کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بخش 1+2

 

 

بخش 3+4

 

 

ادامهء بخش 4

 

 

بخش 5+6

 

 

بخش 6+7

 

 

بخش 7

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 



www.homayunehnoori.blogfa.com

۸

" دور شدنش را دیدم، در بوران و در باد بود. طول حویلی تا دروازه خانه را دوید. دو نفر در زیر برف شدید منتظرش بودند. بعدها فهمیدیم که این دو نفر پدرتان را از زندان گریختانده ان، هنوز شوروی به کابل نیامده بود. گمانم روزهای اول دسمبر بود. بعدها خبر آمد که همین دو نفر، دو عسکر دولتی بودن، همین دو نفر پای دیوار زندان پلچرخی، تیرباران شدن، امان از سیاست و خبثش، امان از ای نامردمی، هم کابل ر از ما گرفت هم زندگی و هم ..."

انتظار من و فرشته در این احوال فقط شنیدن نام پدر بود. نامی که مادر را به یاد گذشته ای تلخ و گاه شیرین می انداخت. فرشته پرسید:

" و هم... و هم چی؟ ها شمسی جان، و هم چی؟ و هم کی؟ پدرم؟"

و به مادر خیره شدیم. هر دو، و مادر این بار گره از دندان و قلب و گلو باز کرد و سخت گریست. لبهای مادر به مانند مردی که زخمی عمیق در جانش دارد و خنجری از پشتش بیرون می کشند؛ باز بود و گریه مادرم دریایی بود که آرام خمید و در آغوش ساحل گونه فرشته آرام گرفت و آن روز نسبتا سرد آگست 1994 سه نفر در آپارتمانی در صوفیا گریه می کردند. مادر گفت:

" وهم... وهم  دلم را..."

و باز هم گریست.

" از دردهای پدرتان فقط من باخبرم و خدا. رازی همیشه در یگ گوشه دلم خانه کرده که هیچکس خبر ندارد اما وقتش است که بگویم؛ وقت فاش کردنش فرا رسیده"

و به چشمهای من و فرشته که چون دو کودک مشتاق شنیدن قصه ای پهلوانی به او خیره شده بودیم؛ چشم دوخت و گفت:

" از آغاز گیرو بندای سیاسی و آمدن منورها و درسخوانده های کمونیست، پدرت دو خانه داشت، یک خانه اش که ما بودیم و خانه دیگرش پلچرخی بود. اول بار که رفت کل کابل باخبر شد، حتی سگای کابل، شدیم انگشت نمای مردم. شما فقط دو کرتش را خبر شدین"

فرشته از تعجب دهانش نیمه باز ماند و من کنترل تلویزیون را از دست مادر چنگ زدم که هم کانالهای تلویزیون را بالا و پایین و می کرد و هم حرف می زد. گفتم:

" اما من فقط من بار اول را در خاطر دارم و بار دومی در ذهنم نیست. "

مادرم گفت:

" هیچکس در خاطرش نیست؛ الا دل نادل من؛ الا دل ناشاد من، مادرم"

فرشته را با چشمهای حیرت زده و بغض آشکار تصور کنید. گفت:

" مادر جان مگم پدرم چند بار بندی شده؟"

مادر لبخند تلخی زد و به بغض آماده انفجار دخترش خیره شد و پنج انگشت دست راستش را - همان دستی که کانالهای تلویزینی را جابجا می کرد- باز کرد و یک بار به من نشان داد و یک بار به دخترش فرشته. گفت:

" پنج کرت، پنج کرت. به چه جرم و گناهانی که خود خبر داشت و خدایش. بار اول که رسوای عالم و آدم شدیم. اما پدرتان خیلی زود خلاصی یافت. به گمانم بلخی صایب و رفقایش او را خلاص دادند. بار دوم با خود بلخی صایب گرفتار شد. بار سوم و بار چارم و پنجم. بار اخیر را شما خوب به خاطر دارین. جز چند بار که می شنیدین که پدرتان به سفراست، ایران و هند و پاکستان. باقی تمام قصه ای بود بین ما و او. به حکم او. پدرتان سفر نبود بلکه در چند مایلی شما در غل و زنجیر حرامیانی بود که خدا نصیب هیچ ملت و مملکتی نکند."

یادم آمد که همیشه از مادرم یا از بی بی جان و حتی از عمه جان و نبی الله و حتی یکبار از کاکا محمود شنیده ام که " پدرت رفته به ایران"، " رفته به سفر"، "رفته به هند" اما امروز برایم معلوم شد که پدرم به هیچکدام از کشورها نبوده است. او در جوانی سفرهایی داشته است اما در آن زمان هیچ جایی نبوده الا زندان. وقتی صبح زود از خواب ناز با مراحل ویژه ای بیدار می شدیم و برای شستن دست و صورت و قضای حاجت به حویلی می رفتیم و می دیدیم کلکین اتاق پدر چارتاق باز است و باد صبحگاهی دود سیگرتهای دیشبش را از لابلای پرده گلدوزی شده، در محله پراکنده است؛ آنروز بهترین روز زندگی ما بود. می دانستیم که پدرمان تا دیر وقت سیگرت می کشیده و به اعتقاد مادرم " برای آزادی نوع بشر پلان و پلون می کرده است".

ما از این پلانها تنها دود سیگرتهای بدون فیلتر پدرمان را به خاطر داشتیم. وقتی صبحها قبل از رفتن به مکتب گرد هم جمع می شدیم و قد و نیم قد شیرچای و چهارمغز می خوردیم و با آواز جیغ جیغ کودکانه خود می خندیدم و بکس و حتی کتاب و قلم به سوی یگدیگر پرتاب می کردیم، پدرمان خوابیده بود و مادر بود که گرد ما می گردید و تا خروج خندان ما را از دروازه خانه نمی دید روزش روز نبود. اما بسیار روزهایی بوده است که نه کلکین باز بوده است و نه مادر آن شور و حرارت را داشته است؛ اما ما همچنان خندیده بودیم و همچنان بکس و کتاب درسی به سوی هم روانه کرده ایم. همچنان مادر با لبخندی ساختگی ما را روانه مدرسه کرده است. در همین ایام روزی بود که بارها از مادر و دیگران شنیده بودیم که پدر در سفری دور و دراز است. هم کلکین پدر بسته بود و هم خانه و محله بوی سیگرت نمی داد. دور و داراز بودن سفر برای ما به دو معنا بوده است این که "نانتان را بخورید و زود بروید که مکتبتان دیر نشود" و یا این که " پدرت رفته است به ایران"

آن روز مادرم عین همین کلمات را ادا کرد و من بی توجه به حرف او بکس خود را از چنگ فرشته و فرامرز و جهش بیرون کشیدم و با سرعت از خانه بیرون شدم تا خودم را به مکتب مستطیلی عامرخان برسانم. از کوچه مولوی اله به سمت دکانها دویدم که اشپلاق تقطیع شده و موزونی به گوشم رسید. به سمت صدا که برگشتم رحمت بود. نشسته بود و بند کفشش را می بست. به طرفش رفتم و بالای سرش ایستادم و تند تند بند کفشش را می بست که بند کفش پاره شد. گفت:

" تف تف، چانس گه، امروز فوتبال بی فوتبال."

دیدم غرق بند کفش خود است؛ نشستم کنارش. گفتم:

" می توانی از کفش من استفاده کنی"

گفت: " کفش تو به پای ناظر بروت سگی مکتب اندازه است نه پای من"

خندیدیم. فوراً در اطراف کوچه مولوی واله که از ورایش دکانهای نمایان بودند به دنبال چیزی در اطراف خود گشت. چشمش به ریسمانی افتاد که گویی از پای شترهایی رها شده است که هر از گاه کوچیان عابر آنها را به دور می اندازند. ریسمان نسبتاً پوسیده ای بود. رحمت فوراً یک سر ریسمان را به من داد و مثل نخ ریسی حرفه ای به باز کردن لایه های طناب مشغول شد. در چند حرکت طناب از هم باز شد و دیدم که رحمت با خلاقیتی تمام از میان لایه های ریسمان شتری کهنه، دو بند کفش مقبول بیرون آورد. تفی به کف دستش انداخت و هر دو لایه را تاب داد، نوک یکی از لایه ها را که حالا بند کفش او شده بودند در دهان برد و فرو کرد در سوراخ کفش خود. می دیدم که چه خوب این کارها را بلد است. من همین طور که غرق کارش شده بودم گفتم:

" چه خوب بلدی، زودتر شو که مکتب دیر شد"

در حرکتی ماهرانه دوم، بند کفش دوم هم سوراخ های تنها کفش رحمت را پر کرد. وقتی کارش تمام شد گفت:

" امروز درسی به صنف پنجمیها بدهم که تا مکتب مکتب است به یادشان باشد"

و حالا موقع دویدن ما بود. من و رحمت دویدیم و چون بادی تند از کنار دکانها و دست فروشهای دوره گرد و حمامها گذشتیم. هیچ خسارتی به کسی وارد نساختیم و در پیچ اولی که از میدان به مکتب عامرخان می رسیدم خسته بر جای توقف کردیم. رحمت نفس نفس می زد اما حرف غریبی گفت:

" شنیده ام پدرت بندی اس. راست است؟"

من هم نفس نفس می زدم اما نفس در سینه ام آنی ایستاد. گفتم: " از کی شنیدی؟"

گفت: " بلخی صایب، به خانه ما بود با مادرم گپ از پدر تو بود. من در آشپزخانه نان می خوردم. گوش که تیز کردم، بلخی صایب گفت بیچاره عبدالوهاب صایب، دو ماه است که به زندان است. تازه بلخی صایب برای خلاصی پدرت دعا هم خواند. تازه مادرم هم برای پدرت گریه کرده بود چون چشمش سرخ شده بود"  

نه من و نه رحمت و نه هیچ کس دیگر آن وقتها مفهوم "سرخ شدن چشم سلیمه خاتون دختر بلخی صایب" را نمی دانست. این نکته هم برای من جالب بود که پدرم در خانه رحمت هم حی و حاضر است. رحمت هر از چند گاه حرف و حدیثی از پدرم نقل کرده بود.

روز دیگری را به خاطر می آورم، مدتها پیش از این شاید سالها بعد وقتی بود که پدرم باز به خانه آمده بود و باز صبحها وقتی از خواب بر می خواستیم کلکین اتاقش بسته بود و خانه هم بوی سیگرت نمی داد و حتی پیشترک، دقیق دوسال بعد از وزیدن سربازان روسی با آن موها و آبروهای بی رنگ و گاه زرد بیمارشان در کوچه پس کوچه های کارته پروان و کابل. یادم هست خوب که مدتی از پیوستن ما به سپاه مردمی و خودجوش پنجشیر می گذشت. تفنگ به دست گرفتیم و پنج نفر به پنج نفر روس شکار می کردیم. یا روسها ما را شکار می کردند. اویل کار که باد کابل بوی لاشه انسان می داد ما در دره، یاد می گرفتیم که چه طور روسها را با خودمان به کوه و دره بکشانیم. من بودم و رحمت که موهای مجعدش حالا  غیر قابل شانه زدن بود و شانه می شکست در موهایش. بینی اش هم شده بود درست مثل یک بچه کاچالو که مرتب هوای دره را می بلعید و شاید یک دقیقه رحمت را از تنفس بی نیاز می ساخت.

 غدیر بود همان پسر خجول و عجول مکتب عامر خان که حالا قد افراشته بود و دیده بان خوبی از کار در آمده بود و برخلاف کودکی اش، وقتی حرف می زد باید می جستی وسط کلامش والا مغزت را می جوید. 

حبیب، همان که دشمن گنجشکها و کلاغهای کارته پروان بود و حالا دشمن شماره یک سربازان روس به شمار می آمد. نشانه رویی می کرد و می زد. گاه می دیدی سربازی که مشخصاً روس بود و یا در لباس روس بود از دیواری و یا از فراز تپه ای می غلتید و چون کلاغی سرنگون می شد. در گذشته، تقریباً از حبیب هیچ قصه ای نداشته ام اما حبیب هم در مکتب عامرخان و بعدها حتی در لیسه با ما بود. ما هر روز فقط به هم سلام کرده بودیم و اما جز در شرارتهای جمعی، کم پیش آمد که ما مدتی مدید با هم باشیم و با هم جهانی را فتح کنیم. حبیب کمی می لنگید از همان کودکی و شاید چون ما مسخره اش می کردیم و من بیشترین سهم را در این مسخرگیها داشته ام با من میانه خوبی نداشت. شاید.

و نورالله، همان پسر نازدانه و تک وتنهای صوفی عبدالرحمان خان که مرید حضرت استاد سرآهنگ بود و نسبت داشت و ما هر وقت نورالله را در جایی می دیدیم نشد که نقلی از پدرش نکند که دیشب کدام نوازنده و کدام آوازخوان به خانه شان نیامید و کی چی نواخت و کی چی خواند و پدرش چه گفت و استاد سرآهنگ چه گفت و او چه و دیگری چی؟ نورالله، حالا هفده ساله است. در سن و سال ما. اما صدایش زنگی عجیب گرفته است و گاه که دلش برای کودکی اش تنگ می شود برای ما و خودش آواز می خواند. و فرامرز که هر وقت که دلش می خواست با ما بود و من.

و اما کارمان ساخت ماین دستی که ابتکار رحمت بود، شبها پیره داری و روزها دیوانه کردن روسهایی که کابل را گرفته بودند و حالا می باید در سراسر افغانستان اردو می زدند. ما آرزو داشتیم روس ها را در کوه ملاقات کنیم.

 

ادامه دارد....

************

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٤٥                   سال دوم                       مارچ۲۰۰۷