کابل ناتهـ،
|
از میان برگ های صورتی یک گل رز جرقهء نوری به بیرون میجهد. شاه میبیند پری خواب های کودکیاش با درخشش ذره های نور که اطرافش را گرفته است پیش رویش نمایان میشود. پری کوچک دیگر چهرهء گنگ و نا آشنای کودکیاش را ندارد. بل چشم های سیاه و بزرگ با مژه های بلند دارد. زیر چشم ها خط باریکی از سرمه کشیده شده وطره گیسو روی پیشانی بلند او میرقصد. دماغ کشیده و باریک و بلند و لبان یاقوتی که در دو انتهای آن فرو رفتهگی معجزه کرده و شانههای استوار اما استخوانی اش با پوست گندمی آن، قلب شاه را وا میدارد تند و تند تر بتپد. شاه تصور میکند که قلبش دیر یا زود از جا کنده خواهد شد. لرزشی اول پا ها وبعد تمام بدنش را به رعشه میاندازد. چیزی زیر گلویش گیر میکند، بعد با صدایی که تنها خودش آن را میتواند بشنود، میگوید: "(نازی)، (نازو)."
شاه وقتی از خواب بر میخیزد، میداند که نه از پری خواب هایش خبری است و نه از نازی ونازو. با آهی گره شده در گلو، کودکانه و سکندری خوران می رود به سوی یخچال که در کنج اتاق، یک قد ایستاده است. دروازهء یخچال بی صدایی باز میشود و نور تندی تا تخت و دیوار عقب آن می تازد. شاه بوتل آب سرد را بر میدارد و نیم آن را با یک نفس سر میکشد. سردی آب را نخست در حلقوم و بعد زیر پوستش که برهنه است احساس میکند. شاه به یاد دارد که بار پیش که این خواب به سراغش آمده بود، فردای آن شب خوابش را به آیینه گفته بود. و چندی بعد نامه یی برایش رسیده بود. نامه یی که از او می خواست آن دوقلو ها را فراموش کند. حالا شاه نمیدانست دوباره خوابش را به آیینه بگوید یانه. فکر میکرد این خواب راز و رمز های دیگری هم دارد که با آن خواب پیشین از بنیاد دیگر است.
راستش این بود که شاه از ناامیدی زیاد به هر چیز دم دست میخواست چنگ بیندازد. وحالا در دسترس ترین چیز برایش خواب بود.
شاه دوباره رفت روی تخت. فکر کرد تا صبح زمان کافی برای گفتن خوابش به آیینه دارد. کوشید بخوابد. اما همین که خواب روی پلک هایش مینشست، چشمانش پری کوچکی را میدید که به او لبخند میزند. چیزی در درونش به صدا میآمد و نمیتوانست دمیقرار گیرد. شاه از این پهلو به آن پهلو تا صبح به یاد نازی و نازو غلت زد و بیدار ماند. وقتی نیم خیز شد، از پشت پرده شعاع کمرنگ خورشید صبحگاهی خودش را به اتاق رسانیده بود. دست هایش را برد به سرش و دردی را که روی شقیقه هایش میدوید حس کرد. به دست شویی رفت. روبه روی آیینه به چشمانش خیره شد که رگ های سرخ خون رشته های باریکی را دور مردمک ها تشکیل داده بودند. درد را بیشتر روی شقیقه هایش احساس کرد. با کف های دست شقیقه هایش را فشرد و به آیینه دید. مردی رو به رویش خسته و بی حال معلوم می شد. فکر کرد آیینه از او میخواهد هر چه زودتر خوابش را بگوید و گورش را گم کند. مثل رقیبی به آیینه دید. آیینه همچنان سرد وعبوس روی دیوار میخکوب بود. شاه نفرت عجیبی نسبت به آن در خود احساس کرد. چیزی در درونش او را در مقابل آیینه تحریک میکرد. تصور کرد آیینه همه چیز را اشتباه تعبییر کرده است. قدمی به عقب رفت و بعد یکباره پیشانی اش را که درد در دوسویش غوغا داشت، به آیینه کوبید. صدای پاره های شکستهء آیینه را هنگامی که به سنگفرش دست شویی ریختند، مثل جیغ های کوتاهی شنید و سوزشی روی پیشانی اش تیر زد.
شاه جای زخم را با آب سرد شست و بعد با بنداژی که از صندوق کمک های اولیه بیرون آورد، بست. با همه بیحوصلهگی نمیتوانست پاره های آیینه را همانطور روی دست شویی رها کند. با سختی تکه پاره های شکسته را جمع کرد، در سبد اشغال ریخت و رفت سوی بستر که هنوز هم گرمی شب را درخود حفظ کرده بود.
شاه به یاد داشت که یک ساعت بعد دوباره رفته بود به دست شویی، از سبد اشغال بزرگترین پاره آیینه را برداشته و خودش را در آن دیده بود که خواب شبانهاش را تکرار میکرد.
بعد ها وقتی نازی ونازو را زیر توده یی از خاک به یاد میآورد، به یاد آن خواب و افسانه یی که مادرش برایش در کودکی تعریف کرده بود، می افتاد و زیر زبان میگفت:" ما به یک دیگر افسانه میگوییم و بی آن که بدانیم، افسانه ها مارا تکرار میکنند."
آن گاه که بادهای جنوب، بوی مسافر میدادند و دقایق، کند و پر ملال میگذشتند؛ آن گاهی که شاه چشم باز میکرد و تنها رؤیایی از نازی و نازو را در آن عصر پاییزی روی صُفه میدید که باد با گیسوان شان بازی دارد؛ شاه همه چیز و همه جا را دیگرگون شده میدید. آن گاه، با عارف میزد به کوچه ها و پس کوچه هایی که میدانست بادهای خزانی تنها عابران آن کوچه های متروک اند. کمتر در اجتماع و ازدحام نمایان میشد و چیزی که کم داشت یک ریش مجنون وار و نیی بود که، مانند دلباختهء ناکامی از فرسنگ های دور شناخته شود. شاه، هر روز در باره روزهایی حرف می زد که با آن دوقلوها گذرانده بود. از بوی لای پستان های شان میگفت و از عطر گیسوهای شان. از لبخند و اشارهء شان و از تسلیم و انکار شان. و قصه تکرار میشد؛ اما شاه باز هم میگفت و قصه اش را تکرار میکرد. عارف، در میان این قصه هایی که بسیار تکرار میشدند، غزل هایی حافظ را میخواند و دست فلج شده اش را، که همیشه در گردنش بسته بود، نفرین می کرد: "لعنت به تو ای دست، لعنت به تو!" و گاهی میدید، اشک، پلک های شاه را مرطوب کرده است، بعد از این بیت حافظ ز کنج صومعه حافظ مجوی گوهر عشق قدم برون نه، اگر میل جست و جو داری می گفت: "چرا نمی خواهی بروی اروپا، در آن جا به سادهگی می توانی نازی و نازو را پیدا کنی." و شاه به فکر فرو میرفت و نمیتوانست چگونه به مادر که به جز او کسی دیگر نداشت، بگوید که میخواهد او را ترک کند. از سوی دیگر، رفتن به اروپا، پول و امکانات هنگفتی میخواست، که شاه به سادهگی نمیتوانست آنها را آماده کند. وقتی پول در میان مطرح میشد، عارف به دست فلج اش میدید و میگفت: "لعنت به تو ای دست، لعنت به تو!" انگار اگر دستش بود، مانند جادوگری از هر کلاه گشادی دالر بیرون میکشید. و شاه چشمانش راه میکشید و دستش را میان جیب های خالی اش فرو میبرد و نفس عمیقی میکشید که اگر در آن حوالی حاتم طایی بود، سر راهش پول هنگفتی میریخت و سفرش را رو به راه میکرد. اما وقتی شاه به خانه برمیگشت، هیچ سراغی از پول نبود. یک روز مادر گفت: "من نمیخواهم به دنبال آن دخترهای فاسق، تو بروی اروپا و در شراب و فحشا، بی کس و بی پناه غرق شوی، ورنه حویلی پدرکلانت را میفروشم و ترا به اروپا میفرستم." شاه که آن رزوها در صنف سوم دانشکدهء ادبیات درس میخواند، دانست که می شود مادر را مجبور ساخت تا با فروش حویلی، پول سفر را آماده سازد. بعدها شاه به یاد آورد که چگونه هر روز با حربه های تازه مادر را وا میداشت تصمیم بگیرد که حویلی را فروخته او را به اروپا بفرستد. اعتراف داشت که روح خبیثی در آن زمان در وجودش رخنه کرده بود و او هر روز با طرح نویی مادر را شکنجه میداد. مادر هر روز بیشتر از روز دیگر آب میشد و در میان دو سنگ آسیاب مانده بود. یک حویلی، یک پسر. و نمی توانست تصمیم بگیرد. یک روز عارف دروازه را کوبید و در حالی که دست فلج اش از آستین پاره بیرون زده و بی اراده تکان میخورد و معصومیتش را بیشتر به رخ میکشید وارد خانه شد. یخنش تا سر سینه پاره شده، پیش چشم راستش حلقه کبودی نمایان بود. چهره زرد و استخوانی اش بیشتر از همیشه آزار دهنده به نظر میرسید. اضطراب در چشمانش تلالو داشت. و وقتی دهن اش را برای حرف زدن باز کرد مادر احساس کرد که آوازش ارتعاش غیر معمولی دارد که مادر آن را به حساب ترس گرفت و گفت: "عارف جان، خیریت است؟" "نه، هیچ خیریتی نیست" عارف به عجله پاسخ داد و خود را به طرف اتاق شاه برد که در آفتاب عصر گرم میشد. " از نزد شاه شبنامه پیدا کرده اند، شاه ازدانشگاه فرار کرده. شاید امشب نتواند به خانه بیاید. من آمدم اگر در خانه چیزهایی باشد، بسوزانم یا پنهان کنم." عارف با دست فلج شده اش که اکنون، به طرف زمین بی اراده آویخته بود، وارد اتاق شاه شد. می دانست که دلهره های مادر در چند دقیقه به اوج میرسد. همین که دانست مادر دیگر صبر ندارد، با چند پاره کاغذ از اتاق آمد بیرون و رو به روی مادر کاغذ پاره ها را به آتش کشید. در چشمان مادر وحشتی را که میخواست، با شعله های آتش افروخته بود. همین که کاغذ پاره ها سوختند، خاکسترها را با کف دست سالمش مالید و به هوا پُف کرد و با تبسم به مادر گفت: "دیگر نگران نباش. همه اسناد را نابود کردم. هیچ سندی نمانده است. تنها چند روز اگر شاه آفتابی نشود بهتر است." و در حالی که دست بی حس و کرختش را از دنبالش میکشید، رفت. ضربه بینهایت تکان دهنده به مادر وارد آمده بود که او را به کلی از پا انداخت. دیگر نیرویی در مادر نمانده بود که با آن بتواند در مقابل چنین حربه یی مقاومت کند. عارف نقشش را به خوبی اجرا کرده بود و شاه میدانست که همین که با مادر روبه رو شود، آخرین مقاومت او درهم خواهد شکست و زمینه سفر آماده خواهد شد. آن روز، شاه برای وارد کردن آخرین ضربه از پشت بام پُت و پنهان وارد خانه شد. آهسته مانند گربه یی که میداند چگونه سبک تر از اشباح وارد اتاقی شود. مادر همین که چشمش به شاه افتاد، نتوانست اشک هایی را که سال ها برای چنین روزی ذخیره کرده بود، در پای پسرش نریزد. گریست و در میان هق هق سنگینی به شاه گفت: "من در هم شکسته ام. من در هم شکسته ام." ودر حقیقت همان روز، احساس موهومی برایش گفت که دیگر پسرش را، تازنده است، نخواهد دید و او در میان ابر های کبود غربت مانند ستارهء تنهایی چندی سوسو خواهد کرد وبعد گم خواهد شد.
شاه، چندین بار بعد از این که خوابش را به آیینه گفته بود، در تنهایی هایش، وقتی حس غربت به درد کهنه و موهومی تبدیل شده بود، ازخود پرسیده بود: " مادر چگونه در دو روز توانست حویلی را بفروشد و قاچاقبری پیدا کند که مرا نخست به پاکستان و بعد از آن جا به آلمان ببرد؟" وقتی آیینه هم نتوانست سراغی از نازی و نازو را برایش تعبیر کند، نا امید از یافتن آن ها، خواست از عارف بپرسد که مادر چگونه همه کارها را به تنهایی انجام داد. برای سومین بار بعد از رسیدنش به آلمان، پاکت خرید و قلم به دست گرفت و از راست به چپ نوشت: " دوست عزیز و یار قدیم، عارف جان سلام! می بخشی که نتوانستم پیش از این برایت نامه بنویسم. حالا که دیگر هیچ امیدی ندارم که نازی و نازو را بیابم، در مانده و خسته، میخواهم به همان حرف هایی که مادر گفته بود عمل کنم. شاید برایت گفته بودم که همان روزی که سفر میکردم، مادر، اشک هایش را پنهان از من سترد و گفت: "شاه جان! نازی و نازو را فراموش کن، آنها مثل رؤیا در زندهگی هردوی ما آمدند و بی آن که چیزی از خود به جا بگذارند رفتند. کوشش کن، برای خودت زندهگی کنی، نه برای آنانی که هیچ ارزشی برای تو نخواهند داد." من حالا در یک رستورانت کوچک در یک روستای قدیمی و دور از شهر کار میکنم. زبان آلمانی را خوب فرا گرفته ام و در کارهای رستورانت مهارت یافتهام. صاحب رستورانت برایم وعده کرده است که اگر همین طور خوب به پیش بروم، دیری نخواهد بود که منیجر رستورانت شوم. زندهگی را، قسمی که مادر گفته بود، در دایره کوچکی برای خودم خلاصه کرده ام. در این دایره کوچک، یگانه نگرانیام، چیزی که آزارم میدهد، مادر است. نمیدانم، چه میکند؟ و چگونه به سر میبرد؟ اگر توانستی برایم نامه بنویسی، در باره مادر بنویس. و البته اگر بنویسی مادر چگونه توانست، به آن زودی برایم حویلی را بفروشد و قاچاقبر بیابد، مرا شاد ساختهای. هرچند میدانم که هر وقتی کارد به استخوان میرسد، با دست برهنه لبه تیز آن را میگیریم. برایت پول میفرستم. نگذاری مادر احساس تنهایی کند و خرچ نداشته باشد. با درود وپدرود دوستت شاه
نامه را همان روز پیش از آن که به رستورانت برود، به صندوق سرخ رنگ پست انداخت. دوست داشت جوابش را به زودی بگیرد؛ اما امید نداشت. میدانست که زندهگی در آن جا که مادر و عارف به سر میبردند، سیر عادی ندارد و کارها به صورت اصلیاش به پیش نمیرود؛ اما غیر مترقبه جواب نامهاش را به زودی دریافت کرد. نامۀ عارف، هرچند مژده سلامتی مادر را میداد، اما تکان دهنده و سؤال برانگیز بود. آنروز نامه را برای چندمین بار بلند بلند خوانده بود: "اول مژده میدهمت که همان پارهء دست فلج را که بار دوشم بود، بریدم. دیگر این که مادر خوب و سر حال است. در باره سفر تو و فروش حویلی ازش پرسیدم. همین قدر گفت که وقتی خواستار چیزی هستی و به آن ایمان داری، تمام دست های پنهان به کار میشوند، تا تو به خواسته ات برسی. مادر دعا و سلام برایت میفرستد و وقتی میپرسم چیز دیگری برای گفتن داری؟ می گوید: نه، اما برایش بگو وقتی مرگم نزدیک شد، بیاید میخواهم وقتی جان میدهم شاه نزدیکم باشد. و دیگر این که چرا نازی و نازو را در اروپا نیافتی، علت خاصی دارد و آن این است که آن قاچاقبر که وظیفه داشت آن ها را به آلمان ببرد، اصلاً این کار را نکرده است. عمه سه ماه پیش با نازی و نازو آمدند کابل. او در شهر مونشن زندهگی دارد. عمه آن ها را بعد از پنج سال جست و جو، بالاخره در دوبی مییابد.اما وقتی که حکومت امارات، می خواهد آن هارا اجباراً بفرستد افغانستان. من نمی توانم بیشتر در باره آن ها بنویسم. ترجیح می دهم همان قسم هم که تو در نامه ات نوشته بودی، آن ها را فراموش کنی و برای خودت زندهگی کنی. تنها برای خودت. پول هایی را که فرستادی به دست آوردم. زیاد در فکر فرستادن پول نباش. با وجود همه مشکل ها من آنقدر مردانهگی دارم که با یک دست بتوانم دو وقت مادر را غذا بدهم.
خدانگهدار عارف
************ |
بالا
شمارهء مسلسل ۵٠ سال سوم جون ۲۰۰۷