یکی از زنان حرم که حمل
گرفته بود (احتمالاً از راه نامشروع. م) ، امیر او را داخل کیسهای
انداخته به تالار دربار آورد. در آنجا او را از دم شمشیر گذراند. دو مردی
که گفته شده بود به بحث پیرامون موضوعات ممنوعه پرداخته بودند، دستور داد
لبهایشان را بدوزند تا دیگر نتوانند تخلف کنند. روزی مردی وارد دربار شد
و با صراحت امیر را به شرارت و جنایت متهم کرد. امیر دستور داد: «زبانش را
بکشید!» فیالمجلس زبان مرد را از ریشه درآوردند. مرد بیچاره جان داد. در
یک روز دیگر، امیر به سواری اسب از خیابان میگذشته است که گدایی راه او
را میگیرد. امیر میپرسد: «کیستی؟» مرد میگوید: «گدا هستم.» امیر
میپرسد: «چگونه امرار معاش میکنی؟» گدا میگوید: «از راه خیرات.» امیر
میپرسد: «چه؟ یعنی که کار نمیکنی؟» گدا میگوید: «نخیر.» امیر میگوید:
«حالا وقتش است که ما از شر تو خلاص شویم.» سپس به جلادش اشاره کرده بوده
او را گردن بزند.
با وجود قایلنشدن حق فراقانونی و تبرئه میراثی به خودش، ستمگریاش به
اجرای مجازات ارتقا یافته بود. من مهمانش بودم و او با سزاواری با من
برخورد میکرد، اما ادای احترام خودخواستهای درباریانش را به یک خارجی
تحمل نداشت. مردی را که در راه سفر به کابل مرا همراهی کرده بود دستگیر کرد
و به زندان انداخت. مرد دیگری که در سفر من به کندهار اناری برایم تعارف
کرد لت و کوب شد، به زندان انداخته شد، و جایدادش ضبط گردید.
با وجود همهای اینها، فرمانروا در عین حالی که یک وطنپرست بود یک عفریت
هم بود، یک مرد عالیقدر و یک شیطان؛ مردی که با تمام توان برای بهبود
کشورش کار میکرد. او توانست مردمش را از منجلاب بدبختی، بیتفاوتی، و
خونریزی، شیوهای مرسوم در کشورشان، نجات دهد و به یک ملت تبدیل کند. او
قبیلههای افغان را با هم متحد کرد و راهی استقلال کامل آنها را هموار
کرد، راهی که پس از او اخلافش پیمودند. او به تنهایی دولت افغانستان بود.
خبری از دستور یک فرمانده ارتش و یا فرمان یک والی نبود؛ او از بُرش لباس
عسکری تا ساخت فرنیچر را نظارت میکرد. او مغز و چشمان و گوشهای تمام
افغانستان بود. اما سوالی مطرح است که، آیا او در واپسین روزهای زندگیاش
بیشتر مورد تنفر بود یا تقدیر؟ به دلیل ترس از قتل، سفرش به بیرون از کشور
را متوقف کرده بود و شش اسب زینزده با ابزار نقرهفام همیشه آمادهای
فرار ناگهانی او بودند.
به رغم مزاج بیثبات و زبان گستاخ امیر، من شرح کلی از او ارائه میدهم؛
مردی که رفیق و همپیمان با ثبات برای بریتانیا بود. اختلاف او با دولت
هند آشکارا بود، دوست داشت سرزنش کند و مزاحت ایجاد کند؛ زمانی هم میرسید
که اختلافها شدید میشد. وقتی من نایبالسلطنه شدم، او از تواضع و ادب
متعارف با من خودداری میکرد؛ گاهی حتا در لبهای بگو مگو قرار
میگرفتیم. اما تردیدی نداشتم و ندارم که امیر در مسایل کلی سیاست
امپراتوری آدم معتمدی بود. مانند تمام موارد دیگر، او [در روابطش با
بریتانیا] با مصلحت برخورد میکرد. او میدانست که بریتانیا نه چشم طمعی
به کشورش دارد و نه میخواهد مملکتش را به خاک خود ضمیمه کند. به عنوان یک
پادشاه مستقل، او مجبور بود در انظار مردم خود خشن ظاهر شود که اغلباً
توهینآمیز و غیرقابل تحمل مینمود. اما در شرایط اضطرار همیشه گوش به
فرمان و در آغوش بریتانیا بود؛ همواره مطیع. نام او چه در سالیادهای مملکت
خودش و چه در تاریخ امپراتوری هند همیشه رفیع خواهد بود.
از میان وسایلی که به واسطهای آن امیر مردم را به وطنپرستی تهیج میکرد
و برای سربازگیری آن را به کار میبرد یک نقشه و یک اعلامیه بود که در مرکز
شهرها، بازارها، و مسجدها نصب میگردید و خوانده میشد. این نقشه به هیچ
نقشهای که من تا آنوقت دیده بودم شباهت نداشت. من یک نمونهای کوچک
نقشهی امیر را اینجا میگذارم. نسخهای اصلی نقشهی من در
اندازههای پنج فت در چهار و نیم فت بر کرباس چاپ شده بود.
اعلامیه نسبت به نقشه بیشتر قابلملاحظه بود و به توضیح نیاز داشت. پیش از
آن که یک اعلامیه باشد، یک خطابه بود؛ دربردارندهای فرمان شاهانه. در ذیل
عباراتی از آن اعلامیه را میآورم.
(متن زیر رونویسی از متن نقشهای اصلی امیر است، با حفط املا و انشا، نه
ترجمهای آن. م.)
من که پادشاه افغانستان امیر عبدالرحمان خان میباشم، در این مدت سلطنت
خویش هیچ دم و هیچ فرصت از غمخورشی و خیرخواهی شما رعیت مردم افغانستان
چشمپوشی نکردم و از کتابهای نصایح و اشتهارهای موعظه و دیگر اقسام
رهنماییها به شما مردم گفته شده و میشود و در این اوقات چیزی نقشهء دولت
خود شماها و دولتهای چهاردور شما را برای شماها ساختم که به چشم و نظر
دیده و ملاحظهء آن را نموده و خیر خودها و راهی که موجب خوبی دین و دنیای
شماست به چشم ببینید. هرگاه شما مردم خوب هوش کنید و نقشهء که برای شما
نوشته شده کفایت است.
کار دین و دنیای شما را تفصیل این نقشه اینست که هرکس علی قدر مراتب و
لیاقت و نصیبهء ازلی خود که از طرف پروردگار برای او حکم مقرر شده و در دل
و خیال پادشاه انداخته و هر کدام شما را به یک درجه از اینها مقرر کرده از
سپهسالار الی سایر سپاهی درجه دارید و بر درجهء خود مقرر ایستاده
میباشید به عزت خود. پس شما را لازم شد که شکر خدای و شکر پادشاه خود را
و قدر همین درجهء خود را بدانید و بر همین جا که ایستاده اید بالا را
نبینید طرف پایان خود را نظر کنید که چقدر مردم از شما پایانتر میباشد. و
قتی که شما از خود پایانتر را نظر کردید و بلندی خود را دیدید پس در این سه
نعمت برای شما حاصل شد. اول رضا و خوشنودی پروردگار به فحوای این آیت: لئن
شکرتم لازیدنکم. دویم خورسندی و مهربانی پادشاه بر شما میشود. سویم این
مرتبه برای شما میماند و امید ترقی را هم منتظر باشید. بنا به فرمودهء
پروردگار که شکر نعمت را کردید نعمت برای شما زیاده میشود.
زیادی نعمت ترقی درجه است و دیگر نعمتهای دنیایی هم معلوم و هویدا است که
بسته به ترقی درجه است. وقتی درجه اضافه شد بلاشک دیگر نعمتها به او بسته
است و هرگاه شما بر درجهء خود که هستید و شکر آن را نکنید و از خود پایانتر
را نبینید و از خود پایانتر را نظر کنید و طرف بالا نظر کنید که چرا فلان
شخص از من بالاتر است بنای عداوت و حسد را بگذارید به چند بلاها گرفتار
میشوید. اول به غضب پروردگار گرفتار خواهید شد و ایراد بر خداوند جل شانه
گرفتید چرا هرکس را مقداریست و از طرف خدا برای او مقرر شده لامحال آن شخص
را به راههای خوب میبرد و از او اطوار نیک سر میزند. مثل راستی و
صداقت و کارکنی و خدمتهای خوب خوب. لامحال پادشاه را به سبب همین اطوار
او بر او مهربان میکند و منزلت او را اضافه میکند. اول نعوذباالله
ایراد بر خداوند گرفتن هم کفر است.
دویم به بلای ناشکری آدم گرفتار میشود که ناشکریکردن موجب کمی نعمت و
عزتست. سوم، لامحال از همان مرتبهء که بر او هستید پایان میافتید. وقتی
که افتادید در او دو کار است: اول که از این بلندجای افتادید احتمال گردن
شکستن دارد. هرگاه گردن شکست، خسرالدنیا والاخره از دنیا رفتید و اگر گردن
نشکست، به سالها بیهوش و بیخود خواهد ماندید. بعد از آن که به هوش
آمدید، جایی که داشتید دیگری آمده و به جای شما ایستاده خواهد بود چرا که
کارهای دنیاداری معطل نمیماند. یکی گر رود دیگر آید به جای - و بیآب و
بیعزت در کوچهها گشته کسی نام شماها را به زبان نخواهد آورد. و اگر به
ایراد بیاورد بجز لعنت چیزی نخواهد گفت و به حماقت و نادانی مشهور میشوید
و تا زنده باشید همان مرتبه و آب و عزت را نخواهد دیدید و این افعال را
دیگر ثمری هم هست که خرابی کلی و بنیاد دین و دنیای شما برآورده میشود.
آن این است که هرگاه شما به همین ناشکریهای خود گرفتار شدید و پایان از
خود را ندیدید و از خود بالاتر را نظر کردید و بغض و عناد و حسد را شعار
خودها ساختید و به گریبان پارگی همدیگر خورسند و فساد میان همدیگر را
شعار کردید همسایههایی که در اطراف شما افتاده است بر این زندگانی شماها
شب و روز دیده خنده میکند و تمام دولتها بالای این قسم زندگانی شما
ایرادها خواهند گرفت. بعد از آن چارهء بیفایدهء کار نخواهد کرد. شما باز
نادم و پشیمان خواهید بود.
هوش و عقل خود را برجا کنید، من که پادشاه شما مردم افغانستان میباشم به
گوش دل بشنوید و تمیز کنید که چه میگویم. کار شده را پشیمانی سود ندارد و
این نصیحت از برای اعلی و ادنای شماست، از سپهسالار تا سایر سپاهی و رعایا
که به آخر درجه ایستاده و تفنگ بر شانه دارد. گفته میشود که سپاهی را از
خود پایانتر که رعیت است نظر کند که من هم یکی از این اشخاص بودم. از مقدر
الهی و نظر پادشاه خود به این مرتبه رسیدم و همین مردم که همجنس شماست شب
و روز کشت کرده و بیل زده و درو کرده و خرمن نموده و کوبیده و کاه را از
گندم جدا ساخته و از برای تجارت در شب و روز زحمت نموده و حاصلی پیدا نموده
چیزی را از آن خود خورده و چیزی را به جهت مصارف دولت خود به خزانه رسانیده
و من که پادشاه شمایم و همان نقد و جنس را که از آنها گرفته ماه به ماه به
مصرف شما مردم لشکری میرسانم پس اعلی و ادنی سرکرده و سپاهی و رعیت را
شکر این لازم که هرچه به پادشاه دولت خود میدهید باز برادران و فرزندان و
قوم خودشان صرف خود میکنند مثل این که آید خودشان به دولت خودشان و
برادران خودشان صرف میشود. به این هم خدا راضی و هم دین آباد و هم ناموس
برجا میماند. پس شکرانهء این را رعیت مدام باید داشته باشد تا نظر مرحمت
پروردگار روز به روز بالایشان در زیادت باشد.
بنا بر وعدهء و لئن شکرتم لازیدنکم شکر خداوند و پادشاهشان لازم شد که شب
و روز کمر خدمت خود را به راستی و صداقت و خیرجویی دین و دولت خود بسته
داشته باشد به جز خیر دین و دولت و امر پادشاه خود دیگر منظور و مدنظر
نداشته باشد. امر پادشاه را به جان و دل شنیدن و بجاکردن امر خدا و رسول را
اطاعت کردنست به فحوای این آیهء کریمه که اطیعوالله و اطیعو الرسول و اولی
الامر منکم. پس لازم شد شکر این نعمت و اطاعت بر اعلی و ادنای شما علی قدر
مراتب. پس اصل مطلب که دانستن آن از لازماتست اینست که رحم و مروت و
مهربانی پادشاه بر رعیت خود چون رحم و مهربانی پدر بر پسر است. مثلی که
مهربانی پدر بر پسر طبیعی است، هم چنان مهربانی پادشاه بر رعیت خود هم
طبیعی میباشد و حکم از خداوند بر جانب پادشاه همین است مگر وقتی که پدر
از پسر خود اعمال و اطوار بد ببیند به زجر و توبیخ اصلاح او را میکند و
این زجر و توبیخ نه موجب نامهربانیست بلکه از عین شفقت است بر پسران که به
اعمال زشت او روادار نمیباشد. پس پادشاه را با رعایای خود همین معاملهء
پدر با فرزند است و پادشاه به جز خوبی و نیکنامی و آسودگی و خوشی رعیت خود
چیزی منظور ندارد. پس تا فرزند طفل و جاهل است از اقوال و افعال و نصایح
پدر متنفر و گریزانست و چون صاحب عقل و فهم شد از پدر دیگر عزیز و مهربانتر
بر خود کسی را نمیداند و جز امر و فرمان پدر دیگر کاری و آرزویی ندارد. پس
منظور من که پادشاه شما مردم افغانستان میباشم همان رحم و مهربانی و خواهش
و نیکنامی پدر با فرزندانست و اگر صاحب هوش و عقل شدید آسودگی دین و دنیا
را خواهید دید.
چنانچه قبلاً شرح داده شد، عبدالرحمان خان عادت داشت عشق پدرانه به مردمش
را در مباحث خود به نمایش بگذارد؛ ادعایی که اگر یک در هزار هم با خلق و
خوی امیرشان سازگار بود، با گوشدادن به این سخنرانیها زهرخند میزدند.
یکی از موضوعاتی که امیر از جانب خود و به نمایندگی از مردم خود ادعا
میکرد وابستگی به قبیلههای گمشدهی اسرائیل بود. من نظریهای این ادعا
را شنیده بودم و به همانندی برجستهای بسیاری افغانها به نژاد سامی اشاره
کرده بودم. اما وقتی جویای نظر امیر در این مورد شدم، او بدون درنگ چنان
افسانه را پذیرفت. امیر گفت که افغانها نامشان را از افغانه گرفته اند که
فرمانده کل سلیمان پادشاه بوده؛ بعضی از نسل او و بعض دیگر فرزندان ارمیای
نبی، فرزند ساوول. ( این گزارش در کتاب معتبر تاریخ پشتو، تذکره الملوک،
ذکر شده و احتمال میرود افسانه در اوایل حاکمیت درانیها ابداع شده باشد.
کرزن.)
در فرصت دیگر پسر بزرگ امیر، حبیب الله، کسی که دانش نژادشناسی ضعیفی
داشت، گفت که افغانها اصالتاً یهود بوده اند که بختالنصر (Babu-Nassar
یا Nebuchadnezzar) در عصر یزدگرد آنها را شکست داد و به ایران تبعید کرد؛
جایی که برای سالها آنجا زندگی کردند. بعد از مهاجرت به افغانستان در
اطراف کوه سلیمان پناه گرفتند و خود را [افغان] نامیدند.
درواقع، دانشمندان معتبر در مورد رد و قبول عبرینژاد بودن افغانها
مناقشهای دامنهداری داشته اند. مدافعان این نظریه به مشخصات یهودی
افغانها اشاره میکنند و به شمار قابل ملاحظهای نامهای یهودی و مسیحی:
ابراهیم=ابراهام، ایوب=جاب، اسماعیل=اشمایل، اسحق=اساک، یحیی=جان،
یعقوب=جاکوب، یوسف=جوزف، عیسی=جیسس، داود=دیوید، سلیمان=سلومون، و بسیاری
دیگر. تجلیل عید فصح در میان قبیلهی پشتونِ یوسفزی و وجه تسمیهی کابل
را دلایل دیگری برای این ادعا میآورند. در کتاب عهد عتیق، فصل نهم، (1
Kings IX. 13) آمده است: زمانی که سلیمان بیست شهر را در سرزمین الجلیل در
بدل طلا و چوب سدر به حیرام شاه بخشید تا عبادتگاه بنا کند، حیرام بیرون
رفت تا شهرها را ببیند، اما منزجر شد و آنها را کابل Cabul نامید که در
این روزگار به عبری کثیف و منزجرکننده معنی میدهد.
به باور من این استدلال دروغ محض است. نامهایی که افغانها از روی کتاب
مقدس به آنها استناد میکنند، در اشکال عربی بعد از پیامبر اسلام رایج
گشته اند. ذکر کابل در کتاب عهد عتیق بجز یکسانی طرز نگارش آن، کابل به
عبری و کابل به افغانی، هیچ مقارنت دیگری ندارد. رویهمرفته، نظریهی
سامیبودن] افغانها [به کلی مردود است و این ادعا که قبیلههای افغان
از سرزمین آشور وارد سرزمین پارس شده اند و به زبان محلی تکلم میکرده اند
اثباتشدنی نیست. به این موضوع بیشتر از این نمیپردازم چون به آنچه
اشاره کردم اظهار نظرهای امیر بود.
اکنون که نمای کلی از شخصیت و عملکرد این مرد ارائه کردم، اجازه بدهید از
سیلآسایی سخنان جالب و غیرسیاسی او هم بگویم. او که به زبان فارسی و به
کمک یک مترجم صحبت میکرد، گاهی عبارات را با گسستگی اجرا میکرد و زمانی
هم شش تا هفت دقیقه بیوقفه گپ میزد.
ادامه دارد |