کابل ناتهـ،


 

 

 

 

 

 

 

 

 

بخش اول

 

 

 

بخش دوم

 

 

 

 

 

بخش سوم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 




 

حالا شاه در این سر دنیا، جایی که برای تمام آنانی که دورو پیشش بودند، بیگانه‌یی بیش نبود.(هر چند با تمدن و فرهنگ آنان به زودی آشنا شد. اما نتوانست در حلقه های کوچک و بسیار خصوصی آنان که بنا به روابط نژادی و گاهی هم مذهبی ایجاد شده بود، نقوذ کند.) وقتی می‌خواست درد دل هایش را به کسی بگوید، به یاد عارف می‌افتاد. به یاد داشت که اولین رازهایش را به او گفته بود. اولین انزالش را، اولین عشقش را و بعداً هر خوابی را که می‌دید، بعد از آیینه به او می گفت.

عارف، که از صنف سوم مکتب، تا صنف سوم دانشگاه، زمانی که شاه، با کمک عارف توانست مادر را، مجبور سازد، زمینه سفرش را آماده کند، یارگرمابه و گلستانش بود.

شاه به یاد داشت که آن ها چگونه با هم دوست شدند. عارف، آن حادثه را هرچند هیچ گاهی ذکر نکرد، اما به خاطر آن روز همیشه برای شاه وفادار ماند. بعدها مادر، عارف را پسر خواند و عارف، بیشتر وقتش را با شاه در خانه شان می‌گذراند و کمتر از برادری که او می‌خواست داشته باشد یا تصورش را داشت، نبود.

آن روز، چند پسر صنف های بالا، بکس کتاب های عارف را گرفته، به او نمی‌دادند. شوخی بامزه یی نبود. سه نفر بودند و بکس را یکی به دیگری پرتاب می‌کردند. عارف از یک سو با آن دست فلج، نمی توانست، بکسش را به چنگ بیاورد، و از سوی دیگر توان آن را نداشت تا با آن سه پسر بزرگتر از خودش، دست و پنجه نرم کند.

آن روز شاه، در مقابل آن ها ایستاد و از عارف دفاع کرد. شاخه چوبی را که معلم ریاضی شان در کنج صنف همیشه برای تنبیه شاگردان تنبل داشت، با خود آورد و با ضربه های محکم آن که به پشت وپهلوی آنان فرود آورد، دو پسر بزرگتر از خود را، به گریه نشاند و سومی را ترساند.

بعد که اداره مکتب از زد و خورد آن ها با خبر شد، معلم ریاضی از شاه دفاع کرد وبه شاه گفت: "عارف باید، همیشه دوست تو باشد. دوست بسیار نزدیک و وفادارت."

بعدها، شاه فکر کرده بود که آن حادثه کوچک، چگونه توانسته بود، رشته دوستی را میان آن ها، آنقدر مستحکم بسازد و به این نتیجه رسیده بود که : "اگر حادثه کوچکی را هم اهمیت بدهی، چون حادثه بزرگی، نتیجه خواهد داد."

در کنار آن، آنچه دوستی شاه را با عارف، بیشتر کرده بود، اعتمادی بود که هردو به هم داشتند. این را شاه وقتی درک کرد که عاشق نازی و نازو بود. از آن پس عارف به دوقلوها مانند خواهر می‌دید و از آن ها چون برادر دفاع می‌کرد.

شاه به یاد داشت که عارف چگونه، با یک دست، به جنگ پسری رفته بود که نازی یا نازو را در کوچه اشاره کرده بود. بعدها با وجود قدردانی از آن احساس، بالای این کار عارف می‌خندید و او را احساساتی می‌خواند؛ اما عارف، زیر بار نمی‌رفت و می‌گفت: "ما مردم شرق، با همین حماقت خود خوش هستیم. برای ما ناموس ما از همه چیز مهم تر است. این خون گرم در رگ های توهم جاری است. تنها منتظر باش تا به حرکت بیاید."

و روزی که آن خون در رگ های شاه به حرکت آمد، به یاد عارف افتاد و به درست بودن حرفش، اعتراف کرد.

حادثه هرچند زیاد مهم نبود، در آلمان اتفاق افتاده بود. روزهایی بود که تازه به آلمان رسیده، برای جست و جوی دوقلوها، بیشتر به محافل افغان ها سر می‌زد تا اگر سراغی از آن ها به دست بیاورد. یک روز، در محفل عروسیی که ناخواسته به آن جا رفته بود، با دو سه پسر هم سن و سالش، دور یک میز نشست. آهسته آهسته، حرف ها را کشید به دوقلوها و پرسید اگر به نام نازی و نازو که هردو شبیه هم هستند سراغی داشته باشند.

یکی از پسرها که گرم از باده تلخ بود، می‌گفت ممکن نیست دو نفر آنقدر به هم شباهت داشته باشند که کسی، آن هم دوست نزدیک شان، نتواند بشناسد شان. اما شاه اصرار می‌کرد که آن ها صد در صد شبیه هم هستند.

پسر جرعهء دیگر از نوشیدنی اش، سر کشید و با طنز گفت: "اگر من یکی آن ها را ببینم و بعد به بستر ببرم، فردا چگونه بدانم که، کدام یکی را گاییده ام!"

همرا هانش به خنده افتادن اما، خون در رگ های شاه چنان در یک لحظه به جوش آمد، که مشت گره شده اش درست بالای بینی آن پسر حواله شد.

شاه سه روز پس از آن که از زندان رها شد. در نامه یی به عارف نوشت: "... عارف جان، چقدر راست می‌گفتی که ما افغان ها، خون گرمی داریم. همان خون گرم که یک روز در جان تو به جوش آمده بود، چند روز پیش، مرا به جوش آورد."

 

اما، عارف، دیگر به گپ های خودش باور نداشت. آن جایی که او زنده‌گی می‌کرد. بسیاری از ارزش ها آهسته آهسته، در زیر رگبار جنگ تحمیلی از میان می‌رفتند. جنگ که به پایتخت کشیده شده بود، همه چیز را زیر سوال برده بود. از این رو عارف در پاسخ نامه، تنها نوشت: "آن روزها فکر می‌کردم که ارزش های اخلاقی، در هر شرایطی، بی هیچ خدشه‌یی سالم می‌مانند؛ اما حالا می‌دانم که، ارزش‌ها، تنها می‌توانند در جامعه‌یی باقی بمانند که، انسان های آن جامعه، دغدغه ناامنی و فقر را نداشته باشند."

 

 

آن ها، نازی و نازو، برای تمام کسانی که آن دو را می‌شناختند، شوم بودند. این که مادر شان هنگامی که آن ها را می‌زایید، نمرد، کمتر از معجزه یی نبود.

دوقلوها پیش از روز معین، در یک عصر روز سرد زمستانی که جاده های شهر زیر برف سنگین، رفت و آمد آدم های پریشانی را، که خبرهای خوش کمتر می‌شنیدند بدرقه  می‌کرد، تولد شدند.

آنها، نازی ونازو، باورداشتند که حاصل خبر مرگ نا به هنگام  پدر بودند که به طور ناشیانه یی از طرف عمه در گوش مادر خوانده شده بود.

بعدها مادر به نازی ونازو گفته بود: "وقتی عمه با چهره زرد و رخسار تکیده از در در‌آمد، دلم غلط خورد، گواهی داد خبر بدی در راه است. عمه آمد و تا کسی دیگر خبر نشود، آهسته زیر گوشم گفت: " اعظم رفت، کشتندش." آنگاه احساس کردم دلم مثل پرندهء کوچکی از لانه‌اش پرید. اول خود را تهی احساس کردم. سبک مثل آن که هیچ چیزی در درونم نباشد. بعد شما در شکمم شروع کردید به تکان تکان خوردن. دردی که دیگر هرگز مثالش را ندیدم، از نوک پا تا فرق سرم به دویدن آغاز کرد. مرکز درد کمرم بود. دیگر ندانستم چه شد. وقتی در شفاخانه به هوش آمدم، برایم گفتند که شما را از روی بطنم بعد از عمل جراحی، بیرون کشیده بودند."

 

مادر، هرچند آن ها را با محبت فراوان بزرگ کرده بود، اما در درون در جایی از وجودش، به آن ها نفرت هم داشت. در همان روز تولد، زنانی که به خانه سر می‌زدند، گاهی آهسته و گاهی بلند، می‌گفتند که "دخترهای بد قدم، با آمدن شان، پدر را کشتند و مادر را بیوه کردند.

" پسان ها، مادر به این عقیده باورمند شده بود که، علت اصلی کشته شدن شوهرش، همین دخترهای شوم بوده است.

هرچند این عقیده تا سال ها در درون مادر مثل آتشفشان خاموش مانده بود، اما وقتی فرید را دید و با او آشنا شد، آتشفشان آهسته آهسته به جوش آمد و یک روز انفجار کرد.

هیچ کس ندانست که حرف ها و گپ های فرید، در به طغیان کشیدن این آتشفشان چقدر مؤثر بود، اما، دو یا سه هفته بعد از آشنایی با او، مادر دیگر نمی‌توانست به دوقلوها بدبینانه نبیند. زر زری شده، هر روز یک چیز را بهانه می‌گرفت. بعد دوقلوها را پهلوی هم روی دوشک می‌نشاند و یک ساعت فحش و دشنام می‌داد شان و گاهی هم با دست های کوچک و دخترانه اش، که فرید آن ها را زیاد دوست داشت، به سر و روی آن ها می‌زد و در آخر خودش را هم خون آلود می‌ساخت. فکر می‌کرد که آن ها مانع همه خوشی هایش هستند. که گذشته اش را برباد ساخته، آینده اش را نمی‌گذارند، از آن گذشته بهتر باشد.

نازی و نازو که این دگرگونی را در مادر می‌دیدند، نمی‌دانستند که ماجرا از کجا آب می‌خورد و فکر می‌کردند همه چیز زیر پای عمه است. حتا با هم یکجا به این عقیده رسیده بودند که اگر عمه آن روز، خبر مرگ پدر را آن گونه به مادر نمی‌گفت، شاید پدر نمی‌مرد. آن ها زودتر از وقت تولد نمی‌شدند و مادر هرگز بالای آن ها دست بلند نمی‌کرد.

این بسیار بعدها بود که به فکر شان رسید که شاید فرید مادر را در مقابل آن ها بدبین ساخته است. آن ها فرید را، یکی دوبار دیده بودند و بس.

بعدها که یک روز خواستند به یاد بیاورند که او چگونه قیافه یی داشت و آیا ارزش آن را داشت که مادر عاشقش شود و آن ها را رها کرده با او فرار کند، مؤفق نشدند.

این نازی یا نازو بود که تنها به یاد می‌آورد که او را از نیم رخ دیده است. قد بلند و چهره استخوانیی که ریش کوتاهی رویش را پوشانیده بود. زیبا نبود یا او فکر می‌کرد که زیبا نبود. همو به زحمت می‌توانست تصور کند که شاید چیزی کمتر از چهل سال نداشته است.

دوقلوها عقیده داشتند که اگر عمه خبر مرگ نابه هنگام را آن روز به مادر نمی‌گفت ممکن نبود آ ن ها در یک زمان واحد تولد شوند. معلوم نبود این مطلب از کجا و چگونه به ذهن شان رخنه کرده بود. آن ها جداً به این عقیده باور داشتند و حتا نازی یا نازو می‌گفت: "من می توانستم از یک الا ده دقیقه بزرگتر از تو باشم و حالا نیستم."

پسان ها، به این باور نیز رسیده بودند که اگر آن خبر چینی نبود، ممکن در یک زمان تولد نشده، شباهتی هم باهم نداشته باشند. نازی یا نازو با خنده می‌گفت: "شاید من از یک الی ده دقیقه زیباتر نیز می‌بودم."

 

اما کودکی و نوجوانی آن ها تا آن روزی که فرید در زنده‌گی مادر داخل شد، از فراز و نشیب زیادی برخوردار نبود. بعد از مرگ پدر فرار مادر با آن مرد بی هویت، که مانند بلایی آمد و مادر را درربود، بزرگترین حادثه در زنده‌گی شان حساب می‌شد. تا آن روز زنده‌گی خطی و ساده‌یی داشتند که بی هیچ گره و گشایشی می‌شد در یک نفس تعریفش کرد.

در آن سال ها برای نازی و نازو همه چیز دور شباهت ظاهریی می‌چرخید که آن دو با هم داشتند. تمام شوخی ها و غصه های کوچک شان از همان جا سرچشمه می‌گرفت و همان جا ختم می‌شد. تا مادررفت.

بعدها وقتی در بستر، در کنار بیگانه ها خود را به خواب می‌زدند، روزهایی را که در نزد شاه و مادر بودند، مانند رؤیای شیرینی به یاد می‌آوردند که با همه ساده‌گی، از نشاط و هیاهوی شادی مملو بودند. شاید اولین و آخرین کاری که عمه انجام داده، برای دوقلوها، بد تمام نشده بود؛ اما آن روزها را آیینهء سرنوشت شان دیری نتوانست تحمل کند و فرو شکست. با شکستن آیینه،سرنوشت رنگ دیگری از خود نشان داد. رنگ زشتی که، دوقلوها، تا دیری باور نمی کردند که آن چه با آنان اتفاق می‌افتد کابوسی بیش نیست.

بعدها، وقتی نازی یا نازو هر روز بیشتر وزن می‌باخت و در تمام پوستش خارش عجیبی بود، روزهایی را که با شاه بود، مانند شادترین روزگار زنده‌گی اش، به یاد می‌آورد که در میان کابوس هایی که شبانه روز در گردش، گردش داشت، محو می‌شد. آن روزها به خواب شیرینی می‌مانست که آرزو می‌کرد دوباره به سراغش بیاید. اما می‌دانست چنین چیزی ممکن نیست. حتا روزی که بعد از پنج سال، عمه در اتاق کثیف و دود زدهء شان را در طبقه هفتم در دوبی باز کرد و آنان را چون دو پرنده کوچک در آغوش فشرد، چراغ امیدی در سینه اش روشن نشد. دیگر برای آنان همه چیز دیر شده بود. حتا زنده‌گی!

آن ها، نازی و نازو، روزی را که به دوبی پیاده شدند و قاچاقبر با تبسم مرموزی برای شان گفت، به آلمان خوش آمدید، به یاد داشتند، اما یاد خاطره های پنج سال در دوبی، چیزی نبود که در ذهن شان ته نشین نشود. یادها و خاطره ها را نمی‌خواستند به یاد بیاورند. تنها وقتی، مرگ خودش را پشت در رسانید، آن ها به یاد آوردند که چگونه بسترهای سرد هوتل های بزرگ را با گرمی بدن های نازک و معصوم خود گرم می‌کردند.

هر شب با یکی و هر شب تجربهء دیگری از درد. بعدها گاهی در یک شب با چندین مرد رو به رو می‌شدند که، در زیر استخوان های بزرگ شان، تن های نازک و ضعیف شان از درد بی تاب می‌شد.

تنها یک بار، نازی یا نازو، به مادر گفت: "پنج سال در دوبی، در زندانی گذشت که اتاق هایی که بسترهای آنان همیشه برای مردان بی زن و بچه یی که به حیث کارگر در دوبی و دیگر شهرهای همجوار، کار می‌کردند، آماده بود. هیچ گاهی نتوانستیم یک روز را در بیرون از آن بسترها بگذرانیم. اگر یک شب می گفتیم مریض هستیم، مرد عرب که ما را از قاچاقبر خریده بود، با شلاق اش به جان ما می‌افتاد و می‌گفت: " تا هنوز هم من پول خرید شما را دوباره به دست نیاورده ام."

 

آن ها، نازی و نازو در روزهای آخر، شوم بودن خود را با بیماری ایدز به دلالانی که آن ها را خریده بودند، اعلان کردند.(شاید یگانه شومی یی بود که توانسته بود آنان را از دست آن عرب نجات دهد.) بیماری ویزه رهایی از دست دلالان به حساب آمد. عمه که معلوم نشد چگونه از وجود آن ها در دوبی بعد از پنج سال، آن هم بعد از کشف مریضی شان، با خبر شد، زود به سراغ شان آمد.

چشم ها با آن دایره های سیاه و گونه ها با زردی شان و جلد با دانه های سرخ رنگ و خارشی که دست های شان را هیچ گاهی آرام نمی گذاشت، در اولین نگاه عمه را به وحشت انداخت.

بعدها، آنها به مادر گفتند: "عمه زیاد کوشید ما را به آلمان ببرد. اما سفارت آلمان به ما ویزه نداد آن ها به بیماران ایدز ویزه نمی دهند. تمام تلاش های عمه بی‌نتیجه ماند و ما باز هم بار دوش تو شدیم."

  

 

     نازی ونازو، زیر وبم یک آهنگ بودند. بارها شاه وقتی به یاد آنها می افتاد، از خود می‌پرسید که اگر این ها دو نه، یکی بودند، چه فرقی می‌داشت؟ شاه  در پاسخ نمی‌توانست برای دو بودن آنها توجیهی بیابد. به یاد داشت که روزی از نازو یا نازی  شنیده بود که، می‌دانی چرا ما دو تن هستیم؟ و بعد همو خود پاسخ داده بود: "چرا که عشق تو آن قدر بزرگ است که برای یک تن بسیار زیاد است." و خندیده بود.

    در روز های که شاه  تازه  درد جدایی را تجربه می‌کرد و یگانه تکیه گاهش عارف بود، درمانده و ناامید روزی از عارف پرسیده بود:" اگر مادر مانع رفتن آنها ها می‌شد، می‌توانست؟" و عارف گفته بود:" اگر آنها یکی می‌بودند، مادر چنین می‌کرد. البته بعد از عروسی شما. اما آنها دو تا هستند و یکی شان در هرصورت باید می رفت. و آنها هیچ گاهی نگفتند کدام یک ترا دوست دارد."

    حالا شاه به یاد داشت که نازی یا نازو برایش گفته بود: "ما از روزی که تولد شده ایم، یکجا هستیم، فکر نمی کنم حتا عشق تو هم مارا از هم جدا سازد. شاید اگر دو تا نبودیدم، زنده ام نبودیم."

 

     در حقیقت آنها، دوقلو ها، چنان با هم آمیخته بودند که نمی توانستند، خود را دو فرد جداگانه فکر کنند. آنها نه تنها شباهت ظاهری داشتند بل اندیشه و فکرشان هم یکی بود. شاه به یاد دشت که آنها چگونه فکر یک دیگر را اگر در یک جا هم نباشند، می خوانند.

    آن روزها هرچند در باره تلیپاتی  عقیده یی نداشت، اما بعد از دیدن آنها به این باور رسید بود که آنها از این دانش بهره وافری دارند.

     یک نیمه شب پاییزی از نازو یا نازی پرسیده بود:" می‌دانی در کف دست من چی نوشته است؟" و بعد خود پاسخ داده بود:" یک واژه که هم می‌توانی نازو بخوانی‌اش و هم نازی."

     نازی یا نازو خندیده و گفته بود: " در دست ما می‌دانی چه نوشته است؟" و بعد در حالی که کف دستش را نزدیک چشم او آورده بود با خنده گفته بود:" پری! پری‌یی که یک وقت مشتت را باز کنی مانند پروانه یی از آن فرار خواهد کرد و دور دور دور خواهد رفت. "

     و آنگاه مانند پروانه یی از کنارش، به سوی ابرهایی که مانند بال های یک فرشته  در آسمان گسترده بود، بال زده بود. شاه متحیر به اتاقی رفته بود که نازی یا نازو خواب بود. با پا گذاشتن به اتاق، نازو یا نازی مانند پروانه یی از خواب بیدار شده و گفته بود:" خوش آمدی شهزادهء جوان!" و شاه پرسیده بود:" خواهرت را ندیدی؟ "  نازی یا نازو گیسو هایش را روی برجسته‌گی پستان های کوچکش ریخته، از دریچه به ابر هایی که در فضای بیرون شناور بودند، دیده گفته بود: "ندیدی؟ به سوی ابر ها رفت. " و بعد و قتی شاه را دیده بود که مانند درخت خشکی در جایش بی تکان ایستاده است، گفته بود: " همان سوال کف دست را از من نمی کنی؟"  بعد با گوشه‌یی چادر صورت او را نوازش کرده مانند پروانه یی از دریچه به سوی ابرهای سفید پرواز کرده بود.

  

 

مترو در ازدحام انبوه آدم هایی که، شاه هیچ یک را نمی توانست، بشناسد، یا با یکی از آن ها بتواند درد دلی بکند، می‌ترکید. پیر مرد سیاه پوستی که، بجز استخوان های درشت و پوست سیاه نازکی که روی آن کشیده شده بود، در وجودش چیز دیگری دیده نمی شد، تکیه به ستونی، با آهنگ بغض آلودی سکسفون می‌نواخت. فضای سرد ایستگاه میترو را صدای سکسفون پر کرده بود. شاه فکر کرد این ساز او را به گریه خواهد آورد. یک بار تصور کرد، او خود سکسفون نواز است و غصه هایش را به سان سازی می‌ریزد تا ترحم مردم را جلب کند. سکسفون در میان دستان لرزانش بودند که، نازی و نازو را دید، در همان پیراهن تنبان آبی شان که گیسوهای شان را باد تکان می داد.

هرچه نفس داشت، در میان لوله فلزی سکسفون دمید، خواست تمام ناله هایش را جار بزند. اما آن ها را،دوقلو ها را، مردی که نتوانست چهره اش را ببیند، میان یک اتاقک(واگون) خالی برد. و قطار واگون ها، آهسته به حرکت آمدند و بعد به سرعت از چشم شاه دور شدند. شاه بیشتر به سکسفون دمید و بعد در میان ازدحام انسان هایی که نمی شناخت به گریه افتاد. حتا پیرمرد سکسفون نواز، سکسفونش را گذاشت و به او خیره شد، همه گرد او جمع شدند، همه چشم ها به او خیره شدند...

 

شاه وقتی چشم هایش را باز کرد، پر اشک بودند. از بستر برخاست و رفت سوی پنجره، دنبال صبحی که هویدا نبود. در بیرون، روستای دور افتاده یی که او در آن زنده‌گی می‌کرد، در زیر سیاهی شب محو و موهوم به نظر می‌رسید.

شاه خود را از میان تاریکی سیالی که فضای اتاق را اشغال کرده بود به سویی دست شویی کشاند. کلید چراغ را زد و گذاشت که نورسیال و سفیدی که یکباره فوران کرد، چشمانش را پُرکند.

پاهای برهنه‌اش، سردی سنگفرش دست شویی را حس کردند. رو به آیینه ایستاد. در آیینه خودش بود. چشمان باد کرده و اشک آلود، چهره گرد و چشمانی که رنگ میشی داشتند. دور چشمانش و گوشه های چشمش، خط های نازک افتاده بودند که از پیری زودرسی خبر می دادند. چند ساله بود؟ بیست و شش. سال تولدش را زیر زبان تکرار کرد و خندید. تصور کرد دختری از آن سوی آیینه می‌پرسد، بیست و شش؟ بعد می خندد و می گوید:" فکر نمی کنم شما از چهل سال کمتر داشته باشید!"

شیردهن آب را باز کرد و مشتی آب سرد به رویش پاشید، آیینه همچنان منتظر بود که شاه، خوابش را بگوید. شاه با دلتنگی خوابش را گفت و از دست شویی آمد بیرون.

 

دیگر آیینه آن کشش سال های کودکی اش را نداشت. آن سال ها همین که از خواب بر می‌خاست، می رفت دست شویی، خوابش را که بیشتر وقت ها هم، کمتر به یاد می‌داشت، به آیینه می‌گفت و تمام روز فکر می‌کرد، چه تعبیر خوبی داشته است.

 

آن روز، تمام لحظه ها را به فکر نازی و نازو بود، به فکر دوقلوهایی که بعد از پنج سال نیز خبری هر چند ناقص و جسته گریخته از آن ها نشنیده بود. چند بار در طول روز دعا کرد آیینه تعبیر خوبی از خوابش کند. آرزو داشت همین که از رستورانت می بر آید، با دو دختر زیبا، که هردو لباس هایی به رنگ آسمان پوشیده‌اند و گیسوهای شان، یکسان روی پیشانی های شان افتاده و گوشواره های یک رنگ از گوش های شان آویزان است و آن سوی لباس های نازک همرنگ، پستان های کوچک و گرد شان خود نمایی نمایند- این تصوری بود که از مدت زیادی به این سو، در ذهن داشت رو به رو شود، نشد.

 وقتی کلیدهای رستورانت را به مایکل، دسیارش سپرد و گفت: "من کاری دارم که باید به آن برسم، تا پس فردا، متوجه همه چیز باش."

نمیدانست چگونه با عمه رو به رو خواهد شد.

 

  

پیدا کردن منزل عمه در مونشن زیاد طول نکشید. شاه وقتی خودش را پشت دروازه یافت متردد ماند زنگ را به صدا بیاورد یا نه. چیزی در درونش اخطار می‌دادش. می‌دانست خبرهای شادی از عمه نخواهد شنفت. یکبار کسی در درونش واداشتش برگردد؛ اما می‌توانست بدون دانستن این که نازی و نازو به چه سرنوشتی دچار شده اند، باقی عمرش را بگذراند؟ آیا او نبود که می‌خواست به هر قیمتی که باشد، تنها بداند، بر آن ها چه گذشته است؟

بالاخره دست لرزانش را برد روی تکمه زنگ و فشار داد. صدای جرنگس زنگ را که آن سوی دروازه، در دهلیز پخش شد، شنفت. هنوز هم نمی‌دانست، چگونه خود را به عمه معرفی کند.

 

هژده ساعت بعد وقتی خود را در اتاقش تنها یافت، فکر کرد هیچ چیزی در باره دوقلوها نمی داند. این تنها سه روز بعد بود که تکه پاره های ماجرا را که عمه گفته بود توانست سر هم کند و نتیجه  بگیرد.

بعدها وقتی شاه، کنار قبر نازی و نازو روی تخته سنگی نشست، به یاد آورد که آن روز عمه وقتی دروازه را به رویش گشود، بی آن که او خود را معرفی کند، شناختش و مانند پسری که از سفر دوری برگشته باشد، در آغوش گرفتش و بوسیدش و دانست که آن ها، دوقلوها، همه چیز را در باره او به عمه گفته بودند.

آن روز عمه گریست، گریست و گریست. انگار منتظر شاه بود تا بگرید. هرچند شاه در همان لحظه نخست دانسته بود که عمه سال ها گریسته است و چشمانش گواه آن اند.

بعد وقتی عمه به حرف آمد. حرف هایش بریده بریده و بی مفهوم بودند. عمه نمی توانست توالی زمانی قصه را پی گیری کند. گاهی از یک جا و گاهی از جای دیگر، گاهی از یک زمان و گاهی از زمان دیگر می‌گفت. پرنده یی بود که از شاخه‌یی به شاخه یی می پرید و حرفی از یکی و سخنی از دیگری می‌گفت.

بعدها، شاه حرف ها و سخن های پراگنده را در سه جمله برایش خلاصه کرده بود:

- قاچاقبران، نازی و نازو را در دوبی به یک دلال زنان فروخته اند.

- آن ها، دوقلوها، پنج سال تمام در دوبی مانده اند و مورد سؤ استفاده قرار گرفته اند.

- نازی و نازو با مرض ایدز برگشته اند کابل پیش مادر و شش ماه پیش مرده اند.

آنروز وقتی شاه، به اتاق کوچک و سردش برگشته بود، نتوانسته بود همه چیز را نفرین نکند. دیری شراب نوشیده بود و تا نیمه های شب، از یک سو به سوی دیگر پهلو خورده و خواب به چشمانش راه نیافته بود. و بعد وقتی خواب به چشمانش هجوم آورده بود، از بستر برخاسته با پاهای برهنه رفته بود به جاده یی که مسیر طولانیی داشت و به جنگل تاریکی می‌رسید. در تمام طول راه، بغض آلود گریسته بود و غم هایش را فریاد کرده بود.

حقیقت این بود که می‌ترسید، خوابی به سراغش بیاید و او مجبور شود به آیینه رو آورد. در همان حالت مستی با خود گفته بود:" اگر نازی و نازو به خوابم بیایند، آیینه می تواند آن خواب را خوب تعبیر کند؟"

 و بعد با خنده به خودش گفته بود:" نه! هرگز نه!"

 فردای آن شب، کوشیده بود همه چیز را فراموش کند و فراموش کرده بود.

چندین نامهء عارف را، بی آن که باز کند، به اشغال دانی انداخته، با هر آن چه یادی از نازی و نازو با آن ها بود، بریده بود. آرام آرام، همه چیز می‌خواست به سوی آرامی و سکون برود. نمی‌دانست چه مدتی از آن حادثه گذشته بود که آخرین نامه عارف رسیده بود. متردد از آن که، نامه را باز کند یا نه، مدتی آن را، روی میز کوچک کنار بسترش گذاشته بود. بالاخره یک نیمه شب، نامه را باز کرده بود و با باز کردن آن در کابوس هایی را گشوده بود که او را به گورستانی در کابل فرا می‌خواند.

حالا درست یک سال و شش ماه و چند روز می‌شد که با کابوس ها می‌گذراند. نامه را یک بار دیگر برداشت و آدرس فرستنده را خواند.

 

  

سگ سیاهی، که آهسته آهسته بزرگ می شد و از دندان های بزرگش، قطره های خون می چکید. به انسان گونه یی تبدیل شد که از کمر به بعد روی دو پا ایستاده بود. با دستانش از دو سوی کمر بند سیاه و سگک داری محکم گرفته، روی صخره یی ایستاد بود که رو به روی آن گورستان بزرگی که سنگ های قبر و توغ های رنگارنگ شان معلوم بود و نبود، وجود داشت.

 شاه خود را با کفن سفیدی در میان گورستان دید که از سر یک قبر به سر قبر دیگر می شتافت و روی سنگ های قبر، نام کسی را جست و جو داشت. زمین سنگین گورستان ساکن نبود. می‌لرزید و با تمام قبرهایش به سوی صخره یی که سگ انسان گونه بالای آن ایستاد بود، حرکت داشت. شاه به هر تخته سنگی که چشم می‌دوخت، از او دور تر می شد. هرچند با سرعت بیشتر می‌دوید، می‌دید که فاصله کمتری را سپری کرده است. گرد و غبار و صداهایی در هم و برهم در اطرافش غوغا داشتند. در میان صداهای موهوم صدایی را شنفت که به گوشش آشنا آمد. صدا زد: "مادر! مادر! این تو هستی؟"

 اما مادر در پاسخ چیزی نگفت. فراز قبری رسید که نیمهء آن، مانند دهن مرده‌یی، باز مانده بود. پیش قبر ایستاد و به قبر دهن باز کرده دید که جسدی با کفن سفید در آن تکان می خورد. یکبار جسد نیم تنه اش را از قبر بیرون کرد و از میان کفن سری پیدا شد.

شاه ندانست نازی بود یا نازو، اما همان زیبایی را داشت که سال ها پیش، دوقلوها را با آن زیبایی دیده بود؛ اما پیشتر از آن که بجنبد و یا به جسد چیزی بگوید، سگ انسان گونه دهنش را باز کرد و او را بلعید... .

 

شاه وقتی بیدار شد، مایکل گیلاس آبی را پیشش نهاد و آهسته گفت: "مثلی که در این شب ها خواب نداری!"

شاه، پشت میز کوچکی، در آشپزخانه رستورانت خودش را یافت که نمی‌توانست دیری در آن جا مانده باشد.

مایکل درست می‌گفت. چندین شب، کابوس هایی که پی هم سراغش می‌آمدند، نگذاشته بودند خواب به چشمانش راه بیابد.

بدی اش این بود که دیگر نمی توانست، آن چه در خواب های کوتاه و طولانی‌اش می‌دید، به آیینه باز گوید. هر بار که به آیینه نزدیک می‌شد، آخرین کابوس در آیینه تکرار می‌شد و تنش از ترس چنان می‌لرزید که حتا در کودکی هایش چنان نترسیده و نلرزیده بود.

 

 

 

هفتهء دیگر شاه هنگامی که در فرودگاه فرانکفورت با صف طویلی به سوی هواپیمای آریانا می‌رفتند، با خود گفت: "باید رفت. شاید مادر مرا می‌خواند! شاید مادر نیز در آن گورستانی که لحظه هایش سرد و تاریک است، چنین کابوس هایی می‌بینند."

شاه با خود اندیشیده بود که اگر تند نجنبد شاید دیر شود و آنگاه کابوس ها مانند پیری، هر روز بیشتر سراغش را بگیرند.

او از همان لحظه یی که تکت آریانا را در دست گرفته بود، آرامشی احساس می‌کرد. انگار سرش را کنار قلب مادر گذاشته، طپش های آرام آن  را احساس کرده بود.

بعدتر وقتی از دریچه کوچک هواپیما، به کوه های خشک و سیاه وطنش دید، ندانست در آن کوه ها چه نیروی شگرفی است که دلهره هایش را جذب می‌کنند. در طول راه چند بار به خواب های کوتاهی فرو رفته بود و هیچ کابوسی خواب هایش را به هم نزده بود.

وقتی هواپیما به میدان هوایی کابل نزدیک می‌شد و خلبان به مسافرین مژده داد که به کابل خوش آمدید، ما به زودی به فرودگاه کابل فرود می‌آییم، شاه با خود گفت: "شاید بعد از این هیچ کابوسی به خواب هایم، سر نزند!"

اما، عارف را مانند کابوسی در ذهنش تصور کرد که با دست بریده اش در فرودگاه منتظرش است. از ذهنش گذشت: "از این کابوس زنده، کی خلاص خواهم شد؟" 

 

 ادامه دارد....

 

************

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ۵١             سال سوم                    جون ۲۰۰۷