.در قندهار مرگ ملا حسن و یارانش را توطئه حساب کرده اند. شیخ و یمنی به
قندهار رفته اند که هم سر و صدها را بخوابانند و هم برای معاملۀ تریاک با
روس ها نظر امیرالمومنین را جلب کنند.
حالا دو هفته از غیبت شان گذشته است. امل در پیراهن نازکِ همرنگ شام، در
اتاق خواب یکبغله بر تختخواب افتاده و البوم عکس ها را سرسری تماشا می کند؛
دلتنگ و غمین است، انتظار می کشد که یغما سر از کتاب بردارد و بگوید که کار
سودۀ فلسطینی به کجا رسید.
یغما از سینه بر بالشتی افتاده و رومان می خواند، یگان باری که تبسم می
کند، امل می گوید:«چرا خندیدی مادر؟»
« وقتش که رسید می گویم.»
از تهکوی عمارت، صدای خفۀ جنراتور بالا می آید. روشنی برق در منشور گردنبند
الماس امل، به رنگ های مرغوبی تجزیه می شود. امل گردنبند را با دلتنگی از
گردن گرفته و روی میز رها کرده است. از کنار همان گردنبند، ناگهان تیلفونش
زنگ می زند. تیلفون را برمی دارد:« بلی!»
«نازدانه، سلام.»
شیخ است ،گلوی امل ناگهان از بغض پُر می شود فقط می تواند بگوید:«سلام.»
«پشت من که دق نشده ای؟»
صدای لرزان امل در گلویش بند بند می شود:«نی، چرا دق.. شده باشم.»
شیخ می خندد:«گریه نکن. همین روز ها می آیم. بگو برایت چی بیارم؟ این جا هر
چی بخواهی هست. از طلا گرفته تا الماس و تا به زمرد. مگر زود بگو که تیلفون
من قطع می شود.»
امل با دلتنگی طعنه آمیز می گوید:«طلا نگیر، برای تیلفونت کارت بخر که گپ
بزنیم. »
شیخ گفته نمی تواند که دراز شدن مکالمه خطر جانی دارد. نمی خواهد که زن
کمسن روستاییش را دچار اضطراب کند:«خوب، گپ بزن. قطع نمی کنم.بگو چی می
خواهی؟»
. امل سکوت کرده است، نمی خواهد بگوید که،«خودت را می خواهم.خودت بیا که از
تنهایی به جان رسیدم» لحن شیخ تلخ می شود :« پس تو قسم خورده ای که گپ نمی
زنی،بلی؟!...بده تیلفون را به یغما» .
امل تیلفون را سوی یغما پیش می کند.یغما گوشۀ صفحۀ کتابش را قات می کند،
تیلفون را می گیرد:«سلام می رسانم برادر.به خیر و عافیت باشید. »
شیخ دلتنگ است :« خواهر، نمی دانم که غیر از گریه چیز دیگری هم یاد دارد
این زن یانه؟ دو کلمه با من گپ نزد».
« از اشتیاق است برادر، صدای تان را شنیده از شادی گریه می کند .»
«این چی رقم شادیست ؟! بگو که یک بار از شادی، خنده هم بکند.»
« هیچ گپی نیست، این فقط محبت بی ریای یک زن است که شوهرش را مثل روح خود
دوست دارد. از دوریش، خیال می کند که روح به تنش نیست، نمی تواند حرف بزند.
اگر بی ادبی نکرده باشم می خواهم روز آمدن تان را به دخترم مژده بدهم.چی
وقت می آیید ان شاالله؟»
«گرسنه مانده اید؟!»
«برادر، وقتی نباشید از در و دیوارخانه، دل تنگی می بارد. هر باری که شما
می روید خوشی و نشاط هم از این خانه سفری می شود.این ها را نمی گویم که
برای گریۀ دخترم دلیل تراشیده باشم ، باور کنید وقتی نیستید ـ خاک به دهنم
ـ یعنی وقتی در خانه نیستید، دل آدم می خواهد هر چیز کوچکی را بهانه بگیرد
، گریه کند. »
شیخ کوتاه می خندد:«خواهر، تو با این زبان دهن مرا می بندی. برایش بگو اگر
خواست خدا بود همین روزها می آیم .تو بگو چی بیارم برایش، خودش که چیزی
نگفت».
«خاک پای تان همه چیزاست. بی بی من چی می خواهد غیر از حضور شما؟»
«تیلفون را بده به دستش.بگو اگر این بار صدای خنده هایت را نشنیدم، دیگر به
آن خانه پایم را نمی گذارم .»
یغما دستش را بر تیلفون می گذارد و با تضرع به امل می گوید:«به مرگ من اگر
نخندی، برادرم مسافر است، در گوش مسافر، گریه کردن شگون خوش ندارد .»
امل با تأنی موهای پریشانش را به یکسو می زند گوشی را می گیرد و بر خود
فشار می آورد که بخندد ولی پیشتر از او شیخ می خندد:« فهمیدم که یادت
داد.اگر از تۀ دل نخندی من سر به صحرا می زنم، می فهمی؟!»
امل یکی دوبار از روی مصلحت می خندد اما برخنده های تصنعی خود از تۀ دل به
خنده می افتد.شیخ می گوید :« حالا خوب شد، بگو چی می خواهی که برایت بیاورم
؟»
« چرا از من می پرسی ؟»
« از کی بپرسم؟»
«از خودت.»
« پشتت بسیار دق شده ام. مادر محمد برایت سلام گفت. قول می دهم که زودتر
بیایم.گریه نکن. یک جفت قُوی سیاه وسپید و چند دانه ماهی رنگه هم برایت
تحفه می آورم. به ناصر بگو که حوض خانه را پاک کند...فهمیدی؟ »
«...»
«از تو می پرسم، فهمیدی؟»
«ها، فهمیدم.»
«خیر برو که من به نماز جماعت می روم... به خدا می سپارمت . رویت را هم می
بوسم.»
«به امان خدا» .
مکالمه که قطع می شود امل رویش را در بالش پنهان می کند. یغما صدای هق هقش
را می شنود. کتابش را می بندد، روی میز می اندازد و کنار امل می نشیند.
برموهایش دست می کشد:« باز گریه می کنی؟ گریه گل رویت را پژمرده می سازد
دخترم. با خودت دشمنی نکن. بخیز، دست و رویت را با آب سرد بشوی .بخیز که
سبک شوی بی بی مادر، بخیز.»
امل اما همان طور سرگران نشسته است. یغما برمی خیزد، به تشناب می رود. نل
های حوضچۀ تشناب را باز می کند و دوباره به اتاق برمی گردد، دست امل را می
گیرد که به تشناب ببرد.امل سنگین و کسل است: « مادر حالش را ندارم. »
« آب شیرگرم حالت را جا می آورد دخترم. بخیز.»
امل گرچه زیاد بی میل نیست چون قصه ها و گپ های یغما، در حوضچۀ تشناب خوبتر
گل می کند اما ظاهراً بی رغبت و کسل برمی خیزد. هر دو به تشناب می روند.
امل بر لبۀ حوضچه می نشیند و به کاشی زیر پایش خیره می ماند. یغما می
گوید:«لباس هایت را نمی کشی؟»
امل با شرمخنده از زیر چشم سویش می بیند:« من خوشم می آید که لباسم را کس
دیگری از تنم بیرون کند. »
یغما دکمه های روی سینۀ پیراهنش را باز می کند .امل می گوید:«به شیخ گفته
نمی توانم، خودش هم هیچ وقت این کار را نکرده است.»
یغما می خندد :« دل تو هم عجب خواست هایی دارد دخترم، شاید او فکر می کند
که با این کارش، در نظر تو کوچک می شود»
«نمی فهمم.»
وقتی قدم به میان حوضچه می گذارد، نگاه یغما از تختۀ پشت تا به دلک پاهایش
در یک خط نیمه تاریک پایین می دود. امل میان آب می نشیند و پاها را به هم
پیچ می دهد. دست ها را برای پوشاندن پستان هایش از دو سو به زیر بغل می
زند. یغما هم برهنه می شود.
میان حوضچه مقداری صابون کفزا می ریزد و با دست شورش می دهد. ناگهان به
خنده می افتد. امل می گوید:« چرا خنده کردی مادر؟ سر گپ من اگر خنده کرده
باشی دیگر هیچ وقت رازهای دلم را برایت نمی گویم.»
« سر گپ تو چرا خنده کنم جان مادر؟ خنده ام به خاطر داستان بود. داستان به
جایی رسیده که اگر برایت قصه کنم تو هم بسیار خنده می کنی.»
« قصه کن.»
«نی! قصه نمی کنم.»
«چرا ؟:
«بد است، قباحت دارد، اگر به شیخ قصه کنی حتماً فکرهای غلطی خواهد کرد»
« در بارۀ کی؟»
یغما قهقه می زند:«در بارۀ من و تو.»
وقتی یغما می خندد،. لبهای گوشتی و دندان های سپید خوش ساختش، نگاه بیننده
را به خود می کشاند. امل همان طوری که چشم به دهنش دوخته، می گوید:« از بس
که از دندان هایت خوشم می آید دلم می خواهد که دهنت همیشه پُر از خنده
باشد.»
«از کدام روزم بخندم دخترجان. مادر سرسپیدم را تنها گذاشته آمده ام پیش تو
ولی تو هم یک بار از تۀ دل نمی خندی که شادم بسازی. اگر به خاطر تنهایی تو
نمی بود، به شیخ صاحب می گفتم که پس روانم کند. استادم به من گفته بود که
در اینجا برای زنان مدرسه می سازیم اما من که می بینم مردم نان شب و روزشان
را ندارند. از کدام دلِ جمع، مدرسه بروند.»
امل می نالد:«مادر اگر تو رفتی من دیوانه می شوم. به یادت است، که می رفت
گفت سه چار روز بیشتر نمی مانم اما امروز، شبِ پانزدهم رفتنش است.در دو
هفته فقط دو بار تیلفون کرده.»
« می روم اما وقتی می روم که بغل ترا یک بچۀ کاکل زری پر کرده باشد.»
چشم امل در دیوار مقابلش به نقطه یی بخیه می خورد. دیوار صحنۀ عشقبازی شیخ
با زنانش می شود. شیخ در کنار یکی از زن هایش برهنه خوابیده و در گوشش
زمزمه می کند« زن اصلی من تو استی که برایم فرزند می زایی».
یغما در حالی که بازویش را کیسه می زند، دست به زیر زنخش می برد، سرش را
بلند می گیرد:«باز گریه میکنی ؟»
از لحن امل دل تنگی می بارد:« به دست خودم نیست مادر، به هر سو که می بینم
شیخ پیش چشمم ایستاده است. وقتی می گوید«مادر محمد» خوب می فهمم که مرا
طعنه می زند.»
«ترا شیطان آرام نمی ماند .من قسم می خورم که آقایم به آن زن ها اصلاٌ به
چشم زن نگاه نمی کند. بچه ات که به دنیا آمد باز این تشویش های تو رفع می
شوند.هنوز تعویذهای سید مانده اند.»
یغما چون با زبان مردم آشنا است برای تسلای خاطر امل، چند باری رفته به
خانۀ سید مبین که ازش دعا و تعویذ بیاورد. یگانه امید حاجت مندان در آن دور
و نواح، همین سید است. مردم، به دلیل نبود طبیب و دوا، بیماران را ازجاهای
دوری نزد او می آورند. در سلسلۀ این رفت و آمدها یغما دیده است که مرتضی،
بچۀ نو جوان سید، از زیر چشم دست و پای سپیدش را، دزدانه نگاه می کند. هر
وقت که نگاه های مرتضی از روی دست و پایش می گذرد، یغما گرمای یک شعلۀ
پنهان درونی را در تمام ذرات وجود خود حس می کند. شب که چراغ را خاموش می
کند و میان بستر خواب فرو می رود، در فضای خاموش و تاریک اتاقش، یادهای
روزانه به رقص برمی خیزند. دلش برای دیدن نگاه های مرتضی بی قرار می شود.تا
دیرگاه خواب از لانۀ چشمانش فراری می ماند. به حیله هایی می اندیشد که راه
رفتنش به خانۀ سید را هموار بسازد و تنها راهی که او را سهلتر به آن خانه
می رساند، دامن زدن به اضطراب امل و باز امیدوار ساختنش به تعویذ و دعای
سید مبین است.
همچنانی که تخت سینه و زیرگلوی امل را نرم نرمک کیسه می زند، دلداریش می
دهد: «تو گریه نکن دخترم، من فردا باز می روم پیش سید. خداوند هیچگاه همه
درهای امید را بر روی بنده گان امیدوارش نمی بندد.باور کن دخترم، این سید
از مقربین بارگاه خداوند است، نَفسِ صدق دارد، تعویذی می نویسد که اصلاً
باور نکنی. بیماران را بر پشت خر و اسب، عین جنازه پیشش می آورند،ساعتی بعد
می بینی که بر پاهای خود شان به راه افتاده اند.این مردم خوش قلب دهاتی
هنوز با گند و بوی شهر و بازار آشنا نیستند.من فردا باز می روم پیشش.»
امل از نوازش زیر گلوی خود با کیسۀ یغما، چشم ها را بسته و به قصۀ او گوش
می دهد. یغما می گوید:« پدرم را خدا بیامرزد، او هم از همان آدم هایی بود
که کلمۀ محمدی را هم باید از او اجازه می گرفتیم. صبح ها که طرف مکتب می
رفتم می گفت:«چادرت را پایین تر بکش ابروهایت معلوم می شود، گناه دارد».
روز دیگر که چادرم را تا سر ابروهایم پایین آورده می بودم، باز یک گپ پیدا
می کرد و یک چیزی می گفت.مثلاً می گفت:« در راه به این سو و آن سو نگاه
نکنی .با کسی گپ نزنی که صدایت را مردها می شنوند، گناه دارد .پیش پایت را
ببین...چشم های من از دنبالت هستند».
امل چشم ها را بسته است. یغما می گوید:« خوابت می برد؟»
«نی، به قصه ات گوش دارم .»
یغما می گوید:« یادهای گذشته همیشه آزارم می دهد. جوانی انسان مثل خواب و
رویاست.تا چشم باز کنی دیگر نیست. دیروز در آینه دیدم، چند تار مویم رو به
سپید شدن کرده بودند، کندم شان. از پیری می ترسم.»
« وای مادر! به خدا جوانتر از من استی. »
یغما دستش را از کیسه بیرون می کند. اول دستۀ موی پایین افتاده بر روی امل
را به عقب می زند و باز دوسه بار بر پستان هایش دست می کشد:« یک وقت پستان
های من هم همین طور سخت و ایستاده بودند.»
امل شرمزده می خندد:« دلم بسیار می خواهد که یک کسی در مشت خود فشارشان
بدهد.»
یغما تکان می خورد اما زود می خندد:« می آید، شاید همین فردا بیاید.از گپش
معلوم می شد که می آید به خیر.»
« نی مادر، دلم می خواهد که یک کس دیگر این کا را بکند.»
ابروهای یغما چین برمی دارند:«مثلاً کی؟»
« تو نمی فهمی که کی را می گویم؟»
« از کجا بفهمم جان مادر؟!»
« یک کودک... پنجه های سپید یک کودک فشارشان بدهد.شیرشان را بخورد. »
« جان مادر! تو هنوز چند ساله استی؟!. وقت شیردادنت هم می رسد.»
می خندد:« این دو کبوتر وحشی تو، اول باید در دست های شیخ رام و ملایم شوند
که برای شیر جا باز کنند. تو با این تن و بدن زیبایت هنوز هم فکر می کنی که
شیخ زنان دیگرش را دوست دارد. »
بر شکم صافش دست می کشد:« خدا می داند هر لحظه که به یاد این شکم و این
سینه ها می افتد، بر دلش چی غمی گرانی می کند.به این زودی ها به فکر بچه
دار شدن نباش دخترم. دو شکم که زاییدی از ریخت می افتی.»
امل نفسی دراز می کشد، یغما می گوید:« از گپهایم که ناراحت نشدی؟»
امل پاها را به هم پیچ می دهد:« نی، از گپ هایت خوشم می آید.»
«گپ که می زنم تو چُپ میمانی، می گویم البته خوشت نمی آید.»
« نی مادر، از گپ هایت خوشم می آید، می گویم چرا شیخ مثل تو گپ نمی زند.»
یغما می خندد. امل می گوید:« گپ بدی زدم؟»
«نی جان مادر، تو هیچ وقت گپ بد نمی زنی. اما نمی دانم چرا از شیخ صاحب
شکوه می کنی. من که یگان وقت از پشت دروازۀ اتاق خواب تان گذشته ام به گوشم
رسیده که شیخ صدقه و قربانت رفته، نازت داده است.»
« وای مادر! تو گپ های ما را گوش می کنی؟»
یغما قهقه می زند:« وقتی ناله های ترا می شنوم، وارخطا می شوم می ترسم که
بر سرت دست بالا نکرده باشد ولی همین که می فهمم ناله ها از خوشی استند،
شکر خدا را به جا می آورم و آرام می خوابم.»
امل چشم ها را با ساعد دستش می پوشاند:« از تو می شرمم مادر.»
« اگر مرا مادرت می دانی نشرم.»
امل سر را بر دیوار اُریبِ حوضچه می گذارد. یغما بر گردن و سینه اش دست می
کشد و می گوید:«باز به چی فکر می کنی؟»
« چرا بقیۀ قصۀ سوده را به من نمی گویی؟»
« گفتم که قباحت دارد، شاید خوشت نیاید.»
« بگو. من چشم هایم را بسته می کنم، طرفت نمی بینم.»
یغما می گوید:« داستان به جایی بسیار حساس رسیده.حالا سوده ، با یک زن
فرانسوی و جمیله در یک اتاق به سر می برد.اتاق های زندان تنگ استند. جمیله
و زن فرانسوی شب ها در یک بستر با هم می خوابند. سوده می بیند که این زن
فرانسوی در نیمه های شب، آهسته آهسته جمیله را نیمه برهنه می سازد. جمیله
خود را به خواب می زند. زن فرانسوی مثل یک مرد نازش می دهد...حالا جمیله به
این ناز دادن عادت کرده است و سوده بی میل نیست که زن فرانسوی به سراغ او
هم برود.»
یغما که خاموش می شود، امل همان طور با چشمان بسته می گوید: «می شنوم،.
بگو.»
« تا همین جا خوانده ام... اما به شیخ قصه نکنی.»
امل چشم ها را باز می کند:« یعنی فکر می کنی که من گپ های ترا به شیخ می
گویم؟!»
«شوخی کردم.»
«خیر، می رویم بقیه اش را برایم بخوان.»
ادامه دارد
|