما قسمت هایی از شهر كابل را دیدیم. اما هوا سرد بود و غالبا باران می بارید. از این سبب بیشتر وقت را در اتاق گذراندیم. ما با خود غذای كافی، نان، كلچه های شیری خانگی و گوشت مرغ پخته داشتیم كه همه اش را پدرم آماده كرده بود. چای هم صاحب اتاق میداد. او كه قاری جمعه دردی نام داشت بمن گفت كه اینجا ملك مسافری است. هر وقت مشكل و ضرورتی پیدا كردی پیش من بیا. هر چه از دستم بیاید، دریغ نمی كنم.
بلاخره پانزده حوت هم رسید و ما داخل محوطه مكتب لیسه شدیم. همانروز نام نویسی شد و شاملین صنف هفتم را كه شاید بیشتر از چهار صد نفر بودند به دو تولی تقسیم كردند. ما شامل تولی اول شدیم. پدرم را موظفین از همان دم دروازه رخصت كردند و گفتند طرفهای عصر از دروازه قوماندانی به دهلیز مخصوص كه شاگردان با اقارب شان ملاقات می كنند، بیایید. همانروز برای ما، تشناب، لیلیه ( به اصطلاح عسكری قاغوش) و طعامخانه را نشان دادند. شام اتاق های خواب ما را تعیین، و توشك، بالشت و كمپل توزیع كردند و طریق كاربرد آنها را یاد دادند. قوماندان تولی ما خواجه سمیع خان نام داشت و با خود دو نفر ضابط داشت كه نامهایشان بیاد من نمانده است. با مشكل زیاد من و عبدالله توانستیم كه در یك اتاق جای بگیریم. چپركت های چوبی دو طبقه بودند یعنی در هر چپركت دو نفر بالا و پایین می خوابیدند. اتاق ها بزرگ بود. در هر اتاق بیشتر از سی نفر جای می شد. عموم شاگردان صنف هفتم در هشت قسم تقسیم شدند. كه از قسم الف و ب تا قسم ف نامیده شدند. ما هر دو مربوط قسم دال بودیم. از قسم الف تا دال در تقسیم بندی عسكری تولی اول و از قسم هـ تا ف تولی دوم بودند. اما صنف های درسی همه در یك عمارت قرار داشتند. روز سوم برای ما دریشی توزیع كردند. البته توزیع بوت و دریشی برای چهار صد نفر مطابق قامت و اندام هر یك كار ساده ای نبود. اما قوماندان های تولی و ضابطان در این امور تجربه داشتند. بر علاوه دریشی و بوت چیز دیگری بنام گیتس هم به شاگردان داده شد كه در بند پا برای جمع نگاه داشتن پاچه پطلون و اتصالش با بوت عسكری بكار می رفت. بستن آنرا هم به ما یاد دادند. كمربند و كلاه هم جزو یونیفورم بود.
روز سوم یا چهارم بود كه با پدرم خدا حافظی كردیم و هنوز یك هفته تكمیل نشده بود كه ما تا اندازه ی به مقررات مكتب آشنا شدیم. لین شدن، اوقات درس، اوقات نماز، خواب، وقت برخاستن صبح همگی تعیین شد. می بایست قبل از داخل شدن به صنف و طعام خانه لین شده حاضری بدهیم و بطور منظم داخل اتاق ها شویم. یكروز وقتیكه با كندك مشر ما كه دو صنف هفتم و هشتم در تشكیل یك كندك زیر دست اش بود آشنا شدیم و وقت سخن گفتن او بعضی بچه ها كف زدند. او با آرامش اما بسیار جدی ما را از این كار منع كرد و گفت این رسم مردمان ملكی است. شما باید وقت شنیدن سخنان و دساتیر صاحب منصبان خاموش باشید و هر طور كه امر می كند استاده یا نشسته، آرام سی یا تیار سی، همانطور به سخنانش گوش دهید. حالا در وقت هر بار لین شدن برای ما یكی دو اصطلاح اولیه عسكری را كه جمع نظام نامیده می شد، یاد میدادند و آن شامل، رسم تعظیم یعنی سلام دادن، نظم راه رفتن در لین، منظم ایستاده شدن، و برخی تعلیمات ابتدایی دیگر بود.
چند روزی معاینات دقیق طبی انجام گرفت كه عده نسبت داشتن امراض ساری از دوام مكتب عسكری معاف شدند و عده ای كه مریضی های عادی داشتند، ادویه دریافت كردند. مكتب از خود شفاخانه كوچكی هم داشت كه بر علاوه توزیع دوا به مریضان عاجل چند اتاق برای بستری شدن هم داشت. بزودی درس ها شروع شد. بجز یكی دو نفر اكثر معلمین نیز صاحب منصبان عسكری بودند اما معلمین بسیار ورزیده و لایق بودند. چون همه از میان اول نمره های صنف دوازده انتخاب شده بعدا فاكولته های مربوط را خوانده بودند. اكثر آنها سابقه چندین ساله تدریس داشتند. معلمین مسلکی ما بسیار مردمان كهن سال و از اولین معلمین لیسه بودند كه به خاطر احترام به خدمات شان بعد از سن تقاعد نیز اجازه دوام خدمت یافته بودند. بجز مضامین معمولی مضمونی بنام عسكری داشتیم كه در آن نیز جمع نظام و تعلیمات عسكری را آموزش میدادند. تعلیمات عسكری در ساحه بیرون از محوطه مكتب در میدان تعلیم كه ساحه بزرگی در شرق و جنوب مكتب بود تدریس و مشق عملی می گردید.
اوقات درس، تفریح، غذا خوری، خواب، نماز، صبح برخواستن با یك نوع موزیك مخصوص به نام ترم عسكری اعلام میگردید. در رفتن به نماز بجز توصیه ها، اجباری موجود نبود. ما فقط روزهای پنجشنبه بعد از ساعت دو و در روز جمعه میتوانستیم از محوطه مكتب بیرون برویم. البته آنانیكه از شهر كابل بودند با آوردن تصدیق ناحیه و محل رخصت می یافتند كه شب های جمعه به مكتب نیایند. سایرین مجبور بودند حتی نان چاشت روز جمعه را در مكتب صرف كنند. و چون عصریه هم داده میشد. اغلب نوكریوال ها، وقت عصریه هم حاضری می گرفتند و غیر حاضران را از رخصتی هفته آینده محروم می كردند. از جمله خدمات ندرتا لباس های زیر دریشی را برای شستن تحویل می گرفتند. اما چون باز توزیع مجدد مشكلات ایجاد میكرد، شاگردان ترجیع میدادند كه شست و شوی لباس را خود انجام دهند. در عوض به آنها صابون توزیع میگردید. شست شوها عموما در تشناب عمومی مكتب ها در یك محوطه جداگانه كه در سمت شمال عمارات مكتب قرار داشت زیر نل های آب صورت می گرفت. بزودی برای ما دریشی دیگری دادند كه در روزهای جمعه و رخصتی پوشیده میشد. قوماندان های تولی و كندك توصیه می كردند كه روزهای جمعه در جاهای معینی گشت و گذار كنیم و در كافی های مخصوصی چای بخوریم و از رفتن به محلات عامه علی الخصوص سینماها خودداری كنیم. تطبیق این مقررات توسط گزمه هایی از منصبداران تعقیب میشد. در این امر كندك مشری به نام هاشم خان بسیار جدی بود و خود روزهای جمعه و پنج شنبه در نقاط مختلف شهر می گشت. اگر شاگردی را در جای نا مناسبی میدید و یا وضع رفتار و لباس او را مخالف مقررات می یافت بشدت او را مجازات می كرد. او اصرار داشت كه باید حتما غذا را در مكتب صرف كنیم. می گفت حكومت به همین جهت این مصرف را بگردن گرفته و علی الخصوص در ایام رخصتی غذاهای بهتر میدهد كه شما خرج بیجا نكنید. چون اكثر مردم افغانستان فقیر و نادارند و نمیتوانند به بچه های خود جیب خرج بدهند. علاوتا ولخرجی ممكن است موجب انحرافات اخلاقی گردد.
برای ما در مكتب كتاب، كتابچه و پنسل دادند. اما قلم و رنگ را باید خود ما تهیه می كردیم. بعضی از معلمین از كتاب ها و نصاب تعلیمی جاری خوششان نمی آمد و خود مضامین مربوط به خود را نوت میدادند. از آن جمله بودند چند نفر معلمین زبان و ادبیات دری و پشتو و معلمین تاریخ و جغرافیه. و واقعا نوت ها و تدریس آنها نسبت به سایر مكاتب كامل تر و آموزنده تر بود. این استادان در امر تعلیم و تربیه خصوصا مضامین مربوط خود صاحب نظر بودند و بر شیوه ها و مضامین عمومی جاری انتقاد داشتند. یك استاد ریاضی هم كتابی در مثلثات تالیف كرده بود كه بعد ها به حیث كتاب عمومی تدریس در همه كشور پذیرفته شد. نام این استاد عبدالغفور احمد پروانی بود.
معلمین تاریخ عموما معلمین برجسته بودند. چون اكثرشان مكتب لیسه را در همین مكتب عسكری خوانده و از دانش های استادان برجسته در صنوف ۱۱ و ۱۲ استفاده كرده بودند. این استادان عبدالجلیل و عبدالقیوم نام داشتند. اولی ملكی و دومی عسكری بود و تتبعات گسترده در تاریخ معاصر افغانستان داشند. ما در روز های اول بنا بر سخت گیریها اندكی دلگیر بودیم. علاوتا چون هرگز مسافرت را ندیده بودیم دلتنگ می شدیم و روزهای آزاد بودن را به خاطر می آوردیم. اما آهسته آهسته عادت كردیم و بیست و چهار ساعته بودن برنامه ها باعث میشد كه كمتر به گذشتن وقت متوجه شویم. بر علاوه درس های عادی طرف های شام بیشتر از یك ساعت ما را در صنف ها بنام مذاكره جمع می كردند. مكتب یك لودسپیكر داشت كه برنامه های رادیور را نشر میکرد حدود یك ساعت میان دیگر و شام و شاید یك ساعت یا كمتر بعد از نان شب قدم زنان به نشرات آن گوش میدادیم. برای عادت كردن ما به انضباط مکتب آقچه یی های صنوف بالا كه بزودی ما را پیدا كرده و هم صحبت شدند نقش داشتند. آنها در ساعات و اوقات اندك فراغت ما را پیدا می كردند و در زمینه رعایت انضباط، تعقیب درست درس ها و استفاده از اوقات رخصتی به ما مشوره میدادند. هم چنین آنها در تهیه اجناس از بیرون و بلد شدن به جاهای ضروری شهر بما كمك كردند. این در مكتب لیسه یك رسم عمومی بود كه متعلمین دوره های قبلی به دوره های بعد كمك و همكاری كنند. این ارتباطات به آشنایی بیشتر منجر شده و در رفع مشكلات به همه شاگردان ممد واقع میشد.
در مكتب لیسه خواندن كتاب های خارج از مضمون مكتب و مطالعه روزنامه ها وجراید منع بود چون در این وقت ها جریانات سیاسی شروع به فعالیت كرده بودند، ما در روزهای پنجشنبه و جمعه برای خود یكی دو شماره روزنامه می گرفتیم. بعد از تجربه زیاد و مطالعه روزنامه های آنوقت، ما مطالعه روزنامه انیس را بر دیگر نشریات ترجیع دادیم. چون مطالب معلوماتی داشت و علاوتا یك صفحه انتقادی داشت كه در آن ستونی منظوم به نام مناظره عجب و رجب نشر میشد. این منظومه را پاییز حنیفی نویسنده و شاعر منتقد تهیه می كرد و در آن همه كمبودهای اجتماعی، اخلاقی، تربیتی و كمبودها و نواقص ادارات دولتی علی الخصوص شاروالی به نحو شیرینی به نقد كشیده میشد.
اخبار جهان و مطالب معلوماتی علی الخصوص كشف ها و اختراعات جدید علمی و فنی برای ما بسیار آموزنده بود. آنسال یك كتاب هم گرفتیم كه من، عبدالله و سید اكرام، یك همصنفی و هم شهری دیگر ما یكجایی آنرا مطالعه می كردیم. بعد مطالب آنرا به همدیگر تشریح می نمودیم و این كتاب جلد اول سخنرانی های حسینعلی راشد سخنور و واعظ معروف ایرانی بود. مطالب آن عموما دینی و توضیح مسایل معاصر در انطباق با قران بود و چون از خطابه های رادیویی تهیه شده بود به فهم ما نزدیك بود.
آن سال را با پابندی كامل به نظم عسكری گذشتاندیم. فقط روزهای جمعه گشت و گذاری در گوشه و كنار شهر می كردیم. اشیای ضروری خود را می خریدیم و به مكتب باز می گشتیم. بعضی وقت روز پنجشنبه یا جمعه قبل از ظهر را به لباس شویی می گذراندیم. جمعه ها معمولا حمام می رفتیم كه چون به حمام نمره می رفیم دو سه ساعت وقت می گرفت.
آن سال در تابستان حادثه جالبی واقع شد. بعد از گذراندن امتحان سه ماهه در برج جوزا، در سرطان مراسم آماده گی به جشن استقلال شروع میشد. چون در رسم گذشت متعلمین حربی شوونحی نیز اشتراك میداشتند، می بایست رسم گذشت را تمرین می كردند. به این سبب صبح ها وقت قبل از چای برای دو ساعت و عصرها بعد از ختم درس دو ساعت بالای شاگردان تعلیم انواع رفتار عسكری، گذشتن از مقابل لوژ در وقت رسم گذشت و سایر تشریفات را تمرین می كردند. صنف هفت فقط در جهت آماده گی به سالهای دیگر در این تعلیمات اشتراك می كرد. اما از گذشته های دور در مكتب لیسه رسمی رایج بوده كه باید در ایام تعلیم درس ها معطل گردد. به این امر معلمین و اداره مكتب موافقه نمی كردند. چون تعطیل حدود دو ماه باعث پسمانی پروگرام های درسی مكتب می گردید. حدود یك هفته یا بیشتربا زمزمه های نارضایتی و تقاضا از قوماندان تولی گذشت اما كسی به تقاضای شاگردان توجه نمیكرد. تا اینكه یكروز شام اعتصاب غذا شروع شد. شب شاگردان از رفتن به طعام خانه سرباز زدند و در جاده های مكتب با هیاهو به گشت و گذار ادامه دادند. هر قدر منصبداران تقاضا و تهدید می نمودند كسی جمع نمی شد. فردا صبح اعتصاب غذا به شكل سرباز زدن از اجرای مراسم رسم گذشت هنگام گذشتن از زیر لوژ بعد دیگر پیدا كرد. در لوژ قوماندان غند بود. هر قدر امر توقف و بازگشت داد شاگردان اعتنا نكردند و باز برسم عادی از پایین لوژ می گذشتند. آنروز به همان ترتیب گذشت. چای صبح را نیز شاگردان نخوردند. آن روز به طور كامل در اعتصاب گذشت. فردا صبح خود عثمان خان قوماندان عمومی مکتب جهت معاینه در لوژ آمده بود. باز هم شاگردان از اطاعت قومانده و اجرای تعلیم قدم سرپیچی كردند. عثمان خان در حالیكه به رسم عسكری به گونه رسم تعظیم دست بر پیك كلاه داشت دوبار امر بازگشت و اجرای مجدد مراسم را داد. اما قومانده او هم موثر واقع نشد. این بود كه او بسیار خشمگین شد. در حالیكه دشنام های غلیظ میداد از لوژ پایین شد و یك شاخه بزرگ سپیدار را شكست و به صف شاگردان حمله كرد. شاگردان در حالیكه با هیاهو و سر وصدا می خندیدند به هر طرف گریختند. مراسم در همینجا خاتمه یافت و همانروز امر تعطیل درس ها صادر گردید. بعد حدود یكماه یا بیشتر صبح ها بعد از دو سه ساعت تعلیم شاگردان تا ساعت چهار استراحت می كردند. بعد عصر باز تعلیم و تمرین تكرار می شد. این اعتصاب غذا نمیدانم از چه وقت در مكتب لیسه رواج شده بود. برخی آدم های هشیار نظر میدادند كه این كار را خود گردانندگان امور رواج داده اند. چون این شكل اعتراض نمیتواند دوام دار باشد و با قبول خواست های شاگردان از اشكال دیگر اعتراض جلوگیری میشود.
شیرین ترین ایام آن سال برای ما روزهای جشن استقلال بود. در جشن استقلال بر علاوه رسم گذشت عسكری چمن حضوری با كمپ های آراسته با چراغ های رنگارنگ برق تزیین می گردید. هر اداره و موسسه ای از خود كمپ داشت. كمپ حربی شوونحی در كناره جنوب شرقی چمن محوطه بسیار بزرگ بود. لوژی برای هنرمندان ساخته بودند و به تعداد كافی چوكی در همین محوطه گذاشته بودند. چون قوماندان مكتب ما جنرال عثمان خان به آواز استاد رحیم بخش بسیار علاقه داشت، در شب های جشن او در كمپ ما آواز میخواند. ما معمولا بعد از چاشت ها به منطقه جشن می رفتیم و با انبوه جمعیت در اطراف منطقه جشن گشت و گذار می كردیم. در این گشت و گذار ها زنان و دختران اكثرا با خانواده های خود اشتراك می كردند و شب ها در كمپ ها برای شنیدن موسیقی معمولا در صف های اول جای می گرفتند. محفل ساز و آواز بعد از صرف نان شب حدود ساعت هشت آغاز و تا دوازده شب و گاهی تا یك و دو بعد از نیمه شب هم دوام می كرد. اگر چه رخصتی جشن بصورت رسمی سه روز بود اما تا یكهفته نیز مجالس شبانه دوام می یافت.
بدین ترتیب ما آن سال را گذشتاندیم. فكر می كنم با سخت گیری و انضباط كه بر رفتار ما اعمال میشد خیلی تغییر كرده بودیم. در رخصتی زمستان شاگردان را با موترهای سرویس تا محلات شان می رساندند. این وظیفه را قوماندانی مكتب انجام میداد. در هر موتر یك صاحب منصب و در كاروان هر سمت یكی از قوماندانان کندک توظیف بودند. ما دو شب را در راه گذراندیم. چون در سالنگ برف باری شروع شده بود اگر چه شب از تونل عبور كردیم اما با توقف های زیاد شب را در خنجان، و شب دیگر را در مزار شریف گذشتاندیم. مقداری جیب خرچ به عنوان سفریه و كرایه بازگشت سال دیگر به ما داده بودند. در هر جا كاروان دسته جمعی توقف داده می شد و شب را یكجایی در چایخانه ها و كافی ها اغلب به شب زنده داری می گذراندیم. قسمت عمده ایام رخصتی زمستان هم با میهمانی اقارب گذشت چون رسم بود كسانی را كه از مسافرت طولانی، عسكری، حج، زندان باز می گشت جمله خویشاوندان به نوبت مهمان می كردند. در این مهمانی ها آنانیكه مالدار بودند گوسفند یا بزی را حلال می كردند و دیگران مطابق حال خود غذای مناسبی می پختند. نه تنها مسافران بازگشته بلكه تعداد زیادی از خویشاوندان و اهل كوچه جمع میشدند و با استفاده از فرصت با همدیگر صحبت و درد دل می كردند. از مسافرها در باره وضع زنده گی، درس و تعلیم ها خاطرات سفر می پرسیدند و به مناسبت، هر یك از حاضران چیزهایی از سرگذشت خود می گفت. اگر آدم شوخ طبعی در مجلس میبود كه معمولا در هر قریه چنان اشخاصی هستند شوخی ها و خنده هایی هم مجلس را رنگین می ساخت. در خویشاوندان ما، مامایم، ملا عبد الحفیظ كه شكارچی ماهری هم بود، پسر كاكایم رسول قریدار و میر ایوب آغا معروف به آغا میرزا پسر خاله ام از جمله این اشخاص بودند. آنها میتوانستند هر حرف و سخنی را به شكل خنده دار در آورند و مجلس را پر نشاط سازند. ازین سبب حتما از آنان در محافل دعوت می شد. در چنان حالاتی بزرگان تندخو مجلس را ترك می گفتند و دیگران را بحال خود می گذاشتند.
من اكثر اوقات این سه ماه را در خانه آغا گذراندم كه مادرم نیز همانجا اقامت داشت و البته در محافل خویشاوندان در قریه می رفتم.
قبل از ما از قریه ما چند نفر دیگر برای تعلیم و درس مسافر شده بودند. اول دو نفر از اقارب ما، شاه محمود پسر مامایم و قاسم نواسه خاله ام از خانواده آغا كه به مكتب لیلیه شیر علی خان در مزار شامل شده بودند. دیگر اسحق همدوره مكتب ابتداییه ما كه در كابل به مكتب خورد ضابطان انتخاب و شامل شده بود. یكی دیگر از بچه های قریه ما به نام محب الله كه بعد از رد شدن از طرف هئیت لیلیه شیر علی خان راهی یك مدرسه دینی در محله بنام امام صاحب و بعدا مدرسه حضرت صاحب شور بازار در كابل شده بود. این محب الله پسر سركش و غیر عادی بود. چندین بار در جنگ و جدال در مزارع و چراگاه ها، بچه های دیگر حتی مردان بزرگ را با چوب دست و چاقو زده و زخمی ساخته بود. به اتهام تجاوز به یك بچه دیگر از طرف بزرگان قریه لت و كوب شده و چهل روز را بحال زخمی و مریض گذرانده بود اما بعد از اینكه به نسبت كلان سالی در لیلیه پذیرفته نشد بسیار سرخورده شد و نوعی عقده در او پدید آمد. چون در دوره مكتب دهاتی شاگرد پدرم بود و كتاب های سواد را نزد او خوانده بود، با ما حشر و نشر دوستانه داشت و با برادر بزرگم برادر خوانده شده و همیشه او را به گریز و رفتن به مدرسه تشویق می كرد. بلاخره به این برنامه خود موفق شد و یكروز خبر شدیم كه محب الله و برادرم فرار كرده اند. بعد از چند روز خبر آمد كه آنها در مدرسه امام صاحب نزد مولوی داد محمد كه از مدرسین مشهور بود و چند وقت را در قریه ما نیز گذرانده بود رفته اند. پدرم به دنبال آنها رفت و برادرم را باز گرداند. اما خیرالله بای پدر محب الله كه خود نیز در زمانش از یاغیان و سركشان بوده و شانزده سال را در زندان گذرانده بود از این پیش آمد اظهار رضایت و خوشی كرد و گفت كار خوبی كرده برایش دعا می كنم. بدین ترتیب محب الله حدود پانزده سال را در مسافرت در مدارس گوناگون گذراند. مدتی در مدارس پاكستان هم درس خواند و بلاخره با احراز لقب مولوی باز گشت. او در ماجراهای سیاسی هم اشتراك كرده بود. اما به شخص مصلح و سلیم النفسی تبدیل شده بود كه در جریان انقلابات نیز خیلی به مردم خیر رساند.
با این حاشیه روی به جریان اصلی باز می گردیم. در ایام رخصتی ما یكبار به خاطر عید شاه محمود و قاسم از مزار رخصتی آمدند. شاه محمود با اصرار زیاد مرا با خود بمزار برد. هم در جریان راه هم در لیلیه او از جریانات جدید فكری و سیاسی با من صحبت كرد. یك هم صنفی دیگرش به نام فیض الله دوست كه بعد ها تخلص خود را البرز گذاشت برای من مطالبی را در باره وجود بی عدالتی و فقر، عقب مانده گی و استبداد توضیح داد كه سخت تحت تاثیر قرار گرفتم. البرز اشعار و قطعات ادبی انقلابی را هم كه محصول طبع شاعران انقلابی و جوان بود خواند. او با لحن عجیبی این اشعار و قطعات را میخواند كه سخت بالای من موثر واقع شد و بلاخره آنها از من تعهد گرفتند كه در كابل مسایل را پیگیری كنم و چند جلد كتاب هم با پول ناچیزی كه داشتم برای من خریدند. تا جائیكه بخاطر دارم این كتابها عبارت بودند از قراردادهای اجتماعی از ژان ژاك روسو، در برابر خدا از موریس مترلینگ، داستان یك انسان واقعی از یك نویسنده شوروی، داستان دیگری بنام مردی در قفس و یك دو جلد كتاب دیگر. من از محتوای قرارداد اجتماعی و در برابر خدا چیز زیادی نفهمیدم. با آنكه ذهن و فكرم اثر پذیرفتند. اما داستان یك انسان واقعی چنان مرا شیفته خود كرد كه تا گذشتن ایام رخصتی چند بار آنرا خواندم. داستان از ماجرای یك پیلوت در جریان جنگ دوم جهانی حكایت می كرد كه طیاره اش سقوط كرده و نگهبان جنگل او را نجات می دهد. او مجددا در اثر مشق و تمرین با پاهای قطع شده قادر به پرواز می گردد. شخصیت های دیگری ازین داستان نیز با ترسیم نیك خواهی، انسان دوستی، تحمل و سخت كوشی مرا تحت تاثیر قرار دادند.
 

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل   ۲۳۶                      سال  یــــــــــــازدهم                        حوت/حمل         ۱۳۹۳/۱۳۹۴ هجری  خورشیدی         ۱۶ مارچ     ۲۰۱۵