خداوند دوست دانشمندم،
عالیجناب، جورج کرزن، وزیر محترم پارلمان، عضو مجلس عوام، را در پناه خود
داشته باشد. نامههای محبتآمیز شما که در سی ام دسامبر 1897 عیسوی مطابق
پنجم شعبان 1315 هجری نوشته شده بود به دست رفیق شما در ساعت نیک مواصلت
نمود. آگاهی از وضعیت خوب جسمانی شما مایهء سرور اینجانب گردید و از خبر
صحتمندی رفیق شفیق خود مشعوف گردیدم.
بابت آن کلمات ناروا که شما رفیق شفیق برای این رفیق خود نوشته کرده بود و
اظهارات شما را به من راپور دادند که رفیق من آن را نوشته، هیچ چیز باعث
نشد که من از شما گیله کنم بابت آن گفته ها و یا گفتههای شما در مورد
کشور افغانستان؛ هیچ وقت چنان چیزها در قلب من نمیگذرد. شما بهترین دوست
در میان دوستان من هستید، یک دوست که در کل عالم داشته باشم همان دوست شما
میباشید. روی این مسایل من چیزهایی زیادی برای گفتن دارم؛ بسیار دلایل
وجود دارند که باید گپ بزنم. وقتی شما در کابل بودید، ما با همدیگر در یک
جای مینشستیم و گپهای خفیهی خودها را در مورد روس و افغانستان برملا
میکردیم؛ منافقت روس که باعث مشکلات افغانستان است، عیوبی که افغانستان
دارد و هنوز همان طور که بود هیچ حل نشده، بیلیاقتی در بندر که در
همسایگی بندر ولایت عالیهء فخیمهء انگلستان است باعث شد سردرگمی پیش بیاید،
تا این که در ابتدا آن قوماندان های ولایت فخیمه مرا مورد بدگمانی قرار
دادند به سبب گپ ها و فکرهای احمقانهء خودها؛ همان شد که به قتلعام آن
مردمی که بر سر کوتل بودند حکم داده شد، بعد ترس و وحشت پیش آمد؛ بعد آنها
اجینت های ولایت عالیهء فخیمه را نیست و نابود کردند، آتش زدند و چور و
چپاول کردند و چند هزار نفر که از نفرهای آن ولایت عالیهء فخیمه بودند از
بین رفتند. بعد از آن این قسم کار دیگر تکرار نشد و به دل خودها هیچ کینه
نگرفتند. افسوس، افسوس از همسایگی با روس و همجواری با اقوام کینهتوز
سرحدی افغان. هیچ نمی فهمم که آخر کار چی می شود؛ من با مردم تیرا و مردم
افریدی و مردم باجور و سوات هیچ مشکلی ندارم. یازده ماه شده که کاروان های
مملکت من توقف داده شده، به کار انداختن ماشین کارخانه من که بسیار ضرور
بود توقف داده شده. برای اثبات این ادعا من این معلومات را در داخل پاکت به
شما می فرستم که مطالعه فرمایید همان فرمانی که کمیشنر پیشاور نوشته کرده
بوده که کاروان خلیفه باشی رفیق شما یعنی اجناس من در پیشاور که قوطی های
روغن بوده توقف داده شود، من نمیدانم که کمیشنر به چه سببی این کار را
کرده. کار او مرا به این فکر انداخت که بالای هند شکمند شوم و بجای دوستی
در ذهن من دشمنی خطور کند. اگر شما یک بار اخبار سیاسی هند را بخوانید همان
را که به لندن هم روان کرده گپهای زیادی در مورد رفاقت من گفته، از من
سعایت کرده، من صبر پیشه کردم و این گذشتها نشان از آن قسم دوستی میباشد
که دوستی من با ولایت عالیهء فخیمه بسیار مستحکم است که اگر چیزی را که
میگویم حقیقت نمیداشت من در آن صورت چیزهای بیهوده میگفتم؛ چی باید
بگویم، چی باید بکنم؟ اما این قدر گفته می توانم که دوست ولایت عالیهء
فخیمه هستم و دوستی اش را در قلب خود دارم، اما اجینت های آن ولایت عالیهء
فخیمه در هند طوری کوششها میکنند که سرنگونی خود را مهیا می کنند. از
خدا میخواهم که پیشقدمی برای سرنگونی از جانب من نباشد، و پیشقدمی در
دشمنی و تحرکات از طرف دولت هند باشد، چون که دوستی من با ولایت عالیهء
فخیمه چون کوه استوار است. از خدا می خواهم دولت هند نیز این چنین فکر کند.
خدا نکرده چنان نباشیم که دشمنان ما به آن خوش حال شوند.
چیزی دیگری که شما نوشته بودید این بود که سال مسیحی تحویل می شود و 1898
می شود و شما برای نیکبختی من دعا میکنید، با مهربانی سلام و تبریکات
خود را به من تقدیم میفرمایید، از خدا میخواهید که سال نو برای من سال
خرسندی و رضایت باشد، و تمام پیآمدها سرانجام نیک یافته و من معه العافیه
باشم. ایام من با کبکبه و خوشی ادامه پیدا کند.
در یوم دوشنبه پانزدهم رمضان المبارک 1315 هجری تحریر شد که با هفتم فبروری
1898 عیسوی مطابقت دارد. ضیاء المله و الدین، امیر عبدالرحمن.
برگردیم به صحبت با امیر. شاید یکی از ویژگیهای برجستهی امیر، در رفتار
و گفتار، استعداد مهذب او در کنایههای نیشدار بود. زمانی که بحث روی
موضوعات مورد ملاحظهاش بود با لحن زننده و با قیافهای هراسانگیز گپ
میزد. به چهار اتفاقی مبنی بر اظهارات رعبآور او اشاره میکنم که یک
مورد آن را در زمان اقامت خود در کابل با او شاهد بودم. این اتفاق هنگام
صحبت من با او زمانی پیش آمد که برایش در مورد سابقهای خشونت در
انگلستان گفته بودند.
امیر: «در انگلستان مردم در مورد سیستم حکومتداری من چی میگویند؟ لطفاً
حقیقت را بگویید.»
کرزن: «مردم میگویند که اعلیحضرت یک پادشاه قدرتمند و بسیار سختگیر است
و شما تحرکات خصمانه و متمردانهی مردم خود را با خشونت سرکوب کرده اید.»
امیر: «اما مردم بیشتر از این میگویند. آنها میگویند که من یک وحشی
و یک خونریز هستم که نمیدانم چگونه مردم خود را رهبری کنم و صلح و نظم
به مملکت خود بیاورم.»
کرزن: «ممکن است مردم از روشهای اعلیحضرت انتقاد کنند. من نمیخواهم در
مورد چنان اظهارنظرها ابراز عقیده کنم.»
امیر: «روزنامهای به نام استاندارد در انگلستان وجود دارد؟»
کرزن: «بله.»
امیر: «آیا آن یک روزنامه معتبر است؟ حقایق را میگوید؟»
کرزن: «به طور کلی، بله.»
امیر: «آیا شهری به نام برمنگهام در کشور شما وجود دارد؟ این شهر کلان است؟
چقدر جمعیت دارد؟ منسجم است؟»
کرزن: «بله. شهری بسیار بزرگ با سه چهارم میلیون جمعیت و دارای مدیریت فوق
العادهای شهرداری است.»
امیر: «آیا شهری دیگری مانند برمنگهام به نام مانچستر هم وجود دارد؟»
کرزن: «بله، مانچستر هم شهر خیلی بزرگ است؛ دارای جمعیت قابل ملاحظه و
مدیریت عالی.»
امیر یک شماره روزنامه از جیب بالاپوشش بیرون آورد. «اینست خلاصهای از
روزنامهی استاندارد که تو میگویی معتبر است، در مورد شهر مانچستر
میگوید که شهر بزرگ و منسجم است. سال گذشته آنجا قتل بوده است... و در
برمنگهام...قتل. هیچ یک از قاتلین دستگیر و اعدام نشدند. این خبر حقیقت
دارد؟»
کرزن: «اگر استاندارد از آمار رسمی نقل قول کرده باشد، من به درستی خبر
تردیدی ندارم.»
امیر رویش را به طرف درباریانش گرداند که در آخر اتاق ایستاده بودند. «نفوس
مملکت من چقدر است؟»
درباریان: «اعلیحضرت بر هشت میلیون نفر حکومت میکند.»
امیر: «سال گذشته چند فقره قتل در تمام افغانستان اتفاق افتاد؟»
درباریان: «در سایهای رهبری عادلانهی اعلیحضرت شش فقره قتل در تمام
مملکت اتفاق افتاد که قاتلین دستگیر گردیدند و بلافاصله حکم اعدامشان صادر
گردید.»
امیر رویش را به طرف من چرخاند. «اینست مردم و مملکتی که در انگلستان مرا
به سبب ندانستن رهبری آنها متهم میکنند و طعنه میزنند که وحشی و
خونخوار هستم. برمنگهام فقط یک دهم نفوس مرا دارد و مانچستر یک پانزدهم و
این شهرها خوب منسجم هم استند، اما قتل در تمام سال رخ میدهد آنچنان که
استاندارد میگوید، روزنامه خیلی معتبر و راستگو هم است. هیچ کدام از
قاتلین دستگیر و اعدام نشده است.»
باید بپذیرم که این بخش مکالمه را به جهت ندانستن لهجهی مکالمه مشکل
یافتم. از طرف دیگر سطح پایین حوادث جنایی در افغانستان، اگر چنان چه راست
بود، نه به دلیل پیروی از قانون و مدیریت شایستهی حکومت بود، بلکه به سبب
حاکمیت وحشت و شکنجه کردن مظنونان به قتل.
یک روز [امیر] موضوع مشابهی را بزرگنمایی میکرد؛ چندین داستان به ارتباط
آن گفت. یکی از قصههایش داستان پیروزی او بر پسر کاکایش، اسحق خان بود؛
پیروزیی که نه در اثر شهامت او و نظامیانش بل به سبب فرار جنگجویان اسحق
خان که فرماندهشان را تنها گذاشته بودند. در آن روز امیر در مزارشریف،
شمال افغانستان، مراسم رسم و گذشت عسکری برگزار کرده بوده. امیر بر روی
چوکی کوچکی نشسته بوده و قطعات وفادار به او با جنگافزارهای بجامانده از
دشمن در چهار قطار از برابرش میگذشته اند. وقتی سربازان به او نزدیک
میشوند، امیر متوجه میشود که یکی از سربازان مخاصم چهار عدد مرمی
(گلوله) را در مشتش پنهان کرده است. وقتی سرباز در برابر امیر میرسد، بدون
نشانهگیری دقیق از فاصلهای چند قدمی بر او شلیک میکند.
امیر چیغ زد: «توانست مرا بزند؟ نه، نتوانست. در همان لحظه من طرف یکی از
جنرالهایم خم شدم که با او گپ بزنم، تیر از زیر بغلم گذشت و به پای نوکرم
که پشت سر من ایستاده بود خورد. جالب نبوده؟» بعد امیر قاه قاه به قصهای
متلکمانندش خندید؛ به نشانهای ناقابلی عسکری که نتوانسته بود او را در
چند قدمی به قتل برساند.
قصهای ذیل یکی از دیگر از قصههای او است که کمرویی و ترسویی را به
مردمش نسبت میداد. روزی امیر گفت که در جریان یک سفر به هند، جهت ملاقات
با لرد دافین، در یک رسم و گذشت عسکری در راولپندی هم شرکت کرده بود. مراسم
که در یک روز بارانی برگزار شده بوده، در پایان آن امیر داخل خیمهای
میشود که برایش آماده کرده بودند. داخل خیمه میزی بزرگی بوده که روی آن
یک مدل کوچک توپ قرار داشته. با دیدن نمونهای توپ، افراد وحشتزدهی
امیر از او میخواهند پنهان شوند تا توپی که دقتش بالا بوده شیلیک نشود و
او را نکشد.
امیر از من پرسید: «من به آنها چه گفتم؟ من گفتم: احمقهای بیغیرت! شما
فکر کرده اید که این یک توپ واقعی است؟ این فقط یک ماشین است که
باقیماندهی سگرت را قطع میکند.»
او که از هیچ اهانتی به مردمش دریغ نمیکرد، میخواست بگوید که از خطرها
نمیهراسد و به افرادش نیز اجازه نمیدهد پیش از او صحنه را ترک کنند.
در یک حادثهای دیگر، وقتی امیر دندان درد شده بوده، تصمیم میگیرد
دندانش را بکشند. وقتی جراح مادهای بیهوشی را آماده میکند، امیر
میپرسد: «تا چه مدتی بیهوش میمانم؟»
داکتر میگوید: «بیست دقیقه.»
امیر در پاسخ میگوید: «نمیتوانم برای بیست ثانیه از دنیا دور باشم. بدون
ماده بیهوشی دندانم را بکش».
امیر به استعداد خود در جواب آنی و کنایهآمیز بسیار افتخار میکرد. دو
مورد را برایم قصه کرد که از قرار معلوم خیلی رضایت خاطرش را فراهم میکرد.
توضیح داد که یک افسر روس در مرز شمالغربی، جایی نزدیک میمنه یا اندخوی،
به او مکتوب میفرستد که به دستور او یک گروه پنجصدنفری شامل سواره و
پیادهنظام در مرز [مشترک] مشق نظامی انجام میدهند. از آنجهت امیر نگران
نباشد و تمرین را خصمانه تلقی نکند. امیر در جواب میگوید: «یقیناً نه. اگر
بیشتر هم باشد هیچ اعتراضی ندارم.» سپس دستور میدهد یک فوج پنجهزارنفری
مقابل محل تمرینات روسها مشق اجرا کنند. جوابی از جانب افسر روس شنیده
نمیشود.
مورد دیگر در جریان یکی از بحثهای ما اتفاق افتاد. من خلاصهای از یک
روزنامهی انگلیسی را انتخاب کرده بودم که در آن از ساخت یک توپی خبر داده
شده بود که سرگلولهاش را تا بیش از 24 کیلومتر پرتاب میکرد. خبر نه
کنجاوی و نه تعجب امیر را برانگیخت. بعد از لحظاتی امیر رو به قوماندان
قوای توپچیاش کرد و پرسید: «توپی را که اخیراً ما ساختیم و به هرات
فرستادیم، بردش چقدر است؟» قوماندان با خونسردی گفت: «پنجاه مایل.» (معادل
هشتاد کیلومتر. م.)
امیر از تشریح مسایل داخلی [کشورش] و جزئیات شخصی [زیردستانش] خیلی لذت
میبرد. بعضی اوقات داستانهای زندگی خصوصی درباریانش را میگفت؛ قصهای
زندگی آنهایی را که گوسفندوار در محضرش میایستادند و به گفتههای او که
زندگی خانوادگی آنها را برای یک بیگانه برملا میکرد گوش میدادند.
یک وقتی دنداندرد داشتم و صورتم ورم کرده بود. امیر که ادعا میکرد در
تمام علوم استاد است، برای دندانسازی که نیازی به شهادتنامهی
دندانسازی نداشت، فرصت خوبی برایش بود. برایم گفت که خوردن چهار چیز برای
دندان مضر است: گوشت، شیرینیجات، آب سرد، و شراب. خودش نیز از درد دندان
رنج میبرد، مخصوصاً زمانی که در سمرقند بود. در چهلسالگی تقریباً تمام
دندانهایش مصنوعی بودند. یک دندانساز در سیمله آنها را برایش ساخته بود؛
کامهایی که امیر آن ها را هنگام گپزدن روی بشقاب میگذاشت.
در سمرقند، امیر به پزشکان روسی اعتماد نمیکرد. سی و دو نفر از حامیانش
که برای درمان به شفاخانهی روس مراجعه کرده بودند، یک یک همه مرده
بودند. او که طبابت را نزد خود مطالعه کرده بود، به شمول دندانسازی، هم
خودش را و هم مراجعینش را درمان میکرد.
امیر همچنان به دانستن قوانین ازدواج کشورهای گوناگون علاقه داشت. از
قانون یکهمسری در انگلستان و اروپا به عنوان دستور تباهکننده یاد
میکرد. یکی از دلایلش زیادت زنان نسبت به مردان در کشورهای اروپایی بود
که قانون یکهمسری میتوانست بیرحمانه زنان را مجرد باقی گذارد. دلیل
دومش در ازدیاد زاد و ولد غیرقانونی، فرزندان بیپدر، بود؛ احتمالی که از
قانون یکهمسری میتوانست به وجود آید. در آنصورت مستعمرههای
بریتانیا اعم از استرالیا، کانادا، و غیره کشورهایی بودند که فرزندان زاید
را به کشورهایی باید میفرستادند که در خانه برایشان جا و جود نداشت. به
هر حال، موضوع مورد نظر [امیر] به اقلیم مرطوب کشور ما میمانست.
انگلیسها به [باروری] برنج شبیه بودند که در آب ثابت و گلآلود پرورش
مییافتند، در حالی که شرقیها مانند گندم [کمتر بارور] در محیط خشک رشد
میکردند.
مردان انگلیسی مانند مسلمانان آنقدر توانایی نداشتند تا از پس ارضای چهار
زن برآیند. در این اواخر ازدواجها در انگلیس، مانند ازدواج خودم، به
انتخاب یک مرد بستگی داشت که از میان زنان مقبول نمیتوانست زنی را انتخاب
کند که رضایت او را فراهم کند؛ از آنرو انتظار میکشید تا بهترینش را
برگزیند.
من ممکن است داستانهای بیشتری از روی انباشت یادداشتهایم بگویم که در
جریان توقف خود در افغانستان هنگام معاشرت با میزبان خارق العاده و عجیب و
غریب خود تهیه کرده ام. شاید روزگاری از طرز رفتار خود با امیر در پایتختش
متفاوت از یک گردشگر معمولی قصه کنم. زیرا وقتی به مقام نایب السلطنه هند
ارتقا یافتم، به من گفتند که با او رسمی برخورد کنم. او که به سختی قابل
مدیریت بود، در رویارویی نیز حریف نیرومندی بود.
در جلب اعتماد امیر، در مصاحبههای مختلف، باید از خود تقدیر کنم. او
[امیر] در زندگینامهاش رفیقانه از من یاد کرده، اثری که منشی و ترجمان
او چاپ کرد؛ دربردارندهای ملاقاتهای من با او. امیر اثر عمیقی بر من
گذاشت، تا حدودی چندجانبه. پیش از آن که من کابل را ترک کنم، امیر یک
ستارهای طلایی را که با یاقوت و الماس منبتکاری گردیده و کتیبهی
فارسی بر آن نگاشته شده بود با دستان خود به من هدیه داد.
هفت سال بعد، در اکتوبر 1901، امیر عبدالرحمن خان در اوایل پنجاه و هفت
سالگی وفات کرد؛ اما به نظر میرسید که خیلی پیرتر از آن باشد. من این
فصل را با ابلاغیهای که پسرش، حبیب الله، آن را انشتار داد به پایان
میبرم:
پیکر مبارک همایونی، پادشاه قدرتمند، مطابق وصیتش با شکوه و احترام
زایدالوصف در قبرستان سلطنتی انتقال یافت و به خاک سپرده شد؛ جایی که
اقامتگاه دایمی تمام بشر است. عمر شهنشاه عالینسب و توانا و شهریار باصفا
و خوشکردار به پایان رسید و به ابدیت پیوست. جایگاهش فردوس برین باد!
در جمعبندی شخصیت امیر، فکر نمیکنم شرح درخوری بهتر از آخرین ابراز نظر
تذکرهنویس لاتین (Gaius Suetonius Tranquillus; Spartianus, De Vita
Hadriani, 14.11) در مورد امپراتور هادریان (Caesar Traianus Hadrianus)
پیدا کنم؛ تناقضات عمدی که مناسبت ویژه با خصوصیات امیر افغان دارند:
«جدی، مودب، و خویشتندار در لذت؛ سرسخت و سخاوتمند، نمونهای بارز
قلدری، آشنا با شیوههای اعتدال.»
پایان
|