کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

به همین قلم

 

 

ببلی، شانتی و من

 

 

 

 

 

 

 

 

بخش های پیشین
داستان

 

[١]

[٢]

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سنگ ســــــــــــــــــــــــــــياه



ســارا
ميترال


saramitral@yahoo.co.uk

بخش سوم

 

 

 

کابل زمستاني سختي را که به طور استثتايي خشک بود، پشت سر ميگذشتاند. بادهاي سوزان مردم را کلافه کرده بود. پشت مادر بزرگ در سرما کمي خميده تر ميشد، پوستش ميخشکيد و چشمانش مثل غروبهاي زمستان بينور و سرد ميشدند.

 

اولين دوشنبه که متوجه شدم خانه دوست ديرينه اش حضرت بي بي نميرود، با تعجب گفتم: پيش خواهر خوانده تان نميرويد؟ با تاني دردآلودي گفت: نه! با سماجت پرسيدم" چرا، آخر چرا، چرا نميرويد چرا، چرا؟ او به بالکن رفت و پشتش را به من کرد.

 

ديگر فاصله ها بين حضرت بي بي و مادر بزرگ، بزرگ و بزرگتر ميشدند. زمستان آن سال، هردو زن مانده بودند که بين پسران شان و يکديگر کداميک را انتخاب کنند.

 

در آخرين مهماني، پسر حضرت بي بي در گرماگرم الکول و غرور مجروحش، با تفنگچه چند سانتمتر دور تر از صورت پدرم شليک کرد. من جيغ زدم و مادر بزرگ سيلي محکمي زيرگوشش زد.

 

پدرم با چشمان سخنگويش يک دقيقه به او خيره شد و در نهايت با چيزي که شباهت دوري به لبخند پيروزمندانه داشت، اطاق را ترک کرد.

 

به بي بي حضرت در حالي که کفش هايش را ميپوشيد و اشکهايش دانه دانه روي بجلک پاي چاقش مي افتاد، نگاه کردم. او بدون اينکه به مادر بزرگم نگاه کند، راننده اش را با خشم صدا زد و از خانه بيرون رفت.

 

دوشنبه بعد مادر بزرگ به ديدنش نرفت، چند بار به بالکن رفت، اين طرف و آن طرف نگاه کرد به موترهايي که مي آمدند، چشم دوخت و دستش را روي سنگ سياهي که در گردنش آويخته بود کشيد. و از آن روز مادر بزرگ با سنگ سياهش تنها ماند.

 

او روزها همچنان از بالکن اپارتمان مکروريان به غوغاي بچه هاي بلاک نگاه ميکرد، به آهستگي آه ميکشيد و در حاليکه سنگ سياهش را لمس ميکرد، زير لب چيزهايي ميگفت.

 

چند ماه بعد مادرم دست ما را گرفت و از خانه بيرون رفت. پدرم ماند و مادر بزرگم. من روزها در خانه جديد ما چشمانم را ميبستم و مادر بزرگ را مي ديدم که هربار تا دروازه تاکسي در زير بلاک باز ميشد، چشمانش فراخ ميگشت و پس از آنکه ميدانست مسافر تاکسي بي بي حضرت نيست، با حسرت آهي بيرون مي آورد و دست ميکشيد روي سنگ سياه خودش.

 

ديوانه وار ميخواستم نزديکش باشم مثل سايه در اپارتمان خالي. اما مادرم ميگفت جادو گر را بگذار با سنگ سياهش.

 

دو زن با هم آشتي کردند. اين بار مادر بزرگ دست دختر کاکايم را ميگرفت و خانه دوستش ميرفت. او با مادرم قهر بود و مثل اينکه با من هم لج کرده باشد. فکر ميکردم شايد حالا به دختر کاکايم بگويد وقتي بميرم، اين را براي تو ميگذارم و دستش را روي سنگ سياهش ميکشد.

 

پسر حضرت بي بي را به زندان بردند و روابط مادر بزرگ و دوستش که کم کم به سوي بهتر شدن ميرفت، بدتر شد. يکروز حضرت بي بي در لباسهاي ژوليده يي که خدا ميداند از کجا پيدا کرده بود، به خانه مادر بزرگ آمد. از کفشهاي خوش ساختش فهميدم که اوست. بدنش را با چادري بزرگ پوشانده بود. از پشتش دويدم. دروازه خانه را زد. مادر بزرگ در را باز کرد. او خودش را به داخل خانه انداخت و در را بست. من از پشت دروازه گريه اش را گوش ميکردم و صداي مادر بزرگ را. قسم ميخورد و زاري ميکرد مانند اينکه هيچ کدام حرف يکديگر را نميشنيدند. هردو زاري ميکردند و جمله هايشان را گريه ميبلعيد.

 

هفته بعد خبر شدم که مردهاي خانواده حضرت بي بي را به جاي نامعلومي برده اند و يک تعدادي را هم اعدام کرده اند. ديگر او را نديدم. مادر بزرگ شکسته بود. حضرت بي بي پسر کوچکش را که در شهر به خوشگذراني و خوش تيپ بودن مشهور بود، از دست داده بود. او در مورد پسرش ميگفت: وقتي به چشمانش نگاه ميکنم، جواني خودم را ميبينم.

 

شام يک روز، زن چادري پوشي از تاکسي نزديک بلاک ما پياده شد و به طرف خانه مادر بزرگ رفت. به کفشهايش نگاه کردم، ژنده و پاره پاره بودند، اما عطر بدنش برايم آشنا مي آمد. خش خش لباسهايش آهنگ غم انگيزي داشت. از پشتش دويدم با عجله رويش را برگرداند و ملامت کنان گفت: مرا ترساندي، تو ديگر کار نداري غير از جز از پهره داري مادر بزرگت. چيزي نگفتم.

 

مادر بزرگ در را باز کرد و دوستش را در آغوش گرفت. هردو بيصدا گريه کردند. مادر بزرگ دست به گردنش انداخت، سنگ سياه را درآورد و در دست دوستش گذاشت. حضرت بي بي با ناباوري و سپاس به دوستش نگاه کرد و بدون اينکه يک کلمه حرف بزند به تاکسي که منتظرش بود، داخل شد.

 

مادر بزرگ مانند يک مجسمه، به جايي که دوستش تا چند لحظه پيش ايستاده بود، خيره شد و به آهستگي گفت: ديدار تا .....

 

 صبح روز بعد مادر بزرگ در بستر بود، رنگش زرد و دستش روي گردنش، جاي همان سنگ سياه مشهور. او ديگر به ندرت حرف ميزد و از اطاق بيرون ميشد.

 

سالها گذشت. وقتي با پدرم در آلمان بودم، کاکايم تيلفون کرد و گفت: مادر بزرگ مريض است و آهسته تر گفت: جگرش...

 

وقتي به کابل برگشتم، از زينه ها بالا دويدم. مادر بزرگ با گرمي گفت: مثل من شدي. گفتم: نه مثل شما مقبول، فقط هيکلم به شما ميماند. مادرم هميشه مي گويد. خنديد.

 

از قيافه پدرم فهميدم که حال مادر بزرگ خوب نيست. پدر با گامهاي بزرگ در طول و عرض اتاق قدم ميزد و به سوالهاي من جواب نميداد.

 

يک روز رنگ مادر بزرگ خيلي تغيير کرد، کبود شده بود. بسيار ترسيده بودم. مادرم ميگفت: ان شاءالله رنگش سياه ميشود. با خشم به مادر نگا ه ميکردم.

 

و يکروز پيش از اين که بميرد، ازش پرسيدم: چرا سنگ سياه را به حضرت بي بي داديد؟ گفت: آن شب خواب ديدم که گردنبندي از الماسهاي درشت دارم و زن سنگ سياه استم. با حيرت به او نگاه کردم. خنديد و گفت: نترس! بسيار خوب بود.

 

حالا هر زمستان به لاس آنجلس مي روم و رو به روي حضرت بي بي که مبتلا به ياد فرامو شي است و مرا به نام مادر بزرگم صدا ميزند، مينشينم. منتظر ميباشم تا او به خواب برود و من سنگ سياهي را که در گردنش آويخته، لمس کنم.

 

 

***********

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٣٣                          سال دوم                               اگست ٢٠٠٦