کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 

   

استاد محمد اسماعیل اکبر

    

 
سرگذشت و چشم دید ها (۱)
شهر آقچه
 

 

 

من حدود بيشتر از پنجاه سال پيش در دهكده اي به نام حيدر آباد از توابع ولسوالي آقچه كه در آن زمان حاكم نشين آقچه ناميده مي شد، به دنيا آمده ام. بديهي است كه كسي حوادث زمان تولد خود و چند سال بعد از آن را بخاطر نياورد. اما تا جاييكه من بخاطر دارم در آن زمان، شهر آقچه شهري پر جنب و جوش بود. اولين باريكه به شهر رفتم ايام جشن استقلال بود. در آن آوان، بجز اين يكي دو روز جشن استقلال، اطفال همسن ما هرگز روي شهر را نميديدند. تا جاييكه به خاطر دارم مردم به سواري اسب و خر به شهر مي آمدند، بعد مركب خود را در سرايي بيرون محوطه شهر مي بستند و خود داخل بازار مي شدند. بازار آقچه از هفت يا هشت سرك سرپوشيده و چند سراي تشكيل شده بود. هر جاده يا سرك سرپوشيده را تيم مي ناميدند. بعد تيم به دو رسته تقسيم مي شد كه در هر يك رسته، دكان هاي مربوط يك كسب قرار داشت. رسته بزازي، رسته بنجاره، رسته زرگري، رسته آهنگري و مسگري، رسته چرمگري و كفش فروشي، رسته چاي فروشي و غيره. قصابي و مندوي هر يك در داخل يك سراي جداگانه در ناحيه غربي شهر قرار داشتند و بيرون از سه تيم بودند. اصطلاح سه تيم در مورد بازار سرپوشيده اصلي بكار مي رفت كه فقط در قسمت وسطي شهر به يك محوطه سرباز مي انجاميد.

شهر در ميداني فراخي به نام شوربازار بنا شده بود كه از جانب غرب به كوچه باغ هاي قريه اي بنام شيرك متصل بود، در قسمت جنوب غرب آن بالا حصار قرار داشت كه مقر حاكم نشين بود، و در شمال شرق مدرسه ديني بنام مدرسه شوربازار كه گاهي بنام يكي از مدرسين بزرگش مدرسه داملا غيب الله ناميده مي شد، مي انجاميد. در داخل تيم ها در فواصل معين، فانوس هايي بر پا داشته بودند كه شبانه روشن مي شد. در ايام جشن بعد از مراسم رسمي، يعني قرائت پيام دولتي بوسيله حاكم، يا سرمعلم، ترانه خواني اطفال مكتب و بعد انوع مراسم عنعنوي از قبيل اتن، كشتي گيري و غيره در همان وسط يا مركز سرباز شهر برگزار مي گرديد. شبانه در بيرون در حصه شمالي شهر آتش بازي راه مي انداختند كه شايد جالب ترين قسمت جشن بود. در شرق شهر، قلعه مستحكمي بود كه در گذشته ها بحيث كاروانسراي استفاده ميشد و حالا به مركز جابجايي قوت ‍ژاندارم سرحدي كه يك كندك بود،‌مبدل شده بود. اين كندك تعدادي شتر هم داشت. حدود پنجاه متري آن در جانب شرق، يگانه مكتب سركاري ولسوالي كه از اولين مكاتب كشور بود و عمارت سفيد كاري داشت، قرار گرفته بود. پيرامون مكتب با درختان احاطه شده بود . چيز زيادي از آن اولين ديدارم از آقچه به خاطرم نمانده است. فقط يك خاطره كه به سبب ترسناك بودنش هنوز شهر را بذهنم مي آورد، بيادم مانده است.

روز جشن، بعد از آنكه مراسم اتن و كشتي گيري را تماشا كرديم، با برادرم و يكي از اقارب ما نزديك چاشت از كناره رسته زرگري در حال عبور بوديم كه در آن طرف تيم كه بگمانم دكان هاي خياطي، سلماني و يك دو هوتل طعام خوري در آن قرار داشت از دو سه نفري كه روان بودند يك نفر ناگهاني با روي به طرف زمين سقوط كرد و شروع به دست و پا زدن نمود. چند لحظه اي مردم بلاتكليف و تماشاچي باقي ماندند و بعد براي بالا كردن او از زمين دست بكار شدند و به مشكل زياد او را بالا كردند. او هم چنان مصروف تقلا و دست و پا زدن بود. پيشاني، رخسار و بيني اش زخمي و خونين شده بود و دهانش كف كرده بود. من بسيار ترسيده بودم. او را دو سه نفر برداشته داخل هوتل (رستوران یا جای طعام خوری) يا سماواري ساختند و بعد مردم پراگنده شدند. قرار اظهار همراهان من مرد مرض ميرگي (صرع) داشته است. ما آن شب را نيز در خانه يكي از خويشاوندان ما در قريه شيرك مانديم و به "شب بازار" هم اشتراك كرديم. شب بر علاوه روشن كردن فانوس ها كه در ميان شان لامپ، اريكين يا شمع روشن مي كردند، در دكان ها نيز اريكين ها و گيس ها را روشن كرده بودند و مردم مصروف گشت و گذار بودند. شب آتش بازي را هم تماشا كرديم كه در بيرون شهر صورت گرفت و شايد اين اولين و آخرين ديدار من از شهر قديمي آقچه بود. زيرا دو سه سال بعد بازار را به شهر جديد انتقال دادند و شهر زيباي آقچه كه بعدها خرابه هاي آنرا شهر كهنه مي گفتند تخريب گرديد. و يكي از آثار زيبا و بديع باستاني از ميان رفت و بجز خاك توده هايي از آن باقي نماند.

قرار يادگارها، شهر آقچه محل تلاقي چندين شهر بزرگ كشور و آسياي مركزي بوده است. چون در آن سراي هايي به نام دروازه بخارا، دروازه بلخ و حتي دروازه قم وجود داشت و مردم خاطره هايي از تجارت با مردمان آسياي ميانه قبل از انقلاب اكتبر به ياد داشتند. روابط با آنطرف دريا، كه خودشان پار دريا مي گفتند، بعد از انقلاب قطع گرديده بود. بر علاوه نام بخارا، نام هاي كركي، چهارجوي، قرشي، سمرقند، فرغانه، زبان زد ريش سفيدان بود و از امتعه تجارتي، تاجران و سياحان آن جاها ياد مي كردند و از سفرهايي كه خود بدان شهرها نموده بودند حكايت مي كردند. در شهر آقچه تعداد زيادي دكانداران و اهل كسبه از مهاجرين اين شهرها و ساير نواحي آسياي ميانه مصروف كار بودند و چهره هاي جالبي به قسم مداحان كه نوعي آواز خوانان دوره گرد بودند، و در شهر نيز در ضمن گردش، غزل ها و قصايد تركي و پارسي اغلب حمد و نعت را ميخواندند، بيانگر ارتباط فرهنگي مردم دو طرف درياي آمو بود. واعظي بنام داملا قيامت با استفاده از هر فرصتي از مظالم انقلابيون بلشويك داستان ها مي گفت و بسيار مشهور بود. البته من با اين چهره ها بعدا در شهر جديد آشنا شدم.

از چهره هاي مشهور و معتبر امارت بخارا نيز كسي بنام عثمان مخدوم در قريه كول بقال آقچه سكونت داشت. بزرگان شهر و محلات او را زياد احترام مي كردند و در اوقات معين خبرش را مي گرفتند. من نيز يكبار وقتي كه پدرم هنگام رفتن به بازار براي ديدن او به كوچه شان تغيير مسير داد و به خانه اش رفت او را ديدم. مخدوم در كلبه تاريكي نشسته بود، عينك داشت و مصروف نوشتن بود. ريشي تنك و سفيد داشت. چهره اش گشاده، جذاب و متامل بود. بسيار شمرده شمرده و كم حرف مي زد. من چيزي از سخنان او بخاطر ندارم. اما پدرم، مامايم و ديگران مي گفتند كه او علت سقوط بخارا را غفلت و عياشي امرا، فساد و چاپلوسي ملاها و درباريان و نفاق و پراگندگي و عقب ماندگي مردم مي دانست. او كمتر از بلشويك ها و روس ها بدگويي مي كرده است. او خطي بسيار خوش داشت. نمونه هاي خطش در خانه ما نيزموجود بود. بياضي از شعراي متاخر پارسي گوي بخارا، كتابچه اي كه پر از دستخط ها و مهرها بود و قرار معلوم كتاب حساب ماليات بود و قطعه هاي از خط نستعليق و شكسته؛ حالا نميدانم سرنوشت آن يادگارها بعد از مرگ پدرم و پراگنده گي خانواده در اثر انقلابات پي در پي چي شد؟

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل    ۲۳۱                           سال دهم                          جدی          ۱۳۹۳ هجری  خورشیدی          اول جنوری      ۲۰۱۵