نــُه (9) روز از زندانی شدن پدرم جنرال عبدالسلام ملکیار وکاکایم جنرال عبدالجبار ملکیار با میوندوال ودیگران گذشته بود، که پولیس های مؤظف بر دروازۀ منزل ما که در آن چند روز اعضای فامیل به شمول زنان واطفال را در منزل خود ما توقیف نموده بودند، از دم دَر رفتند وبه همۀ ما این احساس دست داد، که حقایق یکی پی دیگری به مقامات امنیتی روشن شده میرود؛ واطلاعات نادرست معاندین کارگر نیفتاده است . فکر میکردیم که عنقریب زندانیان آزاد وبه خانه بر می گردند. اما این امید واهی بود ویکروز هم دوام نکرد.
ساعت 8 شام نهم میزان، رادیو کابل خبرمرگ میوندوال را طی اعلامیۀ پرطمطراق اعلام نمود. این خبر مانند چکشی بر سر ما خورد. اعضای خانواده با اضطراب وسراسیمگی ا ز همدیگر می پرسیدیم که آیا ممکن است اشتباهی شده باشد؟ شاید این خبر حقیقت ئداشته باشد؟
دقایقی بعد با همان سراسیمگی تصمیم گرفتیم که به طرف خانۀ میوندوال در شهر نو روان شویم . وقتی آنجا رسیدیم، در لحظات اول، پولیس های مؤظف بر درخانۀ میوندوال مانع ورود ما ئشدند . اما بعد تر که اعضای فامیل یکی پس از دیگیر ی می رسیدند، به اثر هدایت کدام مقام از ورود مردان جلوگیری به عمل آمد.
وقتی داخل خانۀ میوندوال شدیم، خانم میوندوال وخواهر زاده اش غیات ملکیار، که برای دیدن جسد میوندوال به ولایت کابل احضار شده بودند، تازه برگشته بودند. آن شب وآن صحنه هر گز فراموشم نمی شود. خانم میوندوال چشمدیدهایش را از جسد میوندوال و پیشامدهای مامورین، بازگو میکرد. در جریان صحبت ها بالایش ضعف میامد . چندین بار حالت ضعف برایش دست داد وبیهوش شد. دیگران به سر و وری خود می زدند که مبادا سکتۀ قلبی نموده باشد. وقتی به حال میامد دنبالۀ قصه را میگرفت. در بین قصۀ چشم دیدهایش ، گاهی توقف میکرد وبطرف آسمان نگاه نموده صدا میکرد که:
" انتقامت را از خدا میخواهم . این نامردها تورا به نام ملاقات با داؤود خان بردند و این نتیجه ملاقات آنهاست ."
شب به همین ترتیب ادامه داشت. ساعتی بعد در حالی که اشک در چشمانش خشکیده بود ، ما را مخاطب قرار داده گفت، که آنها وعده کردند که جنازه را به دنبال من می فرستند. باید خانه را جمع وجور کرده وآمادگی بگیریم . اما درحالی که آن شب را تا صبح در انتظار ماندیم، ازفرستادن جنازه خبری نشد. فردای آن روزکه دونفر اعضای خانوده به ولایت مراجعه کردند تا از سرنوشت جنازه معلومات بگیرند، برایشان اخطار داده شد که دنبال این موضوع را نگیرند. در غیر آن فوری توقیف خواهند شد.
به این ترتیب به گفتۀ خانم میوندوال، " میوندوال از پیش ما گم شد " .
من صبح آن روز از پولیس های مؤظف منزل میوندوال با عذر وزاری اجازه خواستم که بگذارند به خانۀ خود بروم . گفتم چون شاگرد پوهنتون هستم، اگر ازینجا نروم از درس محروم میشوم. آنها خواهشم را قبول نمودند؛ اما بعدتر سختگیر شدند که درنتیجه عده یی از اعضای خانواد تا چندین هفته اجازۀ بیرون شدن از منزل میوندوال را نیافته وهمانجا قید ماندند.
یکی دو روز بعد ازین شب فراموش ناشدنی، اطلاع یافتم که یک تن از وطنداران غزنی به نام عبدالغنی که بحیث برقی درمحبس دهمزنگ کار میکرد، از روی احترام واخلاصی که مانند اکثر وطنداران اهل غزنی به پدرم داشتند، میخواهد با پذیرش خطرات ، پرز ه خطی از طرف پدرم از کوته قفلی محبس برای ما بیاورد. انتظار ما طولی نکشید و پرزه خط پدرم به دست من رسید. پی از گرفتن خط ، داخل اتاقی شده، در را قفل کرده و پرزه را باز کردم.
این خط بالای زرورق داخل قطی سگرت که یک طرف آن سفید وقابل نوشتن وطرف دیگر آن جلاداراست، با نوک سوختۀ چوب گوگرد نوشته شده بود. این نامه بعوض سلام وپرسان، با خدا حافظی شروع شده بود. من آن پرزه رابرای چندین سال در کابل نزد خود داشتم وآن چند جمله را تاهنوز بخاطر دارم. متن پرزۀ پدرم اینطور بود :
« عزیزانم ، شما را به خدا میسپارم. من ممکن تا رسیدن این خط بدست شما زنده نباشم. تقریبا یک هفته میشود که تحت شدید ترین شکنجه ها قراردارم. ازمن میخواهند چیزی بنویسم که از آن اطلاع ندارم. دیگر مقاومت برایم نمانده خداحافظ تان . »
چون کاغذ کوچک بود وبیشتر جای نداشت؛ نامه در آن مختصر نوشته شده بود. با خواندن این جملات ، خانه دور سرم چرخ میخورد. نمیدانستم با کی از آن صحبت نمایم. جرأت نمیکردم که پرزه رابه مادر وخواهرم در میان بگذارم. دقایق بعد که برادرم رؤوف ملکیار از بیرون به منزل آمد، پرزه را برای او نشان دادم و هر دوی ما بطرف کارتۀ 4 روان شدیم . بعد از یکجا شدن با پسر کاکایم، عمر ملکیار، دوباره به راه افتاده وبرای چندین ساعت در سرکهای کابل مضطرب وسرگردان می گشتیم. موضوع مهم پنهان نگهداشتن پرزه خط نیز بود. چون اطلاعیۀ پرزه که در دست ما بود، خود یک جرم بود وهم ممکن سبب بربادی وطندار ما عبدالغنی برقی هم میگردید. واگر موضوع را مخفی نگه میداشتیم ، نتیجۀ شکنجه های مرگ آور درحق پدرم معلو م بود.بالاخره تصمیم گرفتیم که موضوع را به داکتر صاحب مجید سراج که از جملۀ اقارب ما بود بگوئیم . بدون اینکه از پرزۀ در دست
داشته چیزی گفته شود. برادرم رؤوف ملکیار داخل خانۀ داکتر صاحب مجید سراج شده جریان تحقیق را به اطلاع ایشان رسانید. چون میدانستیم که داکتر صاحب با سردار نعیم خان بسیار نزدیک است . برادرم رؤوف از او خواهش نمود که جریان ونوع تحقیقات وشکنجه ها را قبل از تلف شدن زندانی ها به اطلاع سردار نعیم خان برساند. اما ندانستیم که گپ به کجا رسید وچه تأثیری کرد .
نامۀ مخفی دیگری، حدود یک هفته بعد از زندان رسید وحاکی از آن بود که تحقیقات فعلا ً خاتمه یافته است .
با وجود آنکه هیأت تحقیق به هدف شان که گرفتن اقرار اجباری بود، نرسیده بودند، با آن هم، پدرم جنرال عبداسلام ملکیار، محکوم به پنج سال زندان شد و تا آخز رژیم داؤود دخان درزندان ماند. وهم در جملۀ مجازات اعلام ناشده ،اخراج برادرم رؤوف ملکیار ازاکادمی پولیس بود، که سال آخر اکادمی را به پایان میرسانید .ا ما نظر به لزوم دید مقامات بالا از تحصیل محروم گردید.
درین ایام، برعلاوۀ تشویش های دیگر، مشکلات اقتصادی همه را درمضیقه قرارداده بود. بمنظور مقابله با مشکل اقتصادی ، چاره را درآن دیدیم که با رفتن به غزنی وفروش املاک موروثی ممکن موقتا ً ازین مضیقه خلاص شویم. اما تشویش آن میرفت که رفتن به غزنی باعث بهانه گیری ودردسر بیشتر برای فامیل گردد. تصمیم گرفته شد که من به نمایندگی از فامیل ، نزد قدیر نورستانی قومندان ژاندارم وپولیس رفته اجازۀ رفتن به غزنی را بگیرم .
من وقتی داخل اتاق انتظار
قوماندان شدم، ضابط امر ویا یاورقوماندان یک شخص فربه به نام همایون با یونیفرم، پشت میزکار نشسته بود وبا زشتیی مخصوصی، علت آمدن هر کدام رامی پرسید. من در جملۀ چهار تن دیگر دراتاق انتظار نشسته بودم، که شخصی تازه وارد شد، همایون یاور از جایش پرید و بدون سوال وجواب به سیلی زدن ولگد زدن شخص تازه وارد شروع کرد. وحین زدن او را چاپلوس و پدر لعنت صدا میکرد. من که از مشاهدۀ این حالت هیجان زده شده بودم ، نمیدانستم که انتظار بکشم ویانه ؟ فکر میکردم که نشود من هم با همین سرنوشت در اتاق قدیر نورستانی دچار شوم . حیران بودم که اگر آهسته از آنجا خارج شده وپشت سر خود را هم نگاه نکنم، ویا چطور . هنوزمصروف این افکاربودم که شخص لت خورده از اتاق برآمد وهمایون یاور لباشس را جمع وجور کرد. و درحالیکه هنوز هم دشنام میداد ، پشت میز کارش نشست .
چند دقیقه بعد دروازه باز شد ومرا به داخل اتاق کار قدیر نورستانی رهنمایی کردند. قدیر نورستانی که با سر تراشیده ویا ماشین کرده اش ، شباهت به داؤود خان پیدا کرده بود، مرا به نشستن اشاره کرد وعلت آمدنم را پرسید. که بطور خلاصه برایش بیان کردم. بعد از لحظاتی چرت زدن برایم گفت ، رفتن تان به غزنی کدام مانع ندارد، اما متوجه باشید که درمحیط هر نوع گپها زده میشود وشما باید متوجه گپهایتان باشید.
بعد از آنکه نصحیت ها وگوشزد هایش تمام شد، از رَوَکِ میز کارش یک دوسیه نازک را کشیده روی میز انداخت وگفت خودتان ببینید که برایتان معلوم شود. من دوسیه راباز کردم ودر آن تخمینا ً 6 قطعه عکس را دیدم که جسد مرحوم میوندوال را در اتاق محبس دهمزنگ نشان میداد. جسد میوندوال در وسط اتاق روی یک قالینچه دیده میشد. از دیوار وکلکین بسیار فاصله داشت. طرف دیگر اتاق یک توشک خورد دیده میشد. دریکی از عکس ها، کلکین باز شده و دور پلۀ کلکین یک روی جایی سفید دورداده شده وگره خورده بود. من درحالیکه به عکس ها نگا میکردم متوجه یکی از صحنه سازی های احمقانۀ شان شدم . همینکه خواستم با یک نوع هیجان انگشت خویش را طرف آن عکس ببرم ، زود متوجه شده ، ازین حرکت خود داری نمودم وبا گفتن بل صاحب، دوسیه را بستم. آنچه را که در آن عکس متوجه شدم کمربند بالاپوش خواب بود که دریک عکس بطول مکمل آن تقریبا ً یک متر روی زمین
افتاده بود، و در عکس دیگر، همین کمربند نصف شده بود. که یک نصف بصورت طولانی ونصف دیگر آن بصورت حلقه شده روی زمین افتاده بود. چون متوجه این تناقض نشده بودند ، سهواً هر دو را دریک دوسیه گذاشته بودند. همچنان صحنه سازی متناقض دیگری نیز نموده بودند. در حالیکه شام خبر دهی به خانم میوندوال، گفته بودند که میوندوال در پایۀ چارپایی خود را کشته است، ( صدیق واحدی درسال 2004 ضمن مصاحبه یی هم همین مطلب را تکرارا ً بیان کرد ) اما در عکسها ، صحنه سازی برای میوندوال در کلکین اتاق صورت گرفته بود.
درآن عکسها مرحوم میوندوال پیراهن وتنبان وطنی به تن داشت وبالای آن یک جاکت پشمی پوشیده بود که سی ویک سال بعدترهمین جاکت پشمی بعد از پیدا کردن محل دفن وباز کردن قبر در تشخیص وتثبیت جسد آن مرحوم ما را یاری نمود که در صفحات بعد تفصیل آن میاید.
تثبیت محل دفن میوندوال شهید
جریان چگونگی تثبیت وتعیین محل دفن میوندوال شهید را از منزل او آغاز میکنم .
حدود یک هفته بعد از شهادت میوندوال، صدیق واحدی سرمامور پولیس ولایت کابل به منزل شان آمده، لباس هایی را که یک روز پیش از شهادت او، عیسی نورزاد برده بود، واپس آورد. حینی که لباس ها را تسلیم می نمود، خانم میوندوال از او پرسید که جنازۀ میوندوال را به کجا بردید؟ نامبرده جواب داد که پشت این موضوع نگردید. بعد از اصرار و زاری خانم میوندوال ، واحدی گفته بود که دریکی از قبرستان های بزرگ شهر کابل دفن شد.
خانم غمدیدۀ میوندوال ایام دشواری را میگذراند. مدت چهارونیم ما در توقیف ِ خانه به سر برد. در حالیکه با مشکلات شدید اقتصادی مواجه بود، همه روزه با جلب های مکرر ولایت کابل وناحیه های شاروالی دست وگریبان بود. او رابرای پرداخت پول صفایی ومالیات دارایی ها یی که میوندوال همه را قبلا ً وقف معارف کشور کرده بود، اذیت میکردند. آن دارایی های وقف شده را ضبط شده معامله میکردند تا ذکر خیری هم از او نشده باشد. مهمتر ازین ها مشکلات مریضی و صحی بود که در اوایل نسبت توقیف در خانه، قادر به دیدن داکتر نبود. داکتر ها هم از آمدن به منزل ایشان اجتناب میکردند. درین مورد، اخیرا ً در شمارۀ 117 مجلۀ آیینۀ افغانستان مؤرخۀ جنوری 2010ع . در خاطرات داکتر عبدیانی چنین خواندم :
« در زمان ریاست جمهوری داؤود خان، بعد از اعلان گرفتاری میوندوال ، یکروز به امر قوماندان ژاندارم وپولیس ( عبدالقدیر نورستانی ) به آن قوماندانی احضار شدم . قدیر نورستانی از روک میز خود یک تعداد نسخه ها را بیرون کشید و به من پیش کرد ه پرسید که داکتر صاحب اینها از شماست ؟ بعد از دیدن آنها گفتم بلی این نسخه هایی من است . پرسید شما با میوندوال چه ارتباطی داشتید؟ گفتم جناب قو ماندان صاحب من یک داکتر هستم . واین چنین نسخه ها درخانه های مردم یافت میشود. من فقط وظیفۀ طبابت خود را اجرأ کرده ام وبس. نورستانی سر خود را پائین انداخته بعد از چندی مکث روبمن کرده گفت که داکتر صاحب، چون شما را شخصا ً میشناسم ، میدانم در دسیسه دست ندارید، وگرنه شدیدا ً بازخواست میشد.
قبل از کودتا همه فامیل نورستانی برای تداوی نزد من میامدند ، از آن سبب مرا میشناخت. وبا دریافت نسخه هایم در منزل میوندوال مرا تکلیف نداد. بعد از مرگ میوندوال صاحب، من برای تداوی خانم محترمۀ شان تویط پولیس به خانۀ ایشان میرفتم ویا اینکه به معاینه خانه میامدند تا که تکرار توسط قوماندان صاحب نورستانی از تداوی خانم میوندوال منع شدم.
سطور بالا گویای شمه ای از اذیت ها وآزار هایی بود که در حق بیوۀ شهید میوندوال بری چندین سال دوام داشت .
بعد از چهارونیم ماه توقیف ِ خانه، خانم میوندوال با خواهر ش حمیده ملکیار ، وگاهی با نیک رسولی برادرزادۀ میوندوال ، به قبرستان های مختلف سرزده، سراغ مدفن آن شهید را میگرفتند. چون مطابق آوازه ها وافواهات شهدای صالحین بیشتر مورد نظر واقع شده بود، هفته وار به آنجا رفته واز کارکنان ومردم نواحی آن، در مورد جویا میشدند. این تلاشها وکوشش ها یک ونیم سال دوام داشت تا روزی یک شخص دلسوز به بنام محمد ایوب ، که بحیث مجاور مقبرۀ میر صاحب قصاب کوچه در صد قدمی زیارت تمیم انصاروظیفه داشت به آنها نزدیک شده میگوید که شمارا چندین ماه است می بینم ومیدانم دنبال چه میگردید، لطفا ً بگوئید چه قرابتی با آن شهید دارید؟ وقتی در جواب می شنود که خانم او، دلش سوخته میگوید: اینجا مخبر های حکومت همیشه است . من با شما زیاد صحبت نمی توانم. صرف مرا از دور زیر نظرداشته باشید. یک شرینی راز جیب بیرون آورده میگوید که
وقتی این شرینی را به زمین انداختم ، همان نقطه محل دفن شوهر شما است.
به این ترتیب با دلسوزی آن انسان شریف سر نخی به دست آمد.
در روزها وهفته های بعد که خانم میوندوال برای دعا به آن محل میرفت، با یک شخص بسیار زشت وخشن بنام حاجی ظاهر که مجاور ویا متولی زیارت تمیم انصار بود، مواجه میشد. به گواهی مردم محل این شخص با ضبط احوالات ارتباط داشت . همه از او خوف ونفرت داشتند. او هر گز نمی گذاشت ک خانم میوندوال در نزدیکی آن محل زیر درختی نشسته دم راست نموده ودعا کند؛ بلکه با دشنام وتهدید این خانم غمدیده را میراند. خانم میوند وال وخواهرش همین محل را با نشانی قبر های نزدیک به آن بخاطر سپرده ، و دل به آن خوش کرده بودند که اقلا ٌ از دور میتوانند گاهگاهی دعا کنند.
با کودتای ثور، قدرت بدست کسانی افتاد که مستقیما ً در ساختن دسیسه علیه میوندوال سهیم بودند. درست بیاد دارم که پس از آمدن قشون سرخ ورسیدن پرچمی ها به قدرت ، وقتی اعلام عفو عمومی زندنیان سیاسی از رادیوپخش گردید، در آخر اعلامیه گفته شد، که به استثنای گروپ میوندوال . این موقف خصمانه بیانگر آن بود که بر محکومیت آنها باردیگر مهر تایید گذاشتند ونیت شوم شان را برملا ساختند. در حالیکه گروپ میوندوال به اتهام توطئه علیه رژیم داؤود خان محکوم ومجازات شده بودند. یعنی همان رژیمی که از طرف پرچمی ها وخلقی ها چند ماه قبل با قتل صدها نفرسقوط داده شده بود. اینکه متهمین دوران گذشته هنوز هم مورد غضب رژیم کودتای بعدی است چی را میرساند؟
خانم میوندال که با یأس وناامیدی روز افزون به مرض نفس تنگی شدید مبتلا شده بود، با قبول خطرات خود را ازراه غزنی ومقر به پاکستان رسانید وبعد از دو سال زندگی در پاکستان به امریکا مهاجرت نمود ودر سال 1992 در کلیفرنیا وفات یافت. مرحومه صاحب فرزند نبود اما همه را مانند فرزندان خود دوست میداشت. یکی از آرزوها ووصیت هایش این بود که روزی محل دفن شهید میوندوال تشخیص شود. تا دشمنان وطن که قصد گم کردن او را دارند، به آرزوی خودنرسند.
با توجه به این توصیه و تشویق فامیل و دوستان، من ( داؤود ملکیارنویسندۀ این سطور ) با عمه ام ؛ حمیده ملکیار که به سن کهولت رسیده بود، درسال 2004.ع. عازم افغانستان شدیم ، تا آن محل را قبل ازینکه آخرین شاهد ازین دنیا برود، نشانی وتثبیت نماییم .
در روز دوم رسیدن به افغانستان به قبرستان شهدای صالحین رفتیم. حمیده ملکیار پس از چند دقیقه با مراجعه به یادداشت ها وحافظه ودیدن موقعیت قبرهای اطراف، محل را بصورت تخمینی برایم نشان داد که از آن عکسبرداری واندازه گیری نمودم. اما نمیتوانستم به اساس گزارش یک شاهد ، آن هم پس از گذشت سی ویک سال ، صد درصد مطمین باشم . لذا دنبال کارکنان قبرستان افتاده وبا آنها صحبت هایی به عمل آوردم. اکثر پدران آنها که درین قبرستان کار می نمودند فوت شده بودند. محمد ایوب همان شخص دلسوز که هنوز هم زنده بود،خیره خیره طرف ما نگاه میکرد وگپ نمی زد. بعد از پرسان وجویان فهمیدم که به مرضAlziemer یا فراموشی حافظه مبتلا شده وحتی از شناخت اعضای فامیل خود نیزعاجز است. یگانه شخص مسن از آن زمان همان حاجی ظاهر بود که هنوز هم متولی زیارت تمیم انصارو دراولین
ملاقات با همان زشت خویی همیشگی با ما برخورد کرد.
برای چند هفته کارم پیشرفتی نداشت . تا اینکه ضمن صحبت یک تن از خویشاوندان مقیم کابل، از پاچا سرباز بحیث دوست وآشنای خودیاد کرد. میدانستم که پاچا سربازکه در اوایل کودتای 26 سرطان قوماندان امنیۀ ولایت کابل بود، اطلاعات بسیاری در مورد مرگ ومحل دفن میوندوال دارد. فورا ً از او خواهش کردم که اگر میسر باشد ، پاچا سرباز را دعوت کند. اما ازهدف من برای او چیزی نگوید .
چند روز بعد پاچا سرباز آمد ومرا به حیث مهمانی که از خارج آمده است به او معرفی کردند. صحبت ها از هرطرف به میان آمد. پاچا سرباز که به نظرم آدم پر حرفی بود، بدون کدام سوال وجواب به کارنامه ونقش خودش در کودتای 26 سرطان ونزدیکی اش با داؤود خان سخن میگفت. یکی از قصه هایش این بود که در چهارماه اول جمهوریت که قوماندان امنیۀ ولایت کابل بود، سر چهارصد جوان را تراشیده شده بود. وقتی از او پرسیدم که جرم آن جوانها چی بود ؟ گفت ،جرم مهم نبود . از تخلف ترافیکی گرفته تا گشت وگزار پیش مکاتب دختر ها کافی بود که سرشان را تراش میکردم. اما شش ماه بعد از نظر افتادم وبه اطراف تبدیل شدم . شاید از بخت بد، سر کدام بچۀ سردار را تراشیده بودم.
از پاچا سرباز پرسیدم که در وقت قوماندانی شما قضیۀ میوندوال پیش آمد، شما از آن چه بیاد دارید ؟ در جوابم گفت که میوندوال یک شخص بسار فهیمده بود، اما افسوس که تلف شد.
پرسیدم چگونه تلف شد؟ گفت، درست نمیدانم اما کمونیستها مخالف او بودند و ممکن همین ها او را کشته باشند. اما بما گفتند که خود کشی کرده است .
از سرباز پرسیدم درحالیکه میگویید ممکن است کموئیست ها او را کشته باشند ، چطور شما به خانمش در ولایت کابل گفته بودید که شوهر تان خاینانه در پایه چار پایی خود کشی کرده ؟ سرباز قسم یاد کرده گفت که این سخنان را صدیق واحدی به خانم میوندوال گفت . من جرأت گفتن به خانمش را نداشتم . به انگلیسی از صدیق واحدی خواستم که تو بگو. واو این جمله را گفت.
از سرباز پرسیدم که در آن شب کی در ولایت کابل با شما بود؟
سرباز گفت : صدیق واحدی ، عیسی نورزاد خسربرۀ قددیرخان ویکی دو نفر دیگر که بیادم نیست .
سوال کردم که پس از نشان دادن جسد میوندوال به خانمش ، گفتید که فعلا ًخانه بروید، ما جنازه را بدنبال تان روانه می کنیم . درحالیکه این قصد را نداشتید ؟
سرباز در پاسخ گفت، که بلی ما برای آرام کردن خانمش که بسیار بی طاقتی میکرد، این وعده را کردیم . در حالیکه برای ما هدایت داده شده بود که جنازه را به فامیلش تسلیم نکنیم.
از سرباز پرسیدم که هدایت از کجا به شما رسیده بود؟ در جواب گفت که از طرف حسن شرق و وزیر داخله هدایت آمده بود .
قابل یاد آوری میدانم که بعد از طرح این سوالها وگفت وشنید ها وکنجکاوی های من ، سرباز که ناراحت به نظر میرسید، از من پرسید که شما چه ارتباطی با میوندوال دارید .
بعد از معرفی مفصل خویش ، از او پرسیدم که جنازۀ میوندوال را کجا بردید؟ سرباز گفت که جنازه را در شهدای صالحین دفن کردیم اما من درین قضیه هیچ دخالت وغرضی نداشتم. فکر نکنید که من پنهان کاری میکنم . من در ولایت کابل و در وقت دفن میوندوال حاضر بودم.
به سرباز اطمینان د ادم که به حرف های او اعتماد دارم. و درین قضیه هیچ تقصیری متوجه ایشان نیست . اما میخواهم که محل دفن رابرایم نشان بدهید.
سرباز گفت که چون درین قضیه وجدانم پاک است ، هیچ باکی ندارم که آن محل را درآینده به شما نشان بدهم. من فوری به سرباز گفتم ، برای اینکه مطمین شوم باکی ندارید، و وجدان پاکی دارید همین حالا با من بروید. در حالیکه از اصرار من خوشش نیامده بود، با سردی قبول کرد.
پس از دریافت موافقت او، من به خانمم نادیه ملکیارکه در سفر کابل با من بود صدا زده گفتم که فوری با کمرۀ ویدیو آمادۀ رفتن به قبرستان شود.
دقایقی بعد با دوست دریور ما حاجی امین الله و سرباز روانه قبرستان شهدای صلحین شدیم .
وقتی به شهدای صالحین رسیدیم، سرباز گفت که موتر را دریک صد متری زیارت متوقف کنید. او از موتر پیاده شده بالای سرک باریک بطرف زیارت تمیم انصار روان شد. من بدنبال او با کمرۀ ویدیو مصروف ثبت شدم. وقتی به هفتاد قدمی زیارت رسیدیم ،سرباز متوقف شده بطرف چپ اشاره کرده گفت که ازین جا حدود پانزده قدم دور تر قبر کنده شده بود. از او خواستم که به آنطرف برود. بعد از رفتن پانزده یا شانزده قدم به قبرهایی رسیدیم که دارای لوحۀ سنگ بود. چون سی ویک سال از آن تاریخ میگذشت، وپاچا سرباز طبق گفتۀ خودش درین مدت به این منطقه نیامده بود، محل را بصورت دقیق نمی توانست تعیین نماید. اما میدانستم که در چند متری نقطه ای قرارداریم که محمد ایوب سی ویک سال قبل با انداختن شرینی روی آن ، به خانم میوندوال نشان داده بود. وما آن نقطه را چند هفته قبل دقیقا ً نشانی کرده بودیم . حالا با قرار داشتن سرباز به حیث یک شاهد
عینی در محل ، بصورت تقریبی مطمین شده بودم که همان محل تائید میشد.
بعد از چند دقیقه بالا وپائین رفتن، با پاچا سرباز مصاحبۀ ویدیویی کوتاهی در همان محل انجام دادم.
از سرباز پرسیدم ، در شب دفن میوندوال ، با کی اینجا آمدید؟
سرباز در جواب گفت : با صدیق واحدی، یک صاحب منصب دیگر به نام ربی ، وهم چند نفر افراد پولیس با جیسد که در موتر دیگر بود.
پرسیدم ، جسد را چگونه دفن کردید؟ سرباز گفت به کمک پولیس ها و دونفر کارکنان قبرستان در ساعت او ل صبح ده میزان جنازه را دفن کردیم .
سوال کردم که میوندوال مرحوم در وقت دفن چه لباسی به تن داشت؟ سرباز گفت، پیراهن وتنبان افغانی رنگ تیره وبالای آن یک جاکت پشمی برتن داشت که با همان لباس دفن شد. سوال کردم که تاآخرکار در اینجا بودید؟ گفت بلی، تا ختم کار بودم. از او پرسیدم که بعد ازدفن در مورد قبر چه هدایت دادید؟ سرباز گفت ، چون به ما هدایت داده شده بود که قبر میوندوال باید شناخته نشود، چنان قبری باید ساخته شود که گویا یک دختر خورد سال در آن دفن است، ما هم مطابق همان هدایت قبر رادرست کردیم .
پس ازین جریان وسوال وجواب، از سرباز تشکر نموده واو را تا منزلش در مکرورویان همراهی کردم.
چون به هدف بسیارنزدیک شده بودم در روز های بعد دوباره دنبال کارکنان قبرستان رفتم وبا نیاز محمد که حدود 45 سال داشت، وپدرش صوفی نور محمد سال ها قبل گلکار قبرستان شهدای صالحین بود، آشنا شدم وبزودی دریافتم که پدرش در وقت دفن میوندوال ، حاضر بوده وبا حاجی ظاهر وپولیس های ولایت کابل کمک کرده بود. نیازمحمد را یک آدم ساده وصادق یافتم. در اوایل نمیخواست صحبت کند. اما بااصرار مکررووعدۀ پرداخت پول ، بلاخره یک روز احساساتی شده گفت که، برادر یک پول تان برمن حرام. ما مردم غریب وبیچاره هستیم و زور این گپ ها را نداریم و اولاد دار هستیم ونمی خواهم به بلا برویم . اما بالای تو اعتبار دارم ، میدانم که آدم حکومتی نیستی . وبرایم نقصی نخواهی رساند .
پس ازین صحبت ها، برایم وعده کرد که یک روز که حاجی ظاهر اینطرف ها نباشد، همان جا را که پدرم صوفی نور محمد به من گفته برایت نشان میدهم.
از نیاز محمد پرسیدم که پدرت چطور یقین داشت که آن جا یی که تو میگویی، محل دفن میوندوال است ؟ نیازمحمد در جوابم کفت همان شب پدرم با حاجی ظاهر قبر را کنده بود، ودر وقت دفن حاضر بود . نیاز محمد چنین ادامه داد: در آنوقت خودم یک جوان سیزده ویا چهارده ساله بودم . خانۀ ما در بین بازار پائین قبرستان واقع بود. شب پشت پدرم آمدند که همان شب قبری را کنده وآماده کند. اوایل صبح که برای نماز برامدم یک موتر ترپالی( ترپال دار) ، تیر شد، فهمیدم که پدرم رابرای چه خواسته بودند. پدرم چند سال بعد ، محل دفن رابه من نشان داد وگفت، بخاطر داشته باشی که اینجا همان صدراعظم شهید دفن است. اما بکسی نگویی، که مامورین حکومت ما را تهدید کردند که از دهن تان نبراید .
دو روز بعد با دریور حاجی امین الله، نیاز محمد و دو نفر دستیاران او به محل حاضر شدیم . نیاز محمد بدون تعلل به طرف یک توتۀ زمین هموار وبی نشان رفته پایش را کوبید وگفت : اینجاست .
این محل دقیقا ً همان نقطه ای بود که محمد ایوب سی ویک سال پیشتر با انداختن یک دانه شرینی نشان داده بود.
حال که به نقطۀ پایان رسیده بودم ، میخواستم مطمین شوم . از دریور امین الله پرسیدم که چطور میتوانیم صد درصد یقین داشته باشیم ؟
امین الله بازیرکی جواب داد که نیاز محمد آدم جوانمرد است . برای اینکه گپ خود را ثابت کند، میتواند قبر را برای ما باز کند.
نیاز محمد بعد ازیک مکث صدا کرد : کیست که بچۀ مرد نیست .
با این گفته به دونفر همکارش هدایت داد که شروع به کندن وبازکردن قبر کنند. سه نفر مصروف بازکردن قبر شدند. بعد از یک ساعت و نیم که یک تخته سنگ معلوم شد، مرا صدا زده گفتند که : حالا باورت شد که اینجا قبر است ؟
با خوشی ورضایت گفتم که شما درست میگفتید ، لطفا ادامه بدهید . . .
ادامه دارد |