6.بال
پنجم
الکتریستهی عجیبی مرا فرو برد. میسوختم و سپید میشدم. بر بال موجهای
ناآشنا قدم میزدم. آتش سوزی ادامه داد و او هم داشت. این محروقات
نامریی طی زمانهها با میلیونها جسم و پوست که برای خود انتخاب نموده بود،
به درونم انبار میشد و اکنون این بلوطم میسوخت و شعله میداد.
چشم
باز کردم، دوباره گوهر بود. او بر پل رازها میایستاد، میگفت و میسوخت،
میگفت و میسوخت...او با شعلههای جانش تا به قلهای کوه هستی عشق قد کشید
و سوخته «شده» هایش را تماشا میکرد او تاریخش را میسرود و دیوان
خاطرههایش را ورق میزد.
«
برادر این دفترچۀ منست و مینوازد. کلبۀ کاغذی آرامگاه من! وقتی این فضا را
بو میکشم یا لمس میکنم؛ به خدا میرسم. آه، این دفتر عقل من است، من در
این قطعه کاغذ به سر میبرم. بیا صفحهیی از یادداشتهایم را میگشایم:
«امروز
را در «داچا» گذشتاندم. معلم رسم «ناتاشا پطروفنا» مرا با خودش برده بود.
شوهرش هم بود. او یک دختر داشت؛ «ناتالینا پطروفنا» تازه دوازده ساله
شدهاست. من پانزده سالهام، همین را در شناسنامهام در دفتر مکتب
«انترنات» برایم نوشتهاست. پانزده ساله یعنی که بچه خام است، حق
مشروبنوشی و داشتن دوستدختر را ندارد. و من جوان شدهام. چیزی در من شدت
میگیرد. احساسات و هیجانهایم سرعت مییابند. آن زنبورها رفته
اند. اینها حشرههای دیگری اند که درونم سبز میشوند. قد میکشند و
نعره میزنند و برای خود وطن میخواهند. یک نیروی عجیب مرا میخنداند و
سرگردانم میکند. دلم بود دخترک را در آغوش بگیرم بعد که هرچه میشد،
میشد!
طرفش
رفتم که معلم آمد. دستهایم را در دستهایش گرفت، بوسید و به سینههایش زد.
رویم گرم شد، سرم چرخ خورد، سینههای معلم رویم را داغ ساخت. خیال میکردم
کوهی را قرت دادهام. خیال کردم همه
چیزم
را سر معلم بریزم که رها شوم!
دیدم
این لحظه هم تمام میشود. معلم من و ناتالینا را اجازه داد که در حوض
آببازی بکنیم. ما میدویدیم که مادر از عقب«اششششش...»صدا زد. گوشهایم
صدای زنبورها را داشت. معلم کلکش را بر لبهای بستهاش گرفت و چشمهایش در
دشت درون جانم سرگردان خیز میزدند و همانجا شعله میکشیدند و میسوختند.
من حس کردم؛ زمین چیزی میگفت«چه اسپی، چه مستی...نه، هنوز نشده است!»
چشمهای معلم عرق کرد، شوهرش گفت:«بچهها کارهای خوب میکنند. آنها
میدانند که فقط با هم دوست باشند... درست گفتم!»
ما
یک«هاااااااا» زدیم. معلم زیباییش را بهسوی ما شلیک کرد:«بروید.»
پدر و
مادر جابهجا ماندند و ما تنهای تنها شدیم. باز در میان حوض در آببازی
بودیم. آب تا نافم میرسید. عجب دیوانهگی از من سرزد، در آب معلق زدم. آب
داخل دهن، بینی و گوشهایم رفت و من دوباره آب را با دهان پف کردم، دوباره
زیر آب رفتم. آهو فرشتهیی یافتم، گم شدم. خدایم همین بود.
فاصلههای خود و دختر و خدا را گم کردم. ماهی بودم، شیرجه زدم.
آب
شیرگرمک شد، بوی گلهای سوخته را میداد، و من تشنه بودم. من گرگ شدم،
میخواستم بره بخورم. دلم بود که از این زاغ سیاه که درونم قاغ قاغ میزد،
خالی شوم. دوباره او را از آب یافتم، گرفتم. با هم زور زدیم. او میخندید،
چیغ میزد، و رعشهی مرا لرزاند.
پدرش
آمد چشمهایش را بالا آورد. او کاملاً خودش بود. یک مرد تمام قد، بلند،
گوشتی، با موهای جوگندمی ولی من فقط چشمهایش را داشتم. از آنجا صدایش را
شنیدم. در خیالم میآمد چشمهایش از خدای خشمگین است و میگوید:«گوخر،
بتو نمی دهم؛ زور داری؛ به تو نمی دهم؟!»
ناتالینا از دستم رفت. آب را مشت زدم، جانم آتش گرفت، شعله کشید. آب زورش
نرسید و من جایی از تنم را دندان میگرفتم که نمی شناختم. دستهایم افتادند
و آب از سر و رویم سنگین سنگین پایین میآمد من لچ شدم! ناتالینا چشمهایش
را به آب و حوض و آن مستی نیمه سوخته دوخت. او پدر و مادر را به این گپ
میفهماند که غرق شده بود و «گوخر» او را بالا میکشید، ولی زورش را نداشت
و او از بچهگیش جیغ زد.
چیزی
از تنم برآمد و من سبک شدم. یک نفس راحت کشیدم. چند ثانیه ماندم...ثانیهها
رفتند 1، 2، 3، 4...8. تعجب کردم من هشت بهشت را یافته بودم. من پر از هشت
بهشت بودم! دیدم کسی چیزی نمیداند. سرد و خموش از حوض برآمدم. گپ نمیزدم
و درون گلو، گوشها و چشم هایم پٌر از دود و باروت و گِل سرشوی بود. داچا
جای زیبایی است. فکر کردم که آدم ها خواب هشت بهشت را آنجا میبینند. من
زاغ بودم، پیامبر غم! از آنجا بریدم و به زمین آمدم و آن موج موسیقی که
در حجم آب آن اقیانوس کوچک شدم و سرودم و تماشایش کردم؛ همه کاغذ شد و به
صفحهیی از کتاب درسی «چایکوفسکی» رفت.
من
درون مایع رو به سرد شدن سراب گیر کرده بودم. زن و شوهر گوشتهای سرخ شدۀ
همان زاغ را کباب کرده با دو بوتل ودکا خوردند. برای من و ناتالینا چند
گیلاس بیر دادند و من این همه لحظه را درون سرابها
نفس میکشیدم و چشمهایم چایکوفسکی را روی صحفۀ
روزنامۀ «پراودا» خط میزد.
عصر
روز بود و من پهلوی پدر ناتالینا که موتر ماسکویچ رنگورو رفتهاش را
میراند، درون سراب هایم نشسته و با آنها در سفر بودم. او و مادرش در سیت
عقب بودند. ناتالینا با هوشیاریی که داشت، بدون آن که کسی ببیند یا من
ببینم، یا باورم شود، از عقب چندکم میگرفت، موهایم را میکشید و -مانند
پرندهیی که دانهیی در گلویش گیر کرده باشد میخندید- باز رها می ساخت و
خاموش میشد، و من درون سرب سراب ها نفسک میزدم.
یک وقت موتر توقف کرد. چهارراه بود. در وسط چهارراه در بین فوارههای پودری
آبرنگ لینن قد کشیده بود، پدر و مادر و ناتالینا پیش و من در عقب.
لینن
با تن پولادینش ایستاده بود و کتاب بیانیه پس از مرگ را دیکته میکرد. من
به چشمهایش دیدم. لحظهیی دیدم. چشمانش چکش خورده بود. به خود لرزیدم.
تازه به یادم آمد که سرب مرا پوشانده. پطرونا هر روز رسم این هیکل مسی را
میکشید و بعد میگذاشت که من بکشم. بعدش میآمد و برایم کف میزد، خودش
دست به کار میشد و به سرعت چیزهای زیاد میکشید و میگفت « گوخر عزیز، تو
میخواستی رفیق استالین را بکشی؛ ولی امروز روز تولد لینن کبیر است؛ امروز
روز سفر رفیق لینین است؛ امروز روز...رفیق لینین است!»
معلم
رسم بهشتش را میآورد، روی صفحۀ سفید کتابچهام میانداخت و آن را نمره
میداد. دفترچه را ورق میزد، ورق تازه را پیش رویم میگذاشت، و من رنگ سرخ
را میگرفتم از آن درخت، بستره، گل، دریاچه و سیمرغ میساختم، از ورق جدا
میکردم و به هوا میپراندم.
دلم
بود همهچیز پرنده شوند، پرواز کنند و من قلبم را حس میکردم. قلبم در یک
خلای تلخ، نمناک و سایهدار آویزان بود. از آنسو بوی مار میآمد و من
میلرزیدم، نمیتوانستم به هوا بلند شوم.
نمیدانم چه شد که یک خانۀ سفید تباشیری رنگ را میدیدم. باز طاقچه
میآمد. باز صندوقچۀ سرخ بسته مییافتم...میخواستم به مادرم هدیه ببرم که
به هوش آمدم. معلم اشکهای مرا پاک کرد و از دل و جان نوازشم میداد.
آنروز
هم رفت، و خاطرهاش در این دفترچه ماند. زمان طول کشید، و در این بین من
بزرگ میشدم، و صنفهای مکتب عقب میماندند، و
در همین مسیر یکدست همه چیز رفت.
مکتب انترنات هم رفت. من هم رفتم؛ شامل دانشگاه دولتی( ام، گا، او ) شدم.
منزلم طبقۀ هشتم لیلیۀ آن دانشگاه بود.
صنف سوم بودم که همهچیز را از یاد بردم. دیگر چیزی از داچا و زاغ و حوض
آببازی ناتالینا و چشمهای چکشخوردۀ لینن نبود. دیگر رسم بروتدار را هم
نمیکشیدم.
آوازه
آمد که دختر افغانی امروز با گروهی از بازیگرهای جوان چهار قارۀ دنیا
در«بلشوی تیاتر» شهر مسکو نمایشی اجرا مینماید. چیزی در درونم پرید.
نمیدانستم در خیالم گشت باز هم زاغ سیاه سربلند کرده ولی نه دیدم که قوی
سفید است.
رفتم
بالای تختم دراز کشیدم. خواستم قو جان بگیرد و من او را تا لحظۀ مرگ نفس
بکشم.
افتادم. در خیالم بهسوی او به راه افتادم. چندی گذشت، من درون فضای خالی
رها شدم. خیال میکردم فضا پر از صدای خداست، و خدا خاموش است. صدای
پرندههای خالی از رنگ در درونم نهالشانی میکرد و دهنم طعم شبدر را داشت.
جانم نعرۀ یک قد چنار را هو میکشید؛ ولی هنوز نگفته بود، و از نافم ماری
سبز میشد که قبل از آدم و حوا به بهشت پا گذاشت، و من عاروق میزدم.
برخاستم. به خاطر زندهماندن خیالهایم یک بوتل کنیاک را بدون آب و یخ و
کباب سرکشیدم. دیگر نفهمیدم، فقط به یک هموطن « فانون»که هم خوابگاهم
بود؛ گفتم که هر قسم میشود برایم در بلشوی تیاتر جا ریزرف کند. دیگر
چشمها و خیالها و مار درون نافم رفتند...هان همهشان رفتند.
نه
نمیشود، با این دفتر بیشتر به سر بردم! این آتشسوزییی جان من است. چه
لحظههایی داشتم که همهاش سوختند؛ وقتی به گذشتۀ خود میروم؛ برای همه
زیباییها اشک میریزم.
آه، چه
آفتاب صاف از روزنه میتابد. خدایا شب مهمان طبقۀ علی بودم. معلم درونی مرا
نزد استاد شمس تبریز برده بود.
* * *
«تازه
یافتم که بیدار میشوم. گوهر تمام فصلهایم را درو کرد. چیزی نماند که
بگویم. وقتی از معبد خارج شدم، دیدم جمعیت از
همان تودۀ سیم خارداری که تیم بازسازی ولایتی گرداگرد چند درخت خوابیده از
کمر کشیده بودند، میبردند و با وصلههایی دوباره راههای بریده شده بهسوی
خانۀ گوهر را با آن میبندند. نوجوانی به طرفم خندید و سوال کرد: «مستر
چیزی بگو! تو چه دیدی؟» گفتم«کوه!»
گفتند: «گوهر بگو!» گفتم کوه گوهر.
گفتند:«تو سواد نداری، نامهای کوهها است: سلیمان، خیبر، اٌحد...» گفتم
کوه کوه است، خدا به همینشکل آفریده. کوه نام نمیخواهد.
در
حالت نیمهخواب به منزل برگشتم. افتادم، خوابیدم. زنگ تیلفون آمد:
«جنگندههای B52
یک کوه دیگر را...» کانال سی ان ان را روشن کردم. تفنگداران دریایی امریکا
بالای کوه بوتلهای آب معدنی را سر میکشیدند و
کوه هنوز میغرید.
هیهی این سرزمین چه کوههایی دارند. بروشور منتشرشده از سوی «دفتر خاص
سرمنشی ملل متحد...» را گشودم «براساس سرشماری تازه 23565000» نهنه بیشتر
است؛ بیشتر از سی میلیون کوه.
گوهر برایم بیشتر بود، نمیتوانستم تحملش کنم. او از من سر میزد، فواره
میکرد، در خبر و گزارش و نوشتههای اختصاصیم پا میگذاشت و زمین پاک خدا
را سفر میکرد.
همه روزه از مسیر آن قلعه میگذشتم. بومیان محله راههایشان را از او
میبستند. سیم خاردار که به نام درختهای نیمهجان شهر نوشته شده بود،
گرداگرد این محل میپیچید. سگهای ولگرد و بزهای فراری از خانههای خشک شهر
با رفت و برگشتشان این تارهای فلزی را از هم میکندند و گوهر از عقب
آنهمه ضخامت قاه قاه میزد و فضای محله را رعد برق میکٌوفت و میشست.
***
|