کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ســنگ ســــياه


 

 

(قسمت اول)

 

ســارا ميترال
saramitral@yahoo.co.uk

 

 

مادرم مادر بزرگم را "جادوگر سنگ سياه" ميگفت. براي من که نه سال داشتم، اين نام او را در هاله اي از ابهام قرار ميداد. از همين رو، در يکي از داغترين ظهرهاي تابستان کابل، بدون اينکه که مجبور باشم، در آشپزخانهء داغتر نشسته ام به مادر بزرگم نگاه ميکنم.

 

او براي مهمانهاي پدرم غذا درست ميکند. کاري خيلي معمولي براي هر زن افغان: در گرماي طاقت فرسا غذا درست کردن. مادر بزرگم اين کار معمولي را با چنان چيره دستي انجام ميداد که من به جاي اينکه مثل بچهء آدم در زيرزميني سرد يک جايي آرام بنشينم، با دهان باز او را تماشا ميکردم.

 

مادر بزرگم تقريباً روي پنجهء پا به روي سنگهاي آشپزخانه ميچرخيد، دست دراز خوشتراشش را دراز ميکرد تا سر چيزي را باز کند، بعد به همان آهستگي، مثل اينک ممکن ديگ و غذاي درون آن اذيت شود، هر چيز را دوباره سر جايش ميگذاشت. به مهارت و کار کشتگي ستاره هاي تياتر، گلهاي قهوهء پيراهنش در بادهـاي نامـريي پخش و پراگنده ميشـدند و عطر تنش با بوي غـذا مي آميخت و آرامش مي آورد.

 

هنوز هم آن بوي خوش مثل قالينچهء جادويي مرا به سرزمين ديگر ميبرد، جايي که زندگي آرامتر و خوشتر است.

 

برخلاف مادرم که غرولند ميکند، به زمين و زمان فحش ميگويد، نوکر سر خانه را رخصت ميکند و بدون اينکه خمي به ابرو بيارد به گرد خودش ميچرخد، نگاهي از گوشهء چشم به من مي اندازد و ميگويد: گرمت نيست؟ با همان دهان باز سرم را به علامت منفي تکان ميدهم. لبخند ضعيفي روي لبانش نقش ميبنند و با کفگير به محتويات ديگ خيره ميشود.

 

مادر بزرگم شخصيت عجيبي دارد. بعضيها خيلي دوستش دارند و بعضيها از او به شدت متنفر هستند. مثلاً مادرم سايه اش را به سنگ ميزند. ازينکه خودش را ميگيرد و از بالا به خلق عالم نگاه ميکند، دلش خون است. دوستانش از يکعدهء انگشت شمار بيشتر نيستند. اما همه در پرهيزگاري و پاکيزگي اش همنظر اند، حتا مادرم که او را "جادوگر سنگ سياه" ميگويد.

 

مادر بزرگ يک سنگ سياه در گردن آويخته است. هرگز، حتا در شب عروسي اش نتوانستند آن دختر شانزده ساله را متقاعد سازند که براي يک شب هم آن سنگ را از گردنش بيرون بياورد.

 

او در بيچارگي يا خوشحالي بر آن سنگ دست ميکشد، برخلاف تمام زنان دور و برش نماز نميخواند و روزه نميگيرد. اصلاً زحمت "تظاهر" را هم به خود نميدهد. چون مکتب رفته و تا صنف نهم درس خوانده، براي زنان همسايه فال حافظ ميگيرد، آنهم وقتي که دل خودش ميخواهد. اکثراً ميگويد که وضو ندارد و نميتواند. و اين براي زنان همسايه معما است. اگر مسلمان است چرا روزه نميگيرد و نماز نميخواند و چرا فقط بايد براي فال حافظ وضو بگيرد؟

 

اين است که شهرت پيدا کرده به نام "جادوگر سنگ سياه". مادر بزرگ يگانه دختر شانزده سالهء سپهسالار جهانگير خان است. در شانزده سالگي يک متر و هفتاد سانتي قد دارد، موهاي خرمايي اش تا کمر ميرسد و با چشمان بزرگ عسلي اش خواب شاهزاده سوار بر اسپ سفيد ميبيند. خوابش با سفر پدر بزرگ من که براي ماموريت دولتي به شهر شان ميرود، تعبير ميشود.

 

پدر بزرگ چهل سال عمر داشت. خسته است و کج خلق، روحش با زندگي نميسازد، هي بهانه ميگيرد و زمين و زمان را يکي ميکند. او دو زن را طلاق داده و دو تن را هم به خاک سپرده است. وقتي به شهر مادر بزرگ مي آيد، شهرت زنبارگي اش هم با او مي آيد و اينکه در ولايتهايي که تا حال گذرش افتاده، هيچ وقت به مسجد نرفته است. آوازه بود که شيعه است و هزار حرفي از اين قبيل .

 

به گوش پدر بزرگ ميرسانند که سپهسالار دختر ماهپاره اي دارد. وي سر تکان ميدهد و ميگويد: من خيلي پيرم براي اين کارها... و مي افزايد: از ما گذشت.

 

اما مادر بزرگ من اين را قبول ندارد. در شب عروسي يکي از دوستان، يک نامهء عاشقانه مينويسد و آن را در بين دو انگشت پا گذاشته به پدر بزرگ من ميدهد. پدر بزرگم به پاي کوچک حنا بسته اي که با دلبري به طرف او دراز شده بود با وحشت و ناباوري نگاه ميکند و دقيقاً ميداند که چه خبر است. اين همه زن در زندگيش او را به اندازهء کافي کار کشته ساخته است.

 

پيش از اينکه زنان حراف متوجه شوند، او نامه را ميگيرد. از مادر بزرگ که اسمش گل جانان است، خواستگاري ميکند و خانوادهء عروس هم ميپذيرد. روح پدر بزرگ که خلق تنگ و تند خوي است، پس از ازدواج به طور اسرار آميزي آرام ميگيرد. همه ميگويند "جادوگر سنگ سياه" زبانش را بست.

 

بعدها، وقتي مردم ولايت بغاوت ميکنند، پدر بزرگ جانب مردم را ميگيرد و مقامات دولتي و همه دوستانش را حيرتزده ميسازد. حکومت مرکزي قيام مردم را سرکوب ميکند و پدر بزرگم را زنداني. او يک سال بعد در همان زندان ميميرد و گل جانان بيست و پنج ساله بيوه ميشود.

 

در روز چهل، بيوهء جوان سوگند ياد ميکند که تا پسر شش ساله اش جوان نشود، او پا از خانه بيرون نخواهد گذاشت. به همه دوستان پدر بزرگ که اندازهء شان از سياهي لشکر به انگشت شمار تني چند رسيده، جواب ميگويد.

 

يکبار ازش پرسيدم: چرا از پدر بزرگ خوشت آمد؟ گفت: چشمانش مثل سنگ سياه بود. و به ابرهاي نامرئي افکارش خيره شد. پس از کمي فکر ادامه داد: از همه قد بلندتر بود. ميتوانستم ميان ده هزار نفر پيدايش کنم. روز اول که ديدمش چشمانش خسته بود و صادق. خنديدم، گفتم: مگر ميشود آدم شوهرش را گم کند؟ گفت: بعضيها گم ميکنند. و به مادرم که با عصبانيت در تلفون داد ميزد، خيره شد.

 

سالها ميگذرد. او همانطور که ميگويد، ميکند. دوازده سال در خانه ميماند، حتي به فاتحه هاي مردمي که ميشناسد، نميرود. مردم آهسته آهسته با شک و ترديد به گوشه نشيني اش نگاه ميکنند و ميگويند: جادو ميکند با سنگ سياه.

 

ديگر کسي به سراغش نميرود به جز از دوست دوران نوجواني اش حضرت بي بي. او هر دو شنبه به ديدنش مي آيد. دوازده سال، حضرت بي بي هر دوشنبه به خانه ما مي آمد. زنان کنجکاو قلعهء کهنه که ما در آن زندگي ميکرديم، به دقت گوش ميدادند که بين آن دو زن چه ميگذرد، اما چيزي دستگير شان نميشد.

 

مادر بزرگ به طور عجيبي آهسته حرف ميزد و حضرت بي بي از خانه اش که آن را حرمسرا ميگفت و از آنهمه سر و صدا چنان نفرت داشت که راضي بود قيافه کسي را نبيند.

 

دوازده سال بعد که پدرم مکتب را تمام ميکند و کاکايم هفده ساله است، مادر بزرگ تصميم ميگيرد به ديدن حضرت بي بي برود. دوستش به سختي بيمار است.

 

روزي که مادر بزرگ بيرون ميرود، مردم محله بيرون خانه اش صف ميکشند. کلانتر کوچه، نانوا، دکانداران و حتا زندانبانان زندان بزرگي که در همان کوچه بود، بيرون مي آيند.

 

بعد از آن روز، هر دوشنبه صبح، وي به ديدار دوستش که زمينگير شده، ميرود. مادر بزرگ هميشه به کسي ضرورت داشت تا او را همراهي کند: پدرم، کاکاهايم يا هر که قبول کند با او برود.

 

آهسته آهسته متوجه شدم که پدرم به مودبانه ترين بهانه ها از رفتن به خانه دوست مادرش سر باز ميزند. کاکايم هم مشغول است و دو تن ديگر براي تحصيلات عالي خارج از کشور رفته اند.

 

يکي از روزها مادر بزرگ به من گفت با هم يکجاي مي رويم. از خوشحالي بالا و پايين پريدم. وقتي خسته شدم، پرسيدم کجا ميرويم؟ گفت: خانهء حضرت بي بي. چشمانم از وحشت گرد شدند. گفتم: حضرت بي بي جادوگر است. مادرم ميگويد شما آنجا ميرويد تا دهان او را ببنديد.

 

دقيقاً همان لحظه، به فکر اينکه به مادرم خيانت کرده ام، لبم را با پشيماني گزيدم. او با خونسردي شگفت آوري گفت: دهان مادر ترا مکتب و پوهنتون نبست، هيچ جادويي اين کار را نخواهد کرد. جادو براي زنان بيسواد است.

 

ادامه دارد...

***********

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٢۹                           سال دوم                                   جون ٢٠٠٦