"مردم افغانسـتان وختي قدر
بيلتون و قــدر آواز شـه ميفامن
که ســر قبر مـه درخت سنجد قد
کشيده باشـه." (پري جان)
گپهـاي هـر دوي مـا پايان يافته
بودند. مـادر دسـتم را رهـا کرد و چيزي نگفت. کاش ميدانستم به چه مي
انديشيد. پس از لختي، رنگش دگـر شــد. از زبانش شنيدم: "توبه خدايا! توبه!
اينمي يک مصيبت پس مـانده بود. خدا جان! تو چاره ساز اسـتي. وي! خـاک ده
سرت! وي ده گور شوه قوارهء مردارت!"
در آغاز پذيرفته بودم که مرا
ميگويد؛ پس از آنکه چشمرسش را دنبال کردم، ديدم هـمـان گـربهء
سياه از پيش روي مادرم ميگذرد.
مـادر گفت: "سبيلي! شگون بد
داره! خداي حق خيره پيش کنه! توبه! از دسـت ازي زنکهء شليته،
چقه ديدني دار شديم، خدا جان! ميگن بلا ده کجاس؟ ده پيش پايت. الاهي خير
نبيني زنکهء مردار! الاهي هـمطو که مره سوختاندي، بسوزي! خير
باشـه! خدا خو خداي حق اس. از خدا ميخـايم که سرنوشت ازي زنکه مردار ده
سياهي دمب هـمي بيزبان گره شوه و تا که زنده اس روي خوبي و خوشي ره به چشم
نبينه!"
نزديک بود براي نشـان دادن
هـمنوايي بگويم که پيشـترک هـمين گـربه را در کنج ديوار نزديک خـانهء
پري جان ديده بودم و به دنبالش از سخنان خـاله شکوه و معلم صايب قدير خـان
نيز ياد کنم. نخسـتين بار بود که هوشياريم بر ابلهي چيره شــد و با گفتن
چندين بارهء "مـادر جان! پريشان نشو! خدا مـهـربان اس!" بسنده
کردم. از اينکه خود را به جار و جنجال آشفته تر گرفتار نساخته بودم، در
ميان دلتنگيهـا و نادانيهـا شادمان گشتم.
مـادر راهي خـانهء
حاجي بابه جان شــد. با آنکه بوي گل سنجد هـمـه جا پيچيده بود، آفتاب
هـمچنان غمگينانه بر خـاک و درخت و بام و ديوار ميتابيد و دلمردگي مي
افشاند. پاهـايم مرا به سوي سينمـاي غزني برد.
در دلم آمـد اگـر ميگذاشـتند،
مـارهـا مـانند نيلوفرهـاي کوهي گـرداگـرد درختهـاي سنجد ميپيچيدند. آنگاه
نينوازان مينواختند تا کفچه مـارهـا خمـارتر و ديوانه تر شوند. اگـر
ميگذاشـتند، پري جان آزادانه آهنگهـاي بيلتون را زمزمـه ميکرد و هـرگز به
تنباکو رو نمي آورد. اگـر ميگذاشـتند زمرد با شوهـرش زنده ميبود، حاجي بابه
جان امــروز قمـهء خونين و ترس آفرين نميداشـت. اگـر
ميگذاشـتند، مصطفا و من چه سخنهـاي نهـاني ديگـري که به هـم نميگفتيم. اگـر
ميگذاشـتند، مـامـا سنايي هي مينواخت و مينواخت و موهـاي خـاله شکوه اينقدر
زود سفيد نميشــدند. اگـر ميگذاشـتند، مدير مجتبا مـادهوبالاي بلند بالاي
روياهـايش را به گلگشـت کوچه باغهاي غزني ميبرد و هـرگز خواهـان آموزش
آدمکشي نميشــد. اگـر ميگذاشـتند مردم به آرزوهـاي شان ميرسيدند، نيازي به
پناه بردن به چـــرس و سوگند و دروغ نميبود. اينهـمـه و فـراتر از اينهـمـه
نيز هـمانگونه که ميخواستند و ميخواستيم ميشد، اگـر ميگذاشـتند، اگـر
ميگذاشـتند، اگـر ميگذاشـتند...
آهنگهاي فلم "پاکيزه" از هـر
گوشـه و کنار به گوش ميرسـيدند. گــرچه کوچکترين پيوندي ميان افسـانهء
پاکيزه و زندگي پري جان نميديدم، يکباره به ياد او و دلبسـتگهايش افتادم.
آوازش در گوشـم پيچيد: "خـوب خـاندن اس، امـا به گـرد بيلتون نميرسـه!
بيلتون ديگـه رقـم صــدا ميکشـه. خـدا برش يک سـوز داده. از بيلتون خـوبتر
ده کجـا پيدا ميشـه؟"
نميدانم چـرا ميخـواستم مدير
مجتبا را ببينم. راستش، خـودم نميخـواستم، دلم ميخـواست. نه! کاري با او
نداشتم. به گفتهء مادرم، بلا پيشم کرده بود. هـر چه اينسو و
آنسو پاييدم، او را نديدم.
باور دارم اگر ميبود، هـمينجا
دم دروازهء سينما مي ايستاد، هـرآنچه دشنام ياد داشت نثار زن
محمد ظاهـر شـاه ميکرد و در پايان مانند هـميشـه ميگفت: "پاچا! پاچا! پاچاي
چي؟ مه يک پاچا ره ميشناسم که خداس، خداي هفت طبقه آسمان و زمين. برو او
بچه! قومندان امنيهء ولايته بگو که کتي پوليسـاي خـود بيايه،
مجتبا ره زنجير و زولانه بسته کنه و ده زندان بيندازه!"
رفتم و از تکت_فروش سينما
پرسيدم: مدير صايب اس؟ او نيز با پرسش کوتاهي پاسخ داد: کدام مدير؟ و افزود
اينجه از مامور کده مدير زياد داريم. گفتم: مدير صايب سينما. گفت: مدير
مشتبا ره ميگي؟ گفتم: هان! هـموره ميگم. باز پرسيد: چي کارش داري؟ گفتم:
کارش ندارم. هـمطو پرسـان کدم. نگاهي به سراپايم انداخت و گفت: کارش که
نداري، خي بري چي پرسـان ميکني؟ گفتم: هيچ، يک پرسـان خشک و خـالي. گفت:
پرسـان خشک و خـالي چي مانا؟ باشـه يا نباشـه، به تو چي فايده ميکنه؟ گفتم:
مدير صايب هـمسـايهء مــاس. هر وخت مره ببينه، ميگه بيا که يک
چن تا پستکارت فلمي بريت بتم. مه رفيق بيادرش اســـتم. تکت_فروش نگاهي به
پوستر بزرگ مينا کماري روي ديوار انداخت و با ريشخندي خـواند: سر سر نار
آمدي، باشـه شکار آمدي، شکاره بانه کدي، ديدن يار آمدي. ميخـواست بيشتر
بخـواند، ولي خـاموش شـد. خـاموش نشـد، آهنگ "يه چـراغ بجهـ رهي هين، ميري
سـاتهـ جلتي، جلتي" که از پشت دروازهء سينما شنيده ميشد،
خـاموشش سـاخت.
اگر آن روز، شب ميبود، ميشـد
نامش را يلداي سپيد گذاشت. هـر قدر پايان و بالا ميرفتم، شـام نميشـد. دلم
براي سرگوشيهاي مصطفا تنگ شـده بود. ميخـواستم هـر چه زودتر دور از نگاههاي
مادر و حاجي بابه جان در گوشـه يي با هـم ببينيم و يکديگر را از گپهاي تازه
آگاه سـازيم.
با دلتنگي به خـانه برگشتم و به
اميد اينکه ناپرسيده چيزهايي بشنوم، روبروي مادرم نشستم. گرچه کنجکاوي به
گونهء باور نکردني پريشـانم سـاخته بود، وانمود کردم که پرسشي
ندارم.
گفتم: "مــــادر جان! امــروز
خفه مـالــوم ميشـــــي."
گفت: "ني، نيستم خفه. شـايد
خسته مالوم شوم."
گفتم: "هـم خسته و هـم خفه ..."
گفت: "هي بچيم! از دست ازي
زندگي..."
گفتم: "چي کده زندگي ره؟ کس
چيزي گفته؟"
گفت: "ني نگفته. گمشکو! بان يک
چن دقه که حوصلهء گپ زدن نيس."
گفتم: "هـميقه برم بگو که گپ
چيس، ديگه مه چپ ميشينم."
گفت: "ديوانه! يکدفه گفتم که
هيچ گپ نيس. چـرا ناق ناق پرسـان ميکني."
گفتم: "ديگه پرسـان نميکنم، مگر
بي پرسـان بگو چـرا دق استي."
گفت: "بچهء گلم!
گفتم يک چن دقه چپ بشي و مره آزار نته. دق نيستم، خسته استم."
گفتم: "اينه مه چپ. اگه ميگي که
بيخي برم بيرون ده کوچه ...."
گفت: "بري بيرون پيش مصطفا؟ آلي
وخت بيرون برامدن اس؟"
گفتم: "مــصطفا؟ مــره به مصطفا
و مصطفا ره به مــه چي؟"
گفت: "مه هـم هـمي گپه ميزنم.
به شـــرطي که خودکت بفامي."
گفتم: "چـرا نميفامم؟ خـوب
ميفامم. مادر جان! چي ره بفامم؟ باز چي گپ شـده؟"
گفت: "ديگه چــي گپ شوه؟ مصطفا
دشــمن، ننهء مصطفا دشمــن، مدير مشــتبا دشـــمن، نيکوي باجه
خـانه دشمن، آغا جان خـودت هـم که ده صف هـمونا ايستاده شـده، از دشـــمن
بدتر. کل شـان دستاي خـوده يکي کدن که بري حاجي بابه جان دسيســه جور کنن.
ديگه چـي گپ شوه؟ خـوش ميشي که حـاجي بابه جانه ناق برناق ده بنديخـانه
بندازن؟"
ميخـواستم بگويم: "خدا نکند.
چـرا خـوش شوم؟" ديدم مادر رويش را با کف دست راست پوشـاند و گفت: "خـوب
گوش کو که چي ميگم. اگه کسي ده بارهء حاجي بابه جان از پيشت
پرسـان کنه، بگو قندار رفته به ديدن يک دوست خـود."
با شنيدن اين سخن، رنگين کماني
از احسـاسها در من بيداد کرد. از ترس مانند کودک برهنه در آب ســرد
لــرزيدم. آيا سخن به جاهاي باريکي کشيده است؟ حاجي بابه جان بيدي که از
هـر باد بلرزد، نبود و به اين سـادگي از شـهـر بيرون نميشـد. فواره هاي
شـادماني و توفانهاي دلواپسي در من آميختند.
از سويي، بايد سپاسگزار بختم
ميبودم، براي آنکه پيش از رفتنش، پرســش باران و لگد باران نشـده بودم؛ و
از سوي ديگر، پريشـان و پشيمان گفته ها و کرده ها بودم. مرا به هيزم بردن
به آتشخانهء مردم چه کار؟ اگر گپهاي مصطفا را به مادر نميگفتم،
ماجراها اينقدر پيچيده نميشـدند.
خـوب ميدانستم هنگامي که حاجي
بابه جان در شـهـر نباشـد، پري جان را "آزادي" ديوانه ميکند، مصطفا مستانه
تر از پيش ميشود و مدير مشتبا خـود را جانشين بي تاج و تخت "امپراتور"
ميپندارد.
پرسيدم: "مادر! حاجي بابه جان
چه وخت به قندار رفت و چند روز اونجه ميمانه؟"
مادر پاسخ نداد، گويي پرسشم را
نشنيده باشـد يا شنيده باشد و آن را ياوه يافته باشد.
با خـود سنجيدم: حاجي بابه جان
بايد پيشين هـمين امروز رفته باشـد. يادم آمد که بسهاي بزرگ "قادري
ترانسپورت" لين غزني _ قندهار صبح زود حرکت ميکنند تا پيش از تاريکي شـام
به ميدان توپخانه برسند. شنيده بودم که يگان بار دزدها در تاريکي شـام در
کناره هاي سرک مي ايستند و نميگذارند مردم بدون دادن پول از آنجا بگذرند.
دلهـره وادارم سـاخت دستي به
زانوي مادر بگذارم و دوباره بپرسم: "مادر! حاجي بابه جان چه وخت به قندار
رفت و چند روز اونجه ميمانه؟"
مادر گفت: "هنوز نرفته. ده هـمي
روزها ميره. به خداي حق مالوم اس که چقه دير اونجه خـات ماند. شـايد چن
روز، شـايد چن هفته و شـايد هـم چن ماه. خداوند بهتر ميفامه. به ما گفت هـر
که پرسـان کنه، بگويين قندار رفته به ديدن يک دوست خـود."
اين بار درست ترسيدم. اگر حاجي
بابه جان بر بنياد سخنان پري جان که من از زبان مصطفا به مادر گفته ام، از
غزني بيرون شود، ناممکن است مرا به گفتهء خـودش "پخته پرانک"
نکند. و اگر به راستي به ديدن دوستي برود، باز هـم فرمان خـواهد داد که تا
آمدنش چه کنم و چها نکنم.
در آن کشـاکش جانکاه ميان من و
خـودم، تنها آواز ترسانندهء تک تک ناگهاني دروازه کم بود.
تا رسيدن در پيشگاه حاجي بابه
جان کمتر از نيم آدم شـده بودم. نه ميخـواستم و نه ميتوانستم دستم را از
دست مادر رها سـازم. مرگ با پاهاي من راه ميرفت و بدبختي از گريبانم سر
بلند کرده بود. هـر که جاي من ميبود، خـونش خشک ميشـد. به پنبه زار
آتشگرفته ميماندم.
با خـود گفتم: "دروغ گفتن امشب
کمتر از شنا در تيزاب نخـواهد بود. بايد يکايک نگفته ها را پيش رويش
بگذارم. بهتر است پيش از آنکه بپرسد، بگويم تا چون و چرايي نماند. آنگاه
دلش خـواهد سوخت و زودتر رهايم خـواهـم کرد."
حاجي بابه جان مانند امپراتوري
که در برابر نگارگر نشسته باشـد، به ديوار تکيه زده بود و در آرامش
باورنکردني با ديدگان بسته تسبيح مي انداخت.
بي بي نبات بالشت ديگري را در
پشتش گذاشت و آهسته گفت: "مريم و بچيش آمدن." و او هـمچنان تسبيح مي انداخت
و بدون آنکه آوازش شنيده شود، زير لب چيزهايي ميخـواند.
از اينکه در هـمان آغاز به زمين
نخـورده بودم، خداوند بزرگ را از ته دل سپاس گفتم و تک تک تک افتادن دانه
هاي تسبيح در ميان بوي گواراي گل سنجد پيچيده در هواي خـانه را به فال نيک
گرفتم.
در آن خـاموشي ترسناک، شـايد
اهـريمن مرا به ياد معلم صاحب قدير خـان انداخت و به ياد روزي که روي تختهء
سياه نوشته بود: "زاهـــد چه بلايي تو کـه هـــر دانهء
تســـبيح/ از دست تو ســـوراخ به ســـوراخ گـــريزد"
بزرگان ليسهء سنايي،
او را خـوش نداشتند و ميگفتند "قدير سياه غير از خط خـوب، ديگه هيچ چيز
نداره." ميدانستم که سخن ريشـهء نهاني ديگري داشت. هـمينکه کار
ابلهانه يي از کسي سر ميزد، معلم صاحب قدير خـان با ريشخندي برايش ميگفت:
"بسکه شنيدي صفت روم و چين/ خيز و بيا ملک سنايي ببين" و بسياري از مـــردم
غــزني با شــنيدن اين شعر به شــيوهء طعنه، آزرده ميشـدند.
بي بي نبات نگاهي به چهار گوشهء
خانه انداخت و آنگاه پياله را کمي پيش برد و گفت: "چاي يخ ميشـه. مريم و
بچيش هـم آمدن."
حاجي بابه جان دعاهايش را با
خـواندن "اللهـم استجب لنا
و
تقبله
بکرمک
و
عزتک
و
برحمتک
و
عافيتک
و
صلي
الله
علي
محمد
و
آله
اجمعين
و
سلم تسليما
يا
ارحم
الراحمين" به آواز بلند
پايان داد و چشمهايش را کشود.
خـانه در نگاهـم مانند گهوارهء
بزرگي در نوسـان شـد. براي آنکه بيگناه جلوه کنم، خـود را کوچکتر ساختم و
انديشيدم: اگر بگويم "ســلام"، در پاسخ خـواهد گفت: "مرگ ســلام!" و اگــر
نگويم، خـواهد گفت: "تره کســي سلام ياد نداده؟"
خيلي آهسته، آنگونکه که شـايد
خـودم هـم نتوانستم بشنوم، از مادر پرسيدم: "سلام بتم؟"
حاجي بابه جان به من نگاه کرد و
گفت: "صبور خـان! تو بيا اينجه! پيش بيا. خـوب پيش! بيا که يک ذره از نزديک
گپ بزنيم." چشمهايش به دو پروجکتور بنزين_سوز ميماند.
دامن مادرم را بيشتر چسپيدم. او
شايد بيچارگيم را دانسته بود که با من يکجا رفت و در کنار حاجي بابه جان
نشست. بسيار زياد بيچاره شـده بودم. هـر که جاي من ميبود، خـود را
هـمينگونه ميباخت. به شيشـهء نازکي که نميتواند چيزي را در خـود
پنهان کند، ميماندم. هـر گونه آواز بلندي ميتوانست مرا ريز ريز در هـم
شکند.
انگار حاجي بابه جان ميدانست که
چقدر شکننده شـده ام، زيرا به آهستگي گفت: "نترس. هـر چه که ميفامي بگو.
چيزي ره پت نکو. بگو."
پيش از آنکه دهان باز کنم،
مادرم گفت: "چـرا پت کنه؟ ميگه. از هـمو آمدن مصطفا..."
حاجي بابه جان به شيوهء
کشـداري که هشـدار از آن ميباريد، گفت: "مـــر ... يم!"
شـانه هاي مادرم پايين افتادند.
حاجي بابه جان بار ديگر، رويش را به سوي من کــرد و افــزود: "نترس. هـر چه
که ميفامي بگو. چيزي ره پت نکو. بگو. مــه گـوش اســتم. نترس. هـمطــو که
شــنيدي، عينه به بينه و دانه به دانه بگــو. از خــود چيزي کــم و زياد
نکو. بگــو."
گفتم: "مصطفا گفت ... مصطفا گفت
... مصطفا گفت که اونو مـامـا ســنايي ... مـامـا ســنايي خـاله شـکوه ره
دوست داشت. گفت ني زدنش هـم از هـمو خـاطر بود. گفت لالا مشـتبا اي گپه به
شـما آوال داده بود و شـما او ره ده زير درختاي پشت زيارت، ده وخت نــي زدن
غافلگير کـده بودين. اول هـمونجه يکجايي، زده زده نيمجانش سـاختين و پس از
او دست و پايشـه قـايم بســته کدين. گفت شـما به ماما سنايي گفته بودين تا
که خط بيني نکشي و نگويي که بد کدم، جگ زدم و بر پدر خـود لانت کدم، ايلايت
نميتم. ماما سنايي گفته بود: پدرم چي گناه داره؟ بر پدر ازي زندگي لانت!
بکشين! ازي زندگي کده، مـــرگ خـوب اس. گفت شـما چند مشت ده سر و رويش وار
کده بودين و باد ازو قمه ره تانه نشـانش داده، گفته بودين: تو چي سگ استي
که مه بکشمت! اوقه کتي تيغهء قمه کام ته صاف کنم که سـاز و سرود
يادت بره!
مصطفا گفت مادرم قصه کد وختي که
زدن و چپه کدن آرام شـد، ماما سنايي از گپ زدن افتاد و تا امروز ديگه الف و
ب نگفت. مصطفا گفت مادرم ميگه وبال گنگه شـدن ماما سنايي به گردن شـماس.
مصطفا گفت لالا مشتبا از
خـورترکي کتي مادرم جنگ ميکد و از خـورترکي شوقک داشت که پاي خـوده ده جاي
پاي شـما بمانه و مثل شـما سرشار باشـه. گفت مادرم قصه ميکنه که لالا مشتبا
ده هـر جاي که شـما ره ببينه، ترپ کده دســتاي تانه مــاچ ميکنه و ميگه
قربان تان شوم شـاه مردان! گفت يکدفه که لالا مشتبا خوب غرقکي چـرس کشيده
بود، پيش شـما آمده بود و گفته بود: شاه مردان! مـــره آدم کشتن ياد بتين.
به خـاطري که مه ميخـايم شـار غزني ره از ناپاکا پاک کنم. حيف خـاک پاک
غزني نکده که هـر لگه و لوگه سرش پاي بانه. ده تواريخ آمده که اگه غزني يک
زيارت ديگه هـم ميداشت، حج بيت الله هـمينجه قبول ميشـد. اگه پاکايش زياد
نميشن، ناپاکايش بايد کم شون.
مصطفا گفت مادرم قصه ميکنه که
مردماي حکومتي عين ده شـار کابل اصل گپه فاميدن. اينجه قمنداناي پليس از
خـاطر زندگي زن و اولاد شـان، از شـما ميترسن. گفت ده غزني زور حکومت سر
تان نميرسه، اما اگه از بالا جاي اقدام کنن، يک يک کاري خـات شـد. گفت
مادرم ميگه اگه کدام قمندان صحي که زن و اولادش ده غزني نباشـه، از کابل
بيايه، شـما ره گرفتار ميکنه و ده بنديخـانه ميندازه..."
مصطفا گفت که آغاي مه و آغاي تو
سر قران شريف دست ماندن و قسم خـوردن که از خـود کابل يک چارهء
اسـاسي پيدا کنن. هـر دوي شـان ده پشت هـمي کار افتادن.
مصطفا گفت مادرم هـر شو ده سر
نان خـوردن ميگه اگه دست شـما گرفته نشوه، غير از اولادهء خـود
تان يک نفر هـم ده غزني زنده نخـات ماند.
مصطفا گفت يک روز مادرم قصه کد
که شـما از اول ايقه بدقار نبودين. ده جواني، ده هـمو وختايي که ده تانک
تيل کار ميکدين، از خـاطر يک زن که زمـــرد نام داشت و شـما او ره خـوش
داشتين، شـام شـام ده بين درختا ني ميزدين. ميگن وختي که زمـــرد کتي يک
مرد ديگه عاروسي کد، شما رفتين هر دوي شــانه کشتين. از هـمو خـاطر آلي
سـاز بلبل هـم بد تان ميايه.
مصطفا ايره هـم از زبان مـــادر
خـود گفت که اگه قمــهء شـما کتي هيزم خشـک يکجـــاي ده تندور
ســوختانده شوه، روح سرگردان زمــــرد اصلي آرام ميشـه. مصطفا به مه گفت ما
دو نفر بايد روح ازو زن هـردم شـهيده آرام بسـازيم. مصطفا گفت: يک شو که
شـما ده خـانه نباشين، بايد ..."
مـــادر با دستپاچگي سخنم را
بريد، و گفت: "وي! خاک عالم به سرم شد! او بچه! ايره خـو به مه نگفته
بودي...."
حــاجـي بابه جـان با خشـونت
گفت: "مـــــريم! ميماني که هـمـــي مـــاليخوليا گپاي خـوده تا آخــر
بـزنه يا ني؟"
[][]
دنباله دارد.
|