اسكندر صاحب
بخش دوم
الكساندر برنس هنگامى كه در هندوستان بود، خلاف سرشت ديگر افسران بريتانيايى، در ظاهر با سپاهى (سرباز هندى)، روش خوبى داشت و چنين مى انديشيد كه در ميدان جنگ، زندگى يك افسر وابسته و يا در پيوند با سربازانش است و وفادارى يك سرباز مى تواند جان افسر را از مرگ نجات دهدد. اما مهربانى ظاهرى او به مردم محل چنين توجيه نشود كه او براى مردم اين كشور و كشور شان حسن نيت داشت. برنس همانند مكناتن، الفنستون، ميجر پاتنجر و ديگر افسران كمپنى هند شرقى در گسترش امپراتورى بريتانيا مى كوشيد و در اين راه اگر كشور هايى چون هندوستان و افغانستان تباه مى شدند، باكى نداشت. در ميان اين افسران برنس بيشتر خودخواه بود و براى رسيدن به مقصد به كشور هاى محل و مردم شان رحم نمى كرد. او حتا افسران بريتانيايى را كه سد راه پيشرفتش مى شدند كنار مى زد. يكى از اين افسران
مكناتن بود كه برنس خود را از رقيبان سرسخت او مى شمرد. خود خواهى اين دو مرد افغانستان را برباد داد.
برنس در آغاز آرزو داشت تا كمپنى شرقى او را به چين براى جاسوسى بفرستد، به گمان اين كه چين ارزش بيشتر در سياست لندن دارد، اما هنگامى كه والى بمبى از او خواست بجاى چين رهسپار بخارا شود، او اين مأموريت را براى بالا رفتن مقام پذيرفت و اين سفر سرنوشت او را با سرنوشت افغانستان پيوند زد. اما سفر بخارا براى برنس را كسى بالا تر از مقام والى بمبى پى ريزى كرده بود. اين شخص، نخست وزير بريتانيا "ديوك ويلينگتون" بود.
در سال ١٨٢٩ ميلادى مردى به نام "كرنيل دى ليسى ايوان"[1]، كتابى نوشت زير عنوان "امكانات هجوم بر هند بريتانوى" و اين كتاب در انگلستان به شهرت رسيد. اين كتاب بر دستگاه سياسى هندوستان اثر گذاست و پيامد آن چنين بود كه نخست وزير بريتانيا را برانگيخت تا براى نجات هندوستان از چنگال هجوم روس، جاسوسى را از هندوستان به بخارا فرستد. اين جاسوس بايد يكى از نخبگان سپاه هند بريتانوى مى بود و او وظيفه داشت كه تا اوضاع و احوال كشور هاى مسيرش را بررسى كند و ببيند كه تا چه حدى امكان هجوم روسيه بر هندوستان است. دولت هند بريتانوى كسى را بهتر از الكساندر برنس براى انجام اين كار نيافت.
هيچ مهاجمى نمى تواند كه بدون همكارى مردم كشورى كه به آن هجوم آورده، پايدار بماند. به طور نمونه عرب ها تا زمانى در پشت ديوار هاى كوهى كشور ما منتظر ماندند و نتوانستند پيشرفت كنند كه مردم كشور به اسلام گراييد و خود دروازه ى كشور را به روى عرب ها گشودند و حتا براى كاميابى آنها شمشير زدند. چنگيز هم پس از پيروزى هايش مردم محل را از خود مى ساخت و آنها را در سپاه خود شامل مى كرد. بريتانوى ها كه در سياست و آگاهى از تجربه هاى ديگران كم مانند هستند در جلب همكارى مردم هندوستان از هيچ وسيله اى دريغ نكردند. وقتى تأريخ هندوستان را مى خوانيم در مى يابيم كه در حقيقت هندوستان توسط خود مردم آن زير پرچم دولت بريتانيا آمده است. سياست "تفرقه بينداز و حكومت كن" بريتانيا در دنيا مشهور است. بريتانيايى ها دو برادر را كه مدعى اورنگ شاهى بودند، به جان
يكديگر مى انداختند، يكى را نخست پشتوانه مى شدند تا آن ديگر شكست بخورد و سپس اين كسى را كه با مدد بريتانيايى ها پيروز شده، هم از ميدان بيرون مى كشيدند و در فرجام كشورى به چنگال بريتانيايى ها مى افتد. هندوستان آن زمان كه از چندين كشور كوچك تشكيل شده بود توسط همين سياست زير سيطره ى دولت بريتانيا در آمد، اما دولت بريتانيا مى دانست كه تا چه حدى پيشرفت كند و در چه موردى از پيشرفتى كه باعث شكست مى شود جلوگيرى كند. اين جلوگيرى در پيشرفت در مورد پنجاب كه فرمانروايش رنجيت سينگ بود صدق مى كرد. بريتانيايى ها از ثروت سرشار پنجاب آگاه بودند اما در عين حال مى دانستند كه جنگ با رنجيت سينگ كه به شير پنجاب شهرت داشت، ممكن براى انگليس ها تباهى بياورد. خواننده بايد بداند كه در آن هنگام هندوستان فقط يكى از مستعمره هاى دولت بريتانيا بود و اين دولت نمى توانست با آن نفوس كمى كه داشت تمام مستعمره هاى خود را بى همكارى با
مردم اين مستعمره ها حفظ كند. پس سياست بريتانيا در برابر رنجيت سينگ در ظاهر سياست دوستانه بود و يا به گفته ى ديگر سياست "در انتظار فرصت مساعد نشستن". بريتانيايى ها مى دانستند كه اين فرصت مساعد به خودى خودش پديد خواهد آمد و آنها ثابت كردند كه چنين بود، زيرا پس از مرگ رنجيت فرمانروايى او از هم پاشيد و سپهسالاران وفادارش در پى حفظ قدرت، از بريتانيايى ها دعوت كردند تا به پنجاب يورش برد. بارى اين داستان را مى گذاريم در مبحثى كه پيرامون پنجاب است، بگنجد. برگردم به داستان روزى كه الكساندر برنس جوان با خادم وفادارش "موهن لال" هندوستانى عازم سفر پنجاب شد تا هديه ى گرانبهاى پادشاه بريتانيا را كه پنج اسپ بى همتا بود به رنجيت سينگ بدهد. سال پيش رنجيت سينگ شال هاى گران قيمت كشميرى را پادشاه بريتانيا فرستاده بود تا نمايانگر حسن نيت رنجيت باشد.
شير پنجاب كه اسپ، زن و ثروت را از همه چيز در دنيا ترجيح مى داد، در سياست روباه مكارى بود كه به آسانى دست بريتانيايى ها را مى توانست بخواند. او دانسته بود كه فرستادن پنج اسپ از جانب شخص امپراتور كه آفتاب در قلمروش غروب نمى كرد، سياستى براى پايدارى نفوذ بريتانيايى ها در هندوستان است و كارى با دوستى ندارد. رنجيت سينگ درك كرده بود كه بريتانيايى ها از سپاه منظم و با انضباط رنجيت آگاهى دارند و نمى توانند كه خيال هجوم به پنجاب را داشته باشند، زيرا كه شكست خود آنها ممكن بود. پس هنگامى كه اطمينان در پيروزى نيست، دروازه ى دوستى باز است. رنجيت سينگ به دوستى كشور پر قدرتى چون بريتانيا نياز داشت زيرا كه در همسايگى اين كشور، خطر هجوم افغانها و مراته ها به پنجاب برطرف شده بود. آخرين هجوم نافرجام از جانب افغانستان هنگام پادشاهى شاه زمان
اتفاق افتاد كه بريتانيايى ها با زرنگى برادر او محمود را بر انگيختند تا به جانب كابل بتازد و شاه زمان را بدون جنگ با سيك ها ناگزير به برگشت به كابل كند. پس از شاه زمان خطر جدى از جانب مراته ها و افغانها متوجه پنجاب نبود چون اين مردم در زير نفوذ بريتانيايى ها خُرد شده بودند.
ادامه دارد
|