کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

۱

 

 

 

۲

 

 

۳

 

 

 

۴

 
 

   

محمد اسماعیل اکبر

    

 
سرگذشت و چشم‌دید‌ها

 

 

روزنه های به سوی زندگی های دیگر:


اكثر مردم ده ما علی الخصوص زنان در محیط بسته و راكدی بسر می بردند. آنها نمیدانستند كه نحوه های دیگر زندگی و معیشت نیز در دنیا هست. ازین لحاظ خانواده ما امتیازاتی داشتند. اولا طوریكه گفتم مامایم سالها را در كابل گذرانده بود. اگر چه خانواده اش را باخودش نبرده بود، اما در تغییر ذهنیت و تربیت آنان تاثیر می گذاشت. با تمام اینها مامایم شخص محافظه كار و حتی میتوان گفت متعصب بود. اگر چه گاهی در داخل خانواده شوخی می كرد، یا آزادی هایی به اعضای خانواده قایل بود، در بیرون از خانه با آنها سخت گیر بود و حتی از تماس با سایرین مانع میشد. اما خانواده دیگراز خودی های ما بودند كه بنا بر تصادفات روزگار دایره ارتباطات شان وسیعتر شده بود و تا مزار شریف و كابل رشته خویشاوندی داشتند. آن اقارب شهری گاهی به خانه آنها می آمدند. این خانواده خاله و پسر خاله های ما بودند. اما ماجرای روابط خویشاوندی آنان با شهریان:
خانواده مادری من در گذشته مناصب بزرگ دولتی داشته اند. در زمانیكه حكومت هشتر خانیان؛ بلخ و بخارا را در تصرف داشتند از جمله بزرگان هر قوم افرادی را به مناصب درخور احوال نصب می كرده اند. از جمله از اجداد مادری من قربان خان از منصبداران نظامی آنها بوده که در برخورد های مسلحانه با عبدالرحمان خان یکجا با حریفش اسحاق خان با او برخورد و جنگ داشته است(ماجرای این برخورد درسراج التواریخ موجود است) که شکست خورده و به بخارا مهاجر می شود و در همان بخارا در می گذرد. پسرش به نام مرادخان دوباره به محل آبایی یعنی آقچه باز می گردد و مصروف زراعت و مالداری می شود. درین وقت در افغانستان مجددا حكومت مركزی توسط امیر عبدالرحمن خان مستقر شده وپسرش حبیب الله خان براریکه قدرت نشسته است یكی از منصبداران دوران امیر حبیب الله كه در اداره مالیه كار می كرده ضمن گشت و گذار محلات گذارش به آقچه می افتد . درین وقت مراد خان نیز فوت كرده و ازو دو پسر و یك دختر باقی مانده است. این مامور حبیب الله خان كه میر ابوطالب خان نام داراد و از سادات اهل تشیع است. بنا بر رسم زمان میخواهد با یكی از خانواده های بزرگ آقچه مناسبات خانوادگی برقرار كند. بزرگان آقچه كه بعد از زد و خوردهای زیاد تازه منقاد حكومت مركزی شده اند به مشوره می نشینند و ضعیف تر و ناتوان تر از پسر مرادخان كه مقصودخان نام دارد و طالب مدرسه است، نمی یابند. میخواهند خواهر او را به عقد میر ابوطالب خان در آورند. مقصود خان مخالفت می كند و به صوابدید بزرگان محل و حاكم دولتی طور مصلحتی زندانی میشود و خواهرش را كه خورد سن نیز هست به عقد ابوطالب خان در می آورند. ابوطالب خان با عروس نو رخت سفر می بندد وبه کابل میرود. بعدا مقصود خان را از حبس رها می كنند. او چاره ای بجز تمكین و خاموشی نمی بیند و رضا بقضا می دهد. مقصودخان بعد از تكمیل مدرسه عالم دین میشود و بقریه میان خانواده خود باز می گردد. و با یك خانواده ترك تبار كه عالم دین بوده و در عین حال پیشه دیگ ریزی دارند یعنی از چدن دیگ می ریزند، وصلت می كند و صاحب پسران و دختران زیاد میشود كه مادر و خاله ها و ماماهای من باشند. دیگر ده ها سال از آن خواهر خبری نیست تا اینكه ابوطالب خان ازجانب امیر حبیب الله خان مغضوب واقع می شود. و در حالت باز نشستگی ترك عالم می گوید. خواهر مقصودخان یكی از زوجه های متعدد میر ابوطالب خان، با یك پسر و یك دختر به آقچه باز می گردد. این پسر میر اسدالله نام دارد و جوانی است صاحب قلم، جرار و چالاك. او به ده نزد مامای خود باز می گردد و با دختر مامای خود یعنی یكی از خاله های من ازدواج می كند. دوباره درین زمان حكومت وقت با آنها بر سر مهر می آید و قطعه زمینی در آقچه بعنوان حق تقاعد پدر به او میدهند. میر اسدالله خان در ده، قلعه، باغ و خانه آباد می كند، زراعت و مالداری براه می اندازد. موفق تر از هر زارع و مالدار زنده گی اش رونق می یابدو در زمانیكه من در سنین یازده سالگی بودم سالها از مرگ میر اسدالله خان گذشته بود. دو تا از پسرانش در ده مصروف وارسی از امور زراعت و زنده گی بودند و پسر وسطی اش به نام میر آیوب در مزار در خانه كاكایش زنده گی می كرد. او در همانجا مكتب ابتداییه را تمام كرده و در ریاست بلدیه (شاروالی) مزار شریف مشغول كتابت بود. این میر ایوب با یك دختر از همسایه های كاكایش پیوند وصلت بسته و مراسم عقد نكاح را در قشلاق برگزار كرد. چون همه مراسم آن توی بنظر من بسیار جذاب و برجسته آمده بود. من اولین خاطراتم از خانواده خاله ام از همان توی آغاز گردیده است. اگر چه شاید قبل از آن نیز بارها به آن خانه رفته باشم. درین توی خیلی از خویشاوندان مزاری و حتی كابلی آمده بودند. لباس ها، طرز صحبت، نشست و برخاست و خلاصه همه حركات آنها برای ما تازه گی داشت. عده ای از دختر ها سر برهنه روی حویلی ها گشت و گذار می كردند. با اهالی ده چنان با ادب و نزاكت برخورد می كردند كه این بیچاره ها دست و پای خود را گم کرده و میكوشیدند با آنها روبرو نشوند. از جمله دو دختر خندان و زیبا مرا چنان سوال باران كردند كه نتوانستم زبان باز كنم و بیكی از آن سوالهای عجیب و غریب جواب بدهم. آنها بلند بلند می خندیدند و شوخی می كردند.
شبانه آوازهای دسته جمعی میخواندند و چنان آوازهایی كه هوش از سر ما می پرید. مردان شان نیز با بسیار مهربانی و محبت با ما برخورد می كردند چنانچه من شیفته رفتار آنها شده بودم. از جمله یكی از ریش سفیدان شان كه میر احمد شاه نام داشت و قرار معلوم دوست و برادر خوانده پدرم بود. شبی به خانه ما مهمان شد و تا نیمه های شب با پدرم صحبت كرد. او از شعرهای خود نیز برای پدرم خواند. از جمله ابیاتی كه پدرم ازصحبت او بخاطر داشت و همیشه میخواند و بیاد من هم مانده است این است:
نمكدان دو عالم را تهی كردم كباب من نمك نگرفت - به چشم شور خود دیدم كه دست بی نمك دارم
چند روز بعد از ختم مجلس عروسی میر ایوب پسر خاله ام به خانه ما آمد. چند نفر از مهمانان زنان و دختران نیز آمدند. آنها با مادرم و همه اعضای خانواده ما بسیار با احترام و مهربانی برخورد كردند. میر ایوب كه اسم خانواده گی اش آغا میرزا بود، برای من طریق نامه نویسی، سند نویسی، عریضه نویسی و خیلی چیزهای دیگر را یاد داد.
خط او بسیار زیبا و پخته بود و نمونه های مشق او را من با خود نگاه كردم. هم چنان او گفت كه شب همراهش بروم تا برای من مجله و كتاب بدهد. طرف های نماز عصر همراهش رفتم. تعداد زیاد مجلات ایرانی و افغانی به من داد كه در آنها مطالب متنوع و گوناگون نشر شده بود. عكس های روسای دولت ها از مجله عكس ایزنهاور رییس جمهور امریکا موقع سفرش به افغانستان با ظاهر شاه پادشاه افغانستان نیز از آن جمله بود. داستان های كوتاه دنباله دار زیاد نیز در این مجلات بود كه از آنچیزهایی كه خوانده بودم بسیار تفاوت داشت. بعد از مدتی میر ایوب خود را از مزار به آقچه تبدیل كرد و خانمش را با یكی دو نفر دیگر اعضای خانواده به شهر آقچه انتقال داد. یكبار من با مادرم برای دیدن آنها به شهر رفتیم. شهر نو آقچه جدیدا افتتاح شده بود. من در خانه آنها برای اولین بار با روشنایی برق آشنا شدم. اینكه با فشار دادن یك دگمه خانه روشن می شد به نظر من بسیار عجیب و باور نكردنی بود. من از شرم نمیتوانستم در باره آن بپرسم و آنرا از مقولات سحر و جادو تصور می كردم.
در ده خاله ام به مریضان از ادویه طبی جدید می داد. دواهایی برای درد، زخم، اسهال و غیره كه عجیب موثر بودند و مردم را تشویق به استفاده از طب جدید مینمودند. در باره غذا، معاشرت، لباس، این خانواده بر تمام ده تاثیرات بجا می گذاشتند. آنها حتی افسانه های تازه ای را وارد فرهنگ فلكوریك ده ساختند.
ازجمله انچه بخاطر دارم بجز طرز لباس پوشیدن زنان ده که لباسهای فراخ ویکنواخت واکثراً تکه هایی بنام چیت وصندوف بود وندرتاً بقایایی تکه هایی ابریشمی پاردریایی بنامهایی ابره، ابر شاه وقناویز که خانواده های متمولتر هنگام عروسی دختران شان از صندوق های ذخیره بیرون میکشیدند چیز تازه ای دیده نمیشد. اما اقارب مزاری وکابلی ما که به ده می امدند. زنان شان لباس های چسپ تر میپوشیدند و از نظر رنگ ونوعیت تکه ها هم تازه و گوناگون بودند که موجب تبصره های حسرت امیز زنان ده میشد. ازطریق انان اهنگ ها وسرود های که در رادیو نشر میگردید وهنوز در قشلاق ما نیامده بود در ده ترویج شد. و بعضی دختران ان اهنگ ها را یاد گرفتند. افسانه های دلچسپی که ازطریق انها واردفرهنگ ده شد یکی افسانه ای بود که قهرمان داستان در محفلی خوشی یا عروسی صندوقچه ای بنام صندوق ساز را باز میکرد. که از میان ان خواننده گان ونوازندگان بیرون میامدند ومشغول خواندن ونواختن میشدند. که به نحوی حیرت اوری تصور تلویزیون را که در ان وقت در کشور ما کسی درباره ان چیزی نمیدانست القا میکرد. همچنین افسانه جادوگری بود که صبح وقت در پشت قلعه مرد ثروت مندی که فرزند ندارد پیدا میشود ودر حالیکه ان مرد جگر خون بالای قلعه ایستاده است عصای خودرا به زمین فرومیکند وان عصا به درختی تبدیل میشود که ده ها نوع رنگ وگل دارد. این جادو گر دارویی به پادشاه می دهد و او صاحب یک دختر زیبا می شود. اما جادو گر میخواهد خودش آن دختر را به زنی بگیرد که مادر آن دختر به مشوره یک دختر دیگر او را به صندوقی که به شکل شیر ساخته شده است میگزارد و به دریا می اندازد. این افسانه ها با انچه تا انوقت در ده وجود داشت بسیار متفاوت و خیال انگیز بودند.

تاثیر تكنولو‍ژی جدید


در این سالها نمیدانم به چه سبب یكباره پرواز طیارات در سطح پایین در محلات ما انجام می یافت. شاید به سبب آنكه در مزارشریف میدان هوایی و قوای هوایی تشكیل شده بود. ما در باره نوع طیارات چیزی نمیدانستیم شاید آن طیارات كه بسیار پایین پرواز می كردند هیلكوپتر بودند، یا طیاره های باربری. بهر حال، بمجرد شنیدن صدای طیاره مردم بالای بام ها و دیوار ها بالا میشندند و با حایل ساختن دست بالای چشم مسیر آن را تعقیب می نمودند. بزودی پدیده دیگری نیز پیدا شد. فامیل سادات ده ما معروف به ایشان بیگ جان كه از بزرگان قوم در سطح محل بود و حتی بزرگان مزار احترام او را می كردند با خانواده معروف سید شاه خان كه از خانواده های بزرگ مزار و در عین زمان پایه گذار شركت پخته، ماشین محلوج پنبه و ماشین تیل كشی که روغن نباتی از پنبه دانه تولید میکردو فابریکه کوچک صابون سازی بود، خویشاوندی كرده و دختری از خانواده آنها را بزنی گرفته بود. یك موتر جیپ خریداری كردند. رفت و آمد جیپ در قریه ما برای اكثر اطفال و زنان كه چنین پدیده عجیبی را ندیده بودند، شگفت آور بود. هر وقت موتر خاكباد كنان از كوچه می گذشت مردم از گوشه و كنار تماشا می كردند. حتی زنان در پشت دیوارها منتظر می ماندند تا حركت او را ببینند. در همین وقت ها ایشان صاحب یك دستگاه رادیو نیز وارد ده كرد. ایام تابستان بود و شبانه ایشان صاحب با مهمانان خود نان را بر سر بامی كه در زیر آن خانه ای برای بود و باش مزدور ها قرار داشت، صرف می كردند و رادیو را كه با بطری تیزآبی كار می كرد بر سر همان بام روشن میكردند. صدای رادیو بسیار دور می رفت حتی در حویلی ما كه تا بیشتر از یک كیلومتر با خانه ایشان صاحب فاصله داشت، شنیده میشد. علاوتا خیلی از اهالی ده برای شنیدن رادیو شبانه خانه ایشان صاحب می رفتند و اطفال در دور و پیش بام جمع می شدند. خلاصه طیاره، موتر و رادیو موجب تبصره ها و جر و بحث های زیاد در میان مردم می شد. پدرم در حالیكه با تامل سر می جنبانید می گفت: خانه خراب ها نصارا و یهود بسیار پیشرفت كرده اند. آنها حكمت یونان را كه بعد از اسكندر در دریا غرق شده بود یافته و بكار انداخته اند. وای بحال اهل اسلام. بزودی رادیو در قشلاق زیاد شد. اول ملا نظر نام از جمله عیاران ده رادیو خرید. بعدا حاجی حمید همسایه ما، بعدا رحمت قریدار از بزرگان ده، بعد خانواده آغا و بتدریج چند نفر دیگر. مردم بیشتر به موسیقی گوش میدادند. از جمله محلی خوانان بیشتر مورد توجه بودند. بعضی ها موسیقی تاجیكی نیز می شنیدند. ریش سفیدها به موسیقی كلاسیك شش مقام و جوانتر ها به موسیقی محلی و عامیانه علاقه نشان میدادند. شاید افراد معدودی هم بودند كه اخبار می شنیدند. در آن اوقات مساله جنگ الجزایری ها با فرانسه چه از طریق رادیو و چه به طور شفاهی و زبان بزبان زیاد در میان مردم انعكاس داشت و هیجانات دینی آنان را بر می انگیخت. تا حدیكه مقامات دولتی نیز به موضوع علاقمندی نشان داده به تظاهرات و هیجانات مردمی میدان دادند. سره میاشت برای مردم الجزایر و فلسطین اعانه جمع آوری میكرد كه مردم ده ما هنگام فروش پخته از آن آگاه شدند. زیرا یك در صد پول فروش پخته را غرض كمك به مردم الجزایر نگاه میداشتند و به زارعین و فروشندگان پخته نمی دادند.
در همین سالها كه تاریخ دقیقا بیادم نیست شاید سال ۱۳۳۸ مساله كشف حجاب یا آزادی زنان نگرانی عجیبی را در میان مردم سبب شد. شایع بود كه در جشن استقلال آن سال قریه دارها، ملا امامان، مامورین دولت، معلمین با خانم هایشان در مراسم اشتراك می كنند. البته زنان با جهره باز باید حاضر شوند. این شایعه چنان تشویش بر انگیز بود كه اگر مردم چاره و راهی می یافتند تن به مهاجرت می دادند. مردم دلیل این اقدام دولت را نمی دانستند. ازین سبب بدلیل سازی های عجیب و غریب متوسل میشدند. اول این فكر شایع شد كه ظاهر شاه به روس ها بیعت كرده است. اما چند روز بعد این خبر تكذیب گردید و به جای آن شایعه عجیب تر از آن پخش شد. مطابق آن شایعه، روس ها ظاهر شاه را هنگام سفرش در روسیه نگاه داشته و بجای او شخص دیگری را به قیافه و شكل او در آورده فرستاده اند. در مورد باردار شدن گسترده دختران مكتب نیز شایعات قبیحی پخش می گردید، از جمله اینكه در كابل دو هزار دختر جوان باردار شده و داكتران حكومتی گفته اند كه اینها از هوا حامله شده اند. شاید در آن زمان حلقات مخربی بود كه با استفاده از تاریكی ذهنیت مردم می خواستند آشوب و بلوا بپا كنند و جلو پیشرفت پدیده های جدید را بگیرند. اما كاروان زمان آهسته آهسته پیش می رفت و پدیده های جدید به طور تدریجی در جامعه جا می گرفتند.


مكتب شهر كهنه:


من بعد از آنكه از صنف سوم مكتب دهاتی فارغ شدم و دو سال دیگر نیز بر علاوه درس های خانه گی و مدرسه در كارهای مالداری و زراعت سهم گرفتم، در سال سوم شامل صنف چهارم مكتب ابتدایی شدم كه هنوز در شهر كهنه آقچه قرار داشت. ماجرا چنین پیش آمد كه یكی از ماماهایم رحمت قریدار پسرش عبدالله را كه هم صنفی من بود شامل مكتب ساخت. این حادثه موجب تحریك مرا فراهم آورد. پسر مامای دیگرم عبدالكریم نام نیز خواهان ادامه درس مكتب بود. ما هر دو نزد پدرم با اصرار و زاری خواهان شمولیت به مكتب شدیم و در نتیجه پدرم قبول كرده ما را سوار بر اسپ به مكتب برد. سرمعلم مكتب عبدالوهاب خان دوست پدرم بود. چون در زمان تصدی پدرم در مكتب دهاتی قریه همراهش آشنا شده بود. ما را بدون هیچ بهانه پذیرفتند و گفتند فردا بیایید كتاب بگیرید و شامل صنف شوید. من یكبار دیگر در گذشته برای اشتراك در جشن معلم به این مكتب آمده بودم. عمارت با دهلیز بزرگی كه با سه دروازه به طرف های شرق، غرب و جنوب باز میشد، با صنف های بزرگ كه در دو طرف دهلیز قرار داشتند، و یكطرف شان به طور كامل با كلكین های بزرگ به بیرون گشاده میشد، بسیار روشن بودند. آن جشن معلم به نظر من بسیار پرشكوه آمده بود. زیرا شاگردان با ترانه خوانی، اتن و پارچه های تمثیلی و موسیقی آنرا بسیار جذاب ساخته بودند. همه این صحنه ها به نظر من شگفتی انگیز آمده بودند. محوطه مكتب بسیار بزرگ بود. در یك طرف چاه آب قرار داشت. تك و توكی نهال ها و درختان در محوطه مكتب قامت افراشته بودند. میدان والیبال داشت. از طرف غرب با سرك كوچكی كه با درختان محصور بود به قلعه ‍ژاندارمری راه داشت و از سه طرف دیگر با مزارع اتصال داشت. البته راه مكتب برای ما بسیار دور بود. حدود هفت یا هشت كیلو متر كه اغلب پیاده آنرا طی می كردیم. گاهی به سواری اسپ یا مركب. بعدها من و عبدالله صاحب بایسكل شدیم كه اكثر اوقات سال به نسبت گل و لای یا وزش بادهای تند قابل استفاده نبود. قبل از ما دو نفر دیگر از قریه ما شامل این مكتب شده بودند. یكی اسحق نام داشت و حالا متعلم صنف ۶ بود. دیگر عطاجان كه در صنف پنجم درس میخواند. روز بعد به مكتب رفتیم. كتاب های سه چهار مضمون را برای ما دادند و گفتند دیگر كتاب ها را وقتی كه كتاب نو آمد یا از شاگردان گذشته گرفتیم می دهیم. برای ما نشستن روی چوكی، كار روی میز و معلمین دریشی پوش جالب بودند. اینكه در هر ساعت یك معلم دیگر می آمد و سر هر ساعت زنگ به صدا می آمد.
صنف چهار بدون كدام پیش آمد فوق العاده گذشت. معلمین سخت گیر بودند. لت و كوب وجود داشت. هم در صورت غیر حاضری، هم در حالت ندانستن درس های گذشته، برنامه ها از دروس ریاضی تا رسم و ورزش بصورت دقیق تطبیق می شد و بچه ها دسته دسته ناكام و مشروط می شدند. در صنف پنجم بودیم كه عبدالوهاب خان بعد از چندین سال سر معلمی تبدیل شد و بجان آن شخصی به نام انعام خان امد كه از ولایت ننگرهار بود. انعام خان بر علاوه پیشبرد نصاب تعلیمی و برنامه های مكتب بعضی برنامه های فرهنگی تازه را روی دست گرفت. از آن جمله بود نشر جریده دیواری، تشكیل تیم های موسیقی و درام كه در جشن همان سال سرایی را اجاره گرفت و نمایشات درام و موسیقی را توسط تیم های مكتب و داوطلبان دیگر به معرض تماشا قرار داد. از طریق فروش تكت این نمایشات عایداتی هم جمع آوری شد كه برای بهبود وضع اداره و كمبودهای مكتب مصرف گردید. هم چنین انعام خان با جمع آوری اجباری پول از شاگردان برای همه یونیفرم متحد الشكل تهیه كرد. این یونیفرم عبارت از یك پتلون لاجوردی رنگ و یك پیراهن ماشی رنگ بود كه شاگردان مجبور ساخته شدند با آن به صنف ها حاضر شوند. قبل از آن در صنف های ما تعداد محدود دریش پوش از جمله فرزندان مامورین دولت آنهم مامورینی كه از كابل یا شهرهای دیگر بودند وجود داشتند كه البته با تمسخر شاگردان مواجه بودند. حالا همه می بایست دریشی بپوشند. در ین میان حال بچه های دهات از جمله ما بسیار خراب بود. زیرا برای ما قطعا امكان نداشت كه با دریشی از ده خارج شویم یا به آنجا باز گردیم. از همین سبب پیراهن و پتلون را در دستمالی بسته با خود تا محوطه مكتب انتقال میدادیم. بعد آنرا می پوشیدیم. این مساله در زمستان و تابستان مشكلات خود را داشت. در تابستان یا روزهای گرم مجبور بودیم دیگر لباس ها را بكشیم و در زمستان پیراهن و پتلون را بالای لباس های دیگر می پوشیدیم. حالا چون ممكن نبود با دریشی چپن بپوشیم مجبور بودیم كه كرتی و بالا پوش هم بخریم كه موجب عصبانیت پدران بود. چون آنها به مشكل از عهده خرید قلم و پنسل رنگه و كتابچه های گوناگون از جمله كتاب های خط و رسم بر می آمدند.
انعام خان خود برای ما ریاضی و هندسه درس میداد. اما چندان اهتمام زیادی به پیش بردن درس نداشت. اگر چه شیوه درس دادنش بسیار خوب و آموزنده بود. اما بمجرد ختم درس ها به پخش معلومات در زمینه های دیگر می كرد. او هر روز كتاب تازه ای را می آورد و برای ما نشان میداد و در باره آن حرف می زد. این كتاب ها گوناگون بودند: قصص پیغمبران، كتاب های علمی در باره فضا، ستارگان، جغرافیای بشری، تاریخ. كتاب های فنی در باره رادیو، تلویزیون، عكاسی و غیره. خلاصه صحبت های او برای ما بسیار بیداركننده و حتی تكان دهنده بود. او از پیشرفت های بشر و عقب ماندگی وطن ما حسرت می خورد و ما را به مطالعه بیرون از مضامین مكتب تشویق می كرد. حتی از تظاهرات و اعتصابات و موجبات آنها سخن میگفت. او سیستم كنفرانس ها را نیز در مكتب رواج داد كه در آن شاگردان لایق و برجسته مقاله میخواندند. در عین زمان در این كنفرانس ها پارچه های تمثیلی نیز نمایش داده میشد و پارچه های موسیقی اجرا می گردید.
پیش آمدهای فوق العاده در صنف پنجم برای ما آمدن یك گروپ برای نمایشات سینمایی بود كه یكروز در دهلیز مكتب فیلم های تربیتی عموما صحی را نمایش دادند. در حالیكه سه طرف دهلیز و تمام دروازه های صنف ها را بسته و دهلیز را تاریك كرده بودند. چون ما برای بار اول فیلم را می دیدیم و آنهم در باره وجود میكروب ها در آب و هوا، كثافات و فضولات بود، و شاید هم در افریقا تهیه شده بود چون با چهره های سیاه پوستان نیز در همان فیلم ها آشنا شدیم. برای ما بسیار دلچسب و از لحاظ تحول ذهنی موثر بود. اما بیشتر از آنكه به محتوی فیلم ها فكر كنیم كه چندان به حرف ها و صوت آن كه به لهجه ایرانی دوبله شده بود نمی فهمیدیم، متوجه شگفتی تصویرهای متحرك و صداهای عجیب و غریب آن بودیم. و جانب دیگر از عجایبات تكنولو‍‍ژی را كشف می كردیم.
حادثه دیگر آمدن گروه هنری رادیو كابل بود كه عده خوانندگان و نوازندگان غرض ارائه كنسرت ها به گوشه و كنار كشور سفر داشتند. در این گروه،‌ حفیظ الله خیال، حسین آرمان، ابراهیم نسیم و عبدالوهاب مددی خانم ها پروین و ‍ژیلا، عضویت داشتند. سرپرستی گروه و گردانندگی كنسرت ها را مددی به عهده داشت كه استعداد عجیبی در جلب توجه مردم داشت. آهنگ های انتقادی ابراهیم نسیم بسیار جالب بود آوازخوانان زن پروین و ‍ژیلا كه لباس های برای نامانوسی بر تن داشتند و آرایش هم كرده بودند برای ما چیزهای تازه بود. تا جائیكه به خاطر دارم این كنسرت ها صرفا برای مامورین دولت و متعلمین مكتب نمایش داده می شد نه برای عامه مردم. كنسرت در یك سرای در شهر نو دایر گردید و شاید سه ساعت یا بیشتر دوام كرد. ما آن شب اجبارا در شهر ماندیم و در خانواده یكی از خویشاوندان ما گذراندیم.
...
اگر چه تاریخ دقیق آن بیادم نیست اما در همین سالها یك گروپ كارگران شوروی در شهر آقچه جابجا شدند. قرار معلوم این دسته كارگران برای تفحص نفت و گاز نقطه ای را در مناطق علاقداری مردیان حدود ده كیلومتری شرق شهر آقچه انتخاب نموده و كارهای مقدماتی و آزمایشی را در آنجا انجام میدادند و شبانه به شهر آقچه باز می گشتند. چیز جالب كه مردم با تعجب درباره آن گفت و گو می كردند خانه های سیار این دسته كارگران بود كه در محوطه ای در حصه شمالی شهر جابجا شده بود. این خانه ها از دور فلزی به نظر می آمدند و پنجره های كوچكی داشتند. همكاران افغان این گروه می گفتند این خانه ها بسیار مجهز می باشند. در داخل خود یخچال، كولر، آشپزخانه برقی و سایر ضروریات عصری دارند. التبه ما مفهوم این وسایل را نمی فهمیدیم و تصور روشنی در باره آنها نداشتیم. همینقدر می فهمیدیم كه این وسایل با برق كار می كنند. داخل آن خانه های فلزی در آن تابستان بر خلاف تصور ما سرد است. غذاها با برق پخته میشوند و ازین قبیل. البته برق این خانه ها توسط یك ماشین سیار حرارتی تامین می شد. آنها برای تهیه آب آشامیدنی صحی بزودی شروع به حفر یك چاه عمیق در یك میدانی بیرون از آبادیهای شهر به عقب هوتل شاروالی و كنار مكتب دختران كردند. اما قرار معلوم نتیجه نداد. اما همینقدر معلوم شد كه ساحات نزدیك شهر آقچه ذخایر زیر زمینی آب شیرین ندارد و باید برای تهیه آب به فكر دیگری بود.
چیز جالب و تازه دیگر این گروه برای اهالی آقچه این بود كه چند نفر زنان نیز با آنان بودند. ازین زنان یك نفر چهره شرقی یعنی موها و چشمان سیاه داشت و می گفتند گرجی است. دیگران شان روسی بودند. خانم های روسی بسیار بزرگ جثه بودند. این زنان سربرهنه و با دامن در شهر گشت و گذار می كردند. اگر چه مردان شان همراهشان می بود. اما قرار معلوم خرید ضروریات روز عمدتا خوراكی، وظیفه آنها بود. چون خریطه های بزرگی داشتند كه در آنها گوشت، سبزیجات و میوه باب را انتقال میدادند. آنها تمام تابستان در آقچه اقامت داشتند و در ایام خزان دوباره به شبرغان رفتند.
حادثه تكان دهنده دیگری كه در آن سالها رخ داد حریق یك حلقه چاه گاز در یتیم تاق شبرغان بود. این واقعه بمثابه یك رویداد تاسف آور موجب تحریك روحیه ملی گردید و تبصره های گوناگون را موجب شد. بدبینان شوروی ها می گفتند این حریق بدست خود آنها صورت گرفته كه چندان حرف قابل باور نبود. فوران آتش به اندازه بلند بود كه از طرف شب روشنایی آن در تمام محلات آقچه دیده میشد كه به سوی آسمان شعله می كشید. بوی بد و خفه كننده ای هم در فضا پراگنده بود. شاید این فاجعه در سراسر كشور و منجمله سطح دولت نیز فوق العاده تلقی شده بود كه ظاهر شاه خود شخصا برای بازدید صحنه به شبرغان سفر كرد. موترهای شوروی ها شب و روز نوعی خاك سرخ رنگ را كه از طریق بندر وارد افغانستان میشد از راه آقچه به شبرغان انتقال میداند. میگفتند این خاك را به غرض بند ساختن مسیر چاه آتش گرفته بكار می برند. نمیدانم این آتش سوزی چند ماه دوام كرد اما بعد از خاموش شدن آن هم مردم بر ضایعات وارد شده تاسف میخوردند و این احساس تاسف و دلسوزی عمومی بود.
از رویدادهای جالب دیگری كه بخاطرم مانده یكی سفر عبدالغفارخان زعیم پشتون ها بود كه تعداد زیاد اهالی، مامورین دولت و شاگردان مكتب را به استقبال او در دو كنار جاده عمومی شهر آقچه و هوتل شاروالی جمع كرده بودند. شاید ساعت های نه صبح عبدالغفار خان وارد شهر شد و پیاده از میان استقبال كنندگان عبور كرد. شاگردان مكتب را مورد نوازش قرار داد و بیانیه كوتاهی كه محتوای آن دعوت به اتحاد و یكدلی، توجه به ترقی و پیشرفت و حفظ آزادی و استقلال بود ایراد كرد. از مردم افغانستان تشكر نمود كه از حقوق پشتون ها و بلوچ ها برای خود ارادیت پشتیبانی می كنند. عبدالغفار خان كلاه سفیدی بر سر داشت و یك لباس عنعنوی عادی نخی پوشیده بود. قامت بلند و ریش سفید كوتاه شده داشت. این ساده گی ظاهر او با شهرتی كه در جریان مقاومت ضد انگلیس و بعد مخالفت با حاكمان پاكستان بدست آورده بود برای ما عجیب بود. آیا این انسان ساده، همان قهرمان و مرد بزرگی است كه نیمی از عمر طولانی اش را در مبارزه به خاطر آزادی و استقلال و تامین حقوق قومی در زندانها گذرانده است؟
شاید بهار سال ۱۳۴۵ بود كه ما را برای استقبال والی جدید ولایت به شهر نو و باز هم در هوتل شاروالی بردند. شبرغان در تقسیمات جدید اداری به ولایت تبدیل شده و نام عمومی این ولایت به جوزجان تغییر یافته بود و آن سال شهر شبرغان مركز آن تعیین شده بود. پیش از آن، نماینده حكومت در شهر شبرغان عنوان حاكم اعلی داشت و تابع نایب الحکومگی مزار شریف بود.
ما از جریان تغییرات عمومی و اینكه قانون اساسی جدید تصویب شده و حكومت انتخابی مطابق رای پارلمان بوجود آمده اطلاعی نداشتیم. با آنكه متعلمین صنف ششم مكتب بودیم. گویا این اولین والی دوران دموكراسی بود كه بعد از تشكیل جدید اداری به حیث والی به جوزجان آمده بود. والی جدید خواسته بود كه به همه ولسوالی ها و حاكم نشینی ها سفر كند. والی نیزد حدود ساعت 9 رسید و سخنرانی ایراد كرد. از طرف اهل معارف مقاله ای ترتیب شده بود كه یكی از شاگردان آنرا قرائت كرد. در آن ضمن تبریكی و خوش آمدید به برخی كمبودهای معارف اشاره شده و تقاضا گردیده بود كه در رفع آنها از طرف حكومت به معارف كمك شود. والی ضمن آنكه وعده داد كه برای تكمیل كمبودها كوشش خواهد كرد یاد آور شد كه باید شاگردان و اهل معارف به مشكلات فكر نكنند و بدانند كه ممكلت فقیر و حكومت دچار تقاضا های زیاد است. والی گفت كه بزرگان گذشته علم و ادب ما از جمله البیرونی، بوعلی سینا، مولانا جامی و سید جمال الدین در مدارس با نان خشك علم آموخته بمدارج بلند علمی رسیده و به بشریت خدمت كرده اند. بعد از ختم سخنرانی والی، قاری عبدالرحیم عینی كه از محصلین شرعیات پوهنتون كابل بود و در جریان سال گذشته برای ما بطور داوطلبانه قرائت قران و دینیات تدریس كرده بود و با چهره و شخصیتش آشنا بودیم، اجازه صحبت خواست و بعد از ادای احترام و تعارفات گفت كه والی صاحب درست فرمودند كه بزرگان یاد شده در مدارس و در شرایط دشوار علم آموخته و به مدارج بلند رسیده اند اما زمان آنها زمان دیگری بود. در آن وقت حكومت ها و والی ها برنامه انكشاف معارف متوازن نداشتند. تعلیمات عمومی و اجباری با مكلفیت تمویل و نظارت آن از جانب حكومت رواج نبود و علاوتا آن ها اشخاص استثنایی بودند كه در طول صد ها سال یكی مانند آنها ظهور می كند. ما هم تقاضای فوق العاده نداریم بلكه میخواهیم دولت به تعهد و فیصله های خود عمل كند و در راه پیشرفت معارف، برای پیشرفت وطن و از جمله رفع فقر و احتیاج وطن و كشور اقدامات جدی نماید. والی كه جنرال عسكری هم بود و لباس جنرالی به تن داشت نامش جنرال عبدالرحیم ناصری بود. بسیار با خوشحالی از سخنان قاری عینی استقبال كرد و گفت بسیار افتخار می كنم كه جوانانی مانند شما در این محیط عقب افتاده وجود دارد و امیدوارم كه باز هم درین وطن البیرونی ها و بو علی سینا ها ظهور كند و ازینكه كسی در این محیط های اطراف هست كه با چنین جرئت اخلاقی در برابر نماینده حكومت از حقوق مردم دفاع می كند اطمینان یافته است كه آنچنان كه آرزوی حكومت و وطن خواهان است، جریان دموكراسی موفق خواهد بود. من برای اولین بار بود كه اصطلاح دموكراسی را می شنیدم. اما از شخص والی و مسلك عسكری بسیار خوشم آمد و آرزو كردم كه روزی شود لباس جنرالی به تن داشته باشم. و البته هرگز به تناقض میان دموكراسی و وظیفه نظامی در كشوری مانند افغانستان متوجه نبودم و اصلا رابطه میان دموكراسی و حكومت و وظیفه نظامی و ملكی و از این چیزها را درك نمی كردم. بعد یك روز وقتیكه از مكتب بخانه باز می گشتیم و مانند اغلب اوقات قاری عینی همراه ما بود و بخاطر ما از بایسكل پیاده شده و صحبت كنان راه می پیمود. درباره دموكراسی از او پرسیدم. او گفت دموكراسی بمعنای حكومت مردم است. یعنی اینكه حكومت از دست خانواده، گروه و قشر خاصی خارج گردیده و به همه مردم تعلق گیرد و در آن مملكت ها ترتیبی در نظر گرفته شده است كه مردم نمایندگانی را ازهر محل انتخاب كنند كه مجلس شورای ملی را تشكیل دهند. بعد حكومتی كه از طرف شاه معرفی میشود از شورای ملی رای اعتماد بگیرد و اگر اكثریت وكیلان ملت به او رای داد، حكومت را تشكیل بدهد. بعد شورا هر وقت در باره اجراات حكومت، از صدراعظم و وزیران توضیحات بخواهد. هم چنین مردم آزادی داشته باشند تا از حكومت انتقاد كنند. افكار خود را از طریق مطبوعات، تظاهرات و هر طریقیكه ممكن باشد آزادانه ابراز كنند. این حرف ها در آن وقت ها برای ما تازگی داشت. اگر چه در سال گذشته در ولسوالی ما برای اولین بار جهت انتخاب وكلا سه نفر كاندید با هم رقابت كرده و صندوق گذاشته بودند و در میان مردم سروصداهایی بر پا شده بود. یك نفر كاندید از قومی ما بود كه ناكام شده بود اما ما متوجه معنی و مقصد آن نشده بودیم.
صحبت های قاری عینی ذهن های ما را به تجسس و تفحص بیشتر تحریك كرد. بعد از آن در مكتب نیز بیشتر متوجه سخنان استادان شدیم و حرف های انعام خان را بیشتر درك كردیم. یكی دو نفر از معلمین جوان كه حرف های كنایه داری می گفتند توجه ما را به خود جلب كردند. این معلمین چه در جریان درس ها، چه از طریق نوشتن مقالات ، مطالب از همان نوع را مطرح می كردند و بلاخره همان سال در تیر ماه شاهد تظاهرات متعلمین مكتب علیه یك معلم هم بودم كه از اولین نمودهای وضعیت جدید بود.
همان سال تابستان داكتر عثمان انوری وزیر معارف به آقچه آمد و از مكتب ما هم بازدید نمود . اگر چه ایام رخصتی بود مگر عده ای از شاگردان را خبر كرده بودند. من هم در جمله آنها بودم. باز هم شاگردی مقاله خواند و خواهان ارتقای مكتب ما به متوسطه یا لیسه گردید. وزیر صحبت مختصری كرد. او نیز متین اما خوش سیما بود. موهای سرش كاملا سفید شده بود. این اولین وزیری بود كه ما میدیدیم و شاید اینكه وزرا به گوشه و كنار مملكت گشت و گذار كنند با حكومت جدید آغاز شده بود. بهر حال همان سال مكتب ما به متوسطه ارتقا یافت و سر از آغاز سال تعلیمی بلاوقفه به صنف هفتم ترقی كردیم. به این ترتیب اولین دوره شاگردان متوسطه آقچه بودیم.
ذهنیت سازی علوم جدید كه با مضمون جغرافیه و هندسه در صنف های چهار و پنج آغاز شده بود با مضامین كیمیا و فیزیك، در صنف هفتم وارد مرحله جدیدی میشد. مطالب گردش زمین به دور خورشید، اینكه ماهتاب از خود نور ندارد، موجب بحث ها با ملاهای ده شده بود و آنها را در برابر مكتب سركاری بدبین تر و مشكوك تر ساخته و هم چنان سبب بی باوری ما به علم و دانش آنها شده بود. بحث عناصر و تغییرات فیزیكی و شیمیایی طبیعت و هم چنین مباحث علم حیات در بیولو‍‍ژی منظره جدیدی در ذهنیت ما در باره عالم، طبیعت، هستی و حیات ترسیم می كرد و آن تصور بسیط خلقت را مخدوش می ساخت و هم چنان حالا به تصور دیگری از عناصر طبیعت دست می یافتیم. و البته بلافاصله با ملاها كه به چهار عنصر آب، آتش، باد و خاك عقیده داشتند در می افتادیم. این موجب خلاء عظیم و پر ناشدنی میان درسخوانده گان مكاتب جدید و ملاها می شد و از جانب دیگر زمینه را برای رسوخ ایدیولو‍ژی های معاصر در ذهن شاگردان باز می كرد. ما دیگر از مفهوم علم همان برداشتی را نداشتیم كه قرن ها در محیط ما رایج بود. ذهنیت راكد و برخورد متعصبانه ملاها كه بجای جواب گفتن با قهر و عصبانیت همه چیز جدید را رد می كردندو آنها را علوم كافران میخواندند بر این فاصله گیری می افزود و ما را نیز متعصب بار می آورد. ما در مقابل دست آوردهای فنی علوم از جمله رادیو، طیاره و موتر را مثال می آوردیم و بر اینكه باعث عقب مانی ما ملاها و ذهنیت عقب مانده و ضد علمی شان است مصرتر و متعصب تر می شدیم. در این وقت ها بعد از سالها اصرار و الحاح ما صاحب رادیو هم شده بودیم.
علاوتا برای اینكه در زمستان رفت و آمد دشوار شده بود و ما حالا در شهر نو در تعمیر مكتب جدید انتقال یافته بودیم، در خانه پسر خاله ام میر ایوب بسر می بردم. او علاوه بر رادیو یك گرامافون داشت و صحفاتی از موسیقی هندی و ایرانی هم پیدا كرده بود. خود این گرامافون كه با حركت صفحه و حركت سوزن بر روی آن صفحه باعث انتشار این همه صداهای رنگارنگ، سازها و وانسان میشد برای من پدیده تازه ای بود. نشرات رادیو نیز كه برنامه های معلوماتی، تربیتی و تعلیمی داشت به تغییر ذهنیت كمك می كرد. پارچه های تمثیلی كورنی ژوند (زنده گی خانواده گی) و داستان های دنباله دار رادیو مرا به دنیاهای دیگر آشنا كرد و بدبینی ام را در برابر زنده گی راكد، منقبض، سخت گیرانه و خشن معمول و جاری ما در دهات زیاده تر می ساخت. ما بر علاوه رادیوی كابل، برنامه های داستانی رادیو ایران و تاجیكستان را نیز تعقیب می كردیم و افق ها و روزنه های جدیدی در برابر ذهنیت ما گشوده میشد. كتاب های قصه و مجلات هم كه میر ایوب ، (آغا میرزا) تهیه می كرد و عموما از نشرات ایران بود تصویر شیوه های دیگری از زنده گی را در تصور و تخیل من بر می انگیخت و موجب نوعی بر انگیختیگی و عصیان در برابر زنده گی و جامعه موجود می شد.
من زمانیكه در شهر در خانه آغا میرزا به سر می بردم گاهی از پدرم مبالغ كم جیب خرچ دریافت می كردم. این جیب خرچ ها از پنج افغانی و ده افغانی و گاهی هم بنا بر ضرورت خاص تا بیست افغانی می بود. این پول ها برای رفع نیاز های مكتب از جمله خرید پنسل، قلم، رنگ و كتابچه مصرف می شد. اما من با صرفه جویی پول ها را ذخیره كرده و كتاب خریداری می كردم. در آنوقت در آقچه دو نفر كتاب فروش بودند. یكی دوكان داشت و دیگری در روی بازار بر روی تختی كتاب ها را هموار كرده و خود در گوشه ای از آن می نشست. این كتاب فروش ملا قاسم نام داشت كه با من آشنا شده بود. بعدا موفق شد دكان بگیرد و تا حدود سی سال دیگر كه زنده بود كتاب فروشی می كرد. من عموما كتاب های قصه قدیمی مانند چهار درویش، سیاحت حاتم، رستم نامه، شاهزاده ممتاز، شاهزه فلك ناز، ورقه گلشاه، خاور زمین نامه و از این قبیل را خریداری می كردم و با دوست و هم صنفی ام عبدالله پسر مامایم، مطالعه می كردیم. بعد مطالب آنرا به هم قصه می كردیم. اگر چه بعد از عادت كردن به داستان های دنباله دار رادیو كابل و رادیو تهران و درامه های كابل و دوشنبه ، از دلچسپی ما به این داستان های خیالی كاسته شده بود. و حالا آموزش مطالب علمی در مكتب نیز ذایقه ما را تغییر میداد. اما مطالعه بوستان و. گلستان و حكایت های از كتب فارسی دینی از جمله دارالمجالس، تذكره الاولیا، قصص الانبیا و غیره چون حاوی پند و اندرز و مطالب آموزنده بودند هنوز برای ما دلچسپی داشت. در همین وقت ها من از نزد ملاقاسم كتابی به نام نجوم برای همه را به قیمت ده افغانی خریدم. این كتاب را چون هیچ خریداری نیافته بود، ملاقاسم بزور و حتی نوعی عذر و زاری به من فروخت. تصور من از نجوم مطالبی بود كه در كتاب های ملاهای دعاخوان درباره غیب گویی و تاثیر ستاره گان بر سرنوشت انسان ها درج بود و من یا از زبان خود این ملاها، یا با مطالعه جسته و گریخته كتابهای از قبیل جامع الدعوات و مجمع الدعوات، كنز الحسین، و رسالات و كتب فراوان خطی كه در خانه ما وجود داشت، با آن مطالب آشنا شده بودم. در این كتاب ها هم چنان مطالبی در باره خواص دعاها و اوراد وجود داشت كه با خواندن آنها انسان میتوانست به تسخیر جن ها و موجودی دیگر به نام موكلان موفق گردیده و صاحب قدرت خارق العاده گردد. از جمله انسان میتوانست دشمنان خود را از دور به قتل برساند. كسی را كه بخواهد مایل و تابع خود سازد و حتی به گنج و ثروت پنهانی دست یابد و از همین تصورات .. اما این كتاب نجوم برای همه كه نویسنده آن شخصی بنام ماکسول راید بود و در ایران ترجمه شده بود، این نوع مطالب نداشت. بلكه معلومات علمی جدید درباره ستاره گان، نظام شمسی، كهكشان ها و سحابی ها و بطور عموم موجودات فضایی بود. از جمله من در آن كتاب به طور دقیق تر به مفهوم ستاره های ثابت و سیار پی بردم و در باره نظام شمسی، سیارات و اقمار آنها معلومات مفصل به دست آوردم و شیفتگی عجیبی نسبت به علوم فضایی پیدا كردم. این شیفتگی به اندازه ای بود كه من شب ها ساعتها در بیرون از خانه می ماندم و به آسمان و ستاره ها نگاه می كردم. تغییر جای آنها را در فضا تعقیب می كردم. آنرا حركت آن ستاره ها تصور می كردم شاید این علاقه من به فضا تا حدی ناشی از دلتنگی زنده گی، زمینی و اجتماعی من بود. علی الخصوص كه در زنده گی خانواده گی نیز مشكلاتی داشتم. به این سبب كه در این وقت ها پدرم زن سوم اختیار كرده بود و مادر من چون بجز من فرزند دیگری در خانه نداشت و منهم در خانه آغا بسر می بردم بنا بر اصرار آنها از خانه پدرم نزد ما آمده بود و روابط خانواده گی ما تیره و تار و توام با ناراحتی ها بود.
گاهی وقت ها آغا ما را به سینما هم می برد كه در آن وقت تازه عمارت آن بسر رسیده و افتتاح شده بود. اگر چه قبلا نمایش فیلم ها شبانه در صحن یك سرای شروع شده و ما یكی دوبار آنجا نیز رفته بودیم. نمایشات سینمای آقچه و شاید اكثر سینماهای افغانستان را فیلم های بزن بهادری هندی تشكیل می داد كه بی شباهت به داستان های تخیلی قدیمی كه خوانده بودیم نبود. در این فیلم ها قهرمان نمایش كارهای محیر العقول انجام میداد و همیشه پیروز می بود. اما مضمون عمده آنها علاوه بر عشق و حماسه مطابق ذوق و سلیقه عامه نوعی پیروزی عدالت بر ظلم نیز بود و این مساله بر جذابیت آنها در میان عوام و جوانان می افزود. فیلم های تا حدی واقعبینانه نیز در این سینماها، البته به ندرت، نمایش داده میشد. درینگونه فیلم ها صحنه های از زنده گی و روابط جدید علی الخصوص در زمینه روابط جنسی تمثیل می گردید كه برای جوانان و نوجوانان علی الخصوص شاگردان مكتب بسیار بر انگیزنده بود. علی الخصوص كه درین وقت مكتب دختران نیز تا صنف ششم رسیده و دختران با یونیفرم مخصوص به مكتب می رفتند. تامین رابطه آزاد میان بچه ها و دخترها، گشت و گذار آنها با یكدیگر و علی الخصوص صحنه های رقص و آواز بسیار بر انگیزنده بود. شاید آرزوها و تخیلات عجیب و غریب را بر انگیخته و به بیزاری بیشتر از زنده گی كنونی در میان جوانان متجدد منجر می شد.
بعدها پیوستن به احزاب و انضباط حزبی و سازمانی تا حد زیاد از رفتن جوانان به سینماها و دیدن چنین فیلم هایی ممانعت ایجاد كرد. اما به نظر من در تكوین شخصیت، خیال پردازی و حتی انحراف اخلاقی عامه جوانان، سینمای هندی در افغانستان تاثیر بارز داشته است. چنانچه از همان وقت ها جای شنیدن موسیقی محلی و ملی را تا حد زیاد موسیقی هندی گرفت. دلیل آن این بود كه مردم با شنیدن این آهنگ ها صحنه های هیجان انگیز فیلم ها را بخاطر می آوردند. قید و منع شدید روابط جنسی كه در كشور حاكم بود هنوز هم اثرگذاری این فیلم ها را بیشتر می كرد.
یک خاطره راجع به ایجاد مکتب ابتداییه در آقچه


اگر چه باید این مطلب قبل از آنکه من جریان شامل شدنم به ابتداییه را می نوشتم ثبت می گردید به هر حال چون یاد آور روحیه اجتماعی مردم در باره ایجاد معارف جدید است دریغ است که یا آوری نشود. مامایم حکایت میکرد سال ۱۳۱۶ من وکیل حاکم نشین آقچه در شورای ملی بودم دوره صدارت هاشم خان بود ما وکلای نایب الحکومه گی مزار شریف موظف شدیم با یک هیئت معارف به محلات خود برویم و در حاکم نشینی ها مکاتب ابتداییه یا به اصطلاح آن وقت سرکاری را ایجاد نماییم. من با هیئت معارف و وکیل سرپل به محل آمدیم برنامه ما اول میبایست در آقچه عملی گردد ما متطابق هدایت صدراعظم و رهبری شورا با علمای دینی و ریش سفیدان مشورت نموده و موافقت آنها را میگرفتیم برنامه تا آنجایی که به ما مربوط میشد دو قسمت داشت اول جلب موافقت بزرگان و بعد انتخاب چند نفر طالب العلمان پیش قدم که برای یک سال کورسی را بنام رشدیه در مزار شریف بخوانند تا به حیث معلمین در مکتب توظیف شوند این تدبیر به خاطر جلو گیری از سوء تفاهم مردم گرفته شده بود ما در شهر آقچه به مدرسه شور میدان که مدرس بزرگ آن داملا غیب الله یکی از علمای سرشناس درسخوانده بخارا بود رفتیم و با مولوی مطلب را در میان گذاشتیم تا مردم را برای مشوره جمع نماید مقداری پول به شکل سکه های طلا و نقره نیز برای کمک به مدرسه و برگزاری مجلس آورده بودیم به او دادیم. داملا غیب الله گفت من نمیتوانم بدون مشورت پدرانشان طالب ها را به شما معرفی کنم و برای جمع کردن ریش سفیدان نیز اول باید با خود آنها صحبت شود ما موافقت کردیم که اول به سر پل برویم و تا بازگشت ما داملا وضع را با مشوره مساعد سازد. وقتی که از سر پل بازگشتیم دیدیم که به اصطلاح ده است و درختان نی داملا در مسجد نشسته بود اما طالبان مدرسه را ترک گفته بودند و ریش سفیدان نیز موافقت نکرده بودند که همکاری نمایند ما مجبور شدیم از قدرت حکومتی استفاده کنیم حاکم هم موافقت بزرگان را گرفت وهم چند نفر را برای آماده گی جهت وظیفه معلمی معرفی کرد و هم از ریش سفیدان تعهد گرفت که برای اعمار مکتب با دولت همکاری کنند. یعنی مصارف را دولت بپردازد و کار را مردم انجام دهند. به این ترتیب اساس مکتب سرکاری در آقچه گذاشته شد و این از جمله اولین مکاتب ابتداییه در ولسوالی ها یا حاکم نشینی ها بود.
 

ادامه دارد

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل   ۲۳۵                       سال  یــــــــــــازدهم                        حوت          ۱۳۹۳ هجری  خورشیدی         اول مارچ     ۲۰۱۵