۱۲
اگر مشغول باشی و کوزه ات را پر میکنی به دریاچۀ من بیا! آه به دریاچۀ من
بیا!
آب پاهایت را در آغوش خواهد کشید و رازهای خود را به تو خواهد گفت.
سایۀ باران بر روی ریگ پهن شده است. ابرها بر خط سبز درختان فرود آمده اند.
چنان مینماید که گیسوان بر ابروان افتیده باشند.
من قدمهای ترا از تپش دل میشمرم. قلب من با آواز پای تو به یک آهنگ میزند.
بیا! اگر کوزه ات را پر میکنی به دریاچۀ من بیا!
اگر کاری نداشته، بی پروا مینشینی و میگذاری که کوزه ات روی آب برقصد، به
دریاچۀ من بیا!
سبزه های این زمین پر از نشیب، سبز و باطراوت اند. گلهای وحشی چندان اند که
به حساب درنمیآیند.
پندارهای تو از چشمان سیاهت طوری برون میشوند که پرندگان از آشیانه های شان
برون میگردند. نقاب تو به پاهایت خواهد افتید.
بجای آنکه بیکار بنشینی به دریاچۀ من بیا!
اگر بازی نمیکنی و میخواهی شنا کنی، به دریاچۀ من بیا!
اگر شال نیلی ات را به ساحل میگذاری، آبهای نیلگون پیکر ترا خواهد پوشید و
ترا پنهان خواهد ساخت. امواج بلند خواهند شد و گردنبند ترا خواهند بوسید و
با تو سرگوشی خواهند کرد.
اوه، اگر میخواهی شنا کنی، غوطه بزنی، به دریاچۀ من بیا!
اگر دیوانه میشوی و میخواهی به سوی مرگ بجهی، به دریاچۀ من بیا! اوه به
دریاچۀ من بیا!
سرد، گوارا و ژرف است. چون خوابی که رویا ندارد، تاریک است.
در اعماق این دریاچه شب و روز هر دو یکرنگ اند. اینجا نغمه ها خموشی اند.
اوه بیا! اگر میخواهی به دریای مرگ فرو روی، به دریاچۀ من بیا!
۱۳
هیچ نخواستم. خموشانه در کنار جنگل در پناۀ درختی ایستادم.
چشم بامداد هنوز خمار داشت. شبنم هنوز در هوا بود.
نسیم سبزه های تر مانند غبار خفیفی از زمین بلند شده بود.
با دستهای نازک در زیر درخت "بر" گاو را میدوشیدی، با دستهایکه چون مسکۀ
تازه بود.
من خموش ایستاده بودم. حرفی از زبان من برون نیامد. تنها صدای مرغی از بین
بیشۀ گُشن شنیده میشد.
درخت "انبه" شگوفه هایش را بر سر راه دهکده نثار کرده بود. زنبورهای عسل
یکی پی دیگر میآمدند و زمزمه میکردند.
بر کنار حوض، درب معبد "شیوا" باز بود و نیایشگر نیایش خود را آغاز کرده
بود.
ظرف در آغوش تو بود و گاو را میدوشیدی. من آنجا ایستاده بودم. ظرف من خالی
بود. نزدیک تو نیامدم.
زنگ معبد آسمان را بیدار کرد.
راه در غبار سم رمه پنهان شده بود.
دستبندهای تو به آواز ظریفی صدا میکردند. کف شیر بر کناره های ظرف تو بالا
آمده بود.
صبح گذشت و من نزدیک تو نیامدم.
۱۴
در کنار جاده راه میپمودم. نمیدانم چرا؟
نیمروز گذشته بود. شاخه های "بانس" از وزش باد میخروشید.
سایه ها با آغوش باز به پای روشنی شتابنده و پرتوی که فرار میکرد، افتیده
مانند دستهای مینمودند که به نیاز دراز شده باشند.
عندلیب ها از سرودن خسته و خموش بودند.
در کنار جاده قدم میزدم. نمیدانم چرا؟
چپری که بر کنار آب بنا یافته بود، در سایۀ درختی جا دارد که چون سایبان بر
آن فرود آمده.
در آنجا کسی مشغول کار بود. موسیقی خوشآهنگ پازیب های او شنیده میشد.
نزدیک چپر توقف کردم. نمیدانم چرا؟
در پیچ و خم جادۀ تنگ، کشتزار "خردل" و جنگلهای انبوۀ "انبه" افتیده. جاده
از پهلوی معبد دهکده میگذرد. بازار در کنار دریاست.
نزدیک چپر توقف کردم. نمیدانم چرا؟
سالیان درازی پیش یک روز نوبهار پُر از نسیم، زمزمۀ بهار خمار داشت.
برگریزان شگوفه های "انبه" بر خاک بود.
آبها میرقصیدند، بازی و زمزمه میکردند و پای کوزۀ مسین را که در کرانه
گذاشته شده بود، میبوسیدند.
من آنروز نوبهار پُر نسیم را بخاطر می آورم. نمیدانم چرا؟
سایه ها تیره میشوند. رمه ها به خانه برمیگردند. روشنی روی مرغزارها نیم
ظلمانیست. روستائیان بر ساحل منتظر قایق اند.
من آهسته برمیگردم. نمیدانم چرا؟
۱۵
مانند آهوئی که در سایۀ درختان جنگل میدود و از خوشبوئی مُشک خویش دیوانه و
مست است، میدوم.
شب، از شبهای اواسط ماه ثور است. نسیم، نسیمی است که از جنوب میوزد.
راه را گم کرده و آواره گشته ام. میجویم آنچه را نمییابم و مییابم آنچه را
نمیجویم.
شبح امید و سایۀ آرزوی من از دل بیرون آمده و میرقصد.
این خیال زیبا تُند میگذرد.
میکوشم تا آن را نگهدارم. مرا میفریبد، فرار میکند. آواره و سرگردان میشوم.
میجویم آنچه را نمییابم و مییابم آنچه را نمیجویم.
۱۶
دست با دست یکجا میشود و چشم بر چشم میافتد و چنین دفتر عشق ما آغاز
میگردد.
از شبهای مهتاب فروردین است. نسیم خوش حنا در هوا پراگنده شده است. نی من
به زمین افتاده و گردنبند گلهای تو ناتمام مانده است. مهر میان من و تو چون
سرودی ساده است. چادر زعفرانی تو چشمان مرا مست میسازد.
حمایلی که از یاسمن برای من درست کرده ای مانند ستایشی بی آلایش دل را
شادمان میسازد.
عشق من و تو یک بازی دادوستد، از کف دادن و نگهداشتن، فاش کردن و پوشیدن،
کمی حیا و محجوبیت است. چند گفتگو و مشاجرۀ عبث و شیرین نیز در خود دارد.
مهر میان من و تو چون سرودی ساده است. رمز و پیچیدگی که در ورای حال و وجود
باشد، در خود ندارد. کوشش در آن نیست که برای ناشدنی ها باشد. سایه ای نیست
که در ورای زیبائی باشد. دست انداختن در تاریکی نیست.
مهر میان من و تو چون سرودی ساده است. صداها را در خموشی جاوید پراگنده
نمیسازیم. دستهای خود را برای آنچه در ورای امید است، دراز نمیکنیم.
همینکه چیزی به همدیگر میدهیم و چیزی میگیریم ما را بس است. ما خوشی را
چنان فشار نمیدهیم که از آن عصارۀ الم و شراب درد بکشیم. مهر میان من و تو
چون سرودی ساده است.
۱۷
مرغک زرد بر درخت میسراید و دل مرا از خوشی به رقص میآورد.
هر دو در یک دهکده زندگی میکنیم و این بخشی از مسرت ماست.
بره های زیبا و محجوب آن دختر میآیند و در سایۀ درختان ما میچرند. اگر به
کشتزار جو ما بروند، من آنها را در آغوش خویش می بردارم.
نام دۀ ما "کهنجنا" است، دریای ما را "انجنا" میگویند.
نام مرا همه کس در ده میشناسد. نام او "رنجنا" است.
صرف یک کشت از همدگر فاصله داریم.
زنبورهایکه پیش ما خانه ساخته اند، میروند و در درختان و گلهای او شهد
میجویند.
گلهاییکه از منزل او به آب میافتند، بازیکنان به جایی می آیند که ما آنجا
شنا میکنیم.
سبدهای گلهای خشک "کوسم" از زمین او به بازار ما می آید.
نام دۀ ما "کهنجنا" است، دریای ما را "انجنا" میگویند.
نام مرا همه کس در ده میشناسد. نام او "رنجنا" است.
راهی که به خانۀ او میرود در بهاران از نسیم گلهای انبه خوشبو است.
هنگامیکه کتانهای او برای درو حاضر میشود، بته های شاهدانۀ من در شگوفه
میباشد.
ستاره هائیکه بر فراز چپر او تبسم میکند، به من و او در یک وقت چشمک میزند.
بارانی که بر حوض او میبارد، جنگل درخت "کدم" ما را شاداب و خوش میسازد.
نام دۀ ما "کهنجنا" است، دریای ما را "انجنا" میگویند.
نام مرا همه کس در ده میشناسد. نام او "رنجنا" است. |