شیخ و اسودیمنی،
از قندهار فاتح برگشته اند . یاران نزدیک به حلقۀ رهبری حالا به شکرانۀ این
ظفر بزرگ، در مهمانخانۀ حرمسرا جمع شده اند که به یکدیگر مبارکباد بگویند.
کباب نیم پخته را خورده و سفره را جمع کرده اند.حالا یگان تا، با تارهای
گوشۀ دستپاک، به اره کشی لای دندان های خود مشغول است. یگان تای دیگر مصروف
تا و بالا کردن تیلفون موبایلیست که در همان مجلس هدیه گرفته، یمنی از
قندهار با خود یک صندوق تیلفون موبایل آورده است.
در پشت دیوار های حرمسرا، تفنگداران بیدار شیخ، یگان بار صداهایی از سر
شادی می کشند و انگشت به ماشه می برند و یک ردیف گلوله های آتشین رسام، مثل
دانه های یاقوت فضای تیرۀ شب را آذین می بندد.
صدای کلاشنیکوفها زیاد هراس آور نیست اما هر باری که صدای دهشکه بلند می
شود، فیصل با یک تکان از گرداب کیف چلم سواره به بیرون می پرد، به دور و بر
خود نگاه می کند. کوشش می کند که تمام هوشش به گپهای شیخ باشد . ولی سر و
پای قصۀ شیخ که از پیشش جر می شود، نگاهش می رود روی جالی مگسگیر ارسی و به
جدلی که میان چلپاسه ها و حشرات روی جالی به راه افتاده، خیره می ماند.
او از یمنی شنیده که استخبارات غرب یگان وقت برای استراق سمع در نشست های
پنهانی، از زنبور و خرمگس ها هم استفاده می کنند. به تلاش چلپاسه ها که می
بیند، فکر می کند که این ها را یمنی گماشته که مباد حشرات سخنان داخل اتاق
را به گوش حریفان برسانند.
شیخ مثل هر وقت دیگر،زانوها را خوابانده و از ظفر منطقی خود بر ملای یک
چشمه، قصه می کند: «گفتمش که نظر ملاحسن یک سر سوزن از ما تفاوت نداشت.
انفجار از درون طیاره بوده نه از اثر اصابت راکت. از میخانیک هایی که پیش
از پرواز به طیاره داخل شده بودند اگر استنطاق شود، گپ زود روشن می شود.شما
قلب مهربان دارید مگر از این مهربانی شما دشمنان ما استفادۀ نا جایز می
کنند. هر وقتی که ما بر خط عاطفه قدم زده ایم، سر منزل مقصود از چشم ما گم
شده است. جنگ ما با کفار است ما اگر بیرق اسلام را بر شانه گرفته ایم به
این دلیل است که، اسلام.
دروازه با صدای خشکی باز می شود، گپ شیخ را می برد. آشپز به درون می
آید.پتنوس آلوبالو و گیلاس را در وسط اتاق می گذارد . از اتاق که بیرون می
شود، اسود یمنی صدایش می کند .یک قطعه نوت را به دستش می دهد و چون گپ شیخ
را بریده است، زود زود می گوید:« صبح یک سبد گیلاس بگیر، به خانۀ ما روان
کن . باقیش از تو.»
آشپز زود بیرون می شود، شیخ گپش را از همان جایی که بریده با دقت پی می
گیرد:« بلی، گفتم اسلام جنگیدن با فساد را به ما یاد داد است.اسلام سلاح
ماست اما دشمنان با زنگار عاطفه، سلاح ما را از بُرش می اندازد.برای ما
احکام دین معتبر است، نه عاطفه. وقتی دست سارق را می بریم حکم خداوند را به
جا میآوریم اما اگر تسلیم عواطف شدیم و به بخشایش دست زدیم خود را راضی اما
خداوند را ناراض ساخته ایم »
اسود یمنی مسؤول امنیت دستگاه امارت شیخ که سی آی ا و موساد سال ها برای
دستگیری یا کشتنش عرق ریخته اند، در حالی که با انگشت شهادتش وسط انگشتان
پایش را می مالد، با شیخ همنوایی می کند :« بلی، رضای خود را باید در رضای
خالق جستجو کنیم، نه که رضای خالق را در رضای خود.»
شیخ با شور دادن کله، اعتنای خود را به گپ هایش نشان می دهد:« گفتمش، من
صرفاٌ برای رفع مسؤولیت اسلامی خود این گپ ها را گفتم اگر نه می دانم که
شما همۀ این مسایل را از هرکس دیگر، بهتر می دانید» .
اسود یمنی که در اوج خشم هم خندیده می تواند، می خندد:«بلی! او بهتر از هر
کسی می داند.همه چیز را با همان یک چشم، بهتر از هر کسی می بیند .کرامات چی
که حتی اذن معجزه دارد ولی اگر دعوای پیغمبری نمی کند، از تواضع جناب شان
است» .
چاشنی ها، سلسلۀ سخنان شیخ را برهم نمی زند، گپش دنباله دارد :« گفتم، اگر
من برای تان درد سر استم به من بگویید برو، می روم اما با رفتن من، آن پلی
که از بالایش به ساحل عدالت عبور می کنیم، ویران می شود. ما برای ساختن این
پل، قربانی داده ایم، دریا دریا خون ریخته ایم و نمی دانم که برادران آن
خون ها را بر ما می بخشایند، یانی» .
اسود یمنی با لحن خشن یک جنگجوی بد زبان، می گوید: « ملامعصوم هم بسیار
خیزک می زد.گفتم :« صبح به خیر، بیدارشو.توهنوز در خواب استی.»
تسبیح دستش را در هوا بالا می گیرد:« گفتم شیخ یعنی تار این تسبیح. ما همه
بر محور این تار می چرخیم .این تار را که از تسبیح بکشیم همه دانه ها از هم
می پاشند. شیخ اگر از این جا رفت، ما مثل دانه های این تسبیح متفرق می
شویم، هر کدام ما می رویم به دنبال کار خود. گفت که" شما شریعت را زیر پای
کرده اید." طرفش دیدم دیدم یکبار شیطان گفت، بکش بزن به دهنش که از پشت سرش
بیرون شود باز به شیطان لاحول گفتم.»
کسی از گوشه یی صدا می کند:« می گفتیش که اگر شما در قندهار تنها یک دست
سارق را می بُرید ما هردو دستش را می بریم».
استاد آهسته در جایش شور می خورد، نورِ چراغِ برق، در شیشه های عینکش منعکس
می شود. یک سرفه گک کوتاه هم می کند:« در نصوص صریح قُرآنی، تأویل جایز
نیست. جزای سارق فقط قطع یک دست است، دست راست.»
شیخ کله شور می دهد و گپ پیشینش را پی می گیرد:« مگر این بار هیچ اشاره یی
به رفتن ما نکرد. دستم را در دستش گرفت، گفت،" از امروز تا به قیامت همین
جا در کنار امارت اسلامی می مانید"..»
برادران بار دیگر از هر سو صدا بلند می کنند:« مبارک باشد !» اما برهان
کشمیری لب بسته و خاموش شانه به شانۀ یمنی نشسته و در فکری فرو رفته است.
استاد خم می شود، خسته و چوبک آلوبالوی دستش را در گوشۀ بشقاب می گذارد و
شمرده شمرده می گوید:« امیرالمؤمنین انصاف کرده است. ما چیز زیادی از این
برادران نخواسته ایم. نتایج مقاومت خود ما به دست ما رسیده است. در توکُل
به حق، میدان را برده ایم. نیم مملکت در دست ماست، این یک بُرد است و من به
برادران تبریک می گویم. معبود حقیقی، بنده گی ما در راه رضای خود را قبول
کرده است. ما باید شکرگزار باشیم.»
ملای مسجد هم باد سینه را خالی می کند:« روزه ثوابی را برادران فراموش
نکند. در نماز جمعه باید که به وقت به مسجد بیایند. برای مسجد باید که
وضوخانۀ کلانتر ساخته شود. در روز جمعه در مسجد جای سوزن انداختن نبود. »
چشمش به شیخ است که تأییدش را بگیرد اما پیش از تأیید شیخ فیصل با لحنی که
تصور می شود نو از خواب برخاسته ، کشاله دار کشاله دار می گوید:« ما و شما
امشب نماز خفتن را خواندیم یا نی؟.»
یمنی که در کنارش نشسته و می داند که فیصل غرق دنیای خود است، به شانه اش
می زند:« تو خوابت را بزن، هنوز وقت نماز دور است»
فیصل با کسالت از جا برمی خیزد، بندهای دست و پایش مثل یک گراری چوبی، ترق
پرق می صدا کند، می گوید:« من یک چار اندام بزنم، به خیالم که وضویم شکست.»
شیخ انگار هیچ چیز نشنیده باشد، چشم در چشم ملای مسجد،سر شور می دهد:« بلی،
باید برای هر کار خیر از همه امکانات استفاده شود...»
استاد در چشم یکایک نگاه می کند. « حالا ما با ازبکستان همسایه شده ایم. با
تاجکستان و ترکمنستان همسایه شده ایم. ما در برابر این برادران وجیبۀ دینی
داریم که از اسارت کفر نجات شان بدهیم... ملت های این دو مملکت مسلمان است
اما اختیار تصمیم و اداره در دست کمونستها؟! این ستم است، ستمی بسیار
سنگین. هیچ باک ندارد که کی کمونست بوده و کی مجاهد. کمونست با کمونستان آن
طرف دریا، زبان مشترک پیدا می کنند و مجاهد هم با مسلمانان شان.این مردم را
که راضی بسازیم، به دوزخ هم می روند اما اگر راضی نبودند بردن شان حتی به
جنت کاری بسیار مشکل است.»
نگاهش بر روی شیخ ثابت می ماند، یعنی که" حالا نوبت توست"
شیخ می گوید:« حقیقتش را بگویم که دل من به بودن در این جا هیچ گرم نمی شود
ولی حالا که همین جا استیم باید یک لست از زندانی ها ترتیب بدهیم. یک تعداد
زیاد شان باید رها شوند .کسانی که کار می کنند باید وظیفه بگیرند. راه
بهتر، راه اسلامی رابطه این است که آزادی زندانی ها باید به وساطت کلان های
قوم صورت بگیرد.
وظایف را تقسیم می کنند. در پایان کار دست ها را به دعا برمی دارند و می
روند که بخوابند.
شیخ به بالا، به اتاق خوابش می آید.امل بیدار است اما خود را به خواب زده و
طوری افتاده که مورد پسند شیخ باشد..شیخ سر را از ارسی بیرون می کند و نفس
های عمیقی می کشد. عطر سُکرآوری بر فضای دهکده چترافراخته است. شیخ به بالا
به دریای آرام شب نگاه می کند.از ستاره های بی شمار روشن، مثل پستان های
نشترخوردۀ خشخاش، شیرۀ روشنی زا می زند.
لباس خوابش را می پوشد، می آید و در کنار امل بر تخت دراز می افتد. چشمش بر
سقف نیمه تاریک بخیه خورده در دل می گوید:«سپاسگزار استم. مرا به غنی ترین
گنجینۀ روی زمین راه داده ای. حالا به من یاری برسان که کلام برحقت را با
آب طلا، بر پیشانی همه بناهای بلند دیار کفر، نقش کنم.»
امل که بی توجهی شیخ را می بیند،آهسته پهلو می گرداند، دستش را در گریبان
شیخ فرو می برد و بر موهای درشت سینه اش چنگ می زند:« شهزاده! این قدر
بیدار خوابی ترا از پای نمی اندازد؟!»
شیخ شاخی انگشتان درازش را در انبوه موهای سرش فرو می برد:« گپ مهم بود،
باید وظایف را تقسیم می کردیم. حالا مسؤولیت این منطقه بر دوش ماست، ما
باید زیاد کار کنیم.»
«تو امیر می شوی؟»
«نی، امیر در قندهار است.»
«یعنی ما برای همیشه همین جا می مانیم؟»
«این را نمی دانم اما تا وقتی که خواست و رضای الله باشد همین جا می مانیم.
«اما من پشت مادرم بسیار دق آورده ام. من به صنعا رفته می توانم؟»
«واضح است که رفته می توانی اما باید با یک خبر خوش به خانه بروی»
«با کدام خبر خوش؟»
شیخ دستش را آهسته بر شکم صافش چرخ می دهد:« هر وقت که یک ماهیگک شوخ این
جا لگد بپراند.»
پیشانی امل چین می خورد. شیخ هم کلمۀ شهادت را بلند می خواند و چشم ها را
می بندد.
اسود یمنی پس از بیرون شدن از حرمسرای شیخ، برهان و ابوتراب را با خود
گرفته به خانۀ استاد رفته است . این برهان کشمیری همان جعفر کوفی معروف است
که امریکا و اسراییل برابر به وزن مرده یا زنده اش وعدۀ طلا داده اند. او
عرب است ولی چون چند سالی در کشمیر یک گروه از جهادگرایان خشمگین را در
ضدیت با هندوستان هدایت کرده، دوستان" کشمیری "صدایش می کنند.
استاد رفته است که لست زندانی ها را بیاورد. یمنی پشت به ارسی باز، سر و
گردن به وزش تفباد سپرده. یگان بار پشه یی "بِنگ" زده از بغل گوشش تیر می
شود و خود را می اندازد به داخل اتاق اما برهان با همان یک چشم، از پس عینک
تیره اش در کمین است. هر چند دقیقه بعد یک بار در جایش نیمخیز می شود و کف
دست هایش از دو سو می آیند و با شدت به هم می خورند ، پشه یی در لای دست
هایش بی جان می شود. آخرین باری که نیمخیز می شود، یمنی قهقه می زند. برهان
می گوید:« از شکار من خوشت آمد؟»
« در روشنی این چراغ کم نور من ترا درست دیده نمی توانم اما تو پشه را حتی
از پشت عینک های تیره ات هم دیده می توانی. می فهمی چی را به یادم آوردی؟»
« نی.»
« در عراق بودم، برای چند ساعت یک مخفیگاه می پالیدم، رفتم به سینما و
مشغول تماشای یک فلم شدم. یک گوریل بسیار بدهیبت از آب بیرون شده بود، سرش
از آسمانخراش ها هم بلندتر بود، طیاره های دشمن را از هوا قاپ می کرد. در
دل گفتم، خدا یا کاش که مرا هم گوریل می آفریدی که یک طیارۀ امریکا هم از
پیشم پرواز کرده نمی توانست. حالا که می بینم مدافعۀ هوایی تو مثل همان
گوریل کار می کند. اگر گپ مرا برادران قبول کنند، ترا مسؤول دفاع هوایی
مقرر می کنیم.»
برهان آرام می گوید:« تو هنوز هم غیب می گویی. »
«چطور؟»
«تو گپ دلم را گفتی. قسم می خورم که همین لحظه، فکرم به دور پرواز و سقوط
طیاره ها می چرخید.»
«غیبگویی را بمان، این را بگو که پشه را چطور دیده می توانی؟»
برهان لبخند می زند:« دشمن را باید با همه حواست کشف کنی. با چشم، با گوش،
با پوست، با حدس و با گمانت.»
یاران قدیم اند؛ یاران گرمابه و گلستان. پس از عملیات تانزانیا، هردو از
ساحت خطر فرار کرده یمنی رفته است به عراق و برهان هم به سومالی و مثل جن
خود را از چشم سیا و موساد پنهان کرده اند.
یمنی از دم ارسی به یک سو می شود. پلۀ ارسی را می بندد و می گوید:« پشه
نیست که قهر خداست. خدا عذاب قبرم را آسان کند. طاقت نیش یک پشه را ندارم،
گژدم های قبر چی رقم نیشم خواهند زد.»
کیش خود را به دور سر و گردن پیچ می دهد:« همان گرمی را قبول دارم.»
دروازه باز می شود، استاد به داخل می آید، در کنار یمنی زانو می خواباند.
انگشتش در لای یک کتابچه است.کتابچه را می گشاید:رو سوی یمنی، می گوید:«
لست بندیخانه است. اتهام هرکس معلوم است، تو با لست خودت سر بده ببین که در
موردشان دیگر چی اطلاعات به دست آورده ای. کدام شان به درد کار تو می خورد.
یک نفرشان حیدر کوهی است همان آمر خاد. ببین که از این آدم کار گرفته می
توانی یا نه.»
یمنی سوی برهان می بیند:« از چیزی که تو بد می بری حالا تلک گردن من می
شود؛ مملکتداری باید کار سختی باشد.»
برهان می گوید:« مملکتداری کار بسیار سختی نیست. یک نظم که ایجاد شود،
کارها پیش می روند مگر جهاد باید مثل یک سیل، با شدت در حرکت و در جست و
خیز باشد. کشورداری کاری بسیار سخت نیست اما حرکتِ جهاد را سست می سازد. »
استاد تنه را از سر زانوهای خوابیده اش بلند می کند، راست می نشیند :«
حقیقت همین است برادر که تو گفتی اما چاره نیست.اگر شیخ یک محل ثابت نداشته
باشد، از نظر برادران گم می شود. »
برهان می گوید:«اما اگر محل سکونت مجاهد معین و معلوم باشد، جهاد هم محلی
می شود جهاد ما باید جهانی شود. من می خواستم در حضور شیخ بگویم که چرا
قندهار با بودن شیخ موافقت کرده است، مگر جرأت نکردم: بیایید ببینیم که غیر
از فکرهای معمول، دیگر چگونه فکر کرده می توانیم. دشمن هر روز تاکتیک های
خود را تغییر می دهد ما چرا این کار را نکنیم؟!»
استاد به دیوار تکیه می زند:«چی کنیم؟ »
یمنی برمی خیزد، از دم دروازه رو به کفشکن صدا می کند:«کاکا حاتم آب یخ!»
برهان که تسبیح در دست در زاویۀ اتاق فشرده شده است، استوار می نشیند.دست
ها را تیر و بیر به زیر بغل می زند:« من در بارۀ تمام اتفاقاتی که افتاده
زیاد فکر کرده ام. نتیجه نشان داده که اگر در تحلیل طوطئه های دشمن دقت
لازم به خرچ ندهیم، جهاد ما رو به شکست است.»
یمنی که آدمی خون گرم است، یک نگاه تند رفیقانه سویش می کند: « برهان! کمدل
شده ای.»
استاد سر به اطمینان شور می دهد:« جهاد رو به شکست نیست برادر. بر تمام
جهان، فضای جنگی حکومت می کند.امریکا دیگر آرامش ندارد. فراموش نکنیم که
یکی از شیوه های جهاد ما برهم زدن آرامش دشمنان اسلام است.»
برهان به حرمت دوست خود چند لحظه خاموش می ماند ولی دلش طاقت نمی آورد، می
گوید:« اما تا جایی که من می دانم مردم امریکا در تلویزیون های شان صحنه
های سوختن ما را تماشا می کنند، نه نا آرامی خودشان را.»
استاد همان طوری که چشم به صفحۀ کتابچه دارد، می گوید:« اگر دنیای اسلام می
سوزد، کارمندان سفارتخانه های امریکایی هم می سوزند. سربازان شان هم می
سوزند. این سوختن ها، دست مردم امریکا را به گریبان حکومت شان دراز کرده
است.»
برهان سرش را به چپ و راست شور می دهد:« نی استاد، من این طور فکر نمی کنم.
در این سوختن ها امریکایی ها با ما شریک نیستند.»
«چرا؟»
« من فکر می کنم آرامش وقتی از امریکا سلب می شود که دود و شعله های آتش
جنگ از آن جا هم سر بلند .شما بهتر می فهمید که امریکا لشکر اجیر دارد. از
افریقا ، از امریکای لاتین از آسیا آدم می خرد و سپر خود می سازد. با مرگ
آن سربازان، هیچ خانواده یی در امریکا عزادار نمی شود.آتش جنگ باید در قلب
امریکا روشن شود.»
لحن استاد، معلمانه می شود:« برادر، حملات ما به فضل خداوند موفق بوده اند.
امریکا حالا خود را سکاندار کشتی سرنوشتِ همه جهان می داند.هر قدر که ساحت
تخریب ما وسیع باشد، هر قدر که قدرت انفجار بالا باشد، به همان اندازه
ناآرامی بیشتر است و امریکا در نظر مردم جهان، بی اعتبار و بی اهمیت می
شود.»
برهان چارزانو می زند، دست چار انگشتۀ خود را بر سینه می گذارد:« حق می
گویید، قبول که برهم خوردن آرامش جهان، در واقع شکست دشمن است اما این
ناآرامی ها در کشورهای اسلامی اوج گرفته و امریکا کشورهای اسلامی را از
دایرۀ انسانیت بیخی بیرون کشیده است. ما متأسفانه تا به همین لحظه هرچی
کرده ایم به سود پیشرفت اهداف غربی ها بوده.ما فکر می کنیم که مردم مسلمان
دنیا، همه با کار و جهاد ما موافق استند ولی از من بشنوید که ما غلط فهمیده
ایم. من در سومالی یک ماه مهمان یک برادر بودم. هردوی ما به قریه ها رفتیم.
دهها نفر عین گپ را می زدند، می گفتند که از جهادگرایان به تنگ آمده ایم.»
استاد معنادار سوی یمنی نگاه می کند. یمنی معنای نگاهش را درمی یابد، سوی
برهان می بیند:« چرا خود را پنهان می کنی؟ استاد همین حالا به شک افتاده که
تو کی استی»
برهان می خندد:« در صداقتم شک دارید استاد؟»
استاد ابروها را بالا می برد:« در صداقتت نی اما در سودمندی گپ هایت بلی شک
دارم. ما اگر بدانیم که تجربه های عملی خودت چی بوده است باز می توانیم روی
فکرت هم گپ بزنیم »
برهان فقط نگاهش می کند. یمنی با دلتنگی رویش را به سوی دیگری دور می دهد.
استاد که از این روگردانی متوجه دلتنگی یمنی شده، می گوید:« من فکر میکنم
که رازی در میان است ولی نمی گویید.»
برهان پای دردمند خود را دراز می کند:« اگر رازی هم در میان باشد شاید به
موقعش افشا شود ولی شما بگویید که کدام گپ من بی اساس است استاد؟ »
استاد عینکش را از چشم برمی دارد،شیشه هایش را کُف می کند، با شف دستار
غبارشان را می گیرد، عینک را بر چشم می گذارد و از پشت شیشه های روشنش به
برهان نگاه می کند:« تو می گویی که امریکا با بودن شیخ در افغانستان موافق
است؟»
«بلی، کاملاً موافق.»
ـ«چرا موافق است؟»
« امریکا دیگر از خدا چی می خواهد، ما را در یک جای جمع کرده که از یک سو
حکومت های منحرف از اسلام آرام باشند، از سوی دیگر برای مافیای جهانی
هیرویین تهیه کنیم، هم به نام زارعین تریاک و هم به نام تروریست، مورد نفرت
مردم جهان قراربگیریم و مهمتر از همه این که حضور نظامی امریکا در منطقه
توجیه می شود. یک تیر و چندین فاخته.»
استاد که ظاهری آرام دارد، می خندد و با لحن توصیه آمیزی می گوید:« باید
همیشه از خود سوال کنیم که آیا امریکا حاضر خواهد بود ببیند که سی هزار
فدایی از بیست مملکت اسلامی بیایند و به زیر لوای جهاد ما جمع شوند.آیا
امریکا نمی داند که این جهادگرایان وقتی که به خانه های شان برگشتند برای
حکومت های منحرف از اسلام، به یک درد سر بزرگ مبدل می شوند؟ »
« استاد، بیایید این را قبول کنیم که ما در دل مردم جا نداریم چون آرامش را
از زنده گی شان گرفته ایم و این چیزیست که امریکا می خواهد.ما با همه صفای
قلبی، هرچی را که در راه جهاد انجام داده ایم در جهت برآورده شدن اهداف
امریکا به کار رفته است. انتظار ندارم که با عقاید من حتماً موافق باشید
اما من مجبورم نظر و برداشت خود را بگویم. اگر نگویم خود را در برابر خدا و
رسول و باز در برابر برادرانم گناهکار می دانم. راستش را بخواهید من این گپ
هارا در برابر هر کسی گفته نمی توانم. از همین سبب من بسیار خوش استم که رو
به روی دو آدمی نشسته ام که به حد اعلی عاقل، به حد اعلی نکته دان، به حد
اعلی مسؤول در برابر جهاد استند. »
یمنی می خندد:« تو رو به روی دو آدم نه، که در برابر سه آدم قرار داری.
ابوتراب دست راست من است.کارشناس امور جنایی ما همین ابوتراب است. فکرش به
مغز مور و ملخ هم راه یافته می تواند اما کم گپ وخاموش است.»
برهان سوی ابوتراب می بیند:« ببخش برادر، شناخت نداشتم، هنوز خوب آشنا نشده
ایم.»
ابو تراب دست بر سینه می گذارد:« من به همه برادران احترام دارم. مرا کوچک
تان بدانید.»
اما تحمل استاد که به پایانش نزدیکتر شده است می گوید:« پس به این حساب ما
چار نفر هم عامل امریکا استیم.این لشکر بیست سی هزار نفری فداییان ما هم
زیر قوماندۀ امریکاست؟!»
برهان با بی اعتنایی خاصی که تحسین ابوتراب را در دل بر می انگیزد، می
گوید:« شکی ندارم، بلی همین طور است ولی تقصیری نداریم چون به این جهتش
توجه نکرده ایم.»
استاد پرسش آمیز سوی یمنی می بیند یمنی هم سوی برهان:«با این گپ هایت استاد
را نا راحت می سازی برادر!»
برهان زهرخند می زند:«من نیامده ام که کسی را بی جهت خوش بسازم. اگر دلایلم
را ناشنیده ناراحت می شوید تقصیر خودتان است»
لحن استاد کمی تلخ می شود:«من منتظر دلایلت استم. »
برهان می گوید:«وقتی برادران به افغانستان می آیند، کشورهای شان از وجود
جهادگرایان خالی می شوند. حکومت های شان از این جنجال ها بی غم می شوند.
وقتی این فداییان دوباره به وطن شان برمی گردند، آدم های تاپه خورده و
شناخته شده یی هستند که هر نوع فعالیت شان زیر نظر امریکا قرار می گیرد.
مگر بخش امریکایی آی اس ای با موساد و سی آی ا یکی نیست؟!. دلیل دیگرش این
که حکومت های منحرف کشورهای اسلامی، از ترس فداییان مجبور می شوند که در
پشت امریکا برای خود سنگر بسازند، به امریکا پناه ببرند . سعودی را ببینید!
قبلۀ مسلمین همان جاست ولی لشکر استکبار هم همان جا افتاده و از آب و دانۀ
مردم چاق می شود.»
استاد دیگر به راستی خشمگین است :«می بینم که برادران را سختی جهاد وارخطا
ساخته است.»
برهان می گوید:« به جای دیدن وارخطایی برادران، بهتر است که فکر کنیم.»
اولین بار است که استاد احساس می کند با یک آدم کله شق ولی منطقی رو به رو
گشته است. عرق سر و گردن را با دستمال دستش، خشک می کند:«پس خودت حتماً تا
به حالا باید خوب فکر کرده باشی؟»
«یک لحظه هم بی فکر نبوده ام.»
استاد سر و ریش را با کمی عصبیت بالا می اندازد:«نتیجه ؟!»
«نتیجه این که ما باید آتش جنگ را در خانۀ دشمن روشن کنیم.»
«من هم گفتم که این تجربه را داریم اما تجربه یی ناکام بود. یا شاید تو می
گویی که باید به سلاح اتومی دست پیدا کنیم؟!»
برهان بسیار آرام می گوید:«دقیق گفتید، باید به سلاح اتومی دست پیدا
کنیم.ضربه باید شدید باشد ولی.»
یک مکث می کند، هنرمند است. آتش اشتیاق شان را پکه می زند:« ولی برای دست
یافتن به سلاح اتومی ما مجبور می شویم به دلالان سابقه دار اسلحه و به
مقامات با امکان دولتی رو بیاوریم اما چنین افرادی هم در محاصرۀ امریکا و
اسراییل استند؛ پای استخبارات دشمن را به برنامۀ ما باز می کنند. من فکر
کرده ام که باید با یک تیر چندین نشان بزنیم چنان که دشمن می زند. باید
تعداد کشته های یهودی به هزاران نفر برسد. باید دود و آتشِ ضربۀ ما را جهان
به چشم خود ببیند و باید این حمله بر قلب امریکا صورت بگیرد که کسی پای شیخ
را در آن شامل کرده نتواند چون شیخ به فضل خداوند صحیح و سالم در شمال
افغانستان نائب امارت اسلامی است و جهان هم از آن با خبر است. اگر قندهار
می گوید که ما می توانیم این جا باشیم، این بخشش قندهار نیست، این بخشش از
امریکاست. می خواهد مصروف کارهای خورد و ریزۀ روزانه شویم مگر ما ضربۀ خود
را می زنیم، ضربه می زنیم که هم از این تنبلی نجات پیدا کنیم، برویم به
همان کوهپایه های قدیم و هم نشان بدهیم که ما هستیم و جهاد هم نفس می کشد.»
استاد زهرخند می زند:«با این نشانی هایی که گفتی، هدف باز هم باید همان
مرکز تجارت جهانی باشد؟»
«بلی، خودش است.»
« خوب چطور می زنیم؟ مشکلات را هم خودت حساب دادی. با چی می زنیم؟ امکان
بمبگذاری که وجود ندارد.»
«استاد، ما نه به لشکر ضرورت داریم و نه به راکت و نه به بمب اتوم. من به
امکانات پولی شما و به فداییان تان ضرورت دارم. فقط زنده گی هشت یا ده
خانواده را تأمین می کنم و نان آوران شان را می فرستم به میان شعله های
آتش. فدایی استند فقط که از سوی نفقۀ خانواده خاطرشان جمع شود، بسیار با
اشتیاق به میان آتش می روند.»
« این ها چی کرده می توانند؟»
«این ها یک بمب کلان می سازند ولی یک بمب غیر متعارف و در محل کار یهودی ها
منفجرش می کنند. من به پیلوت های فدایی شما ضرورت دارم که این بمب را پارچه
پارچه به همان مرکز تجارت جهانی انتقال بدهند.
استاد با اندک بی اعتنایی می گوید:« ما حالا دست به کار بزرگی در بیرون از
افغانستان نمی زنیم راکت های امریکا جای بود و باش ما را می داند . اول
باید برای جمع شدن برادران، یک پایگاه پیدا کنیم. حساب های بانکی ما روزتا
روز کشف و بسته می شوند. ما باید این کمبود را از طریق کشت خشخاش جبران
کنیم.»
برهان می داند که گپ به درازا می کشد، فاژه اش که تمام می شود، می گوید:«
فکر می کنم که سرتان را به درد آوردم. حالا می خوابیم، به دور پیشنهاد من
فکر کنید باز گپ می زنیم اما بدانید که اگر شما موافق نبودید، این بار گران
را من خودم بر شانه می گیرم. توکلم به خدا،هرچی بادا باد .»
می خندد:« برای انجام کارهای مهمتر، تعداد هرچی کمتر باشد، بهتر... اما به
یاد داشته باشید که اگر کشته شدم و برنامه اجرا نشده بود، یک دستم از قبر
بیرون می ماند.»
یمنی قهقه می زند:« من خاطرجمع استم که از میان آتش هیچ دستی بیرون نمی
ماند، قبر بمبگذار میان آتش است. »
برهان می گوید:« بس است. امشب زیاد گپ زدیم. من سردردی دارم، می خوابم. »
گپ های برهان در کلۀ استاد دور می زنند. خلاف پندار اولش که فکر می کرد
برهان خیالپردازی بیش نیست حالا ذهنش به دور این بمب پیچیده است.
یمنی از جا برمی خیزد:« برهان برویم که شب را بر سر ما صبح ساختی.»
استاد می گوید:« همین جا بخوابید.»
« می روم که مادر احمد بیدار می نشیند.»
برمی خیزند و از خانه می برآیند.
هردو محافظ یمنی، بیرون از موتر در پناه دیوار ایستاده اند. یمنی که از
دروازۀ حویلی بیرون می شود، صدا می کند:
« پلنگ ها زنده استید.؟»
یکی از محافظان که مثل خود یمنی بلند قد است، یک قدم پیش می آید:« صاحب
زنده استیم.»
یمنی به برهان می گوید:« از میان سه هزار آدم جنگی همین دو تا را انتخاب
کرده ام. هردوی شان در زیر لباس کفن می پوشند...هردوی شان را شتر قربانی
نام مانده ام.یک ماه بیدار خوابی و تشنه گی را تاب آورده می توانند.»
یکی از محافظان در پشت فرمان می نشیند و دیگری در کنارش. موتر حرکت می کند
ادامه دارد |