لالهء اندوهگین
لالۀ اندوهگین، گل دارندۀ عمرکوتاهی از خاندان شقایق را می گویند که با نام
های لالۀ واژگون، نگونسار، گل اشک سیاوش و یا اشک مریم نیز یاد شده است.
توضیح چنین نامی با اسطوره ها آمیخته است. گویند که شاهد مرگ سیاووش ویا
به قول حافظ "مظلمۀ خون سیاووش" بود.
داستانی است که در این زمینه از اندوهگینی آن حکایت دارد:
سیاوش، سیاووش، سیاوخش ( صورت پهلوی آن)، زیبا فرزندی از کاووس شاه کیانی
بود که زیر نظر رستم پهلوان نیز رزمیدن آموخت. شهزادۀ زیبا وجوان پس از
بازگشت از مسافرت های رزمی، علاقۀ سودابه یا زن جوان کاووس و نا مادری
(مادر اندر) را به خود جلب نمود. سودابه برای کام بر آوردن از سیاوش، او را
چندبار به شبستان خویش فرا خواند. اما سیاوش تسلیم چنان علاقه نشد و آرزوی
نامادری را به یأس کشاند.
باری سودابه راه توطئه آمیزی را درپیش گرفت. به شاه گفت که برای سیاوش
بگوید که قدم در شبستان نهد واز میان زیبا رویان، دختری برگزیند. کاووس شاه
پذیرفت. سیاوش چون سخن پدر شنید، گردن اطاعت پیش آورد و به سوی سودابه
رفت. سودابه آرزوی دل خویش را دیگر باره درمیان نهاد تا او را در بستر در
آغوش گیرد، اما سیاوش رد کرد واز شبستان با بر آشفته گی قدم بیرون نهاد.
فردوسی:
سیاوش بدو گفت هرگز مباد
که از بهر دل سر دهم من به باد
چنین با پدر بی وفایی کنم
ز مردی و دانش جدایی کنم
تو بانوی شاهی و خورشید گاه
سزد کز تو ناید بدین سان گناه
وزان تخت برخاست با خشم و جنگ
بدو اندر آویخت سودابه چنگ
بدو گفت من راز دل پیش تو
بگفتم نهان از بداندیش تو
مرا خیره خواهی که رسوا کنی
به پیش خردمند رعنا کنی . . .
سودابه به دسیسۀ دیگری روی آورد. به شاه گفت که سیاوش از من خواسته است که
خود را برایش عرضه کنم.
کاووس شاه در حالی که در اندوه فرو رفت وخشمگین شد، راه آسان آزمودن ادعای
سودابه را درپیش گرفت. سیاوش و سودابه را نزد خواند ولباس هر دو تن را
بوئید. درنتیجه معلوم اش شد که از دست ولباس سودابه بوی شراب به مشام می
رسد واز لباس سیاوش، بوی گلاب. به بی گناهی فرزند و ناراستی سودابه رسید.
ز سودابه بوی می و مُشک ناب
همی یافت کاووس بوی گلاب
ندید از سیاوش بدان گونه بوی
نشان بسودن نبـــود انـــدروی
پس از آن کاووس آرزوی جزای سودابه را در سر پرورانید. اما از آنجایی که
سودابه دختر شاه هاماوران بود، هراسید که مبادا طرف خشم وجنگ آن شاه قرار
بگیرد. در چنین بحرانی به سوی موبدان روی آورد تا مشوره دهند که وی چه
کند.
مشورۀ آنها این بود که شاه دستور دهد تا آتشی بر افروزند. سیاوش و سودابه
از آن آتش عبور کنند، هر کدام جان سالم بردند، بی گناهی خویش را نشان داده
اند.
سر انجام آتشی افروختند، نخست سیاوش با اسپ خویش روانۀ آتش شد واز آن گذشت.
اما سودابه چنان گذر از آتش را نپذیرفت. عبور سیاوش به تنهایی حکایت از بی
گناهی او داشت.
چنین
است سوگند چرخ بلند
|
|
که بر بیگناهان نیاید گزند |
آنگاه کاووس شاه مصمم شد که سودابه را بکشد، اما این بار سیاوش به پدر
مراجعه نمود وخواهش کرد که از خون او بگذرد.
با چنان تهمت وآزاری که سیاوش دیده بود و دسایس سودابه نیز فرو نمی نشست،
حملات افراسیاب شاه توران بر ایران زمین، برگ دیگری در زنده گی او گشود. کی
کاووس سپاه را به سپهسالاری رستم پهلوان برای جنگ با قوای افراسیاب فرستاد.
سیاوش نیز آرزوی رفتن با رستم را نمود. در جنگ های که مشتعل شد، افراسیاب
را به صلح خواهی واداشت. کی کاووس طرفدار ادامۀ جنگ بود. رستم با دل آزرده
از کی کاووس جنگ را ترک گفت. افراسیاب غلام ها وتحایفی برای سیاووش فرستاد
که حاکی از حسن نیت او برای انصراف از جنگ بود. کی کاووس سپهسالاری را به
طوس سپرد. سیاووش از میان این دو راه، راه صلح و دوری از جنگ را درپیش
گرفت. اما از آنجایی که از دربار پدر و تصمیم او آگاهی داشت و آن خاطره های
تلخ پیشین را نیز از یاد نبرده بود، به سوی آفراسیاب رفت، پناهنده شد ومورد
پذیرایی گرم قرار گرفت.
در توران، دوبار ازدواج کرد. نخست با جریره دختر پیران ویسه و باردیگر با
خواهش پیران، همراه با دختر افراسیاب که فرنگیس نام داشت.
در توران خوشی وتعیش او دیری به درازا نکشید. توطئه های درباری و دست یافتن
جاسوس های سودابه درآن دربار، رساندن سخن دروغین در گوش افراسیاب که سیاوش
می خواهد جان او را بستاند، افراسیاب را چنان تحریک نمود که دستور به قتل
سیاوش داد. دسیسه چینی ها آغاز شد.
هنگامی که تیغ جلادی با نام گرسیوز در گلوی سیاوش خط کشید، خون پاکش ریخت
وجان او را گرفت، لالۀ معصوم صحنه های مرگ آن جوان نامراد و بی گناه را با
دل خونین و چشم های پر اشک می نگریست.
از آن پس، در اندوه وغصۀ مرگ سیاوش،اشکی بی رنگ از چشمان اش می ریزد و سر
را نیز فرو می آورد. این است که نام لالۀ اندوهگین، لالۀ واژگون،لالۀ
نگونسار ویا اشک خون سیاووش را گرفته است.
چو سرو سیاوش نگونسار دید
سراپرده دشت خونسار دید
بیفکند سر را ز انده نگون
بشد زان سپس لاله واژگون
بیفکند پیل ژیان را به خاک
نه شرم آمدش زان سپهبد نه باک
یکی طشت بنهاد زرین برش
به خنجر جدا کرد از تن سرش
کجا آنکه فرموده بد طشت خون
گروی زره برد و کردش نگون
به ساعت گیاهی از آن خون برست
جز ایزد که داند که آن چون برست(12) ادامه دارد
|