کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 
 

   

قدیر حبیب

    

 
طیاره‌های کاغذی

 

 



۱
از همان دمی که استاد خبر شکست مأموریت خود را ، تیلفونی به گوش شیخ رسانده، جهان جلو چشم شیخ تیره و تار است. دیگر یادهای شاد گذشته، هیچ شادش نمی سازد. در درونش بی نظمی غریبی برپا ست، احساس می کند که ذهن و عواطف یک پارچه اش در حال پاره شدن به دو جناح متضاد است .نیمی از ذهنش با دلسوزی در کنارش باقی مانده ولی نیمۀ دیگرش نشتری شده که گاه و ناگاه با گپ های خورد و ریزه، آزارش می دهد. نیمۀ وفادارش، به گذشته ها سفری می شود، دفتر یادهایش را ورق می زند، سندهای بردش را در ده ها انفجار و ناآرامی، جلو چشمش قطار می چیند، می گوید: " چی دست زیر الاشه چرت می زنی، این ها را ببین! تو پیام الله را به اقصای عالم می رسانی. معبود حقیقی را هیچ کس عاشقانه تر از تو حرمت نگذاشته . از مهربانی ذات الله، شاید روزی فرمانروای کل عالم شوی"
ولی آن نیمۀ دیگر قصد آزارش را دارد، می گوید" با آن همه وقفی که داشتی و یارانی که به تو قول برادری داده بودند حالا بی مهری می کنند چنان که از این پس، دروازه های شان هم به رویت بسته اند. دیگر به چی امیدی دل خوش کرده ای، شیخ؟! "
شیخ از درون در خود می پیچد، نفس هایی سنگین می کشد، سینه اش تنگ است.
پیراهن سپید دراز به تن دارد. دست های درازش را گشاده و بر دوسوی چارچوبۀ ارسی گذاشته، به روبه رویش خیره مانده است.
در خیالش، عرب های تفنگ بر شانه، در جاده های شهر و در کوچه باغهای خاک آلود و پُر خم و پیچ، به گشت زنی مشغول اند. یگان بار برای دور راندن شبح ترس از ماحول، گلوله هایی آتش می کنند، وقتی از دور دست ها پاسخ های همسان می گیرند، دل های شان نیمه قراری می یابند و باز با قدم های استوار به راه می افتند. پرنده گانِ ترسیده از صدا و آتش تفنگ های دلتنگ شان، دسته دسته می پرند و در انبوه شاخ و برگ تاریک درختان، پناه می جویند. از غلغله و غچ غچ های بی گسست شان، فضای شهر مثل هر شام دیگر غم انگیز است.
مهتاب بر فراز کوه های تنگی مارمُل، در پس یک تکه ابر سیاه پنهان شده اما روشنی شیری رنگش، از لبه‌های نازک ابر، به بیرون زا می زند؛ درست مانند لبهای پر شیر یک کودک حبشی.
شیخ گرچه در جوانی های پر هیجانش، مشق شاعری هم می‌کرد ولی حالا دیگر با مهتاب و جلوه‌ گری‌هایش، با شب و ستاره و با زمزمه‌های جویباران سبزترین دِه و دره‌هایش، بیگانه است. حالا در همه جا چشمش به دنبال تاریکی است، حالا از چشم جستجوگر ماهواره‌های فضول حریفانش، در پس نقاب قیرین همین تاریکی‌ها پناه می‌جوید.
.پس از فرود آمدن راکت های کروز آمریکایی بر پناه گاهش، مرزهای جنوب را ترک گفته در یکی از روستاهای شمال، در همسایه گی ازبکستان ساکن شده است.
ذهن تسلی بخشش باز می آید، از دستش می گیرد می بَرَدَش به هفت هشت ماه پیش و در میان جاده یی پر از خون و آتش رهایش می کند، می گوید" این ظفر را کم بها مده، بر نیمی از یک کشور حکمروایت ساخته است".
دلش نیمه قراری می یابد و میان جاده به راه می افتد.
با هر قدمی که برمی دارد، از زیر پایش شرنگ شرنگ پوچک های گلوله به گوش می رسد. جاده ها جنگ را پشت سر گذاشته، از در و دریچه های سوختۀ خانه ها و دکان های دو سوی جاده، دود و شعله های آتش زبانه می زند. پاسدارانِ جهادی شهر، برج و باروی قلعه های جنگی را به جهادیان مؤمنتر از خود، به لشکر فاتح همین شیخ عربی باخته و از میدان های جنگ گریخته اند .
حالا ماه ها از آن شام خونین می گذرد. نشانه های بارز آن رو در رویی، از چهرۀ شهر زدوده شده، خون های لخته شدۀ جنگاوران در پای دیوارها را، برف و باران های زمستان شسته و به آبریزها ریخته اند. چهرۀ شهر کرخت و آرام است و شیخ هم گرچه خلاف جست و خیزهای روزهای اول آمدنش، حالا حاضر است که در همین نیمه آرامش موجود به فرمانروایی در همین شهر بسنده کند ولی یک خبرچین با اطلاع محلی، در گوشش گفته " فریب آرامش دروغین کنونی را نخوری شیخ! آن پهلوانان هزیمت دیده، همان طوری که در یک شام، فراری دشت ها شدند یک شام دیگر به تلافی آن باخت، مثل پیکان های زهرآگین از چپ و راست حتماً بر سر و سینه های تان فرود آمدنی اند"
او یک مرد بلند قامت چهل و پنج سالۀ عرب است که با لقب روحانی « شیخ» و با ثروتِ گرانبار پدری بر دوش، به این خطه رو کرده و قصد تأسیس امارت اسلامی دارد.
این شهر لگدمال شده بلخ است، بلخ بامی، شهر کریستل های نبات و دستمال های گلِ سیب. شهر آتشکدۀ نوبهار نامدار، سرزمین بناهای تاریخی بر خاک افتاده .
مردم این شهر چهره های گِرد گِرد سرخ و سپید داشتند ولی حالا هراسان و رنگ پریده به نظر می رسند. دوشیزه گانش یکسره هنرمند و نقشباف بودند لیکن اکنون به سیاه روز ترین کفن دوزان عزیزان خود مبدل گشته اند.مردانش پهلوان و ستیزه جو که کمرها را همیشه از بالای گوبیچه های شان، با دستمالی شخ می بستند و مثل شیران دو پا، لم لم و لنگردار روان می بودند ولی حالا با دل های تپان، از کوچه پس کوچه ها به راه می افتند ، می ترسند که با طالبان و عرب های سیاه سوختۀ بیابانی، چشم به چشم نشوند. از فضای دشت هایش همیشه طنین شیهۀ اسبان و غریو سوارکاران بُزکش به گوش می رسید لیکن دیریست که نامدارترین اسبان بُزکش این حول و حوش، هر از گاهی شانه به زیر نعش پهلوانان سوار کار خود می سپارند...
شیخ غرق سودا است که دروازۀ اتاق صدا می کند، به عقب می بیند. امل همسر نوجوانش، وارد اتاق شده، در پتنوس دستش، کاسه یی پر از دانه های سبز زیتون و یک گیلاس شیر داغ است. کاسه را بر میز کار شیخ، کنار کمپیوترش می گذارد. شیخ کسل و بی میل از ارسی کنده می شود، می آید، بر راحتچوکی دراز می افتد، به سراپای امل نگاه می کند:«بیا بنشین.»
امل رو به رویش، بر توشکی سیرپنبه چارزانو می زند. شیخ یگان وقت برای دور راندن اضطراب های دل آزارش، خود را با امل نوجوان و زیبارویش مشغول می سازد.
امل به گیلاس شیر نگاه می کند، می گوید:« شیر سرد می شود».
شیخ انگار گپش را نشیده باشد، به چشم های سرمه کشیده اش می بیند، می گوید: «می فهمی، وقتی به چشم هایت نگاه می کنم چی به یادم می آید؟»
جلو چشم امل همان اضطراب همیشه گی قد می افرازد:«حتماً مادر محمد به یادت می آید.»
« نی، به نظرم می رسد که یک آهو برۀ شوخ وحشی را از دشت های خُتن گرفته به خانه آورده و رامش کرده ام .»
لب های گلابی امل را تبسمی از سر رضایت می شگوفاند: «ختن کجاست؟»
«این را از بی بی حاجی پرسان کن.»
و دست می برد، همان نواری را که صد ها بار شنیده باز در ضبط صوتِ بالای میز کارش، می گذارد و روشنش می کند.
از نوار صدای حزین یک قاری خوش آواز بلند می شود. سجع های خوش ترکیب و مطنطن قُرآنی، در پایان هر آیه، گواه بزرگی و بخشاینده گی الله اند و رسیدن به نخلستان های سر سبز و زنان زیبا روی بهشتی را به نیکوکاران وعده می دهند.شیخ چشم ها را بسته و به عالم دیگری پریده است...گرچه درحلقۀ زنان خوشروی بهشتی، یکبغله بر متکایی زربافت، پهلو انداخته ولی از درون احساس شادی نمی کند.
نوار همچنان می چرخد، نوای قاری مثل دارویی خواب آور، در فضای اتاق پخش می شود و شیخ را یگان بار به پینه کی های کوتاه کوتاه می برد.
این بار اما پینه کیش کمی درازتر شده و مثل این که پایش به باتلاق کابوسی گیر کرده باشد، بی قرار به نظر می رسد. پیشانیش یگان بار چین می خورد، ابروهایش کج و راست می شوند. امل به چهره اش خیره مانده است. شیخ ریش دراز و لب های پندیدۀ گوشتی دارد. امل تازه به ابروهای تند سیاهش رسیده که از چیغ ناگهانی شیخ یک قد از جا می پرد.
شیخ در جایش نیم خیز شده، به دور و بر خود نگاه می کند. با تبسم شرمگینی دوباره بر چوکی می نشیند. امل دست بر سینه، ضربه های دل لرزان خود را می شمارد. شیخ با شرمخنده می گوید:«به گمانم که خوب ترساندمت؟ »
« نزدیک بود که دلم را از دلخانه بیرون کنی. چی شد ترا شهزاده؟ باز خواب بد دیدی؟»
« یک خواب بسیار بد.»
امل شیخ را شهزاده می خواند، یاران زیر فرمانش به او لقب روحانی «شیخ» داده اند ولی نامش در میان اهل خانوادۀ پدری، اسامه است.
امل پیش می خزد، دست های پُر مویش را در میان دست های خود می فشارد:«برویم بخوابیم، هر وقت که بالای این چوکی می افتی سیاهی پخشت می کند..»
شیخ دست به زیر زنخش می گذارد، سرش را بالا می آورد و دهنش را می بوسد:«هنوز وقت خواب نیست. تو اگر می خوابی برو بخواب، من می آیم.»
امل سرش را از چوکات بیرون می کشد، به سیاهی شب نگاه می کند:«در بیرون غیر از تاریکی و درختهای سیاه چیزی نیست، تو به چی نگاه می کنی در این تاریکی؟»
« باید به تاریکی عادت کنم چون من از همین تاریکی ترسیدم.»
«چی خواب دیدی ؟»
« یک خواب وحشتناک.»
«چرا هیچ وقت خواب هایت را به من نمی گویی؟»
شیخ دست دراز می کند، با دو انگشتش موهای پایین افتاده بر پیشانی امل را به زیر چادرش فرو می برد، می گوید:«خواب را آدم باید به کسی بگوید که تعبیر خواب را می فهمد، تو که هنوز کودک استی.»
« چرا هر وقت مرا کودک می گویی؟»
« چون کودک همیشه دوستداشتنی تر است. بی بی حاجی حتماً به تو گفته باشد که رسول الله بی بی عایشه را از همه زنان خود بیشتر دوست داشت »
امل چالاک از جا برمی خیزد، سوی دروازه به راه می افتد. نگاه شیخ از پشت، در پست و بلند تنش چنان با اشتیاق تا و بالا می رود انگار به زن بیگانه یی چشم دوخته باشد. امل را ناز دادن های شبانۀ شیخ خوب شگوفانده است. سرینِ برآمده کمرش را باریک نشان می دهد. دامن پیراهن سیاهش، زمین را از دنبالش جاروب می زند. از اتاق بیرون می شود.
او اهل یک روستای دور افتادۀ «یمن» است، شیخ به همین اعتبار یگان بار «یمنی» صدایش می کند.
دو زن دیگر شیخ در ولایت قندهار بافرزندان شان به سر می برند.هنوز یک سال از ازدواج شیخ با امل نمی گذرد. یغما گفته که برای یک ساله گی عروسی شان جشن می گیرد. برای هفده ساله گی تولدش همین چند هفته پیش یک محفل خانواده گی گرفته است. گرچه سالگرد تولد و عروسی را در خانۀ شیخ کسی جشن نمی گیرد اما یغما یگان سفرۀ شادی هموار می کند که جا را در فضای خانه بر کرختی های همیشه گی تنگ بسازد.
امل بسیار زود دست در دست یغما، وارد اتاق می شود.
یغما خواهر خواندۀ شیخ، یک ایرانی آذری تبار است؛ یک بیوۀ جوان چهل و یک ساله که زبانهای پارسی، آذری وعربی را یکسان می داند...او را استاد به این خانه آورده که امور زنانۀ قلمرو حکمروایی شیخ را سر و سامان بدهد ولی چون هنوز فضای این دیار، آغشته با دود و بوی تلخ باروت است، یغما هم در چاردیوار حرمسرای شیخ اسیر مانده و حالا تنها ندیمه و آموزگار امل گفته می شود. او در دمشق، معلم یک مدرسۀ عالی دخترانه بود. یک زن هوشمند زیبا روی مجلس آرا، که حالا شیخ هم به گرمای حضور خواهرانه اش در خانه، خود را محتاج می بیند.
یغما پیراهنی سرمه یی رنگ به تن دارد. هر باری که در جایش شور می خورد سایه یی در پیراهنش می افتد ،رنگ به رنگ می شود. ترموس چایش را هم با خود آورده است، شیخ می گوید:«خواهر، نانت را که از ما جدا کرده بودی ولی می بینم که چایت را هم تنها می خوری؟!.
یغما متبسم است:«این بهتر است برادر، که هم شما بین خود مشغول باشید و هم من جواب سوال تان را پیدا کنم. کتاب سه صد صفحه دارد. هنوز نصفش نکرده ام.»
می آید رو به روی شیخ چارزانو می زند. امل متکای پوش قالینچه یی را پشت سرش می ماند:« تکیه کنید مادر، دیوار سخت است.»
یغما ترموس چایش را سوی خود نزدیک می کند:«برادر، گل بابونه دم کرده ام، کدام پیاله میل دارید؟»
«برای چی خوب است این ګل بابونه؟»
«می گویند برای صد مرض دوا است.»
تبسمی بر لب های شیخ نمودار می شود:«خودم فکر می‌کنم که سالم استم ولی اگر تو بیماریی را در من تشخیص داده‌ باشی می خورم.»
یغما چادر سیاه خود را بر شانه دور میدهد، لبخند می زند:«بلا و بیماری از شما دور باشد برادر، دعای خیر همه بدرقۀ راه شماست.»
«زنده باشی خواهر.»
« خیر باشد، می گوید خواب ترسناک دیده اید؟»
امل میان گپش می افتد:«مادر، شهزاده می گوید که زن ها تعبیر خواب را نمی فهمند،.تو بشنو که چی خواب دیده است. خواب مرا چی خوب تعبیر کردی!»
شیخ با نگاه ملامتبار سویش می بیند:«اما من نگفتم که همه زن ها نمی فهمند.»
یغما می خندد:«من از شنیدن گپ حق راضی استم برادر... شما چی خواب دیدید؟ خدا خوب کند. »
« خوابِ خوب ندیده ام. تعبیرش هم معلوم است، هم ترا ناراحت میسازد و هم مرا.»
«ناراحت نمی شوم، ان شا الله که خواب خوش دیده باشید.»
«نمیدانم که خوش بود یا ناخوش اما خواب می بینم که بر یک پارچه ابری بسیار تاریک شسته ام و از بالای شهرها در پرواز استم. در پایین طوفانی بر پا شده و درخت ها را تا کمر خم کرده است. می گویم اگر طوفان شدیدتر شود و این ابر ها را پاشان بسازد، من حتماً پایین می افتم. یک بار می‌بینم که طوفان شدت می گیرد، ابرها پاشان می شوند و من پایین می افتم میان یک جنگل تاریک . پیش پایم را دیده نمی توانم. سرگشته به هر سو روان استم که ناگهان سرنگون می شوم میان یک چاه. هر قدر که پایین می روم پایم بر زمین نمی رسد . سر انجام دلتنگ می شوم و نا گهان چیغ می کشم... من از تاریکی ترسیدم و امل از چیغ من. »
سوی امل می بیند:«خوب، تو چی خواب دیده بودی که به من نگفته ای؟»
«اما به مادر که گفته ام.»
« به من هم بگو.»
«دیشب در دمدمه های صبح خواب دیدم که در صنعا هستم، در کوچۀ ما یک شتر دیوانه پیدا شده و مرا می دواند. به هر دروازه که خود را می زنم، بسته است. در یک جایی خود را از چشمش گم می کنم. شتر می رود مگر از پشتش یک کجاوه پایین می افتد. می روم، سر کجاوه را باز می کنم، کجاوه پر از خرما است. دستم را پایین می کنم که خرما بگیرم، کدام چیزی در دستم می خلد، مثل نیش یک گژدم، چیغ می زنم و از خواب بیدار می شوم.»
شیخ می گوید:«اما من که چیغت را نشنیده ام.»
«تو رفته بودی به نماز.»
« خوب خواب دیدی، خرما ثروت است. حتماً صاحب یک گردنبند یاقوت می شوی.»
امل ذوقزده می خندد:«بی بی حاجی اما یک چیز دیگر می گوید.»
«چی می گوید؟»
امل سوی یغما می بیند:«مادر تو یک چیز دیگر گفتی، نی؟»
یغما می گوید:«برایش گفتم که خرما میوۀ بهشتی است. رسول اکرم وقتی می خواست کسی را با هدیه یی بنوازد، در دامنش یک مشت خرما می ریخت. دخترم به یک کجاوه خرما رسیده است؛ مادر می شود، یک کودک شیرین خرمایی بغلش را پُر می کند ان شاالله...
شیخ می گوید:« اما در میان کجاوۀ پر از خرما، این خار چی معنی دارد؟»
یغما می خندد:«این را باید خود دخترم بگوید.»
شیخ به امل نگاه می کند، سر و ابرو را بالا می اندازد:«چیست؟»
امل می گوید:«آن خار به من اخطار می دهد که شکرانۀ مادرم را فراموش نکنم.»
شیخ و یغما هردو می خندند. شیخ می گوید:«شکرانۀ بی بی حاجی را دادی ؟»
«آن را باید تو بدهی شهزاده، من که چیزی ندارم.»
یغما می گوید:«دخترجان، همه دارایی برادرم از توست. تو اختیاردار این خانه استی مگر شکرانه را حالا نمی خواهم، باشد، وقتی که به خیر امیدوار شدی و صدای گریۀ کودکت در خانه طنین انداخت، باز همراه شیرینی کودک یکجای ازت می گیرم.»
شیخ در راحتچوکیش کمی دور می خورد:« خواهر، خواب را که به این شیرینی تعبیر می کنی و شکرانه هم نمی گیری، پس خواب مرا هم تعبیر کن.»
یغما خنده بر لب دارد:«برادر، من زن استم، زن ها را با تعبیر خواب چی کار؟!»
امل به جانبداریش برمی خیزد:«بی بی حاجی هر چیز را می فهمد. از پادشاه ها قصه می کند، از پیغمبرها قصه می کند. از جنگها، از هر چیز.»
شیخ می گوید:«همراه تو درس می خواند؟»
«هر روز نی، هفته یی سه روز یا چار روز.»
«تا کجا رساندی؟»
« تا... تا ...»
اما به یادش نمی آید، یغما می گوید:«تا به سورۀ آل عمران.»
شیخ می گوید:«خوب، حالا خواب مرا چی تعبیر می کنی؟»
«برادر، خوابِ بسیار نیک و مبارک دیده اید.»
« کجایش نیک و مبارک است خواهر؟!از آسمان بر زمین می افتم و آن هم میان تاریکی.»
« خواب تان می گوید که شما قصد عروج دارید ولی چون وسایلش هنوز فراهم نیست، پریشان استید...همین... همه اش همین است.»
شیخ دست پیش می کند، از میان کاسۀ بالای میز کمپیوترش دو دانه زیتون برمی دارد، یک دانه اش را به دهن می اندازد و می گوید:«این تاریکی ها چیست؟ این چاه چیست؟ »
«برادر، زن ها را بمانید که برای تان نان های مزه دار پخته کنند، بچه های کاکل زری بیاورند. تعبیر خواب را باید از یک ملا بپرسیم.»
شیخ متوجه کنایه هایش است ولی به روی خود نمی آورد، می گوید:«خوب، حالا فرض می کنیم که همان ملا تو استی. چی تعبیر می کنی این تاریکی و چاه را؟ یعنی من در چاه می افتم؟»
یغما چادرنماز سیاهش را بر پنجه های سپید پا می کشد:«نی!خدا نکند. این تاریکی و این چاه، زوایا و اعماق ذهن شما را نشان می دهد. یعنی مشکلی دارید ولی هنوز برای حلش راهی نیافته اید. در تاریکی هستید چشم تان وسیله یی را نمی بیند که به آن چنگ بزنید. این خوب است که در تاریکی بوده اید. بنده های مقرب خدا، یگان یگان وقت به چاه های تاریک می افتند که عمیقتر فکر کنند.در بیداری هم همین طور است. وقتی آدم چشم های خود را بسته کند، حضور ذهنش بیشتر می شود، عمیقتر فکر کرده میتواند. مثل یک تارک دنیا که اعتکاف می گیرد، بر همه چیز چشم می بندد تا به یگانه مطلوبش که ذات الله تعالی است عمیقتر فکر کرده بتواند. شما خوب خواب دیده اید برادر، خدا خوب کند...»
شیخ چوکی را به ارسی نزدیکتر می سازد، ذهنش به دور گپ های یغما پیچیده و چشمش به سیاهی شب خیره مانده است. لحظاتی هر سه خاموش اند. یغما به ساعت دیواری نگاه می کند، ساعت می گوید:"شب دیرشده، برو که این ها هم بخوابند"
«برادر، اگر اجازه باشد من می روم که آزاد باشید. به گمانم که از تعبیر من خوش تان نیامد.. خاموش ماندید؟»
شیخ همچنانی که چشم به بیرون دارد، می گوید:«به این فکر می کنم که این همه تعبیرهای خوب چگونه به ذهنت راه می یابند »
«یعنی که خوش تان آمد؟»
«تو بشین که گپ بزنیم. هنوز سر شب است.»
یغما دوباره تکیه می زند، شیخ می گوید:« من که خوانده ام می گویند که تاریکی در خواب شیطان است و انسان را به گمراهی می برد مگر تو از تاریکی تعبیری داری که به جای اضطراب و عصبیت،به آدم شادی و امید می بخشد.»
«ممنون برادر، من و دخترم را خوش ساختید. دخترم هم در این تعبیرها سهم دارد.»
و سوی امل چشمک می زند.امل می خندد. یغما می گوید:«برادر، من فکر می کنم که خواب در زنده گی واقعی و عملی ما آن قدر نقشی ندارد که آدم به خاطرش نا آرام شود. خواب از گذشته های ما مایه می گیرد اما اگر طالب وقوف بر آینده استیم ، آینده را فقط خدا می داند.»
« خواهر اما از تعبیر تو خوشم آمد، چون هم با حقیقت زنده گی من مطابقت دارد و هم خوشی و امید می بخشد.»
« خداوند شما را همیشه خوش و خندان داشته باشد.»
شیخ به نقش و اثرگذاری خواب در امور زنده گی، سخت باورمند است. یک وقت در کنار سایر کتاب ها خوابنامه ها را هم با اشتیاق مرور می کرد ولی حالا حوصلۀ کتاب خواندن ندارد. بارها شده که چشمش به صفحۀ کتاب بوده ولی وقتی می خواسته ورق بزند متوجه شده که صفحه به پایان رسیده اما درنیافته که چی خوانده است؛ حواسش پریشان است. حالا متن های پیچیده را به یغما می سپارد. یغما هم که زنی کتابخوان است، گاه برای امل رومان می خواند و گاه فشردۀ کتاب ها را به اطلاع شیخ می رساند.گاه هم برای خوشی خاطر شیخ خواب هایش را برابر با حالت روانی او تعبیر می کند.
شیخ می گوید:« خوب، تا جایی که خوانده ای از این کتاب چی فهمیدی؟»
« در صد و بیست صفحه چیزی که از کنه مقصود نویسنده پرده بردارد به نظرم نرسیده است. تا هنوز در مقدمه قرار دارم. اصطلاحات بسیار خاص عرفانی دارد.بگذارید پایان بیابد تا عصاره اش را خوب هضم کنم و بعد رویش گپ بزنیم. حالا اگر چیزی بگویم که منظور اصلی نویسنده را بازتاب داده نتواند در واقع وظیفه را درست انجام نداده ام.
شیخ قانع شده و آهسته آهسته سر به موافقت شور می دهد...

حالا دیگر کشتزار دهکده به بلوغ رسیده، نرم بادهای بي كار شبانه، رایحۀ گل های خوشرنگ افيون را موج موجِ و رایگان به خانه های مردم می رساند. چرچرک ها با صدای بی گسست شان، دامن سکوت شب را خط خطی ساخته اند. شیخ به سوزنک زدن آواز شان گوش سپرده است. یغما می گوید:«برادر، زیاد به تاریکی خیره می شوید.»
شیخ می گوید:«مرا از صدای این چرچرک ها خوشم می آید. فکر می کنم به من مژده می دهند که با حاصلات این کشتزار، کمر دشمنانم را می شکنم.»
یغما در گوش امل چیزی می گوید، امل می خندد و یغما می گوید:«به من و دخترم هم اجازه است که بشنویم چی می گویند این چرچرک ها؟»
ـ چرا نی، شما هم گوش کنید که چی می گویند.»
یغما و امل هردو با چشمان بسته به صدای چرچرک ها گوش میدهند. امل می گوید:« من چیزی نشنیدم غیر از چرر چرر چرر!
یغما می گوید:« اما من که شنیدم، چرچرک ها می گفتند، شهزاده! حالا وقت خواب است. باید به بستر بروید و بخوابید»
شیخ سوی امل می بیند، دست ها را به دو سو باز می کند، شخی های تنش را بیرون می ریزد،از چوکی بلند می شود، محجوبانه تبسم می کند، می گوید:« خواهر، تو زبان هر چیز را بهتر از ما دو نفر میدانی.»
دستِ نازطلب امل سوی شیخ دراز است. شیخ از دستش می گیرد، بلندش می کند. از اتاق بیرون می شوند، می روند به اتاق خواب شان.

ادامه دارد.

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل   ۲۳۷                      سال  یــــــــــــازدهم                       حمل         ۱۳۹۴ هجری  خورشیدی         اول اپریل     ۲۰۱۵