کابل ناتهـ،
|
شاه، نازی و نازو را از هنگامی به یاد میآورد که گیسوهای دوقلوها را باد خنک خزانی پریشان ساخته و آن ها در میان پیراهن تنبان های کشاد و نازک آبی رنگ شان (آن ها تا روزی که شاه را ترک گفتند، لباس های یک رنگ به تن میکردند) می لرزیدند و نوک پستان های کوچک و گرد شان، زمانی که باد پیراهن های شان را، به تن شان میچسپاند، نمایان میشدند. شاه از همان لحظه عاشق هردو شده بود؛ اما هیچ گاهی ندانست آن که او را میپذیرد و در دالان گرم لذت های شبانه اش، راه میدهد، نازی است یا نازو. اما برای او هیچ فرقی نداشت. تفاوت میان آن ها، نام هایی بود که، بالای هر کدام شان میگذاشتی کاربرد داشت. مهم این بود، که با آمدن آن ها، در جهان سرد و تنهای او، نبض زندهگی به نوع دیگری میتپید و رنگ های پیرامون او، شفافیتی دیگر داشتند که تا آن روز، شاه از آن اطلاعی نداشت. آن ها، مانند خورشید و ماه، در تمام لحظه های او، حضور پر رنگ داشتند و این حضور پر رنگ را شاه دوست داشت و نمیدانست خسوف و کسوفی هم هست که خورشید و ماه را از نظر پنهان میسازد.
آن روز شاه زودتر از همیشه از مکتب به خانه آمده بود. سال آخر تحصیلی شان بود. در شبان و روزانی که همه چیز ارزش شان را در سایه تفنگ های روسی و غرش تانک های غول پیکر از دست میدادند، کسی به حاضری اهمیتی نمیداد. شاگردان تصمیم گرفته بودند ساعات آخر درس را بروند به سینما و رفته بودند. عارف، کپیتان و سرلشکر یک دست شان (او را یک دست میگفتند، چرا که یک دستش فلج بود) حاضری را هم با خود به سینما آورده بود تا اگر کسی در سینما حاضر نباشد، غیر حاضر شود. شاه در دقیقهء دهم فلم، گفته بود: "عارف جان، من رفتم خانه، از این فلم زدن و کندن، چندان خوشم نیامد، شما اگر میبینید، ببینید." در کوچه مثل روزهای دیگر، دخترها و بچه ها را پیش نل آب ندیده بود. آنها همیشه یا در صف طویل و یا به صورت پراگنده، دور نل آب، نوبت میگرفتند و با هم شوخی و خنده میکردند. در پیش نل، از یکی دو دختری که تازه آمده بود، پرسیده بود: "دیگرها کجا رفته اند؟" دخترها گفته بودند: "همهگی رفته اند، دوگانه ها را که خانهء شما آمده اند، ببینند." تندتر به سوی خانه گام مانده بود. وقتی به دروازه خانه نزدیک میشده بود، صدای دخترها و زنان را که آهسته و بلند با هم گپ میزدند، شنیده بود. اما آوازها را نتوانسته بود تشخیص بدهد و بفهمد که چه خبرهایی است. چند لحظه متردد پشت در مانده بود و بعد گوشش را تیز کرده بود تا اگر بتواند، به رازهایی که انگار از آن سوی لحظه های واقعیت می آمد، پی ببرد. کسی گفته بود: "چه دخترهای نازنینی، مادر بدبخت شان، چطور این دخترها را رها کرده رفته، عروسی کرده؟!" بیشتر کنجکاو شده بود. نتوانسته بود بیشتر صبر کند. در یک لحظه رویایی یک دیدار غیر ملموس از ذهنش عبور کرده بود. دروازه را که نیمه باز بود به طرف درون هُل داده و رفته بود به اندرون حویلی. چیزی مانند دلهره و هیجان در درونش موج میزد که نازی و نازو را روی صُفه دیده بود. هرچند بر صُفه، در پهلوی دوقلوها، مادر، زن بیگانه یی (که بعدها فهمید عمه دوقلوها بوده است) و دیگر زنان همسایه حضور داشتند، اما شاه تنها آن ها را، دوقلوها را، دیده بود که در باد گیسوهای شان میرقصیدند و پیراهن های شان با باد و تن شان بازی میکرد. آن روز، شاه تصویر نازی و نازو را چنان در ذهنش حک کرده بود که بعدها وقتی مادر گفت که عمه نازی و نازو آن ها را به اروپا برد، او روی صُفه، دوقلوها را دید که باد گیسوهای شان را تاب میداد و پیراهن های شان را تکان. شاه با خود گفته بود، نازی و نازو، نمیتوانند مرا ترک کنند. و راستش این بود که شاه با آن دوقلوها چنان معتاد شده بود که تصور نمی کرد، روزی آنها را نبیند. حتا بعدها، وقتی دیگر هیچ نامهیی را به خاطر به یاد نیاوردن آنان باز نمیکرد، شبح مه آلود آنان از پس پردهء چشمانش میگذشتند. شاه، با آن که باور کرده بود، توانسته آن ها را از ذهنش، مانند خاطره پوچی به بیرون بیافگند، وقتی در کوچه های خلوت و یا جادهء کوهستانیی که به جنگل منتهی میشد، قدم میزد، احساس میکرد وجودش از چیزی تهی شده است. احساس کمی و پوچی میکرد و نمیدانست، به جستو جوی چه است؟ اما آنها در او حضور داشتند. مانند هر حقیقتی که ممکن است در او وجود داشته باشد.
بار نخست که شاه خوابش را به آیینه گفته بود یازده ساله بود. خواب دیده بود که تازه از مکتب برگشته است. مادر را روی چارپاییی گذاشته، با چادر سفیدی پوشانیده بودند. زنان آشنا و نا آشنا در حویلی گرد آمده، دور چارپایی در صف های دایره وار، بی هیچ صدایی نشسته بودند. بی آن که سیمای شان سوگواریی را نشان دهد. این را حالا فکر میکرد وقتی به آن خواب کودکی میاندیشید. آن شب وقتی بی فریاد از خواب بیدار شده ، درد سنگینی را روی سینه اش حس کرده بود و ترس خفیفی را –جدایی از مادر را- در آن ترس درک کرده بود، ندانسته بود خوابش را به کی باز گوید. آنگاه کسی از آن سوی خواب های اثیری اش صدا زده بود: "خوابت را به آیینه بگو، ان شاءالله، تعبیرش نیکو خواهد بود." پسان ها شاه نتوانست به یاد بیاورد که آن صدا، صدای هاتفی بود که از آن سوی خواب ها به گوشش رسیده بود، یا صدای مادر بودکه گاهی حضورش چنان غیر ملموس میشد که شاه فکر میکرد، وجودش چیزی فرا حقیقی است و با زندهگی خاکی هیچ رابطه یی ندارد. اما واقعیت این بود که، او از آن پس با آیینه آشنا شده بود. مثل آن که کسی با دوستی آشنا میشود. با همرازی که همه چیز را میتوان به او گفت. اما حالا شاه جرات نمیکرد به آیینه ببیند. در ذهنش فکرهای زیادی تکرار میشد. نمیتوانست همه را جمع و جور کند. بالاخره، بعد از فشار زیاد به این نتیجه رسید که: رابطه او و آیینه، برای همیشه ختم شده است. زیر زبان گفت: "بگذار دیگر خوابی تعبیر خوش نبیند."
پیراهنش را تبدیل کرد و از روی میز کوچک کنار تخت نامه عارف را که با سطر سطر و کلمه کلمهء آن رابطه حسی برقرار کرده بود، برداشت. این بار آدرس فرستنده را با دقت خواند و زیر زبان تکرار کرد. چیزی از درونش سر بلند کرده بود که می خواست او را به سوی گورستانی پرتاب کند که سه گور پهلوی هم، در آن جا منتظر بودند، تا او اشک هایی را که این همه مدت جمع کرده بود، در پای شان بریزد. احساس عجیبی داشت. این احساس را شبی که به میدان هوایی فرانکفورت رسیده بود نیز داشت. آن شب تصور کرده بود که با رسیدنش در میدان هوایی فرانکفورت، نازی و نازو، از آن سوی شیشهیی که استقبال کنندهگان را از مسافرین جدا میکند، برایش دست تکان خواهند داد. تا دیری، چشمان شاه، مانند مادر نگرانی که فرزندانش را جست و جو کند، به تک تک مسافران و استقبال کنندهگان چشم دوخت؛ اما نتوانست نازی و نازو را در میان آن ها بیابد. ساعت ها از این سو به آن سو رفت، تا این که خسته و اندوهگین در گوشهیی از میدان خواب به سراغش آمد. خواب کوتاهی که رؤیایی در پی داشت: نازی و نازو، در پیراهن تنبان های آبی وروشن شان در کنار مادر بودند. مادر میخندید و نازی و نازو را در آغوش میفشرد. شاه با کوشش زیاد باز هم نتوانست. فضای بیرونی خوابی را که دیده بود، به یاد بیاورد. انگار آن ها را در خلاء به خواب دیده بود. نه زمینی و نه فضایی در اطراف آنها ندیده بود. وقتی برخاست، سراغ دست شویی را گرفت که چندین بار از کنارش گذشته بود. زود دروازه اش را که درآن تصویر ساده یی از یک مرد استاده حک بود پیدا کرد. داخل دست شویی شد. یک مشت آب سرد به رخسارش پاشید و خوابش را به آیینه گفت.
پسانها وقتی به یاد این خواب می افتاد، از خود می پرسید: "تعبیر این خواب، خوب بود یا بد؟" و جوابی نداشت. حقیقت این بود که هرگز، نازی و نازو را در اروپا پیدا نکرد. زود رابطه اش از همه کس و همه جا بریده شد. دیگر به آیینه باوری نداشت. یکبار هم آیینه را با پیشانیاش شکست که نتیجهاش، زخم سطحیی در پیشانیاش بود که زود شفا یافت. اما ساعتی بعد دوباره خوابش را به شیشه پاره هایی گفت که تازه در سبد اشغال انداخته بود.
معتاد آیینه شده بود. باید خوابی میدید. باید خوابش را به آیینه میگفت. از آن یازده سالهگی تا حال، همیشه چنین کرده بود. و حالا چگونه میتوانست آیینه را ترک کند. دوباره میتوانست آیینه را بشکند؟ باور چندانی نداشت.
نازی و نازو، زمانی هم که در آن حویلی، در کنار مادر و شاه، نفس می کشیدند، بیش از خوابی نبودند. شاه تنها شنیده بود که نام پدر آن ها در فهرست کشته شدهگانی که نام های شان در دروازه های زندان پلچرخی نصب شده بود، نشر شده بود. مادر شان، سال ها آن ها را با خیاطی و سوزن دوزی، بزرگ کرده بود. تا جوانی رسانیده بود؛ اما بعد از آن همه سال ها یک و یکباره، همه چیز را رها کرده با مردی که هیچ کس از هویت او خبری نداشت، فرار کرده بود. شاه نمیدانست که از زبان نازی شنیده بود یا نازو که مادر شان، از ایران به آن ها زنگ زده و تماس گرفته بود. شاید مادر میخواست آن ها را به ایران، نزد خود بخواهد؛ این را مادر میگفت. اما عمهء آن ها که از ماجرا خبر شده بود، دست و پا برهنه سر رسیده، آن ها را گرفته آمده بود نزد مادر شاه. مادر گفته بود: "عمهء نازی و نازو، در خانه پیش نل، چند سالی میزیستند."
زمانی که عمه در همسایهگی مادر می زیست رابطه خوبی با مادر داشت و او را عین خواهر خود دوست می داشت. از همین رو نازی و نازو را نزد او آورده بود.
یکبار هم شاه با نازی یا نازو، به همان خانه یی که سال ها پیش عمه در آن جا میزیست و حالا بدون کرایه نشین خالی و متروک مانده بود، سر زدند. بعدها شاه به یاد آورد که آن روز، در آن خانه خالی و بی اثاث، اولین رابطه عشقیاش را چگونه تجربه کرده بود؛ اما نتوانست گمان بزند که آن روز در آن خانه، با او نازی بود یا نازو. شاه به یاد داشت که آن روز وقتی با نازی یا نازو به خانه برگشته بودند، مادر که انگار از همه چیز، بی واسطه خبر می شد، به شاه گفته بود: "عمه نازی و نازو به یادت میآید. به یادت میآید که چگونه دامن مرا گرفته بود و میگفت که چند ماه این دخترها را جای بده چند ماه... بعد من راه و چاه رفتن شان به اروپا را جور میکنم. من این ها را تنها پیش تو می توانم امانت بمانم. تنها پیش تو. کسی دیگر ندارم کسی که بالایش اعتماد کنم، ندارم. میدانم تنها تو میتوانی این ها را از چشم مردم بد نگه داری... به یاد داری... شاه ترا می گویم به یاد داری؟!" شاه چیزی نگفته بود و نازی یا نازو در حالی که ناخن هایش را میجوید، گفته بود: "خاله جان، چرا ناراحت هستی؟ ما کی کاری میکنیم که شما را ناراحت کند." و مادر چنان به او نگاه کرده بود که انگار آن ها را در حالتی که خود نمیتوانستند به یاد داشته باشند، به یاد میآورد.
با آن همه، حضور آن ها در آن خانه، مثل خوابی بود. وقتی شاه بیدار شد و چشمان خواب آلوده اش را باز کرد، مادر گفت: "یک ساعت پیش عمه نازی و نازو آمد و آن ها را با خود به اروپا برد! عجله داشت. از این رو نازی و نازو نتوانستند منتظر تو بمانند، تا خدا حافظی کنند." و این تنها خوابی بود که شاه، برای تعبیرش سراغ هیچ آیینه یی را نگرفت. نه این که پیش آیینه نرود و برای ساعات متداوم اشک هایش را رو به رویش نریزد. بل تنها به آیینه نگفت که این خواب را تعبیر خوب کن. چرا که این واقعیتی بود تعبیر شده و دیگر تعبیری نداشت.
ادامه دارد٠٠٠
************ |
بالا
شمارهء مسلسل ٤٩ سال سوم مي ۲۰۰۷