ناشر: نشر پرند. کابل
سال : هزار وچهار صد خورشیدی
تهیه ونگارش: ضیأ باری بهاری
در این قسمت، احساسی را می آورم که هنگام بازخوانی نخستین متن برگی از
تاریخ بدخشان، با تمام اندوه انگیزی اش برایم دست داد. نگارنده تا حال
میتوانم بگویم دستنویسها ویا متنهای تایپ شدۀ بیشماری را دیده ام. چه
آنهایی را که نیازی به یادآوری وابراز تشکر وامتنان نبوده است و چه
کتابهایی را که از کاربازنگری، ویرایش ویا پیشنهادی یادآوری شده ویا مقدمه
یی را نظر به خواهش مؤلف و یا خانوادۀ ایشان نیز افزوده ام. در جمع آوری
تاریخ شفاهی که بخشی از کارم را احتوا کرده است، بیشتر به دردها و خاطره
های آمیخته با اشک مواجه شده ام. دیدن عزیزان زندان دیده، زندگی پررنج آنها
وخانواده ها شان، سخن ها از قتل ها واعدام ها، کودتا های نام نهاد و تحمیل
ستم ورنج توطئه گران بر بیگناهان و خانواده آنها، و . . . همه وهمه طاقت
سوز هم استند با تمام سعی وادعای مقاوم بودن. اما نتواند پنهان بماند که
مواردی گسست کار، غلبۀ اندوه گران و تا مرز ریختن اشک و گرفته گی گلو را
بار آورده است. گاهی هم اندیشیده ام که اگر این برگهای آمیخته با اشک وبسا
نا شناخته ونوشته نا شده، چنین اند، مگرمیشود تاریخ اکثریت مردمی را که در
افغانستان زنده گی کرده و رنج کشیده اند، تاریخ آمیخته با اشک واندوه ستم
ننامید؟ هنگامی که کارکرد های آن اقلیت بهره مند از امتیازها ومبتکر توطئه
ها و خیانت ها وجنایت را هم تا واپسین لحظات حیات شان می نگریم، بیشترین
آنها ویا خانواده های شان با سرنوشت غمبار مواجه شده اند.
گفتم ازاحساسی می گویم که هنگام ورق گردانی نخستین متن تایپ شدۀ برگی از
تاریخ بدخشان هم برایم دست داد. مشغول پیگیری سرنوشت خانوادۀ محمد ضیأ ضیآ
بودم و دست یافتن به نکات تازه وپیشتر دیده ناشده، باری پس از آن همه نیات
وزحمات عبدالرؤوف ضیأ زاده، نقش گام های انساندوستانه وسخاوت مندانۀ
همسرشان بانو مومنه شگفتی و تحسینی را بارآورد. تا آنجا که در راستای
احترام به زنان که در دهۀ چهل وپنجاه خورشیدی، طی مراسمی برگزار میشد، این
بانوی انساندوست وفرهنگ گستر در سال ۱۳۵۴خورشیدی، مقام بانوی قهرمان و
مادرسال ولایت بدخشان را به دست آورد. اماهنگامی که جامعه با گرفتن، بردن
وکشتن و نفرت زایی ونفرت گستری مهار ناشدنی بعد از کودتای ثور و تهاجم
شوروی از میان رفته مواجه شد، معیار ها و رفتارها نیز دگرگونی پذیرفت. در
آن سالها خصومت وکینه ورزی چنان دامن گسترد که بسا کسان قربانی تهمت، ادعای
کاذب وسرانجام مستوجب عقوبتی شدند که سزاوار آن نبودند. اگر یکسو به عنوان
دارندۀ قدرت متمرکز با زندان واعدام ماشین خونریز را می چرخانید، واکنش
انتقام جویانه وکور، عقده های مهار نا شدنی پاسخ جفا آمیز و انسان آزارنه
اش را بُعد بیشتر میداد.
آری، آن نیکخواه وبهبود طلب که با جهانی از آرزوهای نیک زود هنگام سر
درنقاب خاک کشیده بود و همسرش بانومومنه وظیفۀ پدری را نیز برای پرورش
فرزندان عهده دار بود، فرزندان را به دانشگاه فرستاده. حضور فرزندان در
دانشکاهی که زیر زنخ حکومت بود، پرسش و پاسخی نداشت. همچنان که بسا کینه ها
علیه معلم ومکتب از آنجا برخاسته بود که آن آموزگاران و نهاد ها را پرورش
دهندۀ دشمن خود می پنداشتند. از همین رو اندک نبودند بیگناهانی که به دلیل
آموزگاری ویا دانشگاهی بودن، جزای دیده اند که حتا اندک هم سزاوار آن نبوده
اند. اما خانوادۀ شادروان عبدالرؤوف را خصومتی بیشتر از آن آزرد. خصومت و
کینه ورزی واقعاً موجود در بدخشان وسایر نقاط کشور که نباید بر آن خاک ریخت
وپنهانش کرد.
در شب سوم حوت سال سال ۱۳۵۸ خورشیدی، اعضای جمعیت اسلامی به خانۀ بانو
مومنه ریختند، طاهره و عین الله، فرزندان او را که متعلم صنف دهم بودند، با
خود بردند.
"مادرم ۲۱ روز در فاصلۀ خانه ودامنۀ کوه های پشت فیض آباد، خدا میدانست وآن
درد جانکاه را خودش که از نبود آن جگر گوشه هایش می کشید. همه روزه آواره
وگریان وپریشان در رفت وآمد بود تا خود را به فرزندانش در منطقۀ یفتل
برساند... "(شرح مفصل در صفحۀ ۱۴۵و۱۴۶کتاب)
بانو مومنه یکروز به کمک یک خانم از همسایگان ما(به نام عاشوربی بی ) ویک
مردریش سفید در حالی که قرآن مجید در دست داشت به سوی قرار گاه مجاهدین
رفته بود، اما مادر نیز در اسارتگاه بماند وسرانجام در ماه اسد سال ۱۳۵۹
خورشیدی هرسه تیر باران شدند...
هنگامی که این سطر ها را خواندم، به یاد خواهری افتادم که شب سوم
حوت صحنۀ
بردن خواهر وبرادر را می نگریست. خواهری که اکنون بینوا تخلص کرده است. و
تاریخ بیش از چهل سال پسین از این "بینوایان" اندک ندارد که بردن پدر،
برادر وسایر اعضای خانواده را شاهد بوده اند.
بار دیگر در یادداشت هایم نوشتم، بازخوانی اندوه آور...
پایان
|