کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

از همین قلم:

 

 

 

داستان کوتاه:
 

ببلی، شانتی و من

 

داستان کوتاه "
 

سنگ سیــــــــــاه

 

[١]

[٢]

 

[٣]

 

پروانه هاي آسيب پذير

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 



 

ده روز در افغانستان

 

برگردان فشرده: سارا ميترال

 

saramitral@yahoo.co.uk

 

 

 

ستفان گيتس يکي از گزارشگران مشهور انگليسي است. او در زمينه غذا برنامه درست ميکند و مينويسد. نوشته زير به دليل قابليت مشهور انگليسي "خنديدن بر خود" انتخاب شده است. اينکه آدم خودش را مسخره کند و از خود انتقاد کند ويژگي چشمگيري است که تنها د ر انگليسها ديده ام.

 

عنوان اصلي اين نوشته "چاي با طالبان" است و براي برنامه  "آشپزي در حوزه خطر"  ويژه تلويزيونBBC  تهيه شده بود.

 

روز اول

 

افغانستان يکي از فقرترين، خشونتبارترين کشور هاي جهان است. در حاليکه کلاه ايمني و جاکت ضدگلوله در تنم است، در فرودگاه اصلي اين کشور ايستاده ام، در مسير نگاههاي تمسخر آميز ژورناليستاني که جنگ و خشونتها را گزارش ميدهند، احساس ميکنم که کاملاً ابله به نظر مي آيم.

 

فيلمبردارم مارک مودبانه به من ميگويد که جاکت ضد گلوله ام را درآورم. آمده ام که در مورد غذا در افغانستان برنامه درست کنم. براي کسي که در مورد خوراکه و چگونگي تهيه آن مينويسد، کشور جنگزده يي مانند افغانستان جاي عجيبي است. دلم براي زن و فرزندانم تنگ شده است. ميخواهم به خانه باز گردم.

 

روز دوم

 

کمي گيج و در حاليکه يک چشمم بسته بود با هواي کابل که ترکيبي از گرد و خاک خفه کن و آفتاب است، در گيرم. کابل، شهر آلوده، پر از هرج و مرج و بدون قانون است. مردم اين کشور را که با اينهمه، همچنان سرگرم زندگي روزمره شان استند، ستايش ميکنم.

 

راهي بازار غذا ميشويم و در آنجا قصابي را که با مهرباني اجساد آويخته گوسفندان را به من نشان ميدهد، ديدار ميکنم. ذوقزده ميگويم اين گوسفندهاي مشهور افغانستان است که دنبه هايي پر از چربو دارند. قصاب به من دنبلان گوسفند را نشان داده، ميگويد به اندازه هزار وياگارا مي ارزد. به خودم ميگويم دنبلان را واقعا ميخورند يا نه.

 

روز سوم

 

از يک گورستان تانکهاي شوروي سابق بازديد ميکنم. هزار ها تانک و راکت در آفتاب سوزان آهسته آهسته از بين ميروند. از روي آهنپاره ها بالا ميروم و به زحمت ميتوانم خود را از فشار دادن دکمه قرمز منصرف بسازم .

 

به سوي چاريکار ميرويم که دکان بهترين کباب دنيا را دارد. کاکا کبابي و خانواده اش سالهاست که کباب ميپزند. وي پارچه هاي گوشت را ميکوبد و بعد آن را در سير و پياز و نمک اخته ميکند و پس از چند ساعت روي ذغال کباب ميسازد. آنچه باعث ميشود اين جا چنين خوب به نظر آيد اين است که رستورانت ياد شده در برابر قرارگاه ارتش واقع است و سرکهاي مقابل آن پر اند از افراد نظامي مسلح.

 

روز چهارم

 

صبح زود همينکه بيدار شدم خبر انفجار گورستان تانکهاي کهنه که ديروز از آن ديدن کرده بودم، به گوشم رسيد. اين انفجار چندين کشته و زخمي به جا گذاشته و خانه هاي همجوار را هموار کرده است. باورم نميشود که ديروز در باره فشار دادن دکمه سرخ در آنجا شوخي ميکردم.

 

روز پنجم

 

سفر در امتداد کوههاي هندوکش يکي از بهترين جهانگرديهاست. مناظر طبيعي خيره کننده دارد. دشتهاي خالي از باشنده در زير قله هاي پوشيده از برف و پرتگاههاي هولناک خوابيده اند. پايه هاي برق که ديگر کار نميکنند از گذشته ها شکسته به چشم ميخورند. بازمانده هاي ماشين جنگي اتحاد شوروي سابق را همه جا ميتوان ديد. جنگ و وحشت چهره زيباي اين کشور را زشت کرده است. از يکي از فروشنده هاي دوره گرد کنار خيابان، خوردني چسپناک عجيب و غريبي ميگيرم و ميخورم. بعداً درمييابم که "خربوزه خشک" است و مزه شيرين خاصي دارد.

 

روز ششم

 

از يک مسابقه بزکشي ديدن کردم. حدود صد مرد خشن اسپ سوار براي به دست آوردن جسد يک بز با هم مي جنگند. فکر نميکنم کسي با اطمينان بداند که برنده کيست و مقرارت مسابقه چيست يا اينکه چرا اينقدر خشن است. اگر برداشتم خيلي سياستمدارانه نباشد، ميتوانم بگويم که افغانستان امروز شباهت زيادي به همين بز دارد.

 

بعد از بازي جنگسالار محل مرا به خانه اش براي نان شب دعوت ميکند. رد کردن چنين دعوتي عاقلانه نيست.

 

آنچه روي خوان بزرگي چيده شده، شامل مقدار زيادي قابلي پلو و کباب گوسفند است. کاسه هاي بزرگ پر از قورمه گوشت گوسفند به دقت کنار هم گذاشته شده اند. با منتهاي ناراحتي چهار زانو روي زمين نشسته ام. جنگسالار به من ميگويد که وي در سابق از فرماندهاني بود که در صفوف طالبان ميجنگيد. از شنيدن اين حرف چشمانم از وحشت گرد ميشوند. او ميگويد با هر کسي که براي تبارش مفيد باشد، متحد خواهد شد.

 

در مورد سالهاي طالبان از و مهمانانش سوالهاي پي در پي ميکنم. گنگ و دوپهلو جواب ميدهند: "کم از کم جرم و جنايت در آن وقت زياد نبود". ميپرسم در مورد زندگي زنان در آن رژيم چه عقيده دارند. کسي جواب نميدهد. ميزبان ياد آوري ميکند که صد سال پيش بريتانيا ميخواست افغانستان را تسخير کند ولي ناکام گرديد. بعداً معذرت ميخواهد که به من توهين کرده است. نميدانم چرا فکر ميکند به من توهين کرده است.

 

مهماني در حاليکه با هم ميخنديم و به شانه هاي همديگر دست ميکشيم، ختم ميشود. افغانها مردم با محبت و گرمي استند و مهمان نوازي شان در دنيا بيمانند است. هنوز مطمئين نيستم که از آنها خوشم مي آيد يا بدم.

 

روز هفتم

 

امروز بيوه يي را که هفت فرزند دارد، ملاقات کردم. نامش صابره است و به کمک محموله هاي خوراکي سازمان جهاني غذا زندگي ميکند. فرزندان صابره خوشرو اند و با دقت به حرفهاي ما گوش ميکنند. او ميگويد در زمان طالبان ميخواستند که زنان مانند او به جاي اينکه کار کنند، از گرسنگي بميرند. صابره دال بامزه و نان خشک را با من قسمت ميکند. ازاينکه غذاي جيره بندي اش را ميخورم احساس شرمساري ميکنم. او مرا مسخره کرده، ميخندد.

 

روز هشتم

 

از يک قرار گاه سيار نظامي ارتش آمريکا ديدن کرديم. غذاي تهيه شده از پنير خورديم که تهوع آور بود. رهنماي ارتش، تفنگ زدن را به من ياد داد. مانند نوجواني ذوقزده شدم. اما بعداً احساس خيلي بدي کردم. پسانتر براي سران ارتش افغان نان چاشت را آماده ساختم. به نظر خودم بهترين همبرگرهاي زندگيم را پخته بودم. جنرالان مودبانه لبخند زدند، اما احساس کردم که چندان خوش شان نيامده بود.

 

روز نهم

 

امروز از يگانه هوتل پنج ستاره کابل ديدن کرديم. جاي گرم و مجلل و امن است. از گرداننده هوتل خواهش کردم به من اجازه دهد شب را در آنجا سپري کنم. او نپذيرفت. اين هوتل ميزبان برنامه آشپزي مشهور تلويزيون افغان است و من مهمان برنامه امروزم. ميخواهم ساس تازه اي را که خودم به اسم "ساس افغاني ستفان" ساخته ام، درست کنم. مخلوط کننده کهنه همه موادي را که به داخل آن ريخته بودم، بيرون ميپراند و من بقيه برنامه را در پاکسازي آن ساس که بر چهره ام پاشيده شده، و با مجري برنامه که اصلاً از شوخيهاي من سر درنمي آورد، سپري ميکنم. مجري برنامه که دختر جواني است پسانتر درد دل کرده ميگويد چندين بار تهديد به مرگ شده است. ظاهراً افغانها خوش ندارند ببينند که زنان [کشور شان] پرآوزه ميشوند.

 

روز دهم

 

همه کساني را که تا بحال ديده ام به ميله يي در يک کاخ ويرانه ولي زيبا در دامنه هاي هندوکش دعوت ميکنم. کوهي از قابلي پلو درست ميکنم. قصاب با خريطه يي از دنبلان از راه ميرسد. آن را با گوشت گوسفند کباب ميکنم.

 

روز خوشايندي است. همراهانم جنگ و خونريزي و دشواريهاي شان را فراموش ميکنند و از صلح و آشتي و حتا حقوق زنان سخن ميگويند. بعد از نان چاشت، نگهبانان نظامي ما گدي پران جنگي را به من ياد ميدهند.

 

در اين ده روز، اولين بار است که احساس خوشي و امنيت ميکنم. نزديک است گريه کنم. با شگفتي مردم فوق العاده دوستداشتني افغانستان را که روزانه اينهمه جنگ و مشقت و بدبختي را تحمل ميکنند، نگاه ميکنم. آنها سزاوار سرنوشت بهتر از اين اند. اما با سنتهايي که در گير اند و با وضيعت بد کنوني فکر نميکنم به اين زوديها، چيز بهتري نصيب شان باشد. سير و شادمان رهسپار فرودگاه ميشوم، اما از اينکه ميروم، احساس گناه ميکنم.

 

 

***

 

اين نوشته نخستين بار در نشريه waitrose.com، ماه سپتمبر 2006 چاپ شده است.

.

 

 

***********

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٣٩                       سال دوم                           نومبر ٢٠٠٦