مختصر زندگینامهای
نویسنده
مارکیز، جرج کرزن کیدلستن متولد 11 جنوری 1859 و درگذشتهی 20 مارچ 1925،
از میان یازده فرزند آلفرد کرزن—اشرافزاده، روحانی و ملّاک
بریتانیایی—فرزند ارشد بود. کرزن دورهای ابتدایی را در مکتب ویکزن فورد
درس خواند و تحصیلات عالیاش را در کالج ایتن و بالیال کالج آکسفورد به
پایان رساند.
او اولین سمت سیاسیاش را به حیث منشی خصوصی در دفتر رابرت آرتور نخست وزیر
وقت بریتانیا در سال 1885 آغاز کرد و در سال 1886 به سمت نماینده از
حوزهای انتخاباتی جنوبغربی لانکاشایر وارد پارلمان بریتانیا شد. در
پارلمان، سالهای 1891 تا 1892، او به عنوان منشی مادون در بخش مستعمرهی
هند کار کرد و طی سالهای 1895 تا 1898 بازهم در سمت منشی پایین رتبه در
بخش امور خارجی پارلمان به کار مشغول ماند.
لرد کرزن در سال 1899 به سمت نایب السلطنهی هند گماشته شد. به سبب درخشش
در مقام جدید، نشانهای افتخار امپراتوری هند و نشان افتخار ستارهی هند را
دریافت کرد. او از فرهنگ هند تا آنجا تاثیر پذیرفت که زمانی اظهار کرد:
«اثر فرهنگی هند در تاریخ، فلسفه، و مذهب بشریت نسبت به هر کتلهای انسانی
در این کرهی خاکی ژرفتر است.» او در کشور زادگاهش نیز در سمتهای شایانی
خدمت کرد و موافقان و مخالفان سرسختی برایش آفرید. از میان موافقانش
میتوان جنرال داگلاس هیگ، بلندپایهترین مقام نظامی کشور، را نام برد و از
میان مخالفانش وینستون چرچیل، نخست وزیر بریتانیا را. در آنزمان او مخالف
اعزام نیرو به منظور اشغال فلسطین، حمله به سوریه و سرکوب ترکیه بود.
او به کشورهای جهان هم سفر کرد، از آن جمله به کشورهای روسیه و آسیای مرکزی
( 1888-1889)، پارس (ایران کنونی 1889-1890)، سیام (تایلند کنونی)،
مستعمرات فرانسه (کمبودیا، لائوس، گوانژوان چین، و نواحی تانکین، انام، و
کوچینچینای ویتنام)، کوریا (1892) ، و نیز ورود مخاطرهآمیزش به افغانستان
از مسیر وادی پامیر (1894). کتاب دوجلدی او «ایران و قضیهی ایران»،
نگاشتهای 1892، را در خصوص روسیه و آسیای مرکزی یک شاهکار میدانند. این
کتاب به فارسی نیز برگردان شده است. کتاب «قصههای سفر»ش دربردارندهای
گزارش مختصر در مورد امیر عبدالرحمان خان است. من این بخش را با
بازدیدکنندگان این صفحه شریک میکنم.
کرزن از ازدواج اول خود با ماری ویکتوریا لایتر—دختر اشرافزادهی
امریکاییتبار—در 22 اپریل 1895 صاحب سه فرزند شد. پس از مرگ ماری، او در
سال 1917 با گرس الوینیا هندز—دختر اشرافزادهی امریکایی
بریتانیاییتبار—ازدواج کرد که از او نیز صاحب سه فرزند شد. سرانجام لرد
جورج کرزن در 20 مارچ 1925 در اثر خونریزی مثانه در لندن درگذشت. او در
گورستان آباییاش در تابوتی از درخت بومی منطقهی کیدلستون، چوبی که تابوت
همسرش، ماری، نیز از آن ساخته شده بود، در شهر زادگاهش، دربیشایر، به خاک
سپرده شد.
*****
او توانست مردمش را متمدن سازد، اما خودش وحشی باقیماند. –ولتایر
اویی هنوز توانا در سرزمین خشن،
او که میتواند امر و نهی کند، و جرئت کند دروغ بگوید!
تینیسنو «ماد» (تلخیص از جورج کرزن)
متن کامل دعای «ماد»:
آی، خدایا! به مرد رئوف، اندیشمند، توانا،
شبیه فروتنان بزرگوار که رفتند،
برای ابد و تا ابد،
اویی هنوز توانا در سرزمین خشن،
بگذار هرچه بنامندش، چه آن که من پروایش کنم،
اشرافی، دموکرات، خودکامه،
اویی که میتواند امر و نهی کند، و جرئت کند دروغ نگوید!
قصههای سفر
تا کنون، من هیچگاه رویدادهای بازدید خود را از پایتخت و دربار
حاکم افغان، امیر عبدالرحمان خان، تعریف نکرده ام. من سالهای زیادی را وقف
مطالعه قضیهی آسیای مرکزی کرده بودم—امنیت مرز هند؛ سیاست روسیه، بعد یورش
آسیایی و تمام عیار [ملکه] و تسخیر آن سرزمین ها؛ بخشی که درامهاش توسط
کشورهایی که در مسیر استحکامات هند قرار دارند به نمایش درآمد: پارس،
بلوچستان، افغانستان، تبت، چین—و من خودم این نواحی را گردش کرده بودم و
برای بازدید از یکی از آن کشورها بیشتر علاقهمند بودم؛ با گمانهای
اهمیت فوق العادهاش و با کمترین امکان دسترسی به آن، تا با شخصیت متلون و
مرموزی که بر سریر سلطنت افغان تکیه زده بود و منبع اضطراب بیپایان، سوء
ظن، و حتا هشدار پی در پی حکومتهای هند و ادارهی هندی لندن بود، گفتگو
کنم.
میدانستم که امیر شدیداً به حکومت کلکته بیاعتماد است، اما حدس زدم که
او احتمالاً به ملاقات یک مرد انگلیسی بیرغبت نخواهد بود، کسی که وزیر
دولت هند در مجلس اعیان لندن بوده و هنوز، اگرچه در زمان حاضر مسئولیت رسمی
ندارد، عضویت مجلس را دارد، کسی که سالها به طور گسترده و با شور رفیقانه
در مورد دفاع از مرز هند و داشتن روابط حسنه با افغانستان سخنرانی کرده و
نوشته است. عطف به چنان پیشدرآمدی، در بهار 1894 من مکتوب شخصی به امیر
نوشتم، اظهار مودت کردم و برنامهای مسافرت خود به مناطق هیمالیا و پامیر
را برایش شرح دادم و جهت بازدید خود از کابل در پایان همان سال اجازه
خواستم.
بعد از اطنابگویی فراتر از مبالغهی شرقی در مورد این ملاحظات، عباراتی
را افزودم که برایم حس فروتنی بخشیدند:
از خراسان بازدید کرده ام و دیده ام؛ در بخارا و سمرقند بوده ام؛ به طرف
چمن تاخته ام، و در پیشاور اتراق کرده ام. اما موقعیت قلمرو اعلیحضرت که
شبیه موقعیت نگین گرانبهای حلقهای انگشتر در میان این سرزمینها است؛
جایی که حضرت همایونی چون جرقهای نهفته در قلب الماس مقیم آنجاست، من نه
هیچگاه اقبال دیدن آن را داشته ام و نه اجازه واردشدن به آنجا را. اگرچه
کتابها و نوشتههایی خوانده ام، با مردانی[در مورد شما و سرزمین شما]
ملاقات کرده ام، اما آرزو داشته ام با حضرت والا صحبت کنم؛ کسی که بیش از
دیگران از قضایا آگاهی دارد و بیگمان راغب است به فهم نارسای من نور حقیقت
بتاباند.
جدا از امیدی برای یک دعوت از جانب امیر—امری که تا کنون برای یک مرد
انگلیسی اتفاق نیافتاده بود، بجز خاصان امیر یا هیئت رسمی از جانب حکومت
هند، کسی مانند سر تیمور دیورند – مشکلاتی دیگری هم بودند که باید حل و فصل
میگردیدند. حاکم محلی (لورد کیمبرلی، وزیر خارجه هند بریتانیایی)
پروژهای مرا با نگرانی بررسی کرد. رویکرد حکومت هند در [قبال افغانستان]
در پرده ابهام پوشیده بود و هنگام رسیدن من به سیلما در اوایل پاییز هنگامی
که درخواست خود را اقامه کردم، و ضعیت تغییر نکرده بود. از میان دوستانم،
آقای هنری براکنبرگ، بعد ها عضو ارتش، مردی با توانایی خارق العاده و تخیل
عالی، پشتیبانم بود اما رییس ارتش، جورج وایت، آدم بیتعهد بود، و قایم
مقام لورد ایلجین تردید داشت. زمانی که کمیته شورای اجرایی تصمیم گرفت
اجازه داشته باشم در بازگشت از پامیر از مرز بگذرم که دعوتنامه شخصی امیر
مواصلت کرد. شورا به من گفت باید مانند یک فرد عادی [به افغانستان] مسافرت
کنم، تصمیمی که من علاقهمندش بودم، طوری که دولت هند در قبال امنیت من
مسئولیتی نمیگرفت.
هنگامی که من در کمپ گاریس در وادی کشمیر بسر میبردم، در راه خود به سوی
مرز گلگیت بودم که تلگرام حاوی دعوت امیر را از کابل دریافت کردم. از آن به
بعد تمام نگرانیهایم برطرف شد و تنها پرداختن به بازدیدم از پامیر ماند
تا به امنیت خود بیاندیشم و به بلندپروازیهایم در اواخر پاییز جامه عمل
بپوشانم. تقریباً سه ماه بعد، سیزدهم نوامبر 1894، مرز افغان را در لندی
خانه ( Landi Kotal لندی کوتل. م.) با سواری اسب عبور کردم و خود را به
دولت خداداد و سلطان مهماننوازش سپردم.
اجازه دهید از شخصیت و دلمشغولیهای این مرد استثنایی بگویم تا خوانندگان
من از او که نامش اکنون بیش از خاطره نیست بدانند که چگونه موجودی بوده،
کسی که من روزها با او گفتگوی رفیقانه داشتم و ناگفتههایش را با صداقت
حیرتانگیز برایم تعریف میکرد.
متولد سال 1844، عبدالرحمان خان پسر ارشد دوست محمد ( احتمالاً نویسنده از
سر اشتباه دوست محمد نوشته باشد، چون در صفحات بعدی از محمد افضل به عنوان
پدر امیر عبدالرحمان نام برده است. م)، حاکم نامدار افغان، دستنشانده و
به طور متناوب دشمن دولت بریتانیا، بود. او به لحاظ خونی و قانونی
میراثدار پدربزرگش بود، شخصیت سرشناسی از قبیله بارکزی. آن چنان که امیر
خودش به من گفت، خبری که ممکن است در مقیاس کلی برای شاگردان مخالف یادگیری
و کودکان سرکش تسلیبخش باشد، او تا سن بیستسالگی از فراگیری خواندن و
نوشتن سرپیچی کرده بود؛ سنی که کودکان اروپایی پشت میز آموزش مینشستند،
اما امیر سرگرم تولید جنگافزار بوده و تفنگ میساخته است. سال 1864 بود
که دوست [محمد] از دنیا رفت و او برای اولینبار به عنوان حاکم افغان
ترکستان در انظار عامه ظاهر شد. از آن تاریخ به بعد زندگی او فاقد شادی و
سرگرمی گردید. عسکر مادرزاد، اینجا غالب و جای دیگر مغلوب، اکنون یک شخصیت
پادشاهساز در کشورش، بزودی متواری از مرزهایش؛ زمانی حاکم مقتدر ولایات
کنار آمو دریا، زمانی تبعیدی در دربار مشهد، خیوه، و بخارا؛ بالاخره نامزد
بریتانیا برای تصاحب سریر افغانستان برای چهل سال، چه در نما و چه در خفا؛
او در قامت مرد قدرتمندی ظاهر شد و با ویژگیهای منحصر به فردش سیاست
ظلمانی و خویریز افغان را به نمایش گذاشت.
مردی که یکبار پدرش را بر سریر مملکت نشاند و در زمان دیگر کاکایش را،
زمانی برای یک تبعید دهساله تن داد که پدرش مُرد و کاکای جوانش برادر
خود، امیر شیر علی، را از اریکه قدرت به زیر کشید؛ باور داشت که دوباره باز
میگردد و قدرت را به دست میگیرد.
با چنین چشماندازی، او جیرهخواری روسها را پذیرفت، مبلغی که به گفتهی
خودش به طور تدریجی اختلاس میشد، و در سمرقند ساکن شد تا نزدیک مرز افغان
مراقب اوضاع اضطراری [کشور] بماند. سالها پس از آن که امیر بر سریر قدرت
نشست، روسها دلیلی برای ناکامیشان دال بر تاثیر اندکی که مهماننوازی
و جیرهپردازی آنها به ارمغان آورده بود نداشتند جز این که به حقههای دل
خوش کنند که امیر روسدوستیاش را در آینده به نمایش خواهد گذاشت.
متاسفانه، چنان توقعاتی نومیدکننده بودند؛ به میزانی که عبدالرحمان
بریتانیا را به دیده قدر نمیدید، بیشتر از آن از روسها بدش میآمد و
باور داشت که دوستی افغان و روس پیآمد ناگواری برای کشورش به بار
میآورد. ناخواسته برایم گفت که او زبان روسی را مخفیانه در جریان
پناهندگیاش در روسیه فراگرفته بود، و فهم این نکته که فرماندهان روسی از
بیان سیاست واقعیشان در حضور افغانهای عادی ابا میورزیده اند
ناخوشنود بود.
ستاره اقبال امیر زمانی درخشید که شیر علی پیمانش با بریتانیا را برهم زد
و به تحریک روس اقدام به قتل او کرد. امیر از فرصت استفاده کرد و قشون
بریتانیا را وارد کشورش کرد، طوری که در ابتدا قدرت را تصاحب کرد، سپس به
تامین امنیتش پرداخت. عبدالرحمان وارد کشور شد، به تمام نقاط سر زد، و در
1880 پس از خیانت یعقوب خان و خصومت آشکار [غازی محمد] ایوب، او زمانی
زمام قدرت را فرمانروایانه بدست گرفت که دولت هند در صدد یافتن شخص مناسب
برای تاج [افغان] بود. آنها هیچ بدیلی جز این یگانه مرد قدرتمند کشور
نداشتند؛ او را بر اریکهای قدرت نشاندند و عقب نشستند.
پس از سیزده سال، پیش از ملاقات من با او، امیر با زور اسلحه و با بیرحمی
قدرتش را بر سرکشترین مردم جهان قایم کرده بود و مخالفینش را نابود؛ اینک
او رهبری بلامنازع اما هولناک بود. هیچ حاکم گذشته توسن وحشی افغان را با
این سبوعیت نرانده، و هیچ شخصی قلمرو پادشاهی را تا این حد وحدت نبخشیده
بود؛ ستمگری مانند او نه در آسیا بود و نه در جهان. من چهارده روز مهمان
این مرد خارقالعاده بودم؛ در مهمانخانه قصر سلامخانه، با چشماندازی به
خندق ارگ. امیر در مجاورت من، در ویلای دوطبقهای که بستانسرای نامیده
میشد و دیوارهای بلند داشت، زندگی میکرد. او در زمینهای همین مکان به
خاک سپرده شده است. ملاقاتهای ما در اتاق بزرگی در همان تعمیر برپا
میشد. آنها معمولاً ظهر یا ساعت یک بعد از ظهر [جلسه را] شروع میکردند
و تا ساعتها ادامه مییافت.
مایل نیستم از بحثهای طولانی، بیشتر با مضمون سیاسی، بنویسم که امیر به
آن میپرداخت. چنانچه قبلاً گفتم، نمیخواهم این نوشته یک جزوه سیاسی
شود، زیرا مطالبی که او بحث میکرد محرمانه بودند. در ادامه سخنان لعن و
طعنآمیزش در مورد بازدید قریبالوقوع او از انگلستان خواهم گفت؛ دعوتی
که از طریق من پذیرفت، نقالیهای گیرا با ویژگیهای زیرکانه، اما کمتر
آزارنده. در جریان وقفهها، هنگام صحبتهای شبهسیاسی، عنوانی نبود که
امیر به آن نپردازد؛ چی قصههایی که در مورد شخصیت کنجاو و زندگی
شگفتانگیز او در جریان اقامتم شنیدم.
البته پیش از آن که به بحثهای بیشتری بپردازم، میخواهم از قیافه و
نمایبیرونی امیر هم بگویم. مردی با جثهای بزرگ اما قدی نه چندان بلند،
ستبر و نیرومند در جوانی، هنگام ملاقات من تغییر کرده در اثر مریضی؛ عکسی
گرفته شده در راولپندی در سال 1894 گویای چنان تغییر بود. او که از نقرص
حاد رنج میبرد، مطبوعات هند او را مایهای سرگرمی قرار میدادند و
«gout» یا نقرص را «government» یا دولت مینوشتند و بیبنیاد ادعا
میکردند که امیر از «حمله بد دولت» رنج میبرد.
شخص غولآسا و ناخوشایند، عمودی نشسته روی لحافهای ابریشمین، پهن شده بر
تختخواب؛ پاها پوشیده در جورابهای تنگ پشمین؛ عبای پتدار آویخته بر
شانهها؛ لنگیی سُچه سفید ابریشمی، تابیده دور کلاه زربفت افغان، خزیده تا
پیشانی؛ صورت بزرگ و عریض با ریخت معمولی، آشکارا رنگ پریده از ناخوشی یا
جدل؛ چشمان سیاه درخشان، دوخته شده مستقیم و بیحرکت؛ بروتی قیچیخورده،
کمی بالاتر از جدار لب؛ ریش سیاه و وسمهزده، نه خیلی دراز، سالها پیش
نامجذوب، حلقهزده گرد دهانی آمادهای جواب برای هر اظهاری و ندرتاً برای
تبسمی، گیرم که باز شود دنداننما برای قهقههای، آنگاه تا بن گوشها؛
ورای اینها، دارندهای وقار منحصر به فرد و فرماندهی – این بود منظر
بیرونی و سلوک شاهانهای میزبان من.
باید اضافه کنم که هنگام شرح احوال خود در یک مرافعه و یا مشاجره، امیر به
آسانی حریف همسنگی در ردیف اول کرسیهای مجلس اعیان نمیداشت. هنگامی که
حرف میزد و از تجربههایش میگفت، قصههایش را به جنگ و تبعید مرتبط
میکرد، سازمانیافته و سنجشگر، روایتش را در هر مرحله دقیق و موفقانه در
جهت اوج داستانش هدایت میکرد، حضار را از خنده به وجد میآورد، سپس طنین
مستمعین برافروخته چنان فرو مینشست که گویی آنها قلباً با داستانسرا
هماهنگ شده بودند. مانند تمام آموزشدیدگان در مکتب ادبیات پارسی، زبان
اعیان افغانستان، امیر بطور مستمر از سرچشمه پایانناپذیر ضربالمثلها و
اندرزهای حکیمانهی فیلسوف و پدر روحانی ایرانی، شیخ سعدی، اقتباس میکرد.
ظاهر امیر مانند اکثریت شرقیان با دستار مزین بود. من هیچگاه او را در
پوشش کلاه قرهقلی، قلپاق، یا لباس عسکری ندیدم. گاهی که در مورد بازدیدش
از انگلستان گپ میزدیم، او لنگی را از سر تراشیدهاش برمیداشت و سرش
را میخارید. در آنِ واحد به یک ظالم ستمگر و هولناک، یک شخص عادی، و یک
پیرمرد تبدیل میشد. من از او خواستم که موقع بازدیدش از لندن هرگز
لنگیاش را از سرش برندارد و سرش را نخارد. وقتی چنان گفتم، برای یک لحظه
رنگش پرید، بعد صادقانه قول داد که کوشش میکند آراسته ظاهر شود.
نمادهای شخصیتیاش در مقایسه با ممیزههای چهرهاش پسندیدهتر به نظر
میآمدند. تا اندازهای این مرد باورنکردنی بیرحم میتوانست مهربان،
خوشبرخورد، و باملاحظه نیز باشد. این آدم خونآشام عاشق رایحهها،
رنگها، باغها، گلها، و صدای پرندگان بود. این موجود اکیداً اهل عمل
دستخوش عرفان هم بود. او که فکر میکرد از راه رویا و تخیل به آن
دستیافته است، معتقد بود که از موهبتهای ماورالطبیعه برخوردار است؛
ادعایی که میتوانست نشانهای نخوت او باشد. به آنانی مهربان بود که
برایش سودمند بودند و بیمروت به بختبرگشتگانی که به او مهر
نمیورزیدند. حتا در نامساعدترین اوضاع و احوال، طبیعت بذلهگویانهاش
او را منزوی نمیکرد. در یکی از دربارهای روستاییاش شماری از
مالیهبگیران و مالیهدهندگان بر سر نحوهای جمعآوری مالیات مشاجره
داشتند و بدون رعایت نوبت حرف میزدند. امیر برای هر نفر یک عسکر گماشت و
دستور داد هر کی بدون رعایت گپ زد او را سیلی بزند.
در یک مورد امیر مردی را بدون شواهد و گواه معتبر به مرگ محکوم کرد. بابت
قضاوت نادرستش، خود را 6000 روپیه جریمه کرد و مبلغ را به بیوهی مرد
معدوم سپرد. زن بیوه از یکسو بابت نجات از شوهر قبلی و از سویی به سبب از
سرگیری زندگی جدید خوشحال بود.
در مورد دیگر مشرب امیر چرخ نفرتانگیزی زد. کسی از میان ندیمان او برایش
خبر داد مردی را که دستور داده اعدام شود بیگناه است. «بیگناه!» امیر
چیغ زد. «اگر اینبار بیگناه است، در موقع دیگری او گناه کرده است.
بکشیدش!»
عجیب و باورنکردنی، معجونی از مطایبهگویی و بدبینی، زمامدار ظالم امیر،
به نظر من، کسی بود که بیرحمی یکی از ریشهدارترین غرایز او بود. او
همیشه از پذیرش اتهام طفره میرفت و ادعا میکرد که روش برخورد او با
طبقهی خاین و جنایتکار بهترین روش است. برای مثال، زمانی که من از فراز
کوتل لتهبند میگذشتم، اسکلیت دزدی [را دیدم که] در داخل قفس آهنی بر
پایهی بلندی آویزان بود و با صدای تق تق تکان میخورد. هنگام دستگیری دزد
را زنده در قفس انداخته بودند تا عبرتی باشد برای سایر دزدانی که آرامش
شاهراه شاه را برهم میزدند. امیر نمایشات ترسناک این چنینی را قدرت
اجرایی مینامید.
با وجود این، تمام گزارشهای ثبت شده – تا آنجا که من توانستم ثابت کنم –
کفایت میکرد نشان دهد که عشق امیر به خشونت و درندهخویی عمیقاً در
طبیعت او ریشه دارد. هنگام رازگویی با یک مرد انگلیسی، امیر گفته بود که او
120،000 نفر از مردم خود را کشته است. در یک اقدام شکست خورده علیه
شورشیان، او هزاران نفر از مردان قبیلهی خاطی را با چونه (آهک) کور کرده
بود. او داستان اقدامش را در حالی به من قصه کرد که نشانهای از پشیمانی
در او محسوس نبود. جنایاتی چون رهزنی و زنا با روشهای شیطانی مجازات
میشدند. افراد گناهکار را یا به ضرب توپ پرتاب میکردند، تا سرحد مرگ
میزدند، زنده پوست میکندند، به داخل چاه تاریک میانداختند، و یا
آنها را شکنجه میکردند. یکی از روشهای مجازات مورد علاقه قطع دست از
ناحیهی مچ برای خسدزدها بود، طوری که محل بریدگی را در روغن جوشان فرو
میکردند. یک مقام رسمی که بر زنی تجاوز کرده بود، او را برهنه در داخل
گودی که برایش بر فراز تپهای بلند در بیرون از کابل کنده بودند انداخته
بودند. پس از آن که قبر از آب پر شده بود، مرد خلافکار در هوای سرد زمستان
به یک تکه یخ تبدیل شده بود. امیر با طعنه گفته بود: «او دیگر گرمی احساس
نخواهد کرد.»
ادامه دارد..... |