کابل ناتهـ، Kabulnath


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بخش اول

 

 

بخش دوم

 

 

بخش سوم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

"مردم افغانستان وختي قدر بيلتون و قدر آواز شه ميفامن

که سر قبر مه درخت سنجد قد کشيده باشه." (پري جان)

 

 

زمزمه هاي بيلتون و کوه قاف غزني

صبورالله سياه سنگ

hajarulaswad@yahoo.com

 

(بخش چهارم)

  

 

مادرم ابروهايش را کمي بالا برد و پرسيد: "مصطفا ده اي قصهء سرمنگسک خود از بيلتون هم ياد کد يا تير خوده آورد؟"

 

گفتم: "بيلتون؟ کدام بيلتون؟ همو خانندهء راديو ره ميگي؟"

مادر گفت: "ها! شش هفت بيلتون خو نيس. همو يک بيلتون اس. بيلتون خاننده، همو نور چشم ننهء مصطفا جان!"

 

گفتم: "بيلتون .... نور چشم پري؟"

گفت: "هان! همو بيلتون. ايطو پرسان ميکني مثلي که از قطغن آمده باشي و خبر نباشي که چي گپ اس. مصطفاگک اگه ايقه کاکه اس که از ظالماي غزني ياد ميکنه، بايد ايره هم بريت قصه کده باشه که چن سال پيش، ننه جانش ده مابين يک محفل عاروسي ده پيشروي مخلوق خدا گفته بود: الا! الاا بيلتون جان! صدقهء تمبورت شوم! ... يا به خيالم که اي حصه، ننگ و غيرتش تور ميخوره. چطو؟"

 

باز هم از کرده پشيمان بودم. از يکسو ميديدم که ناخواسته آشکار شدن نام مصطفا در اين ميان هراسانم ساخته، و از سوي ديگر، افسانهء پري جان و بيلتون از جاي تازه تري که شنيدنش به هر خطري مي ارزد، سر شده است. اگر سخنان مادر را به سوي هر يکي از آنها ميبردم، آن ديگرش از دست ميرفت.

 

به آرامي گفتم: "مادرجان! به راستي پري بيلتونه ايقه خوش داره که ميگه صدقهء تمبورت شوم؟ ني والله! مصطفا به مه چيزي نگفته. خو هرچه نباشه مادرش اس. آدم هر قدر نادان باشه، باز هم راز خانهء خوده به هر کس نميگه. مگر مادرجان يادکت باشه، خودت گفتي که نام و گپاي مصطفا ره به کس نميگم. اگه خدا نخاسته حاجي بابه جان خبر شوه، به خدا اگه يا او ره زنده بانه يا مره."

 

مادر گفت: "بچيم! تو هم يادت باشه که ننهء مصطفا ره پري پري نگويي. دانت مردار ميشه. نام گندهء شه که ميشنوم، عين دلم بد بد ميشه. عوقم ميايه. سبيل بمانه نامش کتي بدناميش، کتي رسواييش."

 

ترسيده ترسيده گفتم: "نميگم. به خدا و قرآن اگه ديگه پري بگويم. نميگم. پيشتر هم مخصدم ايطو بود که خدان مادر مصطفا، ني، مادر مصطفا ني، ننهء مصطفا بيلتونه چقه خوش داره که ميگه صدقهء تمبورت شوم. ني به خدا! مصطفا خو به مه چيزي نگفته. هرچه نباشه مادرش اس. آدم دار و ندار مادر خوده به هر کس نميگه. و .... مگر مادرجان! نام مصطفا ره به کس نگويي. اگه خدا نخاسته حاجي بابه جان خبر شوه، کلان خرابي خات شد. مه ازو ميترسم."

 

گفت: "خي بر پدر و پدرکلان خود لعنت ميکنه که ده حصهء مردم، راس و دروغ، گپاي تا و بالا ميزنه. مصطفا بايد اول بره، رسوايي ننه جان خوده از کوچه و بازار جم کنه، باز بيايه سر ديگرا في بگيره. خدا نشان نته، وختي کته سوته يک زن بخيزه و ده پيشروي خلايق به يک خانندهء مرد بگويه: الا الا! صدقهء تمبورت شوم، ديگه چي ميمانه؟

 

يک کمي شرم و حيا هم خوب چيز بوده، مگر از پيش زنکهء گيسو بريده همه چيز گد خورده. صحيس، ساز و سازنده ره هر کس خوش داره، مگر نه اي رقم که آدم ساز گفته از آبروي خود هم تير شوه. غرغره شوه زنکه، بيخي نام مردم غزني ره بد کده."

 

گفتم: "مصطفا..."

گفت: "امدفه خو به خاطر تو لياظ شه ميکنم، مگر ده آينده، اگه دان خوده شور بته، حاجت به کس ديگه نيس، مه خودم، ده همي زنيگري خود ايطو جانانه سبق بتمش که تا زنده اس، ديگه پاي خوده از گليم خود زيادتر دراز نکنه. مادرخطا."

 

گفتم: "نميته دان خوده شور، به خدا! مه کتيش گپ ميزنم. ميفامم که هميقه گپ هم ناق از زبانش پريد. به خدا! کتيش ياد ميکنم. به قرآن و خدا اينه. مخصد که حاجي بابه جان ..."

 

گفت: "بچيم! اول خو تو چرا ايقه ناق ناق ده هر گپ به خدا و قرآن قسم ميخوري؟ گناه داره. ديگه ايکه ده تمام کوچه هيچکس از مصطفا کده خوبتر نيافتي که کتي ازو خوده چسپاندي؟ تو چرا کتي ازو گپ بزني؟ چي داري کتي ازو بي پدر؟ مردم چي خات گفتن؟ حيف تو نکده؟ بري مصطفا و مشتبا و پدرجان شان همي يک رسوايي و بيابي تا قاف قيامت بس نيس؟ اگه اينا يک سر سوزن شرم و حيا ميداشتن، هر کدام شان يک يک کپه نيل توتيا ميخوردن و خوده ازي زندگي بي ننگي بيغم ميکدن. از قديما گفتن که از شومي شوم، پاک سوخت شار روم."

 

مادرم با خشم فزاينده اش به حاجي بابه جان مانند شده بود. هي ميگفت و ميگفت و همينکه خسته ميشد، جاي نگفته ها را با دشنام پر ميکرد. با خموشيهايم خواستم نشان دهم که سراپا گوشم و فرمانبردار.

 

او در پايان افزود: "افسوس، افسوس که زن استم. اگه زن نميبودم، اول خو گردن ننهء مصطفا ره از تنه جدا ميکدم. باد از او از مويايش گرفته، همطو کش کش کده، کش کش کده، راسن ميرفتم ده پيش قمندان پوليس و ميگفتم حاجت پرس و پال نيس، اي زنکهء بدکاره ره مه خودم به دستاي خود مردار کدم. قمه ره برش نشان ميدادم و ميگفتم اينه کتي ازي خون شه ريختاندم."

 

از درز پردهء کلکين به شب نگاه کردم و گفتم: "مادرجان! ايطو نگويين، بيرون تپ تاريکي اس. ميترسم." پيش از آنکه چيزي دگري هم بگويم، ديدگانم از اشک پر شدند. نزديک بود اندوه ناشناخته يي را فرياد بزنم. گمان بردم که گلولهء سرب در گلويم گير مانده است. دلم براي بيچارگي خودم ميسوخت.

 

مادر گفت: "وا! صبورجان! تو چه بلا دل نازک داري! بچيم! جگرخون نشو. همطو يک آمد گپ بود. از بس که همو زنکهء مردار بدم ميايه، گفتم ميکشمش. اگه ني مه کجا و آدم کشتن کجا؟ مه دل و گردهء حلال کدن يک مرغه ندارم. جزاي شه به پاک پروردگار عالم مانديم. بچهء گلم! خدا، خداي حق اس. يک روز ني يک روز، ايطو يک سنگ آسماني ده خانهء شان خات افتاد که نام آل و اولاد ضابط نيک ممدخان از ياد مردم غزني بره...

 

ميگن يکهزار سال پيش، ده روزگار پاچايي سلطان مامود، يک خاندان فساد پيشه ده همي قريه و ده همي نقطه پيدا شده بود. آدماي بياب بودن، زور مردماي آبرومند سر شان نميرسيد. آخر کدام زن پرهيزگار، ده شام غريبا، ده سر جاينماز همطو روي به خاک افتاده و به دربار خداوند زاري کده بود، زاري کده بود، زاري کده بود و گفته بود: او خدا! او خدا! يا همي زن و شوي بدرگ و دو بچهء فتنهء شانه ازي منطقه گم کو، يا شار غزني ره ده ديگه روي چپه کو که مردم از زندگي بيغم شون.

 

ميگن زن هنوز سر از سجده بالا نکده بود که يک دفه زمين و زمان تيره شد. قربان قدرتاي پروردگار! ميگن برف و باد و باران يکجايي آمدن و يک هفتهء پوره آسمانه سياه گشتاندن. پس از هفت روز که افتو شد، مردم بيرون برامدن و ديدن که همه چيز به جاي خود اس، غير از خانه و خاندان گناهگار که به جاي شان يک درخت کلان زقوم برامده بود.

 

ميگن کدام روز سلطان مامود کتي اسپ خود ازينجه تير ميشده، چشم اسپش به درخت زقوم افتاده و جاي به جاي کرخت مانده. سلطان مامود که دست به قمچين برده، اسپ دو پاي خوده سون آسمان بلند گرفته و از ترس چيغ زده. سلطان مامود بسم الله گفته نقابه از روي خود پس کده که ببينه چي گپ اس؛ چشم خودش به درخت خورده و گفته: اوهو! خوراک دوزخ ده قلمرو مه پيدا شده؟ و به وزير دست راس خود امر کده: فورن اي درخته بکنين. ده يک امر سلطان، هزار سپاهي کتي تبر به يک نفس حاضر شدن.

 

ميگن بالول دانا که دويدن دويدن لشکره ديده، آمده و پرسان کده: او لشکر سلطان! چي ميکنين؟ سرکردهء لشکر گفته: درخت زقومه ازينجه ميکنيم. بالول دانا پرسيده: چرا؟ سرکردهء لشکر گفته: امر سلطان اس. بالول دانا هر چه گفته: نکنين، نکنين که شگون بد داره، کس گپ شه اهميت نداده.

 

ميگن هر سپاهي هر تبري که ميزد، از درخت زقوم يک قطره خون ميچکيد، تا ايکه درخت کنده شد. بالول دانا پرسيده: او لشکر سلطان! شما چن سپاهي استين؟ سرکردهء لشکر گفته: ما هزار سپاهي استيم. بالول دانا چشماي خوده پت کده و گفته: هزار سپاهي! هزار قطره خون! هزار سال باد! هزار سپاهي! هزار قطره خون! هزار سال باد! سرکردهء لشکر روي خوده سون سپاهيا کده، و به خنده گفته: نترسين. بالول دانا يگان ديوانگي داره، سر سر خود گپ ميزنه. خدا تخت و بخت سلطان ماموده هزار سال پاينده داشته باشه. ما ره به هزار سال باد چي؟ هزار سال باد، هم استخاناي ما آرد ميشه و هم استخاناي بالول دانا.

 

بچهء گلم! ده او وختا خو کس نميفاميد. اينه ده شمار بالول دانا، بري خشک شدن هزار قطره خون، هزار سال پوره شد، و به قدرت پروردگار، ارواح همو زن و شوي بدرگ و همو دو بچهء فتنه، ده همو نقطه باز پيدا شدن.

 

حالي نمانده، همو برکت زمانهء گذشته نمانده، صد دفه که آدم ده شام غريبا، ده سر جاينماز روي به خاک بيفته و به دربار خداوند زاري کنه کده بگويه که او خدا! او خدا! يا همي زن و شوي بدرگ و دو بچهء فتنهء شانه ازي منطقه گم کو، يا شار غزني ره ده ديگه روي چپه کو که مردم از زندگي بيغم شون، برگ از برگ شور نميخوره. نه توبه قبول ميشه و نه دعا."

 

ديگر نميشد جلو اشکهايم را بگيرم. گريستم. بايد ميگريستم. گريه هايم مادر را مهربانتر ساخت. او مرا در آغوش فشرد و گفت: "ديوانه! جگرخوني نکو. بلا ده پسش کتي قصيش. برو قرار ده پالوي بيادرکت دراز بکش. برو، شو ناوخت شده،" و براي آنکه مرا بخنداند افزود: "برو! از خاطر تو ننهء مصطفا ره نميکشم! ميمانمش که بيست و چار سات صدقهء تمبور بيلتون جان شوه. اينه تو خوش!" و خنديد.

 

هر چه کوشيدم، خنده ام نيامد. بريده بريده گفتم: "مره به قصهء ننهء مصطفا و بيلتون چي؟ پيشتر خودت گفتي که کتي قمه گردن شه ميبرم، باز ميرم خوده به پوليس تسليم ميکنم. اگه کدام روز به راستي همطو شوه؟"

 

گفت: "آي کلان بچه! تو چقه ديوانه استي! گفتم اگه مرد ميبودم، اي کاره ميکدم.حالي که زن استم، کي کشت، کي زنداني شد که تو جگرخوني ميکني؟" و شايد باز هم براي آنکه مرا به خنده آورده باشد، افزود: "بچيم! اگه مه مرد ميبودم، مادرت نميشدم! ميشدم؟"

 

پرسيدم: "اگه کدام روز آغايم بگويه که ميرم ننهء مصطفا ره ميکشم، باز؟"

گفت: "ني بچيم! آغايت ننهء مصطفا ره نميکشه. هيچوخت."

 

گفتم: "چرا نميکشه؟ او خو مرد اس."

گفت: "گفتم نميکشه. هيچوخت."

 

پرسيدم: "چرا؟"

گفت: "به خاطري که ننهء مصطفا پيش آغايت بيگناهتر از موسيچهء بام زيارت اس. هي بچيم! پشت ازي گپ نگرد. بسيار خراب گپ اس. مرداري ره هر قدر شور بتي، بويش زيادتر بالا ميشه. همينجه سر گپ خاک ميندازيم. برو آرام و قرار سر ته سر بالشت بان."

 

گفتم: "مادر! اگه به راستي مره دوست داري، اگه ميخايي که ذهنم بيخي آرام شوه، اصل قصه ره برم بگو. به خدا اگه به کس بگويم. مه مصطفا واري نيستم که قصهء خانهء خوده ده بيرون کنم. خودت گفته بودي که يک روز همه چيزه برت ميگم. هميالي وختش اس. بگو. سيل کو، مادرجان! يک سوال مره هم جواب ندادي."

 

گفت: "ديوانه! کدام سوالت بيجواب مانده؟"

پرسيدم: "ننهء مصطفا بيلتونه چه قسمي دوست داره؟"

 

گفت: "همو قسمي که بري يک زن شوي_دار و اولاد_دار آبروريزي داره، همو قسمي که يک زنه بيعزت نشان ميته، همو قسمي که ده هيچ کتاب جور نميايه، همو قسمي که دين اسلامه مانده که عين ده دين گبر و يهود گناه گفته ميشه، خلاصه همو قسمي که خورد و کلان غزني ميگن بايد زنکه سنگسار شوه. حالي فاميدي؟"

 

پرسيدم: "خي چرا ميگي ننهء مصطفا ده نظر آغايم بيگناه اس؟"

گفت: "به خاطري که آغاي ته خدا شرمانده. خدا سر عقل آغايت پرده سياه انداخته. شور بخوره ميگه چي کده پري جانه! ناق مردم پشتش بهتان بسته ميکنن. يکي دو کتيش بگويي، ميگه پري جان سرشار زن اس، پري جان جوانمرد زن است. اينه پري شناس! خدا رنگ ازو رقم زنه ده گور کنه که جوانمرد باشه. خداوند زنه زن پيدا کده و مرده مرد. مرد خوب مالوم ميشه که مرد باشه و زن خوب مالوم ميشه که زن باشه. دختره ديدم گدي_باز، نه که شاه قاسم تير انداز!"

 

پرسيدم: "اي گپا ره آغايم از روي چي ميگه؟"

گفت: "از روي فساداي خود. مه خو نميخاستم اي گپا ره برت بگويم، حالي که شله گرفتي، خي خوب گوش کو. بچيم! آغاي ته خدا قد داده، عقل نداده، قواره داده، وجدان نداده. فاميدي؟ حيف ازو دريشي، حيف ازو درس و مکتب. حيف زن، حيف اولاد! بچيم! آغايت که سرش که ده آسمان بخوره، پيش مه سنه نداره. حالي فاميدي؟"

 

پرسيدم: "مادر! چي ميگي؟ ياني که آغايم کتي ننهء مصطفا نشست و برخاست داره؟"

گفت: "چي ميگم؟ چيزي که ميشنوي. کاشکي نشست و برخاست خشک و خالي ميداشت. آغايت کفتر بام پري جان اس. آغايت شاهين ترازو واري ده دست پري جان اس. از همو خاطر رخصتي غزني آمدن خوده، کتي ضابط نيک ممد يکجاي نميگيره. از کابل که خطا بخوره، اول چاکليت و قند خشتي گرفته اونجه ميره، باد ازو ميايه به ديدن ما و شما. حالي فاميدي؟"

 

گفتم: "مادرجان! همطو نخات کد. شايد مردم برش ساخته باشن."

گفت: "بچيم! مام که دفهء اول شنيدم، فکر کدم که شايد مردم برش گپ جور کده باشن. مگر وختي که حاجي بابه جانت گفت مه خودم ده روز روش ده دان دروازهء ننهء مصطفا گيرش کدم، و پرسيدم که چطو آمده بودي اينجه، وارخطا وارخطا گفته بود يک آوال آورديم از ضابط نيک ممد بري فامليش؛ باورم آمد که آوازهء مردم دروغ نبود."

 

گفتم: "مادرجان! ميشه که به راستي که از کابل برش يک خط يا آوال آورده باشه."

گفت: "ني بچيم! نه خط بود نه آوال. گپ ده زلف يار بند بود. آغايت همونجه ده همو دان دروازه، دزد با پشتاره گير آمده بود. حاجي بابه جانت پرسيده بود: چه وخت غزني رسيدي؟ آغايت جواب داده بود: يک چن سات پيش. پرسان کده بود: خانه رفته بودي، همه خوب بودن؟ گفته بود: ها! هميالي از خانهء خود برآمدم، شکر کل شان خوب، جور و تيار بودن. با شنيدن همي جواب، حاجي بابه جانت کتي نوک چار انگشت، ده زير رنخش زده و گفته بود: دروغگوي! ده قار و غضب خدا شوي. ده قار و غضب خدا شوي. او بيشرم! زنت کتي هر دو چوچه، سه روز ميشه ده خانهء ماس. تو ميگي مه هميالي از خانه از پيش شان آمدم. او خنزير! يک هفته ميشه که بچاي ته سياه سلفه گرفته، توخ زده، توخ زده کام ده کام شان نماند، تو ميگي شکر جور و تيار استن. او لعين! او بي_ناموس! ظاهرشاه سر تو واري بيغرتا پشتونستانه آزاد خات ساخت؟ او چارپاي! تو چي وخت آدم ميشي؟ راستي که ده دسترخان پدر، کلان نشدي. او مردارخور! فسوس افسوس که خدا عقل مره گرفت و دست مريم واري فرشته ره ده دست تو واري يک کچهء دانگيي دادم. چي تار_دواني داري کتي ازي زنکهء مردار؟ تو صبر! و تا دست برده بود که جيباي خوده بپاله، قطياي چاکليت و قند خشتي، چند کلچه صابون مشک و دو سه پاکت کلان سربسته ديگه از دست آغايت ده زمين افتاده بود ...."

 

پرسيدم: "باز چي گپ شد؟"

مادر گفت: "بچيم! قار حاجي بابه جانه خو اونه خودت خبر داري. گفت اول خو سر چاکليت و پاکتاي قند خشتي اوقه لغت کدم که ده خاک يکي شدن، باد ازو کتي از همو صابونا، يکه يکه، ده سر و رويش وار کدم و گفتم اگه تو ده ظرف نيمسات، پس ده موتراي لين کابل نششته باشي و از غزني نبرايي، و مه همي امروز سر بريدگي ته ده دسمال گل سيب پيچانده بر ظاهر شاه روان نکنم، آدم نباشم.

 

خو مرحمت خدا که همو دقه قمهء جاناجانيش ده پيشش نبود؛ اگه ني، او ده مرگ و زندگي کس بند و واز نيس. حاجي بابه جانت گفت همطو که خونش خشک شده بود، سر خوده پايين انداخته پس کابل رفت تا چند ماه ديگه اصلن پشت خوده سيل نکد."

 

گفتم: "آغايم به راستي کتي ننهء مصطفا چه کار داشت و بري چي به ديدنش ميرفت؟ او خو کدام پري کوه قاف نيس."

 

گفت: "هان! بچه گلم! قربانک سرت شوم. کدام قد و قواره؟ کدام روي و موي؟ زندهء شه خو خدا ده روي دنيا از آدمگري انداخته، خدان که ده وخت جانکندن قوارهء کدانم جناوره خات کشيد. از بس که چلم کشيده، چلم کشيده، رنگش برگ تمباکو واري زرد و زار شده. خودش خو از کار نيس، مگر خدا نشان نته، اي زنکهء مردار ديگه فساد داره."

 

پرسيدم: "چي فساد؟"

گفت: "گمشکو! پشت ازو گندگيايش نگرد. او ره باز يک وختي که به خير کلان شدي بريت ميگم."

 

پرسيدم: "مادر! اگه قمه حاجي بابه جان پيشش ميبود، آغايمه ميزد؟"

گفت: "بچيم! او که قار شوه، توبه نعوذ بالله، سر خدا و پيغمبر و چار يار هم بند و واز نميشه."

 

پرسيدم: "مادر! حاجي بابه جان قمهء خوده از کجا کده و چرا نام شه زمرد مانده؟"

گفت: "جايش خو به خداي حق مالوم، مگر نامش زمرد اس، از خاطري که ده دستهء خود چن تا نگين زمرد داره."

 

پرسيدم: "چن تا؟"

گفت: "نميفامم. شمار نکديم."

 

پرسيدم: "خودت نگيناي زمرد شه ديدي؟"

گفت: "چي دروغ بگويم، به چشم خود نديديم."

 

پرسيدم: "بي بي نباتم نگيناي زمرد دستهء قمهء حاجي بابه جانه ديده؟"

مادر دو سه بار، چشمهايش را کوچک و بزرگ ساخت و خاموش ماند. آنگاه نگاهي به درون چشمانم انداخت و گفت: اي پرسانت خطرناک پرسان اس. نکنه که قصهء دشمني بي بي نبات و زمرده هم از مصطفا شنيده باشي."

 

آواي زنگ ترساننده يي در گوشهايم پيچيد. انگار دل و جگرم پايين افتاده باشند. رويم داغ شد. شنيدن نام مصطفا و قصهء بيزاري بي پايان بي بي نبات از شنيدن نام زمرد، گلويم را خشک ساخت و سوزاند. بار ديگر به ابلهي خود نفرين فرستادم. نميدانم چرا يگان بار پرسشهاي بيهوده و ناهنگام، ناخواسته از دهانم بيرون ميريزند. بايد هرچه زودتر، چارهء تير از کمان رسته را ميکردم.

 

خود را بيشتر به به ناداني زدم و گفتم: "دشمني بي بي نبات و زمرد؟ اي چه قسمي دشمني خات بود؟ زمرد خو نام کدام آدم نيس، نام قمهء حاجي بابه جان اس. مصطفا؟ ني! به قرآن و خدا اگه مصطفا ده اي باره چرق کده باشه. مه ميگم مصطفا شايد نام زمرده نشنيده باشه، چي رسه به اي گپاي ديگه. مه خو از دشمني بي بي نبات پرسان نکدم، هميقه گفتم که دستهء قمهء حاجي بابه جان چن دانه زمرد داره. خودت گفتي مه نميفامم. گفتم بي بي نبات ميفامه يا ني؟ بس خلاص. يگان دفه فکر آدم ايلا ايلا سون هر چيز ميره. اگه ني، مره به نگيناي زمرد دستهء قمه چي؟"

 

گفت: "صبورجان! پيشتر برت گفتم که آدم به مادر خود دروغ نميگه، از مادر خود چيزي ره پت نميکنه. بچهء گلم! اولاد که زبان خوده شور بته، يا که چشم خوده تا و بالا کنه، مادر ميفامه که گپ چيس. هميکه پرسان کدي حاجي بابه جان چرا نام قمهء خوده زمرد مانده، مه وخت فاميدم که اصل گپ ده کجاس. بچيم! اي گناه مصطفا هم نيس. او چوکره گک ننهء جان خود اس. ننه جانش اوره خوب سم صحي پر ميکنه. به خاطري که از خاندان ما و شما بد ميبره، به خاطري که ما از سير و پودينه زنکه خبر داريم. به خاطري که از ما خار ميخوره. به خاطري که ما ره دشمن کار و بار خود ميدانه. بچهء گلم! مه بيخي خوب ميفامم که گپ ده کجاس."

 

با دستپاچگي رسوايي گفتم: "گپ ده هيچ جاي نيس. به خدا اگه هيچ گپ باشه. مه نه دروغ ميگم و نه پت ميکنم. همطو يک سوال بود، آمد. مره به مصطفا چي؟ مصطفا ره به زمرد چي؟ به خدا اگه مصطفا بفامه که زمرد چيس."

 

مادر گفت: "صبورجان! هر وخت که بخايي چيزي ره از پيش مه پت کني، از خدا و قرآن شروع ميکني. ببين بچهء گلم! اگه تو راس ته نگويي، مه خودم يکه يکه ميگم که مصطفا از زمرد بريت چي گفته. همو بهتر اس که خودت بگويي. بگو مصطفا چه گفت."

                                           

در برزخ گفتن و نگفتن ميسوختم. در آغاز، گمان بردم که شايد بيش از اندازه خود را باخته ام و مادر با ديدن سرخ و زرد شدنهايم، تصادفاً چنين ميگويد تا نگفتنيها را بشنود.

 

شتابزده، با خود سنجيدم که يکسره نگفتن و نه گفتن، در راه به دست آوردن و نگهداشتن باور مادر، نه تنها سودمند نيست، بلکه ميتواند زيانبار هم باشد. بايد آرام آرام چيزکهايي را بر زبان آورم، ولي نبايد همه آنچه از مصطفا شنيده ام، به مادر گفته شود. بهتر است از کشته شدن زمرد به دست حاجي بابه جان ياد نکنم و همينقدر بگويم که مصطفا از زبان مردم ميگويد که دستهء قمهء حاجي بابه جان يکدانه زمرد هم ندارد. نميدانستم از کجا آغاز کنم.

 

گفتم: "به خدا و به ..."

مادر گفت: "بس، بس، بس! صدقهء خدا هم شوم، صدقه قرآن هم. گوش کو بچيم! مصطفا بريت گفته که ننه جانم ميگه: زمرد نام يک دختر بود که دو سه روز باد از عاروسي کتي شوي خود يکجاي کشته شد. قاتل هردوي شان تا امروز ده غزني آزاد چکر ميزنه و نام قمهء خوده هم زمرد مانده. بس اس که ديگاي شه هم بگويم؟"

 

[][]

 

(دنباله دارد)

 

***********

بالا

دروازهً کابل

شمارهء مسلسل ٤٠                       سال دوم                           دسمبر ٢٠٠٦