کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بخش 1+2

 

 

بخش 3+4

 

 

ادامهء بخش 4

 

 

بخش 5+6

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

www.homayunehnoori.blogfa.com

 

 ۶

 

نمی دانم چه منزل بود، شب، جایی که من بودم. از چهار گوشه کابل، بادهای مسموم وزیدن گرفت. آمدند. مغولهایی از ما کودکان مکتب مغول تر. ماران در شهر به راه افتادند. افعی شدیم. افعی و اژدها. شاهرگ مردان شهر پر از خون شد. مردمانی که دیروز در کارته پروان سرشان به دکانداری و قصابی گرم بود؛ زیر لب اورادی را زمزمه می کردند و قمه هایی بران در دست، به دنبال هم می دویدند و قمه ها به نام خدایان و ارواح مقدس و ملایکه در هوا می رقصید و سر از تن برادران ازلی و همسایگان قدیمی جدا می شد. کودکان هم در امان نبودند تا چه رسد به زنان. تف می کردند و می رفتند. ما به یک باره تشنه شدیم و جز با خون سیرآب نمی شدیم. سگان کابل هاری گرفت و برادران خون برادران به جام کردند. نمرود و قوم لوط و ابراهیم. اسماعیل به دنبال همان چاقویی می گشت که پدرش می خواست او را قربانی کند. پسران نوح شدیم. از هر کوی و کوچه و برزن صدای شیون می آمد. بوی خون از قربانی عید قربان نبود از گردنهای بی سر بود و از دست و پای بریده. کابل جان دید و بارها دید، دید مردمان خود را کفن بر گردن...اما نشنیدیم که لرزیده باشد.

پرندگان ابابیل از راه رسیدند و این بار نمرودیان در امان بودند و مردم و ما و کابل با ذره سنگ و کلوخی شکل عوض می کردیم. هار می شدیم. می دریدیم. صداهایمان در عمق چاهها و باغچه ها و زمینهای کشاورزی و تشناب ها گم می شد. مردانی سر بیرون کردند از تخم ماران. ماران صدایی شبیه صدای خدایان داشتند. خدایان به بندگان خیانت کردند. هر روز برف می بارید و این بارهر روز اسماعیلی ابراهیمش را به تپه های اطراف کابل می برد و سر می برید. خدایی در کار نبود. هیچ کدام از خدایان، قوچی یا نه حتی گنجشکی برای ذبح روان نکردند. ما بر سر آتش گرمی شاید و شاید بر سر شالگردنی سر بریده باشیم. مردمی را دیدیم بر سه راهی کارته پروان همانجا که روزی سه خانه بود و با سه دروازه پر از زندگی، حد وسط دروازه سبز یشمی کاکا محمود. جوانانی بودند. سه دستگی شد. گروهی به پرچم بیگانه، گروهی به پرچم وطن و گروهی به پرچم خود. سری دیدم به نیزه، خوب شناختمش. خوب خوب خوب. لبخندی بر لب داشت، همان لبخند همیشگی اش.

" وقتی چیزی نباشد برای از دست دادن؛ فرار بی معناست."

این عین حرف مادرم بود به پدرم، مولوی عبدالوهاب. که نمی دانم درباره اش چی شنیده ای . او در اولین باری که به زندان مستطیلی پل چرخی رفته بود؛ این حرفها را به مادرم زد.

" همیشه با شما خواهم بود"

گریه مادرم...

" تنهایتان نمی گذارم؛ بخند دختر اکبر شاه... بخند..."

گریه مادرم...

" رودرروی دشمنانم گریه نکن... شمس من..."

گریه مادرم... گریه من... گریه زنی که برای اولین بار در فرودگاه بازمانتسی صوفیا دیده بودم. ماگریتا، با بینی خوش تراشش، نفسهای عمیقی می کشید. گویی با دماغش اشک ریخته باشد. به تابلویی رسامی شده از خودش نگاه کرد. یک صفحه سفید که با شش حرکت ساده چهره زن زیبایی از اروپای شرقی را، رسامی حرفه ای، با زغال رسامی کرده بود که خالی درست وسط لب پایینش داشت و با چشمهای سیاهش پشت سر هم می گفت:" عاشقت استم". چشمان ماگریتا اما سیاه نبود. افق آبی دریاچه ای بود واقع در پارک مالادوس در نزدیکی آپارتمان مادرم. من حالا روبرویش نشسته بودم و منتظر بودم تا حرفی بگوید:

" عبدالگدر، همه چیز من بود. مردی به معنای واقعی کلمه. با عبدالگدر معنای خیلی چیزها برایم معلوم شد. با او بود که فهمیدم که هستم. چه می کنم و برای چه به دنیا آمده ام."

" برای چی به دنیا آمده ام؟"

" بله برای چی به دنیا می آییم. به دنیا می آییم تا عاشق شویم. تا یک چیزهایی را درک کنیم که فقط عاشقان عقلشان به آنها می رسد. تا یک دایره تشکیل بدهیم"

" دایره تشکیل بدهیم؟"

در تمام این مدت به کتابخانه هوس انگیزی فکر می کردم که او پشت به آن داشت و با خودم گفتم :"لابد ماگریتا کتاب زیاد می خواند، یا شاید کتابها زیاد ماگریتا می خوانند" مثل اینکه متوجه نگاهم شده باشد گفت:

" زندگی هر انسانی مثل تاریخ است. قبل از میلاد و بعد از میلاد و اما زندگی من. زندگی من."

انگشتش را به دیواره فنجانی که مارک یک کمپانی هندی را باخود داشت؛ می مالید و ته مانده قهوه ترکشش را برانداز می کرد:

"  قبل از عبدالگدر و بعد از عبدالگدر"

انگشتانش را بر بینی خوش تراشش می مالید و نفس عمیقی کشید. پرسیدم:

" عبدالقادر، به تو نگفت از کجای کابل است؟"

" چرا گفت، از کابل خیلی چیزها می گفت. مخصوصا این اواخر خیلی از کابل حرف می زد. آنقدر گفته بود که من حتی نام خیابانها و کوچه های کابل را شاید بهتر از صوفیا می دانستم. درباره موسیقی افغانی، درباره بزکشی، درباره چه بگویم دیگر... درباره هر چیزی که بگویی حرف زد."

من غرق حرف زدن ماگریتا شدم احساس کردم در دانشگاه سوربن نشسته ام و مستشرقی درباره مثلا ملای روم، مولانا جلال الدین محمد بلخی، برایم سخن می گوید.

" آیا در کابل خیابانی هست به نام پروان یا پرغان؟"

" کارته هم اولش داشت. به فرانسه می شود محله یا خیابان. کارته پروان نبود؟"

" بله بله کارته پروان. بله خودش است. محل تولد و محل مرگ عبدالگدر؟"

" مرگ عبدالقادر؟ مگر مرده یعنی ما درباره مردی مرده حرف می زنیم."

" درست چهار سال پیش. یک شب به خانه آمد. یک قوالی پاکستانی در تیپ گذاشت. قطعه ای بود از نصرت فاتح علی خان. یک زمانی با هم آوازهایی می خواندیم؛ من اوایل فقط  دام دام دا دا دام می کردم اما کم کم زبان دری را یادم داد؛ البته دوسال طول کشید؛ تا آنجا پیش رفتم که می توانستم با عبدالگدر به زبان دری حرف بزنم. خیلی دلش می خواست دری یاد بگیرم. آرزو داشت با هم برویم کابل. روی همین کوچی که تو نشسته ای نشست و آنقدر گریه کرد که چشمانش سرخ شد از اشک. دستگیره های حکاکی شده چوب بلوط زیر دستم لغزید و خودم را عقب و جلو بردم و کوچ طرح هنگری را از نطر گذراندم. گفت که دلش برای وطنش تنگ شده، شانه هایش می لرزید گفت: "باید بروم آمده ام چمدانم را بردارم" گفت که اداره مهاجرت بلغاریا با اقامت او در بلغاریا مخالفت کرده و گفت که کاری از هیچ کس بر نمی آید و بعد مدتی بر روی همین کوچ خوابش برد.

ماگریتا بینی اش را ظریفانه بالا کشید و گفت که من خیلی به عبدالقادر شباهت دارم. همان حرفی که در میدان هوایی به من گفته بود. بعد از پشت میز بلند شد و دامن شفتالویی رنگش را تکانی داد و به کتابخانه نزدیک شد.

" مرا به یاد زنده بودن می اندازی، مرد افغان"

مجسمه ای از شیوا درست وسط کتابهای دری و انگلیسی و بلغاری، با همان هزار دست ایستاده بود. ماگریتا دست دراز کرد و از پشت مجسمه شیوا آلبوم کوچکی را بیرون آورد و به من داد. چشمم به دو کتاب از لؤ تالستوی بود؛ آناکارنینا و جنگ و صلح، تکیه داده به هم.

" بازش کن. بود ونبود عبدالگدر و من"

بی حرفی آلبوم کوچکی را که عکس هتل انترکنینانتال صوفیا را بر خود داشت گشودم. مردی که باید همان باشد که ماگریتا از او می گوید. در عکس های صفحات اول هیچ شباهتی بین من و عبدالقادر وجود نداشت. اما در صفحه پنجم  آلبوم، عکسی بود از چهره مرد. شباهت در بینی و چشمها و قاش ابروها چیزی بود در حد حیرت. من در یک آن تکانی خوردم و با خودم گفتم من هم یک چنین عکسی دارم. اما نه عکس من نبود. شاید همزادم بوده باشد. یا نه، نوعی توارد در خلقت. این همان عبدالقادری بود که ما تا این ساعت از شب در حال گفتگو از اوییم. در عکسهای دیگر بازهم هیچ شباهتی بین من و عبدالقادر وجود نداشت. سینه بند ماگریتا. این آخرین عکس آلبوم بود. هوس انگیز بوی عجیبی می داد. نه بویی بلند شد فکر کنم از اتاق خواب، اتاقی درست پشت سر من. ماگریتا در آن اتاق مثل اینکه ادکلنی چیزی به خودش زد. صدایش را شنیدم:

" همیشه برایم ادکلن فرنسوی می خرید. جنت المنی بود. رفتارش به کنتهای فرنسوی بیشتر شباهت داشت تا ...."

" تا چی؟ تا یک افغانی جهان سومی، آدم غریبی بوده ای هم وطن من. آدم عجیبی بوده. خوش به حالش."

" خوش به حال من که با چنین آدمی آشنا شدم"

به سوی صدا برگشتم یا به سمت سایه اش. سایه ماگریتا بر در اتاق خواب از بالا می لرزید و به پایین می آمد و باز ازپایین در می لغزید و تا بالای در می رفت. از همانجا که عکسی از ارنستو چه گوارا، طوری چسبانده شده بود که فکر می کردی نقاشی شده است. رفتم تا کابل و برگشتم به یاد رحمت افتادم. به یاد شکل و شمایلت در کوهای پنجشیر که من اولین بار تو را چه گوارا خطاب کرده بودم. خندیدی. گفتی: فکر نکن اولین کسی هستی که به من چه گوارا می گویی. پرسیدم: اولین نفر که بود گفتی: "پدرت، مولوی عبدالوهاب، در یک روز برفی، در ساعت تنفس درحویلی زندان، در پلچرخی"

و نمی دانم چرا به یاد نیکلای افتادم. نیکلای محمد کرسارف. آه نیکلای عزیز. نیکلای عزیزم. با خودم نام تو را زمزمه می کردم و چشمم بر سایه هایی از ماگریتا می لغزید؛ بر ارنستو چه گوارا یا چه بگویم شاید هم نیکلای محمد کرسارف یا نه بر سایه ای از دستان ظریف زنی که سینه بندش را گشود و سینه بند از تنش جدا شد و سایه اش لخشید روی چشمهای رحمت، نه،  افتاد روی چشمهای چه گوارا. - آخر رحمت. این اواخر یک عینکی می زد که قطر شیشه هایش کم از این سایه نداشت و نیکلای کرسارف شهید، اول پسر جنرال میخالویچ  کرسارف، فرمانده اردوی کندهار، هر وقت رحمت را با این هیبت می دید می گفت:

"کاش دختر بودم؛ چه خوردنی شدی پسر"... آه نیکلای عزیزم -

" عبدالگدر، شاید قوی ترین مردی بود که در تمام عمرم دیده ام. شیفته چه گوارا بود. می گفت کابل پر از چه گوارا است؛ راست است؟"

فکر کنم حس کرده بود که به سایه اش نگاه می کنم. از جایم بلند شدم. هنوز آلبوم عکس در دستم بود. آلبوم را به کتابها می مالیدم و در نزدیکیهای تالستوی و مجسمه شیوا، دنبال جایش می گشتم:

" فکر کنم راست گفته باشد"

و راست هم می گفت چون خودم حداقل بیست سی نفرشان را می شناختم و می توانستم نام ببرم.

" من بروم که دیر شد اصلاً می دانی چرا آمدم ببینمت. آمدم یک سؤال خصوصی بپرسم."

آلبوم را می گذاشتم، سر جایش که ماگریتا، نیمه عریان، بر چوکات در ظاهر شد.

" درباره مادرت؟"

" والله یک چیزی به من در میدان هوایی گفتی که در این دو هفته اخیر برایم مسئله مسایلم شده."

" من فقط دو بار مادرت را در تأتر دیدم. کاملاً اتفاقی. اول بار درست کنار من نشسته بود و داشتیم به نمایشی از عبدالگدر نگاه می کردیم. تأتری بود به اسم "کامسا شاه". مادرت غرق نمایش بود و من چندبار شنیدم که با چشمان درخشانش عبدالگدر را تشویق می کند."

با شنیدن این نام کمی جلوتر آمدم و در حالی که دستم در هوا می رقصید و نقشی را بازی می کرد. گفتم:

" شاید من بیش از ده بار از مادرم قصه ای به همین نام شنیده ام. پس مادرم این داستان را از این نمایش برداشته است."

عبدالگدر نقش "کامسا شاه" را بازی می کرد.

و در حالی که متوجه شده بودم؛ ماگریتا جز سینه بند و نیم دامنی آبرنگ بر تن ندارد. دست روبروی من گرفته بود و نقش یکی از شخصیتهای زن نمایشی را اجرا کرد که من داستان نیمه تمامی از آن را بارها از مادرم شنیده بودم:

" شاها، شرافت مرا به من باز گردان، مردان تو تف کرده اند بر زهدان من. هر کودکی که از رحم من بیرون می آید خوراک ببرهای تو می شود. تو برادر منی یا خصم من؟"

با چشمانی پرسشگر گفتم:

" دواکی، خواهر کامسا شاه؟"

" درست است. دواکی، شخصیت عجیبی در این نمایش است. عجیب و حیرت آور. عجیب مثل زنان تمام کارهای عبدالگدر"

خواستم بگویم " مثل مادر من" اما نگفتم. ادامه داد:

"مادرت بار دوم آمده بود برای دیدن کار من. که من نمایشی از ایبسن را بازی می کردم. همین. من مادرت را دعوت کرده بودم. ما همان بار اول با هم گرم گرفتیم و از اینکه فهمیدم افغانی است حسابی خوشحال شدم. نامش از همان بار اول برایم جالب بود. مادرت غرق نمایش و بازی عبدالگدر شده بود. و من دیدم که گریه هم کرد. گفتم که اسمش عبدالگدر است و ما با هم دوست صمیمی هستیم؛ مادرت بعد از نمایش مرا به کافه دعوت کرد و گفت که من و همه افغانی های صوفیا خوشحالیم که امروز نمایشی را می بینیم که بازیگر اصلیش یک هم وطن ماست. ما در همان دو دیدار مختصر که بار دوم بسیار عجله داشت و می گفت قرار است پسرش از فرانسه بیاید که لابد تو را می گفت. مادرت برایم تعریف کرده بود و از پدرت خیلی چیزها از او شنیدم و برایم آدم قابل احترامی است.  من اصلاً پیرو آدمهایی هستم که در زندگی روی حرف خودشان می میرند. هیچ وقت فراموششان نمی کنم. مادرت گفت به من که پدرت در راه آرمانهای خودش کشته شد و این برایم جالب است؛ چرا که پدر من هم مثل او بود. هم او و هم پدربزرگم. داستان زندگی پدرم را باید بعدها برایت تعریف کنم. اما پدر بزرگم،  دیمچو دبليانف در جبهه جنگ جهاني اول كشته شد. پدر بزرگم، يكي از مهمترين شاعران سمبوليست و غزلسرايان بلغاري ست. دبليانف شهید، حامی عشق و اخلاقي بود که دیگر نابود شده؛ شعرش را دوست دارم. متولد  فصل آلبالوها به قول خودش، سال۱۸۸۷. ودرست مثل..."

دستانش را از گره باز گره شده موهای طلایی اش رها کرد و با هر دو دستش به تصویر ارنستو چه گوارا اشاره کرد:

"درست مثل این مرد، مرد. درست مثل چه گوارا. در ۱۹۱۶"

"وقتی گریه می کنی چه طور می توانی تنها باشی؟"

بوی گیسوان زنی سرتا پا بلغارستان در منخرین مردی سرتا پا افغانستان.

 من حتی نام پدرت را در این سالها فراموش نکردم، فقط به همین خاطر. عبدالوهب. راستی عبدالوهب یعنی چی؟"

" عبدالوهاب. عبدالوهاب. یعنی بنده بخشایشگر بزرگ."

ماگریتا به سبک پیشقراولان هانری پنجم، دربرابر من که ایستاده بودیم لغزید و من با کراوات ابریشمی اخرایی رنگم بازی کردم؛ زانو زد و نقش دیگری از دواکی را اجرا کرد.

"شاها، به خاطر هشتمین فرزند خواهر، که هنوز به دنیا نیامده؛ خواهری را مقطوع النسل نمی کنند."

" چه مردی را به اسارت گرفته ای ملکا؟"

خوشحال بودم از اینکه درباره مادرم اشتباه کرده بودم و خوش بودم که با چنین زنی آشنا شده ام. آنهم در جایی که فکرش را نمی کردم. همیشه همین بوده است. فکرش را نمی کنید اما اتفاق می افتد و اتفاقی که پیش از این نیفتاده بود، ماگریتا بود. 

کایاژوو، منطقه ای است که ماگریتا در آن زندگی می کند. با تاکسی بی سیم صوفیا به آدرسی آمده بودم که ماگریتا شمرده شمرده از لابلای سوراخهای گوشک تلفن به من گفته بود. گفته بود زنگی بالای زنگ مجله پلی بوی بلغاریا.

من در تاکسی با دریور بلغار بروت گربه ای اش درباره عکسی صحبت کردیم که مارک مجله پلی بوی را بر خود داشت و رویش به انگلیسی نوشته شده بود.

 - kozar heather - آن روز فرشته با موتر مادر برای خرید رفته بودند و من مجبور شدم با تاکسی بروم. در راه دریور بلغاری، مرتب به عکس عریان چسبیده به آینه جلوی تاکسی نگاه کرد. عکس را کوزار خطاب کرد و درباره زیبایی زن داد سخن داد.

" موطلایی آبی چشم با این پستانها، واه واه چی سینه هایی. واه واه آدم دهانش آب می افتد. آرزو دارم فقط چند ثانیه هم که شده با کوزار بخوابم. راستی می دانی کوزار به صوفیا هم آمده. می دانی؟"

و دست راستش را از فرمان چرم پوشش کشید و روبروی من گرفت:

" با همین دستم دست داد. می خواستم بغلش کنم و بگویم برای همیشه با من بمان بانوی زیبا. می خواستم..."

و با همان دستش زد به سر بی مویش.

" ولی فقط گفتم ممکن یک امضاء به من بدهید. خاک دو عالم بر سرم"

من زدم زیر خنده و گفتم:

" واقعا اگر یک روز این زن را ببینی و امکان این را داشته باشی که هر کاری دلت خواست با او بکنی؛ حتماً اول خفه اش می کنی؛ بعد... بلی؟"

مرد بلغار هم بلند خندید و گفت:

" بارها با خودم به این موضوع فکر کرده ام. حتی وقتی با زن غول پیکرم می خوابم به این مادرگاییده فکر می کنم. فکر کنم اگر من یک بار فقط یک بار دیگر ببینمش حتماً همین کار را بکنم. خدا کند دست پاچه نشوم"

و با همان دستی که به سرش فرود آمده بود به صورت خوب تراشیده شده اش نوازشی داد و نگاهم کرد و گفت:

"به عقیده شما کوزار، دلش می آید با من بخوابد؟"

"خوب بستگی دارد. ولی واقعیتها را باید دور نیندازی و اینکه جسارتاً این سوژه ما یک عکس است و اینکه جسارتاً این عکس یک فاحشه است"

مرد بلغار، چنان ناراحت شد که دیدم پایش را روی ترمز موتر فشار داد و از سرعت یکصد و چهل تایی اش در شاهراه، نرسیده به کایاژوو، نزدیک تابلوی کایاژوو 5 کیلومتر، کاست. بعد دوباره به همان سرعت برگشت اما به من چشم غره رفت و فهماند که به حریم خصوصی اش پا گذاشته ام و البته به قول خودش

" به دهنم بشاش اما به عشقم توهین نکن"

شیشه کنارم را با فشارممتد انگشت بر دکمه اش، پایین آوردم تا بوی حرفهای مرد را باد با خودش بیرون ببرد و سکوتی تا پیاده شدن درست مقابل تابلوی بزرگی از تبلیغات مجله پلی بوی. مرد با یگ نگاه به من و کت و شلوار و کراواتی که دامادان در شب جشن می پوشند و یگ نگاه به تابلوی مقابلش، با چشمان حیرت زده از من کرایه خودش را گرفت و با سرعتش در رفتن به من فهماند که:

 "خر خودت هستی"

*

" آه برادر من، ببرهایتان را می پرستم که شکمشان گورستان اطفال من است. اولین طفلم پسری بود؛ چشم و ابروی پدرمان را داشت. نذر کرده بودم اگر او را نکشی، نام تو را بر او بگذارم"

همین جا بود که حس کردم ماگریتا، زن زندگی است. از کوزار، الاهه عشق مرد بلغاری که مرا از اسلاویا به ماگریتا رسانده بود؛ بسیار زیباتر و حتی به قول مرد بلغار سکسی تر و به عقیده خودم انسان تر.

ساعت از سه نیمه شب گذشته بود و من در تاکسی به این فکر می کردم که ممکن است اشکهای ماگریتا دروغی بیش نباشد و ماگریتا درباره سنش به من دروغ گفته باشد. ممکن است عبدالقادر در کارته پروان کشته نشده باشد و اینکه ایمان یافتم که قدش چهار ناخن از من کمتر بود؛ وزنش حدود 62 کیلو می شد. چشمانش آبی آبی هم که نبود؛ تشعشعاتی عسلی، از حلقه مردمکش به بیرون زده است؛ مخصوصاً زیر نور آباژور سمت چپ تخت خواب قهوه ای سوخته. از همه اینها مهمتر؛ من ماگریتا تحفه ای دانستم و ایمان یافتم که کار خود اوست. هم او که از کوه بلند رسته چون کاج، دیشب پدرم خدابیامرز، حرفی غریب گفت:

"گشنه که باشی شاعر مشوی"

"آقا به نظرتان من گشنه ام؟"

" نه پسرم اینجا در بلغاریا فقط روسپیان گشنه اند. شکمت که قور قور صدا نمی دهد؛ مثل شکم فاحشه ها. بوی ودکا هم که نمی دهید؛ مثل فاحشه های کایاژوو. اما ادکلنی که زده اید بسیار زنانه است و اسمش را بله، بله، سامسارا گرلن. بله همین است. بگذارید کمی دهانتان را بو کنم. بله، بله، خودش است آقا. زنم و دخترم همیشه همین بو را می دهند. احتمالاً پسرم، شما جنس لطیفی را قورت داده اید و حالا باید کوکاکولا بنوشید"

تا اینجا ناخن شصتم را کامل جوییده بودم و حالا نوبت ناخن سبابه ام بود. در طول جویدن ناخن سبابه بیگناهم دو تصویر سیاه وسفید، مرتب از خطوط سفید میان شاهراه، به سویم می آمدند و از منافذ سرم بیرون می شدند. تصویری متفکر از دیمچو دبلیانف شهید که عکسش را بر روی میز توالت ماگریتا دیدم و تصویری از پدرم. بعد به این نتیجه رسیدم که اگر چشمانم را ببندم شاید این تصاویر را با هم ببینم. بله عجب عالمی دارد بی خیالی ناخن سبابه. به نظرم رسید که دیمچو دبلیانف حرفهایی درباره شعر می زند. بله، بله، فکر کنم این حرفها را قبلاً شنیده ام. بله، بله...

"آقا زاده شعر می گویند؟ مثل اینکه؟"

و پدرم می گوید:

"یگ شر و ورایی سرهم مکند، زیاد خوب نیست اما پسرکم خوب آوازی داره دیمچو خان"

و دیمچو دبلیانف می گوید:

"کسی که آواز خوب بخواند شعر هم خوب می گوید حضرت اشرف"

و پدرم بی توجه به حرفهای دیمچو دبلیانف به آرامی می گوید:

"ای مزخرفاته اله کو بیادر، همی بچه مره به غلامی خودت قبول مکنی یا بگویم معدن بابا، خشتکه بکشه"

دیمچو چهره در هم می کشد. غم غم بود یا چندبار نام معدن بابا را زمزمه کرد و نمی دانست که چه واکنشی نشان بدهد؛ گفت:

"مه دختر به افغانی جماعت نمتم. خلاص؟"

وقتی به آپارتمان مادرم رسیدم هیچ کدام از ناخن هایم سر جایش نبودند و حتی یک کلمه هم با دریور حرف نزده بودم.

خوب یادم هست که انعکاسی از صدای ماگریتا در مغزم می لرزید و می لغزید و مرتب می گفت:

"خدایا چه زود اتفاق افتاد؟ چه زود...؟ چه زود...؟ چه زود...؟"

همین جا بود که باز به پدرم فکر کردم و کمی هم به او مجوز دادم تا دل بدهد به موجودی افسانه ای به نام سارا اسمیت. تا آنروز سارا اسمیت، برایم یک علامت سؤال بیشتر نبود و ماگریتا مرا به سارا اسمیت رساند.

همه اینها هذیانی بیش نیست. واقعیت اینجاست که ماگریتا یک بار در میدان هوایی مرا به یاد سگرت کشیدنهای پدرم انداخت و حالا مرا به یاد سارا اسمیت انداخته است. خوب فعلاً تا همین اندازه به او مدیونم. البته من هم کم کاری نکرده ام. او را به یاد عبدالقادری می اندازم که کم کم برای من هم موجود آشنایی شده است و نمی دانم چرا احساس می کنم که این مرد را یک جایی در کابل دیده ام.  نمی دانم کجا، نه، در دوران کودکی نبود. در لیسه استقلال؟ نه، نه، در لیسه نبود. نه، در سالهای کوه نشینی، یک چشم و با ماشینداری مسلح و آماده فیر خوابیدن. از گروه ما و رحمت نبود. نمی دانم. بنابر اعتقاد پدرم، مولوی عبدالوهاب که باز او از پدرش جنرال عبدالقدوس خان نقل می کرد:

"د ای دنیا هیچ چیز ناشد ندارد"

مردی در خواب با خودش حرف می زند و مادرش در آشپزخانه صورت دخترش را می بوسد و هر دو تصمیم می گیرند، بولانی درست کنند و دخترش اشک می ریزد و می گوید که " با خوردن بولانی می توانیم دوازده ساعت در کابل زندگی کنیم" و مادرش می گوید "غمهای مرده در دل ما زنده ساختی"

 

" شمس من- شکریه- عبدالاحد- جهش- فرامرز- فرشته و هامون عزیزم سلام. دلم برای شماها بسیار بسیار تنگ شده و نگران است- میدانم شماها خیلی ناراحت هستید ولی اگر به خاطر بیاورید من مثل همیشه در مسافرت بودم و بخصوص سه سال که از شماها دور بودم. مادر مثل یک مرد از شماها پذیرایی میکرد و شماها را اداره میکرد. حال هم همانطور رفتار میکند چون بهترین زن دنیاست بعقیده من و کلیه فامیل و دوستان. نتیجه اش تربیت بسیار خوب و سالمی است که شماها شده اید تبریک تولد شکریه- فرامرز و هامون و همچنین تبریک عید را به همه شماها میگویم دو کاغذ شما روز 14/1 که روان کرده بودید رسید. جواب آنها را امروز میفرستم. مأمورین زندان پلچرخی میگویند ما آنها را به پست می اندازیم حال تا چه تاریخ به شما برسد خدا عالم است در هر صورت از آنها متشکرم که این کار را اگر بکنند. از طرف من در مورد حالم راحت باشید بدناً خوب هستم. کاکا محمود را دیدم خوب است. به نفیسه جان و رحمت بگویید بلخی صایب در صحت است. در داخل زندان پلچرخی مردمان بسیار بسیارخوبی مراقب افراد هستند بطور کلی اشکالی نیست. چند روز پیش برای من دو صد افغانی پیسه داده بودید من هیچگونه احتیاج مالی ندارم اصلاً برای من نه پیسه و نه لباس نفرستید. بقدری لباس فرستاده اید که آوردن آنها موقع خروج مشکل است. نوشته بودید هر روز میآیید درب زندان- این کار را من ابداً دوست ندارم و اجازه هم نمی دهم خود من هم تا بحال درب زندان را ندیده ام، بهمین جهت بیم دارم که خاطره ای در روحیه شما باشد- فصل بهار است به باغچه رسیدگی کنید مراقب میم انگورها و درختها و درختچه ها باشید. هامون جان برفها را پارو بزند که سقف خانه را لازم داریم.

بی بی جان را بگویید زیاد دلنگران ما نباشد به بچه های کاکا محمود هم دلداری بدهید. در این 18 روز تکلیف ماها نامعلوم است. پس نگویم دیگر- دیگر برای من چیزی ندهید بخصوص لباس و پیسه- و درب زندان بهیچوجه نیآید مگر تلفناً تقاضای ملاقات بشود. مواظب خودتان باشید بخصوص از منزل خارج نشوید و شب ها ساعت 7 شب کسی بیرون نرود- انشاءالله به زودی شماها را زیارت خواهم کرد.

 

                                     تصدق همگی شما      بابا

 

نبایستی به درب زندان بیآیید

من مایل نیستم

تلفن منزل و کاکا محمود را برای ملاقات داده ام اگر تلفن زدند وقت ملاقات می گذارند آنوقت بیآیید

 

4 شنبه 18 /1 /56"

 

۷

وقتی این نامه رسید بیست روز از چهارده سالگی من می گذشت. خوب یادم مانده، همان روزی بود که شکریه و عبدالاحد، گویی مسموم شده بودند یا چیزی، هر چه بود تب داشتند. تب از صبح زود شروع شد و تا ارتفاع داغ خورشید در وسط آسمان ادامه داشت. تب بالا گرفت و یادم هست که مادر، مادر بزرگ و عمه جان، هر سه پارچه های سفیدی را در آب درون تشت مسین می زدند و در هوا تکان می دادند و سرد سرد به پاهای عبدالاحد و شکریه، می مالیدند. گونه های برادر و خواهر کوچکم سرخ بود و ناله های تضعیف شده ای از حلق کوچکشان بیرون می آمد و من مابین این معرکه بودم. کجا؟ درست وسط اتاق خواب پدرم، مادر بزرگ نشسته بود و سط تخت خواب دو نفره، عمه جان از این سوی تخت دقیقا سمت راست، و مادرم که دلش را می توانستی روی لبها و لابلای ابروانش ببینی در سوی دیگر و من در میانه این معرکه. چشمم به پاهای کوچک و شکمهای فرو رفته لاغر،عریان و سوزان، عبدالاحد و شکریه. نمی دانم از چه بود، از نالش کودکان بود یا از دل پر آه مادرم، یا نه از نبودن پدرم. ناگهان و بلند بلند به گریه افتادم. آنقدر گریه کردم که مادرم تب و لرز بچه ها را فراموش کرد و بالشت زیر سر بچه ها گذاشت و از تخت پایین آمد. روبروی من زانو زد و مرا در بغل گرفت

"هامون جان نگران نباش، بچه ها فقط تب کردن، پدرت هم بر می گردد، زود زود. خیلی زود. خودش گفت.

 

ادامه دارد....

************

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٤۳                      سال دوم                          فبروری۲۰۰۷