پيشگفتار: الكساندر برنس كه هنگام پادشاهى شاه شجاع در دور دوم، سفير بريتانيا در كابل بود، يكى از طراحان هجوم بريتانيا به افغانستان كه در سال ١٨٣٩ ميلادى اتفاق افتاد، به شمار مى رود. اين فرد، سال ها پيش از هجوم سربازان هند بريتانيايى، مأموريت يافت تا در سفرى از هندوستان به بخارا، اسناد جاسوسى تهيه كند.
سرانجام، "الكساندر برنس" در ماه مارچ سال ١٨٣٢ ميلادى از پنجاب رهسپار پشاور شد تا در آن جا با سلطان محمد خان برادر امير دوست محمد خان، ببيند و در آن جا دانست، كينه اى كه در دل سلطان محمد خان جا گرفته، هر گونه نشان برادرى و هم خونى را از او زدوده است. "موهن لال كشميرى" در كتاب خود زير نام "زندگى امير دوست محمد خان" انگيزه ى اين كينه را چنين شرح مى دهد: سلطان محمد با يكى از زن هاى زيباى كابل نامزد شد و خودش پس از نامزدى از كابل به پشاور رفت، اما پس از مدتى از برادرش امير دوست محمد خان خواست كه نامزدش را نزد او به پشاور بفرستد. دوست محمد پس از آن كه اين زن را مى بيند، مسحور زيبايى او مى شود و بجاى آن كه زن را به پشاور بفرستد، او را در جمع زنان حريم خود شامل مى كند. پادشاه هاى افغانستان براى رسيدن به زن، گنج و
اورنگ شاهى، همخونى و برادرى را پشت پا مى زدند و امير دوست محمد خان هم از اين دستور بيرون نبود، اما با اين كارى كه كرد برادر خود را يكى از دشمنان سرسخت ساخت كه ديگر با هيچ نيرنگى نتوانست او را از خود كند. سلطان محمد پس از سرنگونى نفود شاه افغانستان در پشاور، از خدمتگزاران با وفاى رنجيت سينگ شد و رنجيت سينگ هم كه در سياست دست توانايى داشت، همين سلطان محمد را كه برادر و دشمن امير دوست محمد خان بود، والى پشاور مقرر كرد، تا پشاور را در زير پرچم رنجيت نگهدارد. رنجيت با اين كارش در دل امير دوست محمد زهر انتقام پاشيد و امير هر چه كوشيد تا دل برادر را به دست بياورد، هيچ يكى از اين تلاش ها كارگر نيفتاد. حتا هنگامى كه امير دوست محمد براى گرفتن پشاور از چنگال رنجيت سينگ، پرچم دروغين جهاد بالا كرد و مردمان زيادى را گرد آورد و به سوى پشاور تاخت، سلطان محمد، در صف رنجيت، عليه دوست محمد شمشير زد تا مردم بدانند كه
جهاد امير دوست محمد تنها انگيزه اى ست براى گرفتن دوباره ى پشاور و هيچ ربطى به اسلام ندارد.
سلطان محمد از الكساندر برنس پذيرايى گرمى كرد و او را با مهر نواخت، اما كينه اش را از امير دوست محمد پنهان نكرد. اين ديدار به "الكساندر برنس" آموخت كه تا چه حدى پيمان برادرى در بين باركزايى و سدوزايى ها بى معناست. او در كتاب تاريخ خوانده بود كه شاه محمود براى رسيدن به اورنگ شاهى، برادرش شاه زمان را كور كرده بود و حالا با چشم خود، خشم و كينه را در چشم هاى سلطان محمد مى ديد. دريافت حالت روانى باركزايى ها براى الكساندر برنس مهم بود، زيرا كه در سياست "تفرقه انداختن" كمك مى كرد.
گاهگاهى كه سلطان محمد حضور نداشت، پسران تازه جوان سلطان محمد، در كنار "الكساندر برنس" مى بودند و او را از شيوه ى زندگى مردمان كابل آگاه مى ساختند. اين دو نو جوان، پيرامون باغ ها، ميوه ها و بازار بزرگ كابل (چهار چته و يا چهار چوك" و هم زيبا رويان كابلى معلومات مى دادند و "برنس" را مشتاق ديدن كابل مى ساختند. "برنس" در مورد زيبايى كابل، در كتاب "بابرنامه" به تفصيل خوانده بود. اين پسران هشت چيز را در زيبايى كابل وصف و چهار چيز را در بدى كابل نكوهش كردند. هشت چيز زيبا در كابل: هواى خوشگوار، ميوه ى خوشمزه، زيبايى مردم، بزرگى بازار، شكوه بالا حصار، دادگسترى فرمانروايان و انار بى دانه بود. آنچه در كابل ناگوار شمرده شد: گرانى مواد غدايى، پاك كردن برف زمستان از بالاى بام هاى گلى، آلوده كردن جاده هاى كابل با گل - هنگام
آب خيزى رود كابل و بد اخلاقى بعضى از زن ها.
يك جاسوس هنگامى مى تواند كه در كارش كامياب باشد، تا با جغرافيايى كه در آن گام مى گذارد، تاريخ و فرهنگ مردم، حتا بيشتر از مردم همان منطقه، آشنا باشد. "الكساندر برنس" مى دانست كه دين اسلام مردم را از پشاور، تا بخارا پيوند داده بود. او در پشاور، پيش يكى از مردمان روحانى مى رود تا از او براى به انجام رسانيدن مأموريتش كمك بگيرد، اما به اين مرد نمى گويد كه جاسوس است و يا از بريتانيا آمده است. در عوض به مرد روحانى مى گويد كه بازرگان ارمنى ست و مى خواهد به بخارا سفر كند. مرد روحانى كه در بين مردم مسلمانى كه در طول راه "الكساندر برنس" قرار داردند، محبوبيت دارد و در شمار پيشواى بعضى از اين مردم است، به "الكساندر برنس" نامه هايى مى دهد به آدرس مردمان مهم، تا او را در سفرش يارى رسانند. ديدار با همچو مردى به "الكساندر
برنس" مى آموزد كه مى تواند از دين اسلام براى رسيدن به مقصدش استفاده كند. يعنى مى شود كه با آموختن چند آيت قرآن به آسانى خود را در لباس مرد روحانى جا زد و در پناه اسلام، همه جا در امن بود. روشن است كه پيش از او عده اى از جاسوس هاى بريتانيايى در لباس مرد روحانى و يا حكيم توانسته بودند، در اين مسير پر خطر گام بردارند و يكى دو تاى شان به نام ملا مردم را نماز بدهند.
"الكساندر برنس" تنها براى آشنايى با فرهنگ مردم پشاور، بسنده نشد. او در يادداشت هايش كه بايد به سازمان جاسوسى بريتانيا در لندن سپرده مى شد، شرح مفصل از دژ هاى نظامى به ويژه بالا حصار پشاور مى دهد و هم از مردمان بزرگ پشاور كه هر كدام، سپاه شخصى دارند، نام مى برد.
سياستمداران آن روز بريتانيا به دو دسته تقسيم شده بودند: يكى گروهى كه مى خواست از فتوحات موجود دفاع كند تا به چنگال دشمن نيفتد و دوم گروهى كه Forward Policy را پشتيبانى مى كردند. وايسراى هندوستان "لورد آكلند" پشتيبان Forward Policy بود و او روياى رسيدن به بخارا را در سر داشت، در حالى كه افسرانى چون "الكساندر برنس" كه در كار و
پيكار بودند، مى ديدند كه هيچ كشورى نمى تواند، تمام دنيا را زير سيطره اش در آورد، و بسيار امكان دارد كه اين پيشروى ها باعث شكست شود. اين گروه سرنگونى امپراتورى روم را نمونه اى از اين پيشروى هاى نا سنجيده مى شمردند.
References:
1- Eyre Lieut. Vincent Eyre, Retreat and Destruction of the British Army, January 1842.
2- Allen Charles, Soldier Sahib, Abacus, 2001.
3- Sale Lady, Disaster in Afghanistan, London 1843.
4- Lal Mohan, Life of The Amir Dost Mohammad Khan of Kabul, London, 1846.
5- Waller John H, Beyond the Khayber Pass, Random House, Ney York, 2002
6- Haughton John, With the Gurkas in Afghanistan, London, 1850.
7- Burnes Alexander, Travel into Bukhara, London, 1834.
|