۴
زبیده از خانۀ گدامدار برگشته
است..خاله بلقیس خشمگین بر سرش صدا می زند:« او روز گم! چقدر دیر کردی، شب
پایی رفته بودی؟! هموار کن دسترخوان را که دیگ شُله شد» .
ساچ های پرغلغله، دسته دسته از سویی می آیند و در شاخ و برگ درختان برای شب
پناهگاه می جویند. نماز حاجی تمام شده سفره را هموار کرده اند، عطر زیره
بدخشی در زیر چیله تاک پیچیده است، بنگی می گوید:« و الله امشب نان از
گلویم پایین نخواهد رفت.»
یوسف می پرسد:«چرا؟»
«مادرم گفته بود یک کیلو برنج بیار که دلم به پلو شده.»
خاله بلقیس می گوید:« تو نانت را بخور، صبح مهمانی داریم باز برای مادرت
نان می مانم، ببر.»
حاجی لقمه اش را خوب پیچ داده اما پیش از برداشتن سوی بلقیس می بیند:«باز
چی مهمانی داری؟»
«شریف از کابل آمده.»
«کدام شریف؟»
«مامای مونسه.»
«باز چطور آمده؟ »
«مونسه را آورده است.»
«البت خواستگاریش می کند.»
«نی بابا! مونسه دق آورده بود. گفت، دیگر پایم را به کابل نمی مانم.»
«تو دیدیش؟»
«هان، یک سرپایی دیدمش. »
حاجی لقمه اش را به دهن تیله می کند،سوی یوسف می بیند:« حوصلۀ مهمانداری را
داری؟»
یوسف می گوید:« نان را مادرم و زبیده پخته می کنند، سودا را هم بنگی می
آورد، برای من چیزی نمی ماند غیر از یک دو تخته شطرنج با کاکا گدامدار. یک
مهمانی را به گمانم که سرما حق دارند.»
«دعوای حق شان را هم تو می کنی. گپ تو و مادرت پخته شده به خیالم،هه؟!»
بلقیس می گوید:«گفتم یک دو غوری پلو کنیم، مسافر گفته می شد. معصومه و نرگس
را هم بخواهیم .»
حاجی به یوسف می گوید:« خیر صبح برو این همسایه را هم خبر کن.»
«کدام همسایه را؟»
« همین شیخ را می گویم، این عرب را، همسایه است که آب و نمک شویم.»
«چی می کنیمش پدر؟! با شیخ و شاه عرب ها جور نمی آییم.»
« تو نمی فهمی، حالا در هر خانه که چار پنج آدم جمع شود به این مردم راپور
می رسد. خوب است که خودشان باشند، ببینند که کدام گپی نیست. این شیخ خوب
آدم است. خوب جوانمرد و خاکسار آدم است. ترا می گویم یگان وقت بیا به دکان
که همراه مردم آشنا شوی مگر نمی آیی. امروز مردم بیچاره استند، اگر همین
طالب و عرب نباشد همان کرایۀ دکان هم بر سرم تاوان است. یک قاضی آشنایم
شده، امروز به دکان آمده بود، وعده داد گفت، هر وقت که مال هایت به قندهار
رسید، به من بگو که تا به همین جا برایت برسانم.. . »
« درست است، می روم خبرش می کنم»
شب به صبح رسیده، آفتاب داغ شده که یوسف از بیرون به خانه برمی گردد. دود
غلیظی از دود رو بام آشپزخانه به هوا بلند است. یوسف سر را از چوکات دروازه
پیش می برد: « سلام مادر. در چی جنجال مانده ای؟ »
خاله بلقیس چشم های دود زده اش را با سر آستین پاک می کند: « یک چند شاخه
درگیران که نیاری مادرت را دود کور می کند. »
زبیده که چست و چالاک این سو و آن سو می تپد، صدایش از گوشه یی بلند می
شود:« لالا من شب خواب دیدم که تو برایم بوت خریده ای »
بلقیس سطل پلاستیکی را از گوشه یی می گیرد، به دستش می دهد:« بگیر، گپ را
کم کن، برو از جوی پُرکرده بیارش،خوابت را هم همان جا به آب جوی بگو .خواب
های تو هیچ تمامی ندارند.»
« مادر به قرآن های شریف اگر دروغ بگویم.لالایم برایم بوت خریده مگر بوت
های مردانه.من گریان می کنم که بوت های مردانه را چی کنم.یکدفعه می بینم که
بنگی می آید مگر چادری به سرش است.می گوید گریان نکن، بده بوت ها را به من.
من در زیر چادری می پوشمش . من هم بوت ها را به بنگی می دهم» .
یوسف بی محابا قهقه می زند:« همین که از شر یکی خلاص شدم باز هم غنیمت است.
برای تو هم می خرم».
ابروهای زبیده بالا می روند:« یادت نرود لالا! به سر نقطه نقطه قسم خورده
بودی.»
بلقیس با نگاه غضب آلود دندان ها را برهم می فشارد :« چشم پاره! موی کنکت
می کنم اگر یک دفعه دیگر از دهنت شنیده بودم !. نقطه نقطه چیست؟!»
خنده از لب زبیده می گریزد. با شتاب از کنار یوسف می گذرد و می رود که آب
بیاورد.بلقیس سوی یوسف می بیند، با دو انگشت زیر چشم های خود را پایین می
کشد: « چشم های زبیده را پاره نکن بچه ام . نقطه نقطه چیست ؟!. گپ در دهن
مردم می افتد، به گوش مامایش می رسد.غم از غم نمی شرمد جان مادر، غم دیگری
را طاقت ندارم، دل من به یک تارِ خام بند است» .
یوسف می خندد اما شرمسار از اضطراب مادر، سوی دروازه کوچکی که به باغ راه
دارد،روان می شود.
شاخ های پر بار درختان سیب، رو به زمین خمیده اند. باغ در نظرش از کرختی
بیرون شده است. سیبی را از شاخه می کند و می بوید. مونسه در برابر چشمش جان
می گیرد.
بر فراز یک سرو نیمه خشکیده، فاخته ها کوکو می زنند. پق پَلَق جل و بودنۀ
نصرو هم بی گسست به گوش می رسد...
یوسف دروازۀ لاغر و آفتابزدۀ اتاق نصرو را باز می کند. نصرو در یک کنج چملک
نشسته و مصروف چرس ریزه کردن است. چشم های کسل و بی حالش را در چهره یوسف
می دوزد. صدایش خسته و کشاله دار است :« هه معلم جان!.. مانده نباشی ».
« جور باشی نصرو.چی دم داری ؟»
« دم غنیمت، شب صبح می شود، روز بیگاه ».
یوسف به چلمش اشاره می کند:« در همین گل صبح؟! قول داده بودی که ییله اش می
کنی، مگر می بینم که سر قولت ایستاده نیستی.»
نصرو مثل یابوی آفتابزدۀ کسل، با تأنی پلکک می زند :« من سر گپم ایستاد
استم مگر این جانورها ماندن والا نیستند. کُل شان عملی شده اند . نیم شب می
خیزند، بد روزی می کنند، اگر نخیزم یگان دود بر روی شان پف نکنم، قهر خدا
می شود ».
بر سگ لنگ ابلقش صدامی زند :« پلنگ!»
سگ بی آن که زنخش را از بالای دست ها بردارد،چشم ها را با کسالت سویش دور
می دهد.نصرو می گوید :« می بینی معلم صاحب، در همین گُلِ صبح، خمار خمار یک
گلدود است.»
یوسف به قفس بودنه هایش می بیند :« چی می کنی این بیچاره ها را؟! .همه شان
را ییله کن که بروند . بیکار آدم استی، هر روز تا چاشت سرت را بمان خواب کن
که دَمَت راست شود.»
چشم نصرو از پشت جالی قفس ها به پرنده گان نا آرامش مانده است :« چی کنم
معلم صاحب، رنج من همراه همین بی زبان ها گُل است . زن و بچه من ندارم که
در غم تیل و نمک شان باشم . کل گپ و سخن من همراه همین جانورهاست. ییلۀ شان
هم که کنم کجا می روند؟ بال زدن هم حالا یادشان رفته. راستش را پرسان کنی
معلم جان، از کوچه و گذر هم می ترسم. ریشم چندان مزه ندارد، کمزور است
.بیرون برآیم، یا کدام روز دستم را از بند می بُرند یا پایم را.»
چهرۀ مغولی دارد. بر ریش تار تار خود دست می کشد:« جناورها گپ خود را می
زنند، گپ کس دیگری را نمی شنوند.»
. یوسف می گوید:«حاجی پدر به قهر بود می گفت گرمی زور شده اگر تاک ها را آب
ندهی می سوزند. »
دست نصرو بر سینه می چسپد:« نوکرت حاضر و آماده. همین چلم را بزنم تا به
بینی در آب گورشان نکردم بگو نصرو نیستی محضاٌ یک کُچُک استی.»
یوسف بر می خیزد، از اتاق بیرون می برآید. گشتی در باغ می زند. و از دروازۀ
چیله یی باغ، دوباره وارد حویلی می شود .
بالای صفه پنج شش تا از زنان همسایه و خویشاوندان شان، گرد هم جمع شده اند.
نرگس که رو به روی دروازۀ باغ نشسته است، شتابزده رویش را سوی دیوار دور می
دهد .عزیزه عمۀ عصبی و پرگوی مونسه می خندد:« نترس، از دست من آنقدر مشت و
سیلی خورده که اگر دل شیر را هم به دلش بسته کنی به خدا اگر طرف زن ها بالا
سیل کرده بتواند....شناختیش یا نی؟ »
معصومه از آن سر صفه می خندد: « تو نرگس را نمی شناسی؟!.خود را به شریعت
برابر نشان می دهد، روی می گیرد که امر طالب به جا شود .یوسف جان را چطور
نمی شناسد.»
یوسف می گوید :« کُل تان مانده نباشید، خوش آمدید. خاله عزیزه چشمت روشن که
مسافرتان به خیرآمد ».
مونسه که پتنوس پیاز را پیش رو گذاشته و پیاز ریزه می کند، با نوک چادر چشم
های اشک آلود خود را پاک می کند. از جا برمی خیزد. اشک سیلاب وار از چشم
هایش سرازیر است .بانوک زبان می گوید:« سلام معلم صاحب» .
« اوهووو هو! چشم ما روشن، دختر کاکایم آمده به خیر، بسیار مانده نباشی.خوش
آمدی دختر کاکا، خوش آمدی.»
«زنده باشی معلم صاحب.»
یوسف چشم ها را از سر تعجب چین می دهد:« خیریت است، چرا گریه می کنی؟»
مونسه سر را خم می اندازد، می خندد. یوسف می گوید:« اگر دق آورده باشی به
گدامدار صاحب می گوییم که پس روانت کند.حاجت به گریه نیست .»
لب های مونسه به خنده شگفته اند. سرخ شده، دست و پا را گم کرده است.. عزیزه
می گوید: « کجا روانش می کنی یوسف جان، این شهر و ده بی مونسه هیچ نمود
ندارد... ما دیگر نمی مانیمش که جایی برود . گریه اش گریۀ خوشی است »
خود را آمادۀ جنگ با یوسف می سازد:« خوب یوسف جان! مرا خاله عزیزه صدا کردی
هه؟! من اگر خاله عزیزه باشم تو هم بابه یوسف هستی. ریشت را ببین از ریش
پدرکلانم کرده درازتر.من فقط سه ماه کلانتر از تو استم، فقط سه ماه، لاکن
اگر از دستم مشت و سیلی خورده ای از غیرتم بوده. چطور میدواندمت؟ یادت که
هست؟ »
یوسف که برای نشستن در جمع شان بهانه می پالد، بر لبۀ صفه پای کشال می
نشیند:« ها، خوب یادم هست. از دعای بد ما بچه ها بود که همه تان زندانی
چاردیوار خانه شدید».
عزیزه لبک می کند:« برو بابا ! این گپ ها را به کسی بگو که از شما مردها
ترس داشته باشد. من به خدا اگر سرتان رأی بزنم . یک چادری را بر سرما زیاد
ساختید، دیگر چی از دست تان آمد؟ سابق اگر در یگان خانه یکی دو تا کست بود
حالا در هر خانه پنجا تاست.همان چادری هم قدر ما را زیاد کرده و کم نی.
همین حالا اگر چادری خود را بر سرمادرت بیندازم، تا آخر کوچه دل صد جوان
مجرد را می لرزاند».
و بلقیس را که در آشپزخانه سرگرم کار است، بلند صدا می زند:« خاله بلقیس
صحیح می گویم یا غلط؟»
بلقیس بی خبر از اصل گپ، هوایی جواب می دهد:« صحیح میگویی عزیزه.تو صحیح می
گویی».
همه می خندند. عزیزه سوی یوسف می بیند:« حالا فهمیدی که شما مرد ها به جان
خود شاخک شانده اید؟!»
بلقیس از صدای خندۀ مجدد آن ها، سر را از آشپزخانه بیرون میکند:« چی گپ
است، بچه مرا تنها گیر کرده اید .»
یوسف می گوید :« تنها استم اما کم شان نیستم مادر، تو هیچ غم نخور اما این
را بگو که چی پخته می کنی برای مهمان هایت ؟ »
« بچه جانم هیچ کس مهمان نیست .آمدن مونسه جان را یک بهانه ساختیم که یک
ساعت بشینیم .شما مرد ها که غم ندارید. هر وقت که دل تان خواست، قطیفه را
برشانه دور می دهید، می روید پیش دوست و آشنای تان.گناهکار خدا ما زن ها
استیم که ماه ها روی یکدیگر را نمی بینیم.نرگس در آن سر کوچه ما در این
سرش، صدا کنم صدایم را می شنود مگر به خدا بیخی رنگش از یادم رفته بود.چیزی
هم نپخته ام. یک لقمه قابلی دم داده ام.دل تو چی می خواست جان مادر؟»
« قابلی هم بد نیست مگر مرا می گفتی که پیاز پوست می کردم، یک سیر پیاز را
پیش روی مونسه مانده ای، چنان لپ لپ گریه می کند که دل مرغ های هوا به حالش
می سوزد.آخر هنوز مهمان است. »
عزیزه سوی خاله بلقیس چشمک می زند: و به یوسف می گوید:«بمان که عادت کند.
به خانه بختش که رفت پیاز پوست کردن کار هر روزه اش می شود. »
مونسه برمی خیزد، می رود کنار جوی می نشیند. زیر لب به گونه یی می خندد
انگار منتظر شوخی های دیگری هم از سوی یوسف باشد. یوسف هم زیاد در انتظارش
نمی گذارد، کنایه آمیز می گوید:« دختر کاکا، نیمِ پیازها هنوز جای به جای
مانده مگر تو گریختی. همه کارهای زنده گی را همین طور نیمه تمام ییله می
کنی؟».
مونسه سر را کمی به پناه تنه درخت می کشد، از دید نرگس که پنهان می شود چشم
به یوسف می دوزد، دهن را بسیار کودکانه سویش کج می کند و پنهانی می خندد.
یوسف بسیار به مشکل مهار هیجانش را می گیرد که از شادی چیغ نکشد.حالا دیگر
در دوستی مونسه شک ندارد، حالا می ترسد که مباد زن ها متوجه اشارات پنهانی
آنها شوند و گپ از خانه بیرون برآید.حالا برای دیدن تصویرهای خیالش، به یک
گوشۀ خلوت نیاز دارد.سوی مادر می بیند:«مادر دست تو هم بند است که به دادم
برسی. زور من همراه خاله عزیزه نمی رسد. من رفتم.»
از جا که برمی خیزد نگاهی به مونسه می کند.ابروهای مونسه چین خورده اند؛
انگار می گوید«نروی!» اما یوسف سوی اتاق خود به راه می افتد.
احساس می کند که اتاقش را کسی از گرد و غبار تنهایی پاک روفته است. به جای
دلتنگی از هر گوشه صدای مونسه را می شنود:« من ترا قد خودت دوستت
دارم...زنده گی مو روی چشمات می ذارم...»
برتخت خواب دراز می کشد. ضبط صوتش را بر سینه می گذارد؛ روشنش می کند«من
ترا قد خودت دوستت دارم /.زنده گی مو روی چشمات... من ترا...».
مولانا از بالای میز سویش خیره مانده، یوسف می گوید:« مرا ببخش اگر گفتم که
فال را نمی فهمی؛ تو دلم را لرزاندی»
و خوشش می آید که مولانا بداند چی شادیی در دلش موج می زند. می گوید:« دیدی
که آن مار نیشم نزد .مونسه مار نبود، حتماً مونس تنهاییم می شود. می بینی
که غم ها آهسته آهسته از خانۀ دلم در گریز اند.»
صدای زبیده از چوکات دروازۀ اتاقش برمی خیزد:«لالا، کاکا گدامدارم آمده، می
گوید بیا ».
یوسف برمی خیزد، به حویلی می برآید.
زنها گرم گفت و شنید اند. همین که نگاه عزیزه به یوسف می افتد، صدا می
کند:«چرا گریختی بابه یوسف، از زن ها روی می گیری؟!»
«نی، روی نمی گیرم، رفته بودم قرآن می شنیدم.»
«واه! از چی وقت قرآن خوان شده ای؟! صدایش را بلند می کردی که ما هم داخل
ثواب می شدیم.»
یوسف می گوید:«یک آشنای قدیمم، یک کست هدیه داده مگر تیپ ریکاردرم خراب
شده، مثل یک قاری نویاد، تنها یک آیۀ قرآن را به تکرار خوانده می رود.»
مونسه بی اختیار بق می زند. عزیزه سویش نگاه می کند:«وای! شکر خدا که خندۀ
بلند ترا شنیدم. آفتاب از کدام طرف برآمد؟!»
یوسف می گوید:«البت سر تیپ ریکاردر کهنۀ من خنده کرد.»
مونسه ابروها را به نشانۀ اعتراض چین می دهد و سر را خم می اندازد. زبیده
که آهنگ را قبلاً تا به آخر شنیده، ناگهانی به معنای گپ یوسف پی می برد،
دستش را پنهانی فشار می دهد:«لالا برو که کاکا گدامدارم تنهاست.»
صفۀ کنار حوض را قالین فرش کرده اند. گدامدار یکبغله بر توشک افتاده و
کتابچه یادداشتش را ورق می زند. با آمدن یوسف، کتابچه را در جیب می گذارد و
آماده برخاستن می شود اما یوسف می دود، دست بر شانه اش می گذارد:
« گناه کارم نسازید. »
گدامدار صدا را به اعتراض بلند می کند:«مرا پیش درخت ها خواسته اید؟ کجاست
حاجی صاحب؟ تخته شطرنجت هم درک ندارد.»
« می رسد ان شاالله،همه چیز می رسد. کجاست ماما شریف؟»
گدامدار واسکتش را از تن بیرون می کند و در گوشه یی می گذارد. قوطی سگرت و
لایترش را هم از جیب بغلی پیراهنش می کشد و می گوید:«تا که من خبرت را
نگیرم تو طرف ما دورهم نمی خوری. دیشب وعده کرده بودی که می آیم مگر
نیامدی.نان را تا دیرقت معطلت کردیم. آدم یگان وقت خبر ریش سپیدهای خو درا
هم می گیرد.شما جوان ها را خدا انصاف بدهد،همه چیز دارید غیر از...؟»
یوسف می خندد:«غیر از انسانیت.»
« نی نی، استغفرالله ! همه چیز دارید غیر از محبت،...انسانیت را شما جوان
ها خوب می دانید مگر چون وقت خراب است و خون دل ها را سپید ساخته، شما هم
کم مهر معلوم می شوید».
یوسف در دل می گوید:« ای کاکا گدامدار قند و نبات، دل من خالی از محبت
نیست، به خدا قسم که این دل صاحب مرده دیگر اصلاً دل نیست، شطی از عشق است
که آن قُوی مغرور و گریزپای ترا هر لحظه به آغوش فراخش فرامی خواند...»
گدامدار می گوید:«چُپ ماندی، به گمانم که از گپ من خوشت نیامد. صدا کن نصرو
را که تخته را بیاورد. شریف جان را پرسیدی، او هم شاید همراه حاجی صاحب
بیاید. گفته بود که می روم حاجی صاحب را در دکانش می بینم.»
تخته شطرنج را آورده اند.مهره ها چیده شده، گدامدار می گوید:«خوب، سرِ چی
بزنیم ؟»
یوسف می گوید :«نی بابا شرط نمی زنم، زور من همراه تان برابر نیست. دست
هایم از همین حالا بلند است . من تسلیم ».
گدامدار دست هارا دور عینک زانو حلقه می کند و یکبغله می نشیند:«خیرهیچ نمی
زنیم. من همراه کسی که تسلیم باشد بغل نمی دهم.»
یوسف می خندد :«خوب شما که به صلح راضی نیستید، بیایید، ازما و شما جنگ
است. »
ابروهای سیاه وتند گدامدار بالا می روند«:از این جنگ های تنظیمی نباشد که
والله اگر من هیچ زورش را داشته باشم .»
« نی گدامدار صاحب من نه تنظیمی بودم، نه خلقی، نه پرچمی.»
گدامدار به چشمش خیره می شود .یوسف تبسم می کند:«چی گشت در دل تان؟»
« افسوس که مفت باختید شما مردم. »
یوسف می خندد:«من از ناچاری یک کارت گرفته بودم که لالایم خوش باشد.»
«پروا ندارد. از ناچاری یا از شوق اما نیت تان اصیل بود. بدبختی شما در این
بود که دوست تان نامرد برآمد. در دوستی سرتان تجاوز کرد.»
صدای گپ از میان درختان به گوش می رسد. گدامدار که رخ به همان سو دارد
آهسته می گوید :«گپ های ما در همین جا ختم که طالب خانه گی ما آمد.».
حاجی عمر و ماما شریف، شانه به شانۀ هم می رسند. ماما شریف که به تازه گی
طالب شده و در یگان موقع مناسب، مشق خود بزرگنمایی هم می کند، با سرفه های
تصنعی، حضور خود را به اطلاع شان می رساند و از پنج قدمی صدا می
کند:«نخیزید! نخیزید!»
گدامدار زیر لب با خود غُم غُم می کند،«ای بی پدر! یعنی که آمدی و باید
بخیزیم، هه؟!»
برمی خیزند. احوالپرسی شان کوتاه است. حاجی عمر چشم به تخته میدوزد:«کی زور
است؟ »
گدامدا ر می گوید:«شطرنج را هنوز شروع نکرده ایم، مگر در گپ من زور شدم.»
«گپ سر چی بود؟»
« هیچ، بین من و معلم یک گپ بود که در همین جا ختمش کردیم»
به دور تخته حلقه می زنند. مهره های سپید را یوسف می گیرد. گدامدار می
گوید:«کار اول هم از تو اما از همین حالا بگو که در کدام خانه ماتت کنم؟ در
خانۀ سیاه یا سپید؟»
یوسف پیادۀ وزیرش را دو خانه پیش می برد. گدامدار شروع می کند به رجز خوانی
:«می گویند سال نیکو را از بهارش پیداست .پیاده وزیر را که بی جای ساختی
رخنه مرگ شاهت باز شد. »
و اسبش را به میدان می آورد .
نیم ساعت یا سه ربع بعد تر، بازی گرم شده . گدامدار سومین سگرتش را در
خاکستر دانی خاموش می کند، ریشش را به علامت چرت و سنجش، دوسه بار از قید
مشتش عبور می دهد و بار دیگر دست به قوطی سگرت می برد. حاجی عمر قوطی را از
دستش می گیرد، در جیب خود می گذارد و به یوسف می گوید :«بباز اگر نی کاکایت
همراه سگرت خود کشی می کند ».
و به نشانۀ بی میلی به بازی، یک بلست از تخته دورتر می نشیند. گدامدار که
خود را در مضیقه می بیند، همچنانی که چشم به تخته دارد و ریشش را در مشت
محکم گرفته، کنده کنده می گوید :«بچه و بابه بین تان ساختید،.. سگرتم را
قید کردید . بی مرمی کی به شکار رفته ؟ ... من بی سگرت خواب کرده نمی توانم
شطرنج را که بمان به جایش .»
اما در همان دم صدای تک تک دروازه باغ از سوی کوچه شنیده می شود. حاجی می
گوید:«حتماً قاضی است.»
گدامدار می گوید:«کدام قاضی؟»
«یک آشنا دارم، قاضی همین حکومت عرب هاست. خوب زورآور آدم است.»
«چی نام دارد؟»
«ملارزاق نام دارد.»
اما نصرو می اید و می گوید:« نفر شیخ بود گفت شما نان تان را بخورید، معطل
شیخ نباشید»
.حاجی می گوید:«البته کدام سو رفتنی شد چی بلا؟!»
«نی جایی نمی رود، بعد از نان می آید»
گدامدار که در تنگنا قرار دارد، غُم غُم می کند:«بلا به پس شیخ، بیا یگان
چال بگو که معلم در بُرد است.»
یوسف که می بیند به باخت گدامدار چیزی نمانده و به باخت خود هم راضی نیست،
سوی پدر چشمک می زند که مهره ها را ویران کند. حاجی هم منتظر همین لحظه
است،صدا می کند:«با خبر که سیل آمد!»
و مهره ها را برهم زده ویران می کند، می گوید:«بیار نصرو دست بشوی که شریف
جان گشنه شده. قاضی هم گفته بود که اگر تا یک بجه نامدم دیگر آمده
نمیتوانم.»
به ساعتش می بیند:«حالا یک ساعت از وعده اش تیر است.»
دست ها شسته شده. سفره را گسترده اند. دستپخت خاله بلقیس در میان ظرف های
قشقاری، روی سفره را رنگین می سازد.
همه سرخم و در سکوت مشغول لقمه زدند اند، شریف با دهن پر می گوید:
«این شیخ چی کاره است؟»
حاجی عمر می گوید:« کلانِ همین عرب هاست. خوب پولدار و زورآور آدم است.
دعوای مردم اگر در جای دیگری صاف نشد باز پیش او می آیند.»
نان را خورده اند، نوبت به چای خوری رسیده که نصرو نفس سوخته می آید:«شیخ
در راه هست .»
همه برمی خیزند. حاجی عمر پیش و دیگران از دنبالش از صفه پایین می شوند و
از دروازه یی که به کوچه باز می شود بیرون می برآیند.
شیخ در کنار سه پاسدار خود روان است. پیراهن و تنبان سپید به تن دارد.
دستار لاغری را دور کله پیچ داده و شف پایینی بر شانه اش افتاده است. تبسم
محجوبانه بر لب دارد. با مستقبلین خود دست می دهد. در برابر هر یک، دست بر
سینه می گذارد .زبانش مخلوطی از زبان پارسی و عربیست .چار پنج جملۀ متعارف
را، با لهجه حلقی ادا می کند و وارد باغ می شود.
به نظر می رسد که یکی از همراهان شیخ باید مترجمش باشد چون با حواس جمع،
گوش به سخنانش سپرده و مترصد است که چی وقت نیازمند کمک می شود. دو محافظ
تفنگدار از همان دم دوازه، در دو سمت مخالف باغ، میان انبوه درختان، ناپدید
می شوند.
شیخ در بالا شدن از پته زینۀ صفه، شانه به شانه حاجی عمر روان است.
سلیپرهایش را زود از پا در می آورد و قدم بر فرش می گذارد. حاجی عمر صدر
مجلس را تعارفش می کند: «مهربانی کنید، بالا بفرمایید» .
شیخ از فرو رفته گی توشک و از پیالۀ چای فهمیده که آن جا قبلاً متعلق به کس
دیگری بوده، با خضوع می گوید: «هر شخص به محل قبل.»
پایین تر از صدر مجلس، قلندروار زانو می خواباند. کف هر دو دستش را به هم
می چسپاند و میان ران های خود قرار می دهد. دو طرفش را با تأنی نگاه می
کند، مثل اینکه در جستجوی چیزی بوده باشد اما چیزی نمی جوید، این نشانۀ
همان حجب ذاتی اوست.حاجی عمر لبخند می زند:«ما مطابق به فرمایش شما نان را
خوردیم. احوال دادند که شیخ صاحب بعد از نان تشریف می آورند».
« من طعام فقط با عیال... حدیث نبوی است، طعام با عیال اگر می خورد شخص،
سبحان تعالی رزق بسیار می کند.»
حاجی با اشاره دست ماما شریف را نشانش می دهد :«شریف جان خسربرۀ گدامدار
صاحب از کابل آمده، گفتم هوا گرم است، به همین بهانه یک ساعت همراه دوستان
زیر سایه این درخت بشینیم» .
سر شیخ سوی شریف دور می خورد:«بسیار برادر خوش آمد»
شریف وارخطا دست بر سینه می گذارد :« سلامت باشید، شما خوش آمدید. »
«چطور وضعیت در کابل می باشد ؟»
شریف گلو صاف می کند:« در کابل شریعت جاری بود. برادران به وظایف شان خوب
می رسیدند و بسیار موفق بودند. دشمنان هر روز شکست های قطعی می خوردند و
طالبان کرام موفق می شدند.برادران عرب ما خوب جنگ می کردند.»
شیخ نگاه بر زمین تبسمی می کند، شریف جان را به حال خود می گذارد، سوی
گدامدار می بیند:« چطور می باشد احوال برای شما ؟»
دست او هم برسینه می چسپد :«احسان خداست، شکرش را به جای می آورم.».
شیخ دو دست را بر زمین تکیه می دهد خود را اندکی می خماند چنانکه دیگران
تصور می کنند از جا برخاستنی است ولی او همچنان نشسته است و می گوید: «در
یک روز گفتن از من برای شما بود ولاکن رضای الله نیست.»
گدامدار سوی مترجم می بیند، مترجم هم سوی شیخ. شیخ که گپ را حالیش می سازد،
مترجم سرفه یی می کند، می گوید:«شیخ صاحب می گوید که من قصد داشتم شما را
به یک منظور خاص ببینم مگر موقع برابر نشد.»
گدامدار گلو صاف می کند:«صاحب، شما در وطن ما مهمان استید، مهمان عزیز
خداست، امر می کردید، خودم می آمدم ».
شیخ می گوید:« برادران می گوید، وکیل محمد اعظم برای شما برادر.»
« درست است صاحب، انکارجای ندارد، ما با هم برادر بودیم»
« الحال از شما برادر است کجا ؟»
پرسش های شیخ می تواند پیام ناشادی در پی داشته باشد چون وکیل اعظم آدمی
ماجراجو بود، بدخواه و دشمن کم نداشت.گدامدار بر خود زور می آورد که وارخطا
جلوه نکند :«حالا با خانواده اش درخارج است.هفت هشت سال پیش از وطن رفت.
رفتنش راهم با من مصلحت نکرد.گرچه از مادر جدا بودیم مگر باز هم برادر گفته
می شدیم، خون یک پدر در رگ های ما جریان داشت، باید که یک مشوره می کرد،اما
نکرد.حالا هم از روزگارش چندان خبر ندارم ».
مترجم چند کلمه با شیخ گپ می زند شیخ چشم بر زمین می دوزد، انگار مخاطبش یک
فیل پایۀ قالین باشد:«یک شخص غبن می کند برای یک شخص به یک ذره مال، بسیار
عذاب الله مقرر می کند. الآن برادر نیست از شما و لاکن من حساب با برادر
دارم.شما خلاص می کنید باید که حساب برادر.»
دست گدامدار بی اختیار پیشانی را می خارد، به زمین نگاه میکند.در همان یک
لحظه سکوت می داند که رنگ پریده اش از نظر کسی پنهان نمانده است. دل به
دریا می زند :« عرض کردم که برادری ما چندان محکم هم نبود اما شما که می
گویید، قبول دارم.هر امری که باشد من حاضر استم».
مترجمِ، آدم سریع الانتقالی است.اثر بدفهمی را در چهرۀ گدامدار خوانده است.
چیزی به شیخ می گوید و چند کلمه هم ازش می شنود، سوی گدامدار می بیند :«شیخ
صاحب می گوید، این خانۀ که من در آن زنده کی می کنم از برادر شماست.می
خواهم به برادرتان احوال بدهید که این خانه را یا بر من بفروشد یا به کرایه
بدهد.اگر خودش آمده نمی تواند شما را وکیل بگیرد که حساب و معامله را شما
پیش ببرید. به عمر آدمی بسیار اعتبار نیست، من قرضدار برادر شما نمانم.»
گدامدار هوای محبوس سینه را به نرمی بیرون می دهد و در دل می گوید،«این گپ
را از اول می گفتی بی پدر، نیمه جانم ساختی!» و به مترجم می گوید :« من عرض
کردم که برادری ما بسیار محکم نبود.شاید من اطلاع داده نتوانم مگر بازهم
کوشش می کنم .
نصرو دیر کرده است، یوسف برمی خیزد می رود که چای بیارد.
حاجی عمر بر سر گپ می آید :« اصلا زمین این سه خانه از وکیل صاحب بود. من و
گدامدار ازش خریدیم، خانه ساختیم.گدامدار طالع داشت، چاه می کند که کاریز
برآمد.پمپ آب گدامدار صاحب برکاریز سوار است.آبش در تمام منطقه نام دارد.
وکیل صاحب کلان قوم بود، نیت خوب داشت در غم قوم خود هر وقت سرگردان بود
مگر در گِل ما افغان ها از روز ازل همچشمی و خصومت گد شده. اگر یک آدم را
یکی خوب بگوید یکی دیگر بدش را می گوید، نه از روی حقبینی و انصاف، فقط از
روی کینه»
یوسف و نصرو به دنبال هم، پتنوس های چای و میوه در دست می رسند، بنگی هم از
دنبال شان لم لم کنان روان است.
حاجی عمر پتنوس آلوی سیاه را نزدیک شیخ می گذارد :«اول چای نوش جان می کنید
یا میوه؟»
شیخ که در خانۀ کس چیزی نمی خورد، محجوبانه لبخند می زند:«ثوابی الیوم برای
من روزه. »
حاجی در دل می گوید،« همین حالا گفتی که نان را با عیال خوردم»
یک لحظه سکوت برقرار می شود. بنگی که در پایین مجلس چرتی و فرو رفته در خود
نشسته است، بی وقت صدا برمی آورد :«حاجی پدر، در فکر یک پری دیگر که نشویم
پای ما لنگ است، کورپری جواب ما داد»
سرها همه، سویش دور می خورند.حاجی عمر با تندی نگاهش می کند، چشمک می زند:«
باز پسان گپ می زنیم بنگی! تو حالا دهنت را بسته کن »
شیخ که از بیان رمزی بنگی و پاسخ عتاب آلود حاجی، چیزی درنیافته است، سه
چار کلمه حلقی را تحویل مترجم میدهد، مترجم سوی حاجی می بیند:«شیخ صاحب می
گوید این برادر بسیار پریشان معلوم می شود، خدا کند خیریت باشد».
حاجی می خندد:«هیچ گپی نیست، خیر و خیریت است . من یک گادی کهنه دارم که یک
اسبِ یک چشمه کشش می کند. چند روز پیش نعل هایش را نو کردیم، پایش را میخ
زده، لنگ شده. بنگی می گوید که این اسب دیگر از کار نیست، باید اسب دیگر
پیدا کنیم . »
شیخ دو سه بار متفکرانه بر ریش خود دست می کشد بعد به مترجمش چیزی می گوید.
مترجم سر شور می دهد و رو سوی دیگران می کند: «شیخ می گوید که بنگی چی معنی
دارد؟»
حاجی می خندد:«دانۀ چرس را ما مردم بنگ می گوییم. کسی که بنگ می زند مردم
بنگی صدایش می کنند.مگر او بنگی نیست. نامش در تذکره محمد ایوب است لاکن از
روزی که سر بالا کرده همه مردم بنگی صدایش می کنند.»
سوی بنگی می بیند و با خنده می پرسد:«یا بنگ می زنی و من خبر ندارم،هه؟!»
بنگی کف دست ها را بر زانوهای خوابیدۀ خود می گذارد، چشمش به شیخ است:«
صاحب، در همین کل منطقه که بگردید، ان شاالله مثل من آدم با خدا و نماز
خوان، پیدا نمی کنید. نه چرس، نه بنگ، نه تریاک، هیچ عمل ندارم.عمل من پر
کردن این شکم بی صاحب است.بنگی یعنی بدو بدو، بنگی یعنی شکم و روده.»
خاموش می شود و عرق پیشانی را با چنگک انگشتش می چیند و به کنار خود می
تکاند. یوسف می گوید :«شیخ صاحب از نامت پرسید. »
بنگی وارخطا سر برمی دارد :«ها! مادر من که بود، قالین باف بود. البته من
ناآرام بودم گریان می کردم، از کار می کشیدمش یا هربلایی که بود، بود. خودش
قصه می کند، می گوید،پوست کوکنار را میده کرده می دادمت. دو قاشق که می
خوردی تا چاشت روز از جنجالت بی غم بودم .چاشت شیرم را با چشم های بسته می
خوردی وباز تا به شام من کار خود را می کردم و تو خوابت را . مادرم می
گوید، از همان خوردی همسایه ها نامت را بنگی ماندند. »
شیخ باز چیزی به ترجمان می گوید، ترجمان رو سوی جمعیت می کند: «شیخ صاحب
میگوید که اگر این برادر را به نام حقیقیش یاد کنیم سبب رضای حق تعالی می
شود. ،یک عمل بد را بر یک برادر مسلمان تهمت زدن روا نیست».
بنگی تبسم می کند:«خیر ببینید صاحب. عرض کردم که من هیچ عمل ندارم. اگر خدا
مرا وسع میداد، تمام این زمین های خشخاش را قلبه می کردم که بیخی نام تریاک
گم می شد. از پهلوی کرتش که تیر می شوم سرم چرخ می زند.»
مترجم چیزی به شیخ می گوید، شیخ می خندد و چیزی به عربی می گوید. مترجم سوی
بنگی می بیند:«شیخ صاحب می گوید تو که هیچ عمل نداری دوست خدا استی. برادر
مسلمان ما باید که عمل نداشته باشد مگر کشت این زمین ها را ویران و قلبه
نکن .ما با کفار جنگ می کنیم. این زهر را برای آنها روان می کنیم که همۀ
شان دیوانه شوند. مسلمانان ما بسیار فقیر و بیچاره شده اند. از حاصل این
زمین ها آن ها هم یک لقمه نان می خورند. »
بقیۀ گپ ها بر محور ضرورت کشت تریاک می چرخند.
صدای اذان نماز عصر از سویی به گوش می رسد. شیخ یک بار به ساعتش نگاه می
کند و باز سوی حاجی عمر:«برای ما به نماز اجازه می شود اگر؟»
« نان شب را مهمان من باشید؟ برای افطارتان یک چیز سبک و مزه دار پخته می
کنیم؟»
به جای شیخ مترجمش می گوید:«شیخ صاحب از طرف شب فقط یک گیلاس شیر و یک
پارچه نان سیاه می خورد.»
برمی خیزند. شیخ هنوز به کفش هایش نرسیده که شریف جان با شتاب خود را به
کنارش می رساند تا کفش ها را پیش پایش راست کند ولی شیخ دست رد بر سینه اش
می گذارد.خنده بر لبش نیست. شریف جان نادم از کرده با رنگ پریده، یکسو می
ایستد
مجلسیان تا دم دروازه، شیخ را بدرقه می کنند. دو محافظ گمشده در باغ، پیدا
می شوند. وداع می کنند و می روند.
از دم دروازه چند قدم بیشتر دور نشده اند که مترجم به عقب نگاه می کند و
بنگی را نزد خود فرامی خواند. رنگ از رخ بنگی می پرد:«خدا یا خیر! این نام
به خیالم که بلای جانم شد.»
لم لم کنان می رود. فقط گپ کوتاه مترجم را می شنود و دوان دوان، برمی گرد.
دهنش پُر از خنده است: « حاجی پدر، کورپری را سر قزاق ها سودا می کنیم،
دعایم قبول شد. شیخ صاحب مرا یک اسب بزکش بخشید. »
نگاه های همه از پشت بر قامت بلند شیخ بخیه شده اند. شریف سرش را شور می
دهد:« یارا بلایش بر سر خوب خوب مولوی ها بخورد! آدم که جهاد می کند باید
همین رقم جوانمردی داشته باشد. من والله هر وقت به خدایم دعا کرده گفته ام
که اگر می دهی همین طور فراوان بده که نیم عالم را نان داده بتوانم.»
گدامدار دستش را می گیرد، می گوید:«بیا که برویم شریف جان. این آدم ها خوب
مردم
استند. با همین بخشش های شان نیم وطن را قبضه کرده اند. »
ادامه دارد
|