کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

از همین قلم

 

داستان کوتاه:
 

ببلی، شانتی و من

 

 

 

 

 

 

 

 

داستان کوتاه "
 

سنگ سیــــــــــاه

 

[١]

[٢]

 

[٣]

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پروانه هاي آسيب پذير

 

 

سارا ميترال

saramitral@yahoo.co.uk

 

 

 

چشمهايم را ميبندم تا نبينم برادرم چگونه پروانهء قشنگ ارغواني و قهوه يي رنگ را به کلکسيونش مي افزايد. هميشه زماني که او سنجاق را در کمرگاه پروانه ها فرو ميکند تا شمار پروانه هاي زنداني اتاقش بيشتر گردد، اين کار را ميکنم. ديوار اتاق خوابش پر از پروانه هاي کوچک و بزرگ رنگارنگ است. وقتي براي ديدنش ميروم، ديوار در روشنايي کمرنگ صبح درست مانند رنگين کمان به نظر ميرسد.

 

پروانهء کوچک به پارچهء آتش ميماند: سايه روشنهاي مختلف سرخ، نارنجي و زرد دارد با خطهاي آبي. با لج ميگويم ازين پروانه داشتي، و مطمين استم که ميگويد نه اين تازه است اين قشنگک از راه دور آمده، از جاي سرد. مطمين استي که ديروز تولد نشده؟ ميگويد اينها از جاهاي دور مي آيند از پغمان. وقتي آنجا سرد ميشود، راه دور و درازي را ميپيمايند تا خود را به جاي گرم برسانند. ميپرسم پغمان دور است؟ خيلي دور.

 

فکر ميکنم پروانه هايي به اين آسيب پذيري چگونه ميتوانند اينچنين مصمم باشند؟ چشمان بزرگ و گرد شان بعد از زندگي هم همانگونه خيره به آدم نگاه ميکنند. گويي در حال مرگ هم نگران اند.

 

نام کوتاهش وفاست، بيست و دو سال دارد و بايد دوازده سال را در زندان اشرون بگذراند. چشمانش شبيه پروانهء روي ديوار اتاق برادرم است: سبز تاريک آبدار مانند چمنزاران در صبح زود. حالت نگاهش در بهترين تعريف دلير و سرکش است و در بدترين تعبير، گستاخ و يکدنده. همه موهايش را نميشود ديد، آنها را تا گوشهايش با چادر رنگيني پوشانده است. نشسته و پرسشها را تند تند پاسخ ميدهد. مرد با کنجکاوي نگاه ميکند و او هم به دقت به پرسنده چشم دوخته است.

 

مرد با عربي شکسته آغاز ميکند: شهاده؟ از زماني که شش سال داشتم. آيا ناراحتتت نميسازد که بچه ها و زنان کشته ميشوند؟ بدون اينکه مژه به هم بزند، يا اينسو و آنسو نگاه کند، ميگويد: شما ناراحت نميشويد وقتي زنان و کودکان فلسطيني کشته ميشوند؟ ما سنگ مي اندازيم و آنها گلوله.

 

در ويديويي که يک سال پيش تهيه شده بود، وفا با کمربندي که ويژهء بمگذاران انتحاري است، و ميخواهد از سد حائل بگذرد، به چشم ميخورد. پاسداران امنيتي به او مظنون ميشوند و با بلندگو از او ميخواهند که لباس بلند فلسطيني اش را درآورد.

 

وفا هنگامي که چادرش را در مي آورد، ميشود خط تيره يي را ديد که درست زير زنخش کشيده شده است. شش ماه پيش، انفجار اجاق گاز ميان خانه، داغهاي سوختگي بسياري بر تنش کشيده بود. او در حال درآوردن لباس، با بيچارگي تلاش ميکند فيوز بم را نيز بکشد. درست کار نميدهد. گريه ميکند. آن دستش را که سه انگشت بيشتر ندارد، به چهره اش ميکشد و با دست ديگر هنوز هم ميکوشد فيوز را بيرون آورد. تلاشي ناکامي است. وفا دستگير ميشود.

 

از اين جا که آزاد شدي چکار ميکني؟ با لبخندي، بدون چشم برهم زدن و بي پاسخ به پرسنده نگاه ميکند.

 

در عکس دختري در لباس فراغت از دانشگاه، با لبهاي سرخ و چشمان آراسته، ديده ميشود. مرد بلند ميشود و ميگويد: اين "هنادي" است. فلسطينيها به او "عروس حيفا" ميگويند. سه سال پيش که نيروهاي مخفي اطلاعات اسراييل نامزد و برادرش را کشتند، هنادي خود را در اين رستوران منفجر کرد، البته همراه با چندين تن اسراييلي.

 

رستوران پر از شهروندان يهود است. خانوادهء هشت نفري در وسط رستوران منتظر غذا استند. سه بچهء کوچک سر به سر هم ميگذارند. هر باري که يکي از آنها شوخي ميکند، مادر فرياد ميزند: بنشين. خاموش باش. ميرويم خانه. بار آخرت باشد. پسرک مو سرخ با لجاجت به مادرش نگاه ميکند و هي بالا و پايين ميپرد.

 

نيمساعت بعد، بچه ها براي هميشه خاموش اند. سرباز اسراييلي زن که بالاتر از پانزده ساله معلوم نميشود، در حالي که از سوي چپ چهره اش خون مي آيد، صدا ميکند: کمک! کمک! آژيرهاي آمبولانس و پوليس به گوش ميرسند. او هنوز هم فرياد ميزند: کمک! کمک!

 

سه روز بعد تابوتهايي را که پر از پارچه هاي گوشت اند، مي آورند.

 

 

 

 پنجره هاي آهني اتاق ملاقات زندان الشرون با آواي ترسناکي باز و بسته ميشوند و زن جوان باريک اندامي با يک چيغ بيرون ميپرد: حبيبي!

 

آنسوي پنجره، چهار کودک قد و نيم قد، به يک صدا چيزهايي ميگويند و ميکوشند مادر شان را از پشت ميله ها ببوسند. مادر "قاهره" نام دارد، جوان است و بسيار قشنگ. شش ساله بود که مادرش خودکشي کرد. پدرش خشن و بود و الکوليک. قاهره را پس از مرگ مادرش به پرورشگاه سپرده بودند. اينجا کمتر کودکي راهي پرورشگاه ميشود، زيرا بيشتر خويشاوندان نزديک يا دور مسئوليت پرورش خوردسالان نيازمند را به دوش ميگيرند.

 

قاهره کسي ندارد به جز زن سالخوردهء فرانسوي مسئول پرورشگاه که ميگويد او ده سال با ما بود و شانزده سال داشت که با مرد ناداري ازدواج کرد. بعدها ناگزير شد به کارهايي که براي زن عرب آسان نيست، تن دهد. وقتي اين کلمات را بر زبان مي آرد، با چشمان و ابروانش اشاره هايي هم ميکند. مرد ميپرسد: روسپيگري؟ خوب من نميخواهم چيزي بگويم… چهره اش با بدجنسي شگفت انگيزي ميگويد: آري.

 

مرد ميپرسد: پس براي اينکه توبه کند، اين کار ديگر را کرد؟ زن ميگويد: براي بانوان عرب با فرهنگي که دارند، دشوار است بار رواني اين گونه کارها را بکشند. چشمها و ابروانش هنوز با بدجنسي حرکت ميکند.

 

وقت ملاقات پايان مييابد. قاهره با چند قطعهء عکس تازه از کودکانش واپس پشت ميله ها ميرود. مرد از چگونگي گرفتار شدنش ميپرسد. او دهانش ر ا به آهستگي و مهارت غنچه ميکند و آرام و شمرده سخن ميزند: اگر سه بار هم زندگي کنم، بايد در همين زندان باشم. اين فيصلهء حکومت اسراييلي است. سپس، بدون اينکه خمي به ابرو بياورد، به مرد نگاه ميکند. نگاهش مانند وفا پرخاشگر نيست. پس از درنگي چشم برميگيرد و به پايين نگاه ميکند. گويي نگاههاي خيرهء مرد را تاب نمي آورد.

 

پرسشهايي دارم ولي نميتوانم آنها را از مردي که همکارم است، بپرسم. فکر نميکنم کسي بخواهد کمکم کند.

 

آن شب خوابم نميبرد. نزديکهاي صبح از خستگي مغزم بازيهاي عجيبي در مي آورد. روي ديوار اطاقم سايه هاي هنادي، وفا، پسرک اسراييلي، قاهره و دختر سرباز را ميبينم. به آنها ميگويم:

 

پروانه هاي کوچک آسيب پذير مصمم سلام به شما و سلام به غمهاي تان...

 

[][]

 

 

* وفا سمير ابراهيم متولد 1984 در جبليه، روز 20 جون 2005 از مرز "اريز" دستگير شد.

* قاهره سعدي متولد 1978 شهر جنين است.

* هنادي تيسير عابد الملک جرادات روز چهارم اکتوبر 2003 خود را منفجر ساخت و نزده تن اسراييلي را به کام مرگ فرستاد.

 

 

***********

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٣٧                     سال دوم                               اکتوبر ٢٠٠٦