کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بخش 1+2

 

 

بخش 3+4

 

 

ادامهء بخش 4

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  

www.homayunehnoori.blogfa.com

 

 

۵ 

 

خورشید در کارته پروان ابری به آرامی طلوع می کرد. محله در نور خورشید جان می گرفت. احساس می کردی زنده ای. آفتاب از تپه های آن سوی دشت بیرون می آمد و پشت بامهای محله را از حلق شوم شب بیرون می کشید. خروسهای ما آمدن روز را خبر می دادند؛ وقتی که زوزه سگها فرو نشسته بود؛ کارته پروان، به آرامی از خواب بیدار می شد. صبح زود قصابان و کبابی ها و حمام داران و دکانداران زودتر از بقیه از خواب بیدار شده بودند و تک و تنها یا به همراه فرزند و برادر خود در کوچه پس کوچه های کارته پروان، به چشم می خوردند. کج کج راه می رفتند و دیری نمی گذشت که دکانها باز می شد و کبابی ها و حمام خانه های عمومی، دود از دودکش بیرون می دادند. گاه موترهایی را می دیدی که در حویلی خانه ها استارت می زدند تا چالان شود. موترها، وقتی روشن می شدند که خورشید از پشت بامها سرازیر شده بود و زنها از خانه بیرون می آمدند و در گوشه حویلی هایشان تنور خانه را آماده می ساختند و دیری نمی پایید که دود تنورها با نور تکه تکه خورشید ابری درهم می آمیخت. گویی این ما بودیم که با دود تنور و حمام و کبابی هایمان ابر را به آسمان می فرستادیم و عصرها منتظر می شدیم تا آسمان با بارانی بریده بریده و دلنواز، پاسخ محبت ما را بدهد.  

من و فرامرز و جهش در حویلی پشت عمارت خانه بازی می کردیم. درختهای سیب و سپیدار برگهای تازه داده بود و درختان سیب پر بود از شکوفه های معطر. بازی پلیس و دزد. من پلیس بودم و فرامرز و جهش نقش دزدان را بازی می کردند؛ یا بازی های اختراعی خودمان. - هر چند همه ما در دزدیدن چیزهای مورد علاقه خودمان هر نوع فداکاری که بگویید می کردیم- حویلی پشتی محیطی بود مربع شکل با مربع کوچکتری که باغچه پشت عمارت را در برمی گرفت. یک چاه سر پوشیده در وسط، یک تشناب در سمت چپ چسبیده به ضلع غربی و یک انباری به اندازه تشناب در ضلع شرقی. یک روز که پدرم به برادرش درباره حویلی پشتی توضیح می داد می گفت: "شانزده قدم در شانزده قدم." در محله کارته پروان شاید این تنها خانه ای بود که یک دیوار کوتاه و دروازه کوچک آهنی قرمز رنگ، آنرا از دشتی وسیع جدا می ساخت. دشتی به وسعت پلاسدو کونکرد پاریس، البته نه با آن همه مجسمه وسمبل و لترنه و الکین های حاشیه و داخل میدان، با یک شباهت جالب. صخره سنگ بزرگ منشوری میدان کونکرد که ناپلئون، از مصر با خودش آورده و صخره سنگ نیمه منشوری بزرگی که همسایگان و حتی پدرم می گفت که من این صخره سنگ را از کوههای پنجشیر آورده ام. با یک تفاوت که سنگ میدان کونکرد مثل پنسلی دراز بود و صخره سنگ پدرم، منشوری بود مثل پنسل تراش. از پشت بام خانه که به این صخره سنگ نگاه می کردی چنین شباهتی داشت. با شکافهایی که در اثر آب باران و آبشار ایجاد شده بود. می شد در آنها دست انداخت و به بالای صخره سنگ صعود کرد. کاری که تقریبا هر روز می کردیم. پدرم می خواست با این صخره سنگ نیمه منشوری، زیبایی معماری انگلیسی خانه اش را دو چندان کند. بارها از پدرم در فواصل مختلف شنیده ایم که می گفت:

" تخته سنگ هزار رنگ، منشور زندگی، از دور می بینی چی سیاه اس، نزدیک شوی، دنیای رنگ است. از هر طرف. باید از پایان بالا شود"

یا می گفت:

" این صخره سنگ نمود جهان است. "

یا شنیده ام که می گفت:

" یگ لگ بتم بیارمش خانه، خوش منظره اس؛ سنگ من"

در ضلع جنوبی حویلی پشتی؛ یک زینه راه کاهگلی و زیبا بود به پشت بام، چسبیده به عمارت خانه و در بهاران زیباییش چند برابر می شد. میم انگور به فرمان پدر در گرداگردش می تنید و شمایلی از کاهگل و برگهای سبز انگور خیره کننده می شد. میم های انگور زینه های کاهگلی را می گرفتند و هر سال بالا تر می آمدند. بالاتر و بالاتر؛ تا آنجا که یک بادگیر سر بیرون آورده بود از بام و می توانستیم از دهانه کلکین مانندی که باد وباران برایمان درست کرده بود؛ داخل شویم تا مثلاً در چشم پتکان هایی که گاه، پدرم هم شریک می شد ما را پیدا نکند. از درون این بادگیر می توانستی همه را و همه جا را ببینی و مطمئن باشی کسی تو را نمی بیند. از زینه ها که به بام بر می شدیم؛ دشت وسیع یک سو، این صخره سنگ که از قضا در خوب جایی از حرکت باز ایستاده بود از آن سو، حیرت مطلق زندگی ما بود. هنوز هم هست.

 ما گاه عصرها به توپی که مادر از لته پارچه های بر جا مانده از همکاری مشترک چهل تکه دوزیهای بی بی جان و عمه جان؛ برایمان دوخته بود؛ لگد می زدیم و فوتبال جدید خودمان را بازی می کردیم. توپی که به قول رحمت، یکی از هم صنفانم، وقتی از آب باران تر می شد چیزی از جمجه آدمی و یا حتی سری بریده کم نداشت. فوتبال ما  دروازه ای عجیب و چند بعدی داشت. هر کس از هر طرف توپ را به این صخره می کوبید یک امتیاز می گرفت. حالا هر کس امتیاز بیشتری می آورد که مانع دیگری شود و ما مانع هم بازیها و یا برادرانمان می شدیم تا امتیاز بیشتری کسب کنیم. سختی این فوتبال جدید در این بود که در آنی یک نفر در برابر پانزده نفر قرار می گرفت. پانزده دروازه بان و یک مهاجم. توپ به هر کس می رسید این اتفاق باید می افتاد. این فوتبال از وقتی در محله ما باب شده بود که این تخته سنگ در این دشت وسیع جاخوش کرد. برای ما سمبل شادمانی بود. مدتها که از بازی های کودکانه ما گذشت یک روز شاهد بازی نوروز و دوستانش بودیم که بزرگتر از ما بودند و ما را آدم هم حساب نمی کردند تا چه برسد به اینکه ما را بازی بدهند. باز روزهایی بود که سربازان دولتی به تک درخت نزدیک دیوار حویلی پشتی ما تکیه می دادند، سیگرت و چرس دود می کردند و غرق بازی ما می شدند. بار بار پیش آمد که با چند سرباز دولتی با آن لباسهای زمختشان بازی کردیم. ما قواعد بازی را فاتحانه توضیح می دادیم و آنها سری تکان می دادند و هم بازی ما می شدند و خوب می فهمیدیم که روز به روز بازی ما قدر و قرب پیدا می کند. ما این بازی را اختراع کرده بودیم و لذت می بردیم از اینکه این بازی در حال گسترش است.

علف های خودرو و وحشی از گرداگرد صخره سنگ شروع کرده بود به رشد و هر روز شاهد بودیم که علف ها سرتاسر دشت را و فراز و فرود دو تپه انتهایی دشت را تا نزدیک درختان سنجد سبز می ساخت. بوی رشقه و علف مستت می کرد و پدر همیشه و شاهانه می گفت:

"کلیکین ها را باز کنید؛ علف بخوریم"

عصرها وقتی پشت میزکارش چون گربه سانی خودش را کش وقوس می داد و دو مشت محکم به سینه می کوبید همیشه هوس بوی علف و رشقه می کرد. بوی علف می توانست دود سیگرتهای پی در پی پدر را که رسوب کرده بود در جداره های الماریها و چوب چهارمغز کلکینها بگیرد. پرده های گلدوزی شده، آدم را به عطسه وا ندارد و خانه نفس بکشد. با رنگ و بوی علف. بوی دشت و به قول مادرم: "رنگ و بوی آدمیت"

*

وه چه زیبا بود این دشت در اواخر خزان. بوی علف تیزتر می شد و جمعه ها بدل می شد به میدان چوگان بازان و باز جمعه ای دیگر بدل می شد به میدان بزکشی. دو بازی مورد علاقه پدر و کاکا محمود. پدر در حد تماشا وعلاقه به این بازیها توجه داشت و اما کاکا محمود چاپ انداز و قهرمان بی بدلیل این دو بازی بود. هم در چوگان ضربه آخر به شمار می آمد هم در بزکشی. کاکا محمود، به شکل حیرت آوری خود را از اسب ترکمن اش آویزان می کرد و از پاچه بز می گرفت و میدان را چرخ می زد و به خانه حلال بر می گشت. کمتر دیده ام که سوران با جوانمردی لاشه بز را از چنگش بربایند. او مهارت عجیبی در از زمین کندن لاشه بز داشت. به تاخت از میان حریفان سر می رسید و چند گام اسب مانده به لاشه بز یا گوساله،  حیوان زبان بسته را از زمین می کند و به سوی دایره می تاخت. وقتی بز در دایره قرار می گرفت؛ برای ما دلنازکان شرورکه گاه کون لوچ و برهنه پا این بازیها را تماشاگر بودیم؛ بی جان و شهیدی بود مقدس؛ قدیسی شاید، چرا که هاله ای گچ نورانی در بر گرفته بودشان وهیچ نشد دلمان نسوزد؛ - به این می مانست که یک گله اسب و یابوی خورده و خوابیده، با بزغاله مرده ای کشتی کج بازی کند. به حال حیوان بیچاره دل می زدیم و گاه می گریستیم. مردم به ساعتها به هلهله در می آمدند و ساعتها عربده می زدند و چاپ اندازان ساعتها می تاختند تا نهایت خستگی و یا غروب خورشید و یا عرق سرد اسبهایشان.

یک کودکی ما بود و یک همین دشت. نیم مایل آنسوترک که یک ردیف درخت سنجد بر کناره نهری که آب باران را از بلندیهای شبر می آورد وبه جنوب می فرستاد. جایی که رودخانه پرخروش غوربند سنگها را می سایید و پیش می رفت. خورشید با بوی آب و علف؛ از دو کتل چون دو خط مورب در یک بوم نقاشی، بالا می آمد و روز را می بلعید و کارته پروان، کارته پروان متحرک و بالنده، چون فلمی که به عقب برگردانی، روز از نو، روزی از نو. دکانداران و قصابان و حمام داران و دست فروشان و الاغهایشان از فرط خستگی عقب عقب، به خانه هایشان می رفتند تا باز کی شود که خورشید سربرهنه ظاهر شود.

*

خانه مادربزرگم، بی بی جان، در آنسوی دشت بود می باید از خانه می آمدیم بیرون، دو خانه آنسوتر کوچه دیگری بود که به دشت باز می شد و دشت امتداد داشت به موازات کوچه مولوی واله و این تنها عمارت خانه ما بود که در وسط حویلی بنا شده بود. بنای همسایگان دیگر تا چهار خانه این سو و آن سوی حویلی ما، در انتهای حویلی و پشت به دشت ساخته شده بود. با کلکین هایی دلباز که رو به دشت باز می شد و می شد حس کرد که وقتی همسایگان کلکین هایشان را باز می کنند، بوی علف چه طور وارد خانه هایشان می شود.

برای رسیدن به خانه بی بی جان دشت را طی می کردیم و چرخی گرد صخره سنگ منشوری می زدیم و به راه ادامه می دادیم. از دو کتل که بالا و پایین می شدی؛ درخت های سنجد تو را به خود می خواند و باز صدای نهر آب که به آرامی از زیر درختان می خرامید و اگر دلش را داشتی پا عریان می کردی و پاچه بر می دادی و پیزار به بغل و دست به پاچه ها از آب می گذشتی و گرنه می باید نیم مایل راه می رفتی تا از پلی چوبی بگذری که پدرم می گفت:

"از صدقه سر اعلاحضرت امان الله خانه" 

از پل که می گذشتی؛ یک ردیف زمین کشاورزی بود که هر روز مردان و زنان کارته پروان را در لابلای گندمها و کچالوها و پیازها می دیدی که کمر بسته اند و با داسهایشان، علفهای هرزه را از زمین می گیرند و در گوشه ای انبار می کنند. ما گاه که حوصله داشتیم و کسی هم نبود که مراقب ما باشد دل به گندمها می زدیم و می دویدیم. چند دقیقه که می دویدی به آن سوی زمینهای کشاورزی می رسیدیم که یک ردیف خانه بود و چهار کوچه، که مادرم این نامها را برای این چهار کوچه گذارده بود. از راست به چپ، کوچه هندوان و سکها، که روبروی زمین کچالوها و پیازها بود و کوچه شامستی، کوچه محمود خان غزنوی و آخرین کوچه که درست روبروی گندمزاران قرار داشت و مادرم به این کوچه می گفت کوچه بی بی جان. اسم این کوچه بهادر خان بود. آن روزها که اغلب کودکان این محلات به مکتب عامرخان می آمدند همگی از پل عبور می کردند و دو خانه آن سوتر از خانه ما وارد کوچه مولوی واله می شدند و در راسته ی دکانداران و قصابان و نزدیک به میدان سمنتی که گاه کوچیان نمایش مار می دادند و گاه عنتر و شادی به رقص می آوردند؛ و گاه مرد مرتاض هندو زنجیر پاره می کرد. به مکتب مستطیل شکل عامرخان وارد می شدند؛ تا دندانهای دو سال شیر خورده شان را در بقایای چوکی ها کنند و ستونهای چوبی مدرسه را بجوند.

*

سال 1972 من صنف دوم یا سوم بودم و در مکتب با هم سن و سالان خودم. رحمت پسری با موهای مجعد و چشمانی دخترانه، شرور اما دوست داشتنی. پدرش چاه کن بوده و سالها پیش وقتی که هنوز به دنیا نیامده است، پدرش در اعماق چاهی زیر آوار می ماند و بیرون نمی آید. - این چیزی بود که ما شنیده بودیم - چاه ناتمامی در مسیر راهمان؛ حد وسط زمینهای کچالوو پیاز. با چشمانی از عسل، سالکی بر گونه راستش. بینی اش چنان بود که فکر می کردی موقع ساخته شدن زمین خورده باشد و یا موقع تولد مثل ماهی از دست ماما لغزیده و با بینی رفته است توی سطل. بدنی قوی و منعطف و قابل بالا رفتن از هر درخت و دیوار و کوهی. ساکن کوچه بی بی جان و کار. خدایا مادرش سلیمه خاتون، چه زنی بود. مجلل و زیبا و مهربان و چه بگویم باید خودت بودی و می دیدی.

و اما نادر، پسر یکی از نطاق رادیو کابل، پسری مغرور و درسخوان، با چشمهای میشی که شیطنت از چشمهایش فوران می زد. چاق بود و در اغلب بازیها و یا شرارتهای کودکانه ما کمبودی در خود حس می کرد. یکی از بزرگترین دروغگوهایی بود که در تمام عمرم دیده ام. لاف زنی که اگر یک کلاغ در آسمان غار غار کنان، می دید چند دقیقه بعد، می گفت چهل کلاغ دیدم با هم درباره املاک و داراییهای خودشان گپ می زدند. ساکن کوچه محمود غزنوی.

غدیر پسر آرام و سربه زیر مکتب عامرخان، پدرش در هرات تجارتخانه داشت و به اتفاق مادرش نزدیک خانه کاکا محمود زندگی می کرد. مادرش در دفترچه قهوه ای رنگ دکان کاکا محمود، حساب و کتاب مفصلی داشت.

حبیب، - گنجشکها و کلاغهای کارته پروان از دست او پلخمانش در عذاب بودند- و کریم - در کاغذ پرانی سرآمد همه ما بود- و نورالله - پسر نازدانه و تک و تنهای صوفی رحمان، از دوستان استاد سرآهنگ خواننده نامی کابل- و احمد - خجول ترین پسری که در تمام عمرم دیده ام. مادرش معلمه بود - و فرامرز، برادر کوچکم. کوچک ترین ما فرامرز بود و بزرگترین ما رحمت. و اما امروز که این داستان را می خوانید من از همه اینها بزرگترم. بیست سال شاید و آنها در سنینی بین بیست و دو تا بیست و پنج سالگی زندگی می کنند. از هیچ کدامشان خبری هم ندارم. یعنی هیچ کس خبر ندارد. ما تقریبا هر روز وقتی از مکتب خلاص می شدیم؛ باهم مسیر مکتب تا خانه را تخریب می کردیم و پیش می رفتیم. از میدان که می گذشتیم دکانداران "مغولها" صدایمان می زدند. تقریبا هر روزمان بدون شرارت شب نمی شد. به هر دکان که نزدیک می شدیم می شد ترس را در چشم دکانداران حس کرد. می شنیدیم که دکانداران می گفتند:

" مراقبت کنن، مغولا آمدن"

به هر صورت، خودمان را به دشت سنگی - نامی که ما برای این دشت گذارده بودیم - می رساندیم و فوتبال خودمان را بازی می کردیم. کارهای دیگری هم می کردیم مثلا همزمان؛ صخره سنگ به پنج قسمت تقسیم می شد. ما از حصه خودمان بالا می رفتیم بعد روبروی هم می ایستادیم و به اشاره رحمت، بیشتر، عقبگرد می کردیم و حالا باید فورا می شاشیدیم. - عجب خریتی، به قول پدرم - هر کدام از ما با سرعت بیشتر و دقت بیشتر و مدت بیشتر می شاشید. برنده بود و هر کدام از بازندگان بدبخت می بایست، فاتح میدان را پنج تا ده بار دور صخره سنگ می گرداند. البته در این زمینه باید اعترافی کنم که من اغلب برنده می شدم. شگرد خاصی داشتم. در مدرسه و یا در خانه چنان آب و چای می بلعیدم و گاهی اوقات برای جلوگیری از هدر رفتن توانم، دستم را به دندان می کندم که واقعیتش را بخواهید آن لحظه برایم از فتح جهان و گرنبهاترین هدیه تولد و کامیابی در درس و مدرسه، مهمتر بود.

یک روز پدرم از پشت بام خانه تمام رویدادهای این بازی را تماشا کرده بود و ما بی خبر. وقتی به خانه رفتم شق ورق در چوکات دروازه خانه ایستاده بود. دستم را گرفت و گفت:

" دیدم که پنج شاخه فواره آب از صخره سنگ بیرون می زند. به آسمان. جعل الخالق، ای چی حکایت است"

من هم غم غم کنان گفتم:

" مه چی خبر دارم"

" دیدم که یک ساعتی طفلان بگناهه خر خودت ساختی. جعل الخالق ای دیگه چه گپ اس؟"

 از میان طیف دوستان ما من بیش از همه با برادرم فرامرز بودم و رحمت و نادر و غدیر. همین پنج شرور بالفطره. موش های مؤدب درون خانه و حیوانات رام ناشدنی بیرون از خانه. از احوالاتمان چنین بر می آمد.

*

در همان روزهای بهاری، یک روز از مکتب بیرون شدیم. همه ما باهم. رحمت زودتر از همه بیرون حویلی مکتب در انتظار ما بود. فرامرز مثل همیشه آخر از همه آمد و ما بکس مکتب در دست و به راه افتادیم. دست فروشها و دکانها و قصابی و کبابی ها. از اینها عبور کردیم و گویی کسی مانع شرارت ما باشد، کاری نکردیم. یا نشد که بکنیم. با خودم گفتم عجب روزی است امروز، که ناگهان فریاد سوداگر دوره گردی که سیب می فروخت به هوا رفت.

" دزدای خر، بگیرین، آهای دزد. او بچه ر بگیرین"

مردی قدکوتاه چشم تنگ که همیشه صبح زود گاریش را نزدیک حمام مقصودی، شاید دوصد قدم پایین تر از میدان سمنتی، به دیوار می چسباند و میوه و سبزی می فروخت.

رحمت دامنش را پر از سیب سرخ کرده بود و می دوید. فروشنده دید که سیبها از گاری به زیر می غلتند و دید که رحمت دامنش را پر از سیب قرمزکرد. رحمت دامن در دست، می دوید ما هم از دنبالش. بکس رحمت بر پشتش بالا و پایین می پرید و ما بکس به دست به دنبالش بودیم او جلوتر از ما و مرد فروشنده هم به دنبالمان، مرد فروشنده چنان عصبانی می دوید و فریاد بگیر بگیرش بالا بود که رنگمان زرد شده بود. ما از جلو و مرد عصبانی از عقب ما. می دویدیم. بعد از راسته دکاندارها، رحمت خودش را به کوچه ما انداخت و چند لحظه بعد از کوچه مولوی واله به دشت سنگی سرازیر شدیم. من و نادر و غدیر پشت رحمت. عقب تر از ما فرامرز، هن هن کنان و مرد عصبانی از پشت فرامرز، رحمت به صخره سنگ که رسید ایستاد و منتظر شد تا ما به او برسیم. فکر خوبی بود شاید صخره سنگ می توانست ما را از شر این فروشنده عصبانی و لجوج، رهایی بدهد. فروشنده به دنبال ما همچنان عربده می زد. رحمت نفس نفس می زد که ما خسته و عرق ریزان به او رسیدیم. به صخره سنگ تکیه زدیم و منتظر فرامرز شدیم. فرامرز که رسید، رحمت گفت:

" گیر بیفتیم با گوشتمان شوربا تیار مکنه. از مه جدا نشوین. "

ما تقریبا این حیله را می شناختیم. هیچ کس نمی توانست ما را گیر بیندازد. بکس هایمان را انداختیم بالای صخره سنگ و آخر از همه رحمت سیبها را ریخت توی بکسش و اندخت بالای صخره. نزدیک بکس من. مرد قدکوتاه بیچاره نفس نفس می زد و عصبانی به دنبال ما می دوید. به ما که رسید هیچ کدام از ما را نیافت. اگر مرد این سوی صخره بود و ما به رهبری رحمت در آن سوی دیگر بودیم. همه ما از دست رحمت گرفته بودیم و هر جا که می رفت می رفتیم. از این سو به آن سوی صخره سنگ. رحمت شامه عجیبی داشت؛ گویی بو می کشید. مرد ناسزا می گفت و رجز خوانی می کرد.

" تخم سگا، خبیثا، خسکرا، مگم نگیرمتان"

مرد مصمم بود و حیرت زده از اینکه چه طور دستش به ما نمی رسد. مرد سرعتش را زیادتر کرد و در یکی از این چرخ زدنها به ما رسید. در همین حین دست فرامرز از دست رحمت جدا شد و مرد قدکوتاه عصبانی سیلی محکمی به فرامرز زد. صدایش در گوشم پیچید، من دویدم که فرامرز را از چنگ مرد بیرون بیاورم که ناگهان دیدم مرد کوتاه قد فروشنده، مابین زمین و آسمان دست و پا می زند. از تعجب در جایم خشک شده بودم. پدرم بود. پدرم تمام قد ایستاده بود و یخن مرد کوتاه قد را از پشت با یک دست گرفته بود و می گفت:

" چی کدن ای اطفال، هار شدی بیادر، سیلی مزنی"

مرد هم که پدرم را شناخته بود؛ مویه می کرد:

" مولوی صایب سیب دزدی کدن، دزدی کدن"

" کی دزدی کده، بچه که دزدی نمکنه، کدامشان دزدی کده"

" هر روز دزدی مکنن، کارشان اس"

پدرم با شنیدن این حرف مرد بیچاره را رها کرد. مرد نفس نفس می زد؛ سربالا گرفته بود و با ترس به پدرم نگاه می کرد.

ما چهار نفر کنار هم ایستاده بودیم، فرامرز هق هق گریه می کرد و مابقی ما مثل موشی دست آموز با دستانی آویزان، به علف ها نگاه می کردیم.

" به مه سیل کننین، کی دزدی کده؟ او. هامون تو کدی، کی کده؟ "

انگشتش به طرف من بود و رو کرد به مرد فروشنده:

" ای بچه دزدی کده؟ همی؟"

مرد فروشنده فوراً گفت:

" نه آقا صایب؛ ای نبود کلان تر بود"

رحمت حتماً حرفهای ما را می شنید. پدر هر چهار نفر ما را از نظر می گذراند. رو کرد به مرد قد کوتاه:

" خو بگو کی بود. ای بود؟ ای بود؟ ای بود؟ ایم کی نبود؟ خو کی بود؟ مال خوده محکم بگیر مردمه دزد نگیر؛ بیادر جان. "

مرد به من من افتاده بود:

" پنج نفر بودن، نه ای بچه ها نبودن. سالک داشت. پیرنش خاکی بود، بینیش پچق بود"

رحمت لابد می خندید، پشت صخره.  پدرم لوتی از جیب کشید و به مرد قد کوتاه داد.

" حلال کو بیادر. بیا بوریم، نافهمن، طفلن"

و نگاهی مابین لبخند و غضب با ما افکند:

"خرن، تو خودت طفل بودی دزدی نمی کدی؟ ها... بیادر؟"

لبخندی بر لبان مرد ظاهر شد و هر دو به اتفاق پدرم به سمت خانه رفتند.

پدر بی اینکه نگاهمان کند و یا حرف دیگری بگوید مرد را با خود برد. در راه وقتی پدرم در کنار مرد قد کوتاه فروشنده قدم می زد. فکر می کردی مردی با پسرش قدم می زند. من و نادر و غدیر و فرامرز که رد اشک هنوز روی گونه هایش بود؛ به آنها نگاه می کردیم شوک این واقعه را با پلکهای پی در پی پاک می کردیم که صدایی از بالا ما را به خود خواند:

" چقه مزه داره، مردک لنگ و لوچ، سیب دزدی، مزه داره. واه واه"

رحمت از صخره بالا شده بود و پاهایش را به سنگ می کوبید. مسخره گی می کرد و سیب می خورد. ما با دیدن رحمت همه چیز را فراموش کردیم. دهانمان آب افتاد؛ از صخره بالا شدیم. گرداگرد صخره نشسته بودیم و رحمت سیب ها را تقسیم کرد. گویی سهم خود ازغنایم جنگی را می گیریم با لذت تمام سیب خوردیم و سیب در دهان و با ملچ و ملوچ از فتح خودمان حرف زدیم و قاه قاه خندیدیم. فرامرز هم خندید. در همین بین رحمت به فرامرز نگاهی کرد ویک نگاه هم به سیب نصفه اش و گفت:

" اگرم پدرت نمرسید، او غول ما ر مخورد؟"

صدای خنده های ما به هوا رفت. نگاه که کردم دیدم پدرم و مرد قدکوتاه رو برگرداندند و دیدند که ما بر صخره سنگ ردیف نشسته ایم و سیب می خوریم. دیدم که پدرم اول ابرو در هم کشید و بعد به مرد قد کوتاه فروشنده لبخندی زد و به راه خود ادامه دادند.

این شاید اولین جرقه ای بود مابین ما پنج نفر که همواره با هم باشیم و با هم کودکی و مکتب را پشت سر بگذاریم. رحمت سرآمد ما بود. نادر و غدیر به او "جنرال" می گفتند و این نام از همان کودکی بر رحمت ماند. روزهایی بود که ما در همین دشت سنگی بازی می کردیم، با هم کشتی می گرفتیم و رحمت همه ما را زمین می زد. خانه رحمت سه خانه از دژ و برج و باروی مادر بزرگم فاصله داشت. بسیار می شد که مادرم می گفت:

 "از مکتب بیا خانه بی بی جان."

 و من به اتفاق فرامرز و گاه این گروه خشن، مسیر مکتب تا آن سوی پل را دوان دوان می رفتم. بازی می کردیم. به دشت که می رسیدیم از صخره سنگ بالا می شدیم و کمی می نشستیم یا ساعتی می شاشیدیم و دشت را معطر می ساختیم. کمی بعد یک به یک از فراز تخته سنگ به زمین می پریدیم و به قول فرامرز" ناخود ناخود هرکی رود خانه خود" و بعد من و فرامرز و نادر، به دنبال رحمت راه خانه بی بی جان را دنبال می کردیم. دو تپه و نهر آب و درختان سنجد و به آب زدن ویا از پل عبور کردن و دویدن در گندمزار و اول کوچه بی بی جان درآمدن. نادر از ما جدا می شد و در کوچه آنسوتر ناپدید می شد  تا فردا صبح.

*

 خانه بی بی جان یک عمارت دو منزله داشت با یک حویلی بزرگ با دیوارهای بس بلند. به قول خودش "خسکر کش" و اسطبل اسب و یک باغچه در گوشه حولی و یک بالکون وسیع که گویی خطی بود زیر کلکین ها و ارسی های رنگارنگ و خوش منظره چوبی. مادر بزرگم، گاه عصرها به این بالکون می آمد. بر یک چوکی قدیمی می نشست. همه امور زندگی و رفت و آمدهای خانه اش را زیر نظر می گرفت و حکمرانی می کرد. مادر بزرگ با یک دهقان کامل مرد و زنش عمه جان که ارزگانی بودند؛ زندگی می کرد. و البته پیشو خان؛ پشک اسطوره ای پشم آلود و چاق بی بی جان. مونس همیشگی مادربزرگ، همه جای خانه بی بی، می توانستی موهای لخت و سیاه وسفید گربه را پیدا کنی. گرد پاهای بی بی حلقه می زد و دایره وار، چیغهای ملایمی از زیر دندانهای سفید و بروت فواره ای اش بیرون می داد.

موهای نبی الله، دهقان مادر بزرگ به سفیدی می زد و یک سالک طوری بر شقیقه اش جا خوش کرده بود که احساس می کردی داغ گرده اسبان است. نبی الله، از خردسالی لکنت زبان داشت و البته یکی از سرگرمی های کودکی ما. زنش همان عمه جان ما بود. هر وقت و ناوقت به خانه ما می آمد و به مادرم کمک می کرد. هر دو از داشتن طفل محروم بودند و در دورانی بی بی جان بسیار کوشید تا بچه ای برای خدمتگاران خود دست و پا کند. تلاشی که روزی روزگاری که من به این دنیا نبوده ام به وقوع پیوسته است و درست چند روز بعد از تولد من، بچه در ماجراهایی که بعدها برایتان خواهم گفت به شکل حیرت آوری از دروازه اسطبل به دار آویخته شده است. هر دوی آنها در یکی از اتاق های زیرناودان بود و باش داشتند. شبهایی که من پهلوی بی بی جان می خوابیدم و او از تاریخچه ایل و قبیله و تاریخ جد و اجدادش برایم قصه ها می گفت و وقتی می فهمید به خواب رفته ام. با خودش می گفت: "ای قصه ها خاک شوه بهتر"  نیمه شبها از اتاقشان صداهایی عجیبی بر می خواست. چیزی مثل صدای پشکها در دل شبهایی که ماه کامل بود.

مادربزرگ، سه دختر داشت و چهار پسر، از چهار پسر پدرم زنده بود که پسر اولش بود و کاکا محمود که آخرین پسر بود و هم آخرین همه. از دو دخترش تنها عمه گوهر زنده بود که با شوی تاجر و فرزندانش در هرات زندگی می کرد.

بی بی جان، تا زنده بود شصت ساله بود. یعنی من آخرش سن واقعیش را نفهمیدم. هر وقت از بی بی می پرسیدیم:

" نه بگو دیگه"

" شصت برف و شکوفه، کم اس مگم؟"

و باز پدرم می گفت:

" مادر جان مه پنجاه و پنج استم، تو لابد سه ساله بودی با پدرم عروسی کدی، میگم نابغه دورانم، تو پنج ساله مره زاییدی"

بی بی مثل ملکه الیزابت دست می کشد به گیس سفیدش و می خندید و اغلب به صدای بلند، نبی الله را در بود یا نبودش صدا می زد. نبی الله اگر بود؛ بنده وار مثل غول چراغ جادو حاضر می شد. همه می خندیدیم. بیشتر از این جهت که نبی الله هیچ وقت نمی فهمید که چرا احضار شده است. بی بی جان شیفته تنهایی خودش بود. تنهایی بزرگی داشت و کم در انظار عمومی ظاهر می شد. شعر بسیار در حافظه پولادین داشت اما همیشه این شعر را به آواز زمزمه می کرد وچه آتشی در آوازش بود.

" در میان باغ در صحن چمن

بلبلی می گفت با جفت این سخن

ما ز سرمای زمستان رسته ایم

دل به موعود گلستان بسته ایم

این سخن بودش هنوز اندر دهان

باشه ای آمد ربودش از میان

در دهان باشه می گفت این سخن

عمر کوته بین وهم می ده کهن"

این شعر، اواخر عمرش مثل تنفس خس خس گونه اش، همواره با او بود و با ما.

یا این بیت را می خواند:

"رسم و آیین غریبی یاد گیراز آفتاب

صبحدم تنها برآمد شام غم تنها نشست"

این بیت هم بر زبانش و از لابلای دندانهای عاریه اش، جریانی ازلی داشت:

"ستم شتاء کشیدم که بهار خواهی آمد

خم می ذخیره کردم که بکار خواهی آمد"

از زمین های کشاورزی می آمدیم بیرون، از جوی باریکی می پریدیم و با رحمت و فرامرز تا دروازه بزرگ بی بی جان مسابقه می دادیم. سرعت رحمت مثل باد بود در برابر نسیم قدمهای ما. فقط فرامرز بود که آخر از همه می رسید. رحمت دست تکان می داد  و سیاه می گذشت و دو خانه آنسوتر ناپدید می شد. ما باید با مشتهای کوچکمان به دروازه می کوبیدیم یا اگر طول می کشید و دروازه باز نمی شد با لگد به جان دروازه بزرگ می افتادیم تا بلاخره کسی صدای ما را بشنود. هر چند که اغلب باز بی بی جان، با همان گوشهای شنوا و فرتوتش می شنید و به صدای بلند و از بند ناف چیغ می زد:

" دروازه ر کشتن... هوی ی ی...نبی"

و دروازه آهنی، قژقژ کنان باز می شد که یا عمه جان بود و یا نبی الله...

" مه بندی ای خانه استم بچم، در و دیوار ای خانه از مه و کابل قصه مکند. از عبدالقدوس خان قصه مکند."

بی بی جان این حرفها را همواره بعد از آهی عمیق به زبان می آورد در حالی که از کوچ نرم و گرم و چرمی آبی رنگ چوب درخت گلابی اش برمی خاست و چشم در چشم یادگارها و مدالها و عکسهای شوهر فقیدش نگاهی فاخرانه می انداخت و پیشو خان گویی که به این مراسم عادت کرده باشد از عقب او به راه می افتاد. میو میو می کرد و حلقه های سفید وسیاهی را گرد پاهای نحیف اما استوار مادربزرگ می ساخت.

" ای پیشو خان نسل اندر نسل به خدمت ما بوده؟ ای پیشو خان یادگار آقا صایب اس؟ پدر کلانت کم از ای پشک نداشت هامون جان. به چشم ای سیل کو. خو حالی به ای عکس از پدرکلانت سیل کو. واه واه چی چیمی واه واه چی قاش وابرویی"

این حرفها را در حالی می زد که در میان قالینی ایرانی و در حد وسط سالون پذیرایی ایستاده بود، عکس شوهر فقیدش جنرال عبدوالقدوس خان را نشان می داد و بی آنکه دستش لرزشی داشته باشد ما را وا می داشت تا چشمان عبدالقدوس خان را با چشمان پیشو خان مقایسه کنیم. شباهت حیرت انگیز بود.

" د جهان مثلش نخواد آمد. مادر نزاید. چه آوازی مخواند. چی تنبورکی مزد. چی شمشیر زنی بود. چی چاپاندازی بود. چی مردی بود. افسوس و صد افسوس..."

دستانش همچون حرکت ابر در آسمان در بادهای موسمی بر عکسهای پدرکلانم می رقصید و چلیپا می شد بر سینه اش. احساس می کردی گلهای قالین ایرانی از نقش خود بیرون می آمدند و هاله ای از گل و بلبل، تن نحیف اما استوارش را در بر می گرفت و با گلهای پیراهن بلندش هم آغوش می شد. عبدالقدوس خان، تنبور در دست در کنار استاد پیر و ریش سفیدش نتو صاحب و در عکس دیگری، شمشیر حمایل کرده با لباسی نظامی به سبک سرهنگان بریتانوی که افغانستان و ایران و هند و پاکستان را مستعمره خود ساخته بودند. چون گربه ای مطیع و نجیب در حال تعظیم به شاه امان الله خان. مادر بزرگ به این عکس که می رسید می گفت:

" جنرال عبدالقدوس خان در کنار قاتلش"

من بارها این جمله را از زبان پیرزن شنیده ام. یا می گفت:

" حسینم در کنار شمرش"

بغضی در سیب آدمش عجیب و غریبش که گاه بود وگاه ناپدید می شد، کرت کرت صدا می کرد و احساس می کردی گلهای قالین ایرانی در حرکتی وارونه به جای خود بر می گشتند و خار و لگد مال و ذلیل به نظر می رسیدند.

*

در یکی از همین روزها، دقیقا روزی بود که فرامرز از فرط خوردن سنجد های نارس، دل درد واسهال شده بود و در راه برگشت از مدرسه مستطیلی عامرخان، به من و رحمت - با تاکیدی دل به هم ریز- می گفت:

" وای گوز دارم. وای دلم. اگر گوزم بگیره؛ کابله گوه می گیره"

ما در راه می خندیدم و با لگد قوطی های خالی روغن و پنیر دکانداران را به هوا می فرستادیم. همان روز فرامرز اول کوچه مولوی واله به سمت خانه دوید تا خودش را به تشناب برساند و به قول خودش ترتر کند و ساعتی بعد بیرون بیاید.

من و رحمت خرخنده هایی سر دادیم و شرر افکن سر از دشت سنگی در آوردیم. گرد صخره سنگ چرخی زدیم و از دو تپه به سمت نهر و درختان سنجد نارس و عامل دل پیچه فرامرز، سرازیر شدیم. به جای اینکه از پل عبور کنیم کفش زیر بغل زدیم و پاچه هایمان را بر زدیم و دامن های افغانی و بلندمان را فرو دادیم و زیر بند شلوارمان و دو دور تنبان هایمان تاب دادیم و پا به آب زدیم. خنک بود. حس کردیم خونمان یخ زد اما تحملش لذت بخش بود. سنگریزه های نهری که روان بود تا جنوب غوربند چون ستارگان شبی مهتابی بل بل می کرد و زیر پایمان جرق جرق تلألو داشت. آب به زانوان ما می رسید و گاه بالاتر. احساس می کردی زمستان هنوز رخت سفر نبسته. در آب بودیم که رحمت گفت:

" مادر کلانت مگم جادوگر نیست؟"

خودم را به کری زدم و توجه نکردم. برگشتم به عقب سر نگاه کردم. تنها بادگیر پشت بام خانه ما از خلال شاخ و برگ جوان درختان سنجد خودنمایی می کرد.

"نیمه شوا از برج و باروی مادرکلانت، صداهایی عجیب و ترسناکی می برآیه"

"خو حتم از اسطبل اس."

رحمت قدم های آخرش را برداشت و پای راستش در گل فرو رفت. با یک جهش به آب پرید، پایش را شست و دوباره با یک جهش دیگر بر روی چمن های سبز و پودینه های خوش بوی آن سوی نهر قرار گرفت. مثل سگی خیس خودش را تکان داد و دامن و پاچه از بند شلوار رها کرد.

" نی بیادر؛ صدای حیوانات نیس. صدای آدم است. "

با دستش در هوا علامتهای عجیب وغریبی رسم می کرد. من در آب زلال نهر توقف کرده بودم و از یادم رفته بود که پاهایم از خنکای آب کرخت خواهدشد. هنوز دستان رحمت در هوا می چرخید.

"مثل صدای زنان جادو شده اس. از حلوم اس. از ناف اس"

دایره و دایره با یک نقطه در میان. خوب که به حرکت تند دستان رحمت دقت کردم، برای اولین بار فهمیدم که دست چپ رحمت شش انگشتی است. - همان انگشتی که سالها بعد استخوان سفیدش در کنار مرمی برنجی کلشینکوف و باز در همسایگی استخوان سفید انگشت دیگری گردنبند شد و تا جایی که من به یاد دارم بر گردنش آویزان بود-

ناخن کوچکش، مثل چاقوی کوچک فرامرز، دو تیغه بود. درست مثل ناخن رحمت. البته چاقوی فرامرز ناخنگیر هم داشت. از آب زلال نهر بیرون پریدیم. کنار سبزه ها پاهایمان را با دامنهای درازمان خشک می کردیم و من از ناخن رحمت چشم برنمی داشتم که رحمت متوجه چشمان گردم شد. موضوع بی بی جانم را به کل از یاد برد و دستش را در هوا طوری رقصاند گویی بخار شیشه ای را پاک می کند.

" با دویدن چه طوری هامون، از همین جا تا دروازه بی بی روحت"

" بی بی روحت؟ بی بی روح؟ روح؟"

" بد بد سیل مکنی، درای حوالی کل مردما به مادر بزرگت بی بی روح مگن. مثل روح همه جا است، همه جا، حتی در رخت خواب من. حتی در خانه ما. شبها راه می رود. شبگردی مکند. دروازه ها را مکوبد. مادرم مگوید بی بی روح از خوابهای ما هم باخبر اس"

" از چی با خبر اس؟"

" از خواب های ما، آدم مخورد. آدم خور است. مادرم مگه، نافرمانی کنم بی بی روح ر صدا مکنه. به بی بی روح مگه بیاید سراغم"

صدای اسبی یا نمی دانم حیوانی در من به گوش رسید.

" بی بی جانم، مهربانترین زن کابل است. مردم پشت سر هر پیرزنی از ای گپا مزنن. خبر نداری جوان کی بوده شاهزاده ها طالبش بودن. خبر نداری چی زنی بوده. دروغ اس"

" مادر نادر چی؟ او هم دروغ مزنه. با مادرم رفیق اس. نادر چی؟ نادر مگوفت؛ یگ روز از دیوار خانه بی بی روحت بالا شده، مگوفت؛ بی بی جانت با یگ شمشر مثل شمشر حضرت علی، دهقان خوده شقه شقه کد"

نیشخندی زدم...

" نادر لاف زن اس تو نمشناسی؟ مگم ندیدی از معلم قرآن و غدیر بدبخت، چی قصه مکرد؟"

" نه چی مگوفت"

" درباره غدیر بدبخت و معلم قرآن"

" ها... یادم آمد. شاید راس گفته. حتما غدیره گاییده"

" نه به خدا غدیر همسایه نوروز بچه کاکایم اس؟ مه غدیره خوب مشناسم. مادرش با مادرم رفیق اس، با زن کاکایم رفیق است. میثل خواهر است. فقط معلم قرآن به غدیر بیشتر توجه دارد. معلم قرآن فامیل اس با غدیر بیچاره. خو...نه؟"

" از او گپش خوشم آمد که نادر گفت مه معلم قرآنه تا آنروزکون لخت ندیده بودم"

هر دو قهقه ای زدیم... که مردی با اسب، از ورای درختان سنجد پایین آمد. نبی الله بود؛ دهقان بی بی جان. گویی سند زنده ای پیدا کرده باشم نبی الله را که برایمان دست تکان می داد نشان دادم و گفتم:

" اگه شقه شقه شده، اینجه چی مکنه، ای که روح نیس؟ هست؟"

لبخندی بر لبان نبی الله نقش بست گویی صدای ما را شنیده باشد. با اسب ترکمن کاکا محمود که در اسطبل بی بی جان نگهداری می شد؛ به آب نزدیک شد و به آب زد. اسب عرق کرده بود و به خواسته کاکا محمود، از گردش روزانه اش بر می گشت. اسب که به آب زد هوس کردم من هم پشت نبی الله سوار بودم و از آن بالا به سنگریزه های نهر خیره می شدم و از این کهکشان نقره ای لذت می بردم. نبی الله هر دوی ما را از نظر گذراند و گفت:

"ها- هامون جان... م- مکتب خوب بود؟"

این سوال همیشگی پدرم بود.

" بلی خوب بود تشکر"

افسار اسب را می کشید و اسب آرام و رام به سوی ما می آمد.

" از اینجه آ- آب ن- نقره فام اس، ها- هامون جان..."

چشمش به آب زلال بود و این هوس را در من ایجاد کرد که کاش به جای او بودم. سنگریزه های نهر از آن بالا چه تماشایی است. به ما رسید و با اسب ترکمنی قهوه ای رنگ کاکا محمود به جنگجویان شبیه تر بود تا دهقانان. اسب کنار ما توقف کرد و سرش را که تکان می داد و یالهای بیدوشش فضا را نوازش می داد؛ صدای تنفسش را می شنیدی. من و رحمت تا پاهای اسب بیشتر نمی رسیدیم. تمام قد به بالا نگاه کردیم و نبی الله با سری کج به ما. اسب در جایش بر روی چمنها و پودینه ها جا به جا شد

" س- سوار شوین که ب- برسانمتان"

ما هم از خدا خواسته قدم به جلو برداشتیم. نبی الله دست دراز کرد. اول من جست زدم و پایم را روی پای نبی الله گذاشتم و بر ترک زین قرار گرفتم و از نبی الله محکم گرفتم. بعد خودم را به تن لاغر نبی الله چسباندم تا رحمت سوار شود. زین نمدی نرمی بود. رحمت هم از دست نبی الله گرفت و در یک حرکت در پشت من قرار گرفت. سه پشته سوار شدیم بر اسب عرق کرده بیچاره کاکا محمود. اگر کاکا محمود این صحنه را می دید لابد خودش را و ما را می کشت. اسب نفس عمیقی از بینی غار مانندش بیرون داد و به آرامی قدم برداشت و از کناره زمین های کچالو، یورتمه رفت.

" ای ز- زمینا، یک روزگاری از ب- بی بی جانت بود... ها- هامون جان."

حس کردم رحمت، گوش تیز کرد تا حرفهای نبی الله را بهتر بشنود. کرته های کچالو و برگ سبز شاخه شاخه اش که تازه آب خورده بودند؛ از ما عبور می کردند. آن سوترک چند زن از کوچه محمود خان غزنوی، کمر خم کرده بودند و خارهای طوفان دیشب را از لابلای بوته های کچالو جمع می کردند.

" عجبا، کسی به مه نگفته بود"

" بلی. ای زمینا از ع- عبدالقدوس خان، پ- پدرکلان خدا ب- بیامرزت بود، ها- هامون جان"

زمین کچالو کاری تمام شد؛ بعد از بریدگی مالرویی که در دو سویش جوی آب قنات قرار داشت هویدا شد. از این به بعد زمین پیازکاری شروع می شد تا دوصد قدم آن سوتر که گندمزار آغاز می گرفت و تا خانه بی بی جان ادامه می یافت.

" پدر بزرگت م- مرد بزرگی ب- بود، ها- هامون جان. شاه ا- امان الله خان او ر خوب م- مشناخت. ا- امان الله خان"

رحمت از پیراهنم محکم تر گرفت و خودش را به من بیشتر چسباند. خواستم برای رحمت روشن کنم که چه آدم متفاوتی هستم و چه خانواده مهمی دارم. با صدای بلندتری پرسیدم:

" پادشا، به همی خانه بی بی جان زیاد آمد و شد کد، نی نبی الله؟"

نبی الله کمی روی پا، بر رکاب اسب فشار آورد و نیم خیز به جلوتر خزید.

"عبدالقدوس خا- خان، ج- جنرال بود. م- مشاورش بود. پاشای ک- کارته پروان بود. حکومت داشت"

زمین های کچالوکاری تمام شد. نبی الله افسار اسب را با دست چپ به سمت خود کشید و اسب پا به راه خاکی مابین زمین کچالو و پیاز گذاشت. بوی پیاز و خاک نمزده کچالو آدم را مست می کرد و به فکر فرو می برد. صدای موتر پمپ قنات به آرامی به گوش می رسید.

" کل ا- ای مردم ب- به حیث ر- رعیت عبدالقدوس خان ب- بودن"

اسب گرد وغبار می کرد وپیش می رفت. از دوسوی ما دو جوی آب روان، از قناتی بیرون می آمد و زمینها را آبیاری می کرد. رحمت سکوت را شکست و گفت:

" مادرم مگفت عبدالقدوس خانه با شمشیر کشتن؛ صحت دارد؟"

این ها را که می گفت حس می شد که کلمات هم مثل خودش بر اسب بالا و پایین می رود.

" ها بچم. ه-همی طور اس. نه او که ه-هر کسی که با او ب- بود ک- کشتن. د- دوازده نفر ب- بودن."

مجبور شدم با هر دو پا به شکم اسب فشار بیاورم تا کمی از کرختی پایم کم شود، کلاغی بر خلاف جهت ما بی صدا می گذشت. پرسیدم:

" دوازده نفر بودن؟ دوازده نفر؟ هر دوازده نفر کشته شدن؟"

" یگ...گ- گروه مگه م- مگه ا- انگلیسیا اونا ر کشتن. یگ گروه... م- مگه خ- خصومت شخصی ب- بوده. یگ گروه هم م- مگه به امان الله خا- خان منتسب م- مکنش. خو پا- پاچا بوده، پاچا آ- آدم نکشه م- مه ب- کشم"

از کشتن که حرف می زد صدایش می لرزید. به چاه قناتی نزدیک شدیم که آب به توسط پمپی از اعماق چاه غرغر کنان بیرون می آمد و قنات سنگ چینی شده بود. حفره ای شبیه لانه ماران هم در چند قدمی قنات به چشم می خورد. صدای موتر پمپ تا آن اندازه زیاد بود که حس کردم صدای دیگری نمی شنوم. نبی الله افسار اسب را محکم به طرف ما کشید تا اسب با خرخری در جا ایستاد. نبی الله به عقب برگشت و به من و رحمت نگاهی کرد. چشمش بر رحمت ماند گویی در چشمان او چیزی دیده باشد و با صدای بلند گفت:

" ا- ای بچه، ر- رفیقت است؟ ن- نام خدا"

رحمت با لبخند مرده ای برلب، یک چشم به حفره چند قدمی قنات و یک چشم به موتر پمپ داشت. بلندتر گفتم تا قدرتم را به موتر پمپ و نبی الله نشان بدهم

" نامش رحمت اس، همسایه شماس، رحمت. هم صنفی من است"

" نام خدا، نا- نام خدا. تو پسر سلیمه خاتونی، سلیمه خاتون خیاط"

" ها... نبی الله، دو خانه بالاتر از شما"

" مه پ- پدر کلانت ر خ- خوب م- مشناسم. بلخی صایب. بلخی صایب حالی به ک- کندهار تبعید است."

اتفاقاتی در حال رخ دادن بود و من نمی دانستم. هیچ توجهی به حرفهای نبی الله نداشتم اما حس می کردم نبی الله در دل مقصودی نداشت. با دست راست به قنات  اشاره کرد. رو کردم به رحمت متوجه شدم قلبش در پشت من می زند.

" ای ق- قنات به د- دیستور، پدر کلانت ح- حفر شده"

و به رحمت که قلبش در پشت من می تپید نیم نگاهی کرد و از سر همان ساده گی فطری خود گفت:

" پدرت ر خوب م- مشناختم، نامش چ- چ- چی  بود از یادم ر- رفته هوش وح- حواس ن- ندارم بیخی"

" رحمت"

این را رحمت با بی میلی و طوری گفت که فقط من شنیدم. با خودم دو بار نام پدرش را تکرار کردم.دستان رحمت عرق کرده بود بر پهلوی من. قلبش را بر نوک انگشتانش می شنیدم. ده یا شاید یازده قلب بر دو پهلوی من براسب می تپید.

"تبعید دیگه چی قسمش اس؟"

اینرا من بیخ گوش نبی الله داد زدم.

" یگ قسم م- محبس اس. دور از کا- کابول. دور از زن و ب- بچه. از ز- زندان پلچرخی بیتر اس؟"

اولین باری بود که من چنین نامی را می شنیدم. با خودم گفتم این زندان چه نام شاعرانه و زیبایی دارد. اسب در جای خود قدمی به عقب رفت.

" نامت چ- چی بود؟"

" رحمت. رحمت"

" آهوم. ر- رحمت. رحمت. رحمت. خ- خدابیامرزدش. خدا بیامرزش"

آهی از اعماق جانش کشید که من و رحمت را کمی عقب فرستاد.

" چهار ن- نفر بودن"

" چی چهار نفر بودن."

" همونایی که پدرت ر کشتن؟ ناجوانمردا"

رحمت هم لکنت زبان گرفت. گویی می خواست از نبی الله ساده دل حرف بیرون بکشد گفت:

" مادرم مگه پدرم چاه کن مشهوری بوده در کابول. همه طور اس؟"

" چی چاه کنی ب- بود. در د- دو روز یگ چاهه م- مکند. به آ- آب مرساند. آب شناس ب- بود بیخی. آبه د زیر ز- زمینم بو م- مکشید. مادرت گ- گفته که چی شد. چه طور ش- شد"

" یگ چیزایی مگفت، تو از پدرم چی شنیدی؟"

" م- مادرت لابد گفته که چ- چه طور کشته شد. رحمت یار د- دوازدهم عبدالقدوس خان بود. هیچ کس خ- خبر نداشت. پ- پدرت از هرات بود"

پشتم تر شد. به رحمت نگاه کردم دیدم دو جوی آب روان بر گونه هایش جاری است اما نبی الله داشت با سر اسب را نوازش می داد. افسار اسب را تکانی داد و اسب به راه افتاد. از قنات دور می شدیم، من و رحمت همزمان به عقب برگشتیم و به حفره چند قدمی قنات نگاه کردیم.

" مه همو ر- روز"

و با انگشتش انتهای زمین را نشانمان داد

" اونجه؛ مه شاهد ب- بودم. از اونجه سیل مکدم."

نبی الله، پنج انگشت دست راستش را از هم باز کرد. انگشت شصتش را به کف دست چسباند.

"چهار نفر خبیث بودن. همو خ- خبیثی کی قمه زد به گ- گردن رحمت ب- بروت هتلری د- داشت. میثل خود هیتلر خ- خبیث بود. نامش غ- غلام سخی بود ولد ز-زنازاده، ولد چموش ی- یگ سگی میثل خود. حالی زنده زنده م- مچره به دربار ظ- ظاهرشا"

و باز بدون توجه به وضعیت رحمت گفت:

" یک رازی در بین بوده. ا- ای دوازده نفر ب- باخبر بودن. یک اسراری ب- بوده. به امان الله شاه م- مربوط بوده. یگان چیزی بوده. ها- هامون جان قند"

حس کردم بادی که زمین های کشاورزی تازه آبیاری شده را چرخ زده بود به پشتم خورد و خنکم ساخت. پشتم خالی شده بود. رحمت پایین پریده بود. رحمت را دیدم که زمین پیازکاری را تخریب می کند و اوریب به سمت کوچه بی بی جان می دود. هنوز صدای قلبش را می شنیدم. من هم از اسب پایین پریدم. 

۶

  

نمی دانم چه منزل بود، شب، جایی که من بودم. از چهار گوشه کابل، بادهای مسموم وزیدن گرفت. آمدند. مغولهایی از ما کودکان مکتب مغول تر. ماران در شهر به راه افتادند. افعی شدیم. افعی و اژدها. شاهرگ مردان شهر پر از خون شد. مردمانی که دیروز در کارته پروان سرشان به دکانداری و قصابی گرم بود؛ زیر لب اورادی را زمزمه می کردند و قمه هایی بران در دست، به دنبال هم می دویدند و قمه ها به نام خدایان و ارواح مقدس و ملایکه در هوا می رقصید و سر از تن برادران ازلی و همسایگان قدیمی جدا می شد. کودکان هم در امان نبودند تا چه رسد به زنان. تف می کردند و می رفتند. ما به یک باره تشنه شدیم و جز با خون سیرآب نمی شدیم. سگان کابل هاری گرفت و برادران خون برادران به جام کردند. نمرود و قوم لوط و ابراهیم. اسماعیل به دنبال همان چاقویی می گشت که پدرش می خواست او را قربانی کند. پسران نوح شدیم. از هر کوی و کوچه و برزن صدای شیون می آمد. بوی خون از قربانی عید قربان نبود از گردنهای بی سر بود و از دست و پای بریده. کابل جان دید و بارها دید، دید مردمان خود را کفن بر گردن...اما نشنیدیم که لرزیده باشد.

پرندگان ابابیل از راه رسیدند و این بار نمرودیان در امان بودند و مردم و ما و کابل با ذره سنگ و کلوخی شکل عوض می کردیم. هار می شدیم. می دریدیم. صداهایمان در عمق چاهها و باغچه ها و زمینهای کشاورزی و تشناب ها گم می شد. مردانی سر بیرون کردند از تخم ماران. ماران صدایی شبیه صدای خدایان داشتند. خدایان به بندگان خیانت کردند. هر روز برف می بارید و این بارهر روز اسماعیلی ابراهیمش را به تپه های اطراف کابل می برد و سر می برید. خدایی در کار نبود. هیچ کدام از خدایان، قوچی یا نه حتی گنجشکی برای ذبح روان نکردند. ما بر سر آتش گرمی شاید و شاید بر سر شالگردنی سر بریده باشیم. مردمی را دیدیم بر سه راهی کارته پروان همانجا که روزی سه خانه بود و با سه دروازه پر از زندگی، حد وسط دروازه سبز یشمی کاکا محمود. جوانانی بودند. سه دستگی شد. گروهی به پرچم بیگانه، گروهی به پرچم وطن و گروهی به پرچم خود. سری دیدم به نیزه، خوب شناختمش. خوب خوب خوب. لبخندی بر لب داشت، همان لبخند همیشگی اش.

" وقتی چیزی نباشد برای از دست دادن؛ فرار بی معناست."

این عین حرف مادرم بود به پدرم، مولوی عبدالوهاب. که نمی دانم درباره اش چی شنیده ای . او در اولین باری که به زندان مستطیلی پل چرخی رفته بود؛ این حرفها را به مادرم زد.

" همیشه با شما خواهم بود"

گریه مادرم...

" تنهایتان نمی گذارم؛ بخند دختر اکبر شاه... بخند..."

گریه مادرم...

" رودرروی دشمنانم گریه نکن... شمس من..."

گریه مادرم... گریه من... گریه زنی که برای اولین بار در فرودگاه بازمانتسی صوفیا دیده بودم. ماگریتا، با بینی خوش تراشش، نفسهای عمیقی می کشید. گویی با دماغش اشک ریخته باشد. به تابلویی رسامی شده از خودش نگاه کرد. یک صفحه سفید که با شش حرکت ساده چهره زن زیبایی از اروپای شرقی را، رسامی حرفه ای، با زغال رسامی کرده بود که خالی درست وسط لب پایینش داشت و با چشمهای سیاهش پشت سر هم می گفت:" عاشقت استم". چشمان ماگریتا اما سیاه نبود. افق آبی دریاچه ای بود واقع در پارک مالادوس در نزدیکی آپارتمان مادرم. من حالا روبرویش نشسته بودم و منتظر بودم تا حرفی بگوید:

" عبدالگدر، همه چیز من بود. مردی به معنای واقعی کلمه. با عبدالگدر معنای خیلی چیزها برایم معلوم شد. با او بود که فهمیدم که هستم. چه می کنم و برای چه به دنیا آمده ام."

" برای چی به دنیا آمدی؟"

" بله برای چی به دنیا می آییم. به دنیا می آییم تا عاشق شویم. تا یک چیزهایی را درک کنیم که فقط عاشقان عقلشان به آنها می رسد. تا یک دایره تشکیل بدهیم"

" دایره تشکیل بدهیم؟"

در تمام این مدت به کتابخانه هوس انگیزی فکر می کردم که او پشت به آن داشت و با خودم گفتم :"لابد ماگریتا کتاب زیاد می خواند" مثل اینکه متوجه نگاهم شده باشد گفت:

" زندگی هر انسانی مثل تاریخ است. قبل از میلاد و بعد از میلاد و اما زندگی من. زندگی من."

انگشتش را به دیواره فنجانی که مارک یک کمپانی هندی را باخود داشت؛ می مالید و ته مانده قهوه ترکشش را برانداز می کرد:

"  قبل از عبدالگدر و بعد از عبدالگدر"

 

 

ادامه دارد....

************

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٤٢                      سال دوم                          جنوری ۲۰۰۷