کابل ناتهـ، Kabulnath
|
"مردم افغانستان وختي قدر بيلتون و قدر آواز شه ميفامن که سر قبر مه درخت سنجد قد کشيده باشه." (پري جان)
زمزمه هاي بيلتون و کوه قاف غزني
صبورالله سياه سنگ
(بخش سوم)
يگان بار آدم چه زود از کرده پشيمان ميشود. راستي، مرا به خم و پيچ زندگي پري جان چه کار؟ چرا کنجکاوي آرامم نگذاشت؟ چرا با پافشاري خواستم داستان زندگي او را بدانم؟ آيا خودم هزار گپي که تا زنده ام، حتا پس از مرگم نيز نبايد کسي از آن آگاه شود، ندارم؟ چرا گاهگاه پاي پدرم به اين افسانه کشانده ميشود؟ آيا پري جان بيلتون را دوست دارد؟ آيا بيلتون به راستي چنان آهنگي براي پري جان خوانده است؟ چرا پري جان از پسر بزرگش ميترسد و از پسر کوچکش نه؟ و چندين پرسش دشوارتر از اينها مانند انبوه زنبورها به سرم يورش آوردند.
از زير درختان سنجد که ميگذشتم به چهار سويم نگاه کردم. گمان ميبردم که سنگ و چوب، درخت و ديوار، زمين و آسمان و حتا زنبورها ميدانند که از چه مگوها و مپرسهايي آگاه شده ام. از يکسو ميخواستم راست و دروغ گفته هاي مادربزرگ را بدانم و از سوي ديگر ميدانستم که درز کردن سخنان او از دهان من، کمتر از درز برداشتن شيشهء زندگيم نيست.
مادر بزرگ صد در صد درست ميگفت. ترس از نام حاجي بابه جان براي صد سال خاموش ماندنم بسنده بود. پارسال هم يک بار از کسي که نميتوانم نامش را بر زبان بياورم شنيده بودم که حاجي بابه جان، ماما سنايي پسر خالهء پري جان را در ميان تاکها خاموش ساخته است، چنان خاموش که تا امروز زبانش باز نميشود. همو گفته بود که ماما سنايي شامها در زير درختها مينشست و ناي ميزد. شنيده بودم که ناي را پري جان برايش خريده بود. اين را هم شنيده بودم که ماما سنايي يگان آهنگ بيلتون را با آن مينواخت، ولي خوشبختانه حاجي بابه جان اين بخش ماجرا را نميدانست.
يورش بيدريغ پرسشها بيچاره ام ساخته بود. مانند جادوشده ها هر بار، در هر جا با چيزهايي که به پريشانيم مي افزودند، رويارو ميشدم. افزون بر آن، رويدادهايي که هميشه خواسته ام فراموش شوند، يادم مي آمدند.
يادم آمد، يک روز گروهي از بچه ها و من مکتب_گريزي کرده بوديم. فردايش ديديم که در کتاب حاضري در پيشروي نام همه مکتب_گريزها چليپا گذاشته شده و در کنار نام من تنها يک نقطه. آنها با ريشخندي به من ميگفتند: "خوشا به حالت! ما هم نبوديم، تو هم نبودي. ما غيرحاضر و تو حاضر! بيا اينه کتاب حاضري ره سيل کو! راستي که زور قالب نداره! اگه ني قانون خو ده تمام دنيا يک قسم اس."
در آغاز خودم هم نميدانستم که چرا چنان شده بود، تا اينکه روزي يکي از بچه ها گفت: "تره از ترس امپراتور غيرحاضر نميکنن."
نخستين بار بود آگاه شدم که حاجي بابه جان را "امپراتور" نام گذاشته بودند. وه! که اين نام چقدر به او مي آمد: قد بلند، دستهاي بزرگ، شانه هاي فراخ، چهرهء خشن، آواز غور، ريش پهن و دراز، و خشم پايان ناپذير. وقتي دندانهايش را رويهم ميفشرد و استخوان الاشه اش کمي بالا و پايان تکان ميخورد، ميدانستيم که زلزله و آتشفشان نزديک است. در چنان حالت، رويارو شدن با حاجي بابه جان به آزمايش خودکشي ميماند. يگانه کسي که در برابرش تاب مي آورد و تنهايش نميگذاشت، مادر بزرگ بود. او هم دوستش نداشت. ميترسيد.
دلم ميخواست، دلم نه، کنجکاويم ميخواست مادر بزرگ يک روز کارنامهء حاجي بابه جان را نيز پيش چشمم هموار کند، همانگونه که از پري جان را آغاز کرده است. ميخواستم از افسانهء همان قمه بياغازد و بگويد که اين همزاد شبانهء امپراتور چه پيوندي دارد با "زمرد". آيا راستي زمرد نام کدام دختر نامراد و کشته شده است؟ چرا مادر بزرگ هميشه با شنيدن نام زمرد ميگويد: "وي! خاک شوه گيسوي يار"؟ چرا يگان کس او را حاجي آدمکش ميگويند؟ او چه کاري کرد که ماما سنايي از گپ زدن افتاد و چرا؟ چرا از ساز و سرود بدش مي آيد؟ اين به گفتهء خودش "بيناموسها" که بايد مردار شوند، چه کساني اند و چرا بايد زمرد از گلوي شان بگذرد؟ چرا از خانوادهء همسايه تنها و تنها مدير مجتبا را ميپسندد و در سايهء ديگران سنگ ميکوبد؟ چرا با پدرم ميانهء خوب ندارد؟ شبانه کجا ميرود، چه ميکند و چرا همينکه برميگردد، ميخواهد جامه هايش شسته شوند؟
از خود نيز پرسشهايي داشتم: آيا بايد بسيار بسيار زياد پنهاني به ديدن پري جان بروم و خواهش کنم که خودش همه چيز را از آغاز تا امروز برايم بگويد؟ آيا چنين خواهش ابلهانه نيست؟ او خواهد پذيرفت؟ آيا زيادتر نزديک شدن با مصطفا به دردم خواهد خورد؟ آيا از زبان اشارهء ماما سنايي چيزي به دست خواهد آمد؟ اگر از مادرم بپرسم، پاسخهايي خواهم شنيد؟ آيا پدرم مرا در اين راه کمک خواهد کرد؟ اگر او بداند که تا اينجاي افسانه رسيده ام، آيا سيلي بارانم نخواهد کرد؟ پدرم شايد سيلي زدن را از ارتش فراگرفته باشد. دوستي و شمني او را کسي نميداند. زود خشمگين ميشود و زود فراموش ميکند.
يا خموشي همه جا چيره شده بود، يا من چيزي نميشنيدم. دستي که آرام روي شانه ام گذاشته شد، نزديک فريادم را به آسمان رسانده بود. استخوانهايم مانند برج گوگرد به زمين ريختند. پنداشتم دست حاجي بابه جان است و ميخواهد گلويم را بفشارد. نکند انديشه هايم را خوانده باشد. انگار از بلندايي به زمين افتاده باشم. خود را تکه تکه يافتم. شش سويم تيرگي بود.
مادر گفت: "بچيم! شو تاريک شده، هنوزم بيدار استي؟"
خواستم به آواز بلند بگويم: "مادر! نزديک بود مره بکشي. مادر! مره ترساندي. نفس مه کشيدي." و خواستم فرياد بزنم: "مادر! داستان زندگي پري جان مره ديوانه کده، ديوانه کده، ديوانه کده. چي بد کدم که پشت ازي قصه افتادم! مره به زندگي پري جان چي؟ مره به بيلتون چي؟". سخنان مادر بزرگ يادم آمد:
"هوش کني که اگه سر سوزن گپ از پيشت خطا بخوره، باز لياظ ته نميکنم. مه بکنم، حاجي ره خو ميشناسي که لياظ سلطان سکندره هم نداره. ده يک مشت اسپ رستمه ده زمين چپه ميکنه. خودکت ميفامي که پيش ازو مرگ آدم و مرگ موش يکيس."
يادم آمد گفته بودم: "چشم. به سر هر دو چشم. اگه از امروز تا پنجاه سال، تا صد سال، تا هزار سال، گپاي شما از زبانم برايه، هر جزا که بگويين، عين غرغره هم که بکنين، مه قبول دارم."
باز هم آواز مادرم را شنيدم: "صبور جان، گل مادر! چي گپ اس؟ ترسيدي؟ چرا؟ از چي؟ مه زنده باشم و تو از چيزي بترسي؟ بگو، چي گپ اس؟ آدم از مادر خود چيزي ره پت نميکنه."
آنگاه دستانش را بالا برد، سرم را گرفت و بر زانويش گذاشت. از دامنش آميزه يي از بوي گواراي گل سنجد، نان خشک و هيزم سوخته مي آمد. باخود گفتم: "کاش آدم هرگز بزرگ نميشد و هميشه کودک ميماند."
دلم ميشد ماند بيکسترين باشندهء روي زمين بگريم. کاش به اين جهان نيامده بودم. کاش از غزني نميبودم. کاش حاجي بابه جان پدربزرگم نميبود. کاش صبور نميبودم.
مادر انگشتانش را آرام آرام لاي موهايم فروبرد. يادم آمد چندين سال پيش معلم صاحب قدير خان روي تختهء سياه نوشته بود: "طفلي و دامان مادر خوش بهشتي بوده است/ تا به پاي خويش روان گشتيم، سرگردان شديم". دستهاي مادرم به دو شاخهء درخت ميماندند. انگشتهايش در موهايم شگوفه ميکاشت.
او باز پرسيد: "صبور جان! چي گپ اس؟ ترسيدي؟ پت نکو."
گفتم: "ني نترسيدم. شايد ترسيده باشم. ني هيچ گپ نيس. چرا چيزي گپ باشه؟ مه پت نميکنم. هيچ چيزه پت نميکنم. چرا پت کنم؟"
مادر گفت: "ميفامم پت نميکني. مه مادرت استم. خي ايره بگو که چي چرت ميزدي. از همو شام که خانه آمدي، ميبينم چشمايت راه کشيده. چرتي واري استي. بگو که چي چرت ميزدي. کتي کس جنگ نکدي؟"
نميدانستم چه بگويم. هر چه پي بهانه گشتم، چيز خوبي نيافتم. گفتم: "چرا جنگ کنم؟ هيچ چرت هم نميزنم. کمي سرم درد ميکنه. پيشترک ده دلم يک سوال داشتم، حالي که خودت ايقه پرسان کدي، همو سوال خودم هم يادم رفت."
مادر گفت: "خدا نکنه سر درد باشي. دشمنايت سر درد باشن. دردت به کوه و صحرا. صدقه سرت که يادت رفت! تو زنده، مه زنده، هر وختي که يادت آمد، بپرس" و با خنده افزود: "هنوز خو قيامت دور اس. تا که صور اسرافيل زمينا ره هوار نکده، ناوخت نيس."
سخنش را بريدم و پرسيدم: "مادر! صور اسرافيل چيس؟ صور اسرافيل چه رنگي زمينا ره هوار ميکنه؟"
مادر گفت: "اصل حقيقت خو به خداي حق مالوم اس. خودم صحي نميفامم. مگر بزرگا ميگن که اسرافيل يک فرشته اس ده آسمان هفتم. اي فرشته يک ني کلان داره. روز قيامت که ميشه همو ني کلان خوده از تاق عرش ميگيره و به حکم پاک پروردگار ميايه ده روي زمين. ده زمين که آمد، ده ني پف ميکنه. ني خوده که پف که کد؛ کل سنگا، کوها، برجا، جنگلا، کوتيها و عين قصر پاچاها مثل کف دست واري صاف هوار ميشن. زمين که هوار شد، تمام زنده جانا، انس باشه، جنس باشه، ديو باشه، پري باشه، جان ميتن. خوب که زمين و زمانه مرده گرفت، اسرافيل دوباره ده ني خود پف ميکنه. امدفه تمام مرده ها به قدرت پاک پروردگار زنده ميشن. همي ره ميگن صور اسرافيل."
گفتم: "مادر! پري هم مرگ داره؟ و براي اينکه سخن زود به سوي ديگري برود، بيدرنگ افزدوم: "پس صور اسرافيل، ني آسماني ره ميگن؟"
مادر گفت: "به يک حساب گپ تو درست اس. صور و ني يک چيز اس، مگر صور اسرافيل، ايطو قلمي و کوتاه گک نيس. ميگن بسيار کلان اس مگر کمي کج، عينن شاخ آهو واري. ديگه چي پرسان کدي؟ هان! پري. پري چطو مرگ نداره؟ پري خو از ما و شما کده زيات نيس. ميگن ده صور اسرافيل اول پري ميمره. پري دو بال نازک داره. همي که از هوا ده زمين ميفته، خونش ميريزه و جان ميته."
گفتم: "مادر ايره فاميدم. يک پرسان ديگه هم دارم. از چن وخت پيش، خوب فکر خوده ميگرفتم که بگويم، باز يادم ميرفت. چرا همي مردم غزني از ني زدن ايقه بد ميبرن؟"
مادر گفت: "حقيقتش به خداي حق مالوم اس. مگر بزرگا ميگن که غزني درختاي سنجد زياد داره. سنجد که گل ميکنه، کفچه مارا و شامارا خمار ميشن. اگه ده اي وخت ني زده شوه، کفچه ماراي خمار با شنيدنش از خمار ميبراين و ديوانه ميشن. ديوانه که شدن از غاراي خود بيرون مياين. اگه تمام ماراي ديوانه از غاراي خود بيرون بياين، ده غزني يک آدم هم زنده نميمانه. ميمانه؟"
پرسيدم: "مگر ده زمستان که نه گل سنجد اس و نه کفچه مارا بيدار استن، باز هم مردم از ني بد ميبرن. اي چرا؟"
مادر گفت: "بچهء گلم! يک گپ مهم ديگه هم اس. ميگن هر که ني ميزنه، عاشق اس. عاشقي ره هم که ميفامي آخرش ده ديوانگي ميکشه. کسايي که دختردار باشن، خوش ندارن که ده نزديکاي خانهء شان آواز ني شنيده شوه. سر شان بد ميخوره، بسيار بد ميخوره. هر چه نباشه، گپ ننگ و ناموس اس. از همو خاطر ده غزني تنا چوپانا ني ميزنن. اونا هم ده دشت خدا که از آبادي و خانه و جاي مردم دور باشه."
ترسيده ترسيده گفتم: "مادر! يک پرسانک دگه کنم، خفه نميشي؟ جواب ميتي؟"
او گفت: "ديوانه! مادر چطو از اولاد خفه ميشه؟ مادر از خاطر دو چشم اولاد، هر رقم ظلم و زور زياتي زمانه را سر خود قبول ميکنه و آه خوده نميکشه. ميفامي چرا؟ به خاطر اولاد. اولاد مادره نيم آدم ميسازه. چرا خفه شوم؟ چرا جواب نتم؟ مه ديگه کي دارم غير از همي شما دو تا؟"
به خنده خنده پرسيدم: "چرا ما دو تا؟ آغايم، بي بي نبات، حاجي بابه جان، ماهايم، خاله شکوه."
سخنم را بريد و گفت: "بچهء گلم! زن که يکدفه از خانه پدر برون شد و ده لخک دروازهء خانهء شوي پاي ماند، ديگه نميگه که مه کس و کوي دارم، ميگه داشتم. زن که اولاددار شوه، ديگه از پدر و مادر و خوار و بيادر خلاص ميشه. حالي همي شما دو تا همه چيز مه استين. هوم. آغايت زنده باشه، بسيار دل زنده آدم اس. دنيا ره غم و ماتم بگيره، او از ساز و سرود خود تير نميشه. زنده باشه. خدا کمش نکنه. مگر مه چي بگويم؟ گفتني نيس. او بسيار سرشار آدم اس. يکي خو سرشاري ميباشه، او از سرشاري هم تير کده. خو گمشکو، اي گپا به دردت نميخوره. گپ خوده بگو."
گفتم: "مادر! چرا گمشکو؟ چرا اي گپا به درد مه نميخوره؟ خي مه بري چي استم؟ خودت هم بايد گپاي دل ته به مه بگويي. خودت هم بايد پت نکني."
گفت: "ميگم بريت. يکروز ميگم بريت. همه چيزه بريت ميگم. هنوز خورد استي. خورد خو خدا نکنه، هنوز کلان نشدي. حالي تو بگو که چه ميخاستي؟"
گفتم: "ميترسم." گفت: "از کي ميترسي؟ از مادرت؟ از مه؟"
گفتم: "ني مادر! از پرسان کدنش ميترسم. ميترسم خفه شوي يا کدام فکر خراب نکني." گفت: "مه که زنده باشم از چيزي نترس. شيرواري پرسان کو. اگه جواب شه بفامم، حتمي و ضروري بريت ميگم و اگه نفامم ميگم نميفامم. مگر خفه نميشم. مادر هيچ وخت ده حصهء اولاد فکراي خراب نميکنه. اگه از اولاد خدانخاسته کدام خرابي هم سر بزنه، مادر فکر بد نميکنه. خداي حق دل مادرا ره ده لوح محفوظ همي قسمي جور کده."
دريافتم که دمي آماده تر و بهتر از اين نخواهم يافت. دلم شد پرسش اصليم را پنهان کنم و از زندگي پري جان بپرسم. بار ديگر پژواک سخنان مادر بزرگ در گوشم پيچيد: "هوش کني که اگه سر سوزن گپ از پيشت خطا بخوره، باز لياظ ته نميکنم. مه بکنم، حاجي ره خو ميشناسي که لياظ سلطان سکندره هم نداره..." نه، نبايد به اين سادگي سخن از دهانم بيرون افتد.
مادر گفت: "پرسان ده بارهء کيس؟ نترس. بگو. بگو بچيم." گفتم: "ده بارهء ماما سنايي."
گفت: "چي کده سنايي ره؟ ده بارهء سنايي چه پرسان داري؟" گفتم: "ماما سنايي، ماما سنايي، ماما سنايي، ..."
گفت: "چيم! سم صحي گپ بزن. سنايي چي؟" گفتم: "ماما سنايي عاشق بود؟"
مادر با خنده گفت: "عجب سوالي کدي. سنايي عاشق بود؟ به خداي حق مالوم اس. مگم اي سوال چطو بريت پيدا شد؟ اي گپه از روي چي ميگي؟"
گفتم: "هموقه از يک کس شنيدم که چندين سال پيش ماما سنايي ده زير درختاي سنجد ني ميزد. ميخاستم پرسان کنم که ده اي سختگيري مردم غزني، ني از کجا پيدا کده بود؟"
رنگ ار رخ مادرم پريد. از سراسيمگي زياد، گوشهء چادرش را يکسو کش کرد. نخستين بار بود که نيمي از موهايش آشکار شد. با شتاب چادر را واپس درست ساخت و موهايش را پوشاند. با دلهره يي که ميخواست پنهانش کند، و نميشد، به آهستگي گفت: "باز بگو! چي گفتي. مه صحي نشيندم."
گفتم: "مادر! از همي خاطر پيشتر گفتم که ميترسم." گفت: "نترس. بگو. از يک کس چي شنيدي؟ نترس. هر چيز که شنيدي بگو. از مه نترس. مه مادرت استم. هر چي که شنيدي بگو."
گفتم: "از يک کس شنيدم که چن سال پيش ماما سنايي ده زير درختاي سنجد ني ميزد." گفت: "ديگه چي شنيدي؟ هر چي که شنيدي بگو. نترس. بگو."
گفتم: "همو نفر ميگه که ني بريش تحفه داده شده بود و ماما سنايي سر سر خود ني زدنه ياد گرفت. شام که هوا تاريک ميشد، ميرفت ده زير درختاي زيارت پشت قلا ميشيشت و ني ميزد."
گفت: "او نفر ايره هم گفته باشه که ني از طرف کي برش داده شده بود." گفتم: "مه نميفامم. مه خبر ندارم. از همو خاطر پرسان کدم که ده اي سختگيري مردم غزني، ماما سنايي ني از کجا پيدا کده بود؟"
مادر پرسيد: "کجاي ازي گپ ترس داره که ميگي ميترسم؟ از چي ميترسي؟" گفتم: "از حاجي بابه جان"
رنگ و رخ مادرم باز دگرگون شد. هر چه کوشيد پريشانيش را بپوشاند، نشد. سرانجام، اينسو و آنسو نگاه کرد و گفت: "بچيم! تاريکي ره سيل کو. نيم شو شد. بس اس. برو ديگه، سر ته سر بالشت بان، چشمکاي ته پت کو. برو! ده پالوي بيادرکت دراز بکش. زياد بيدار شيشتن برت خوب نيس."
گفتم: "مادر جان! پيشتر خودت گفتي که تا مه زنده استم از چيزي نترس. پرسان کو. اگه جواب شه بفامم، حتمي و ضروري بريت ميگم و اگه نفامم، ميگم نميفامم، مگر خفه نميشم. تره به خدا اگه بريم نگويي. مادر جان! همي قصهء ماما سنايي ره از اول تا آخر بريم بگو، ديگه مه ازت چيزي نميخايم."
مادر گفت: "قصهء سنايي؟ سنايي چي قصه داره؟ تمام گپ همو بود که خودت گفتي. يک وختايي که سنايي بچه گک بود، کتي ديگه بچا ده باغا ميرفت و از ساقهء گندم ني لبک جور ميکد. پسانا که جوان شد سم صحي ني ميزد. مردم برش ميگفتن که نزن. اول خو به خاطري که کفچه مارا و شامارا ديوانه ميشن، دوم ايکه سر مردماي دختردار خوش نميخوره و ديگه ايکه ميگفتن ني زدن آخرش تباهي داره. هر که ده شام غريبا ني بزنه، آخر ديوانه ميشه. اونه ميبيني که ديوانه شد و روزگار خوده به دست خود برباد کد. راستي نام ازو کس که اي گپا را به تو گفته، چيس؟
با زاري گفتم: "گمشکو مادر! او ره چي ميکني؟ مه کتيش قول داديم که نامشه به کس نگويم. او هم مثل مه واري ازي قصه ميترسه. همطو ناق يک روز از زبانش برامد."
گفت: "از زبانش چي برامد؟ بگو بچيم! اصل گپه بگو. از مادرت پت نکو." گفتم: "اصل گپ هموقه بود که گفتم. به خدا اينه ... پت نميکنم. چرا پت کنم؟ به خدا اينه."
گفت: "ني بچيم! حق و ناق قسم ياد نکو. اصلش ايقه نيس. بگو کي گفت و ديگه چي گفت." گفتم: "مادر! مه نميتانم بگويم. ميترسم. او هم ميترسيد. همو نفر، همو که به مه قصه کد."
گفت: "او شايد از تو ميترسه که به کس نگويي، تو از کي ميترسي؟ مه خو مادرت استم. مه گپ تو ره به کس نميگم. خيره نام شه نگو. مه ميشناسمش. نام شه نگو. گپاي شه بگو. نترس."
گفتم: "مادر! اگه به راستي ميشناسي، خي بگو که کيس." گفت: "اگه به راستي نداره. نامش مصطفا!"
با شنيدن نام مصطفا، دهانم باز ماند. مانند اينکه همه رازهايم از پرده بيرون افتاده باشند، دستپاچه شدم. دريافتم که خون زيادي به چهره ام آمد و رفت. رويم داغ شد. با شگفتي پرسيدم: مادر! از چه فاميدي که مصطفا؟ اي گپه کي بريت گفته؟"
گفت: "بچهء گلم! کس برم نگفته. خودم ميفامم. مردم او ره سنايي ميگن. مه هم ميگم سنايي. تو از شروع تا حالي همي گفته روان استي که ماما سنايي، ماما سنايي. غير از مصطفا ديگه او ره کي ماما سنايي ميگه؟"
گفتم: "مادر! اگه گپاي شه بريت بگويم به راستي به کس نميگي؟ به هيچ کس؟ عين به آغايم، عين به حاجي بابه جان؟ خي قسم بخو و بگو که به کس نميگم."
گفت: "ديوانگي نکو! مادرا قسم نميخورن. همي که گفتن نميگيم، نميگن. زبان شان قول اس. يکدفه گفتم که نميگم، نميگم. به هيچکس، نه به آغايت، نه به حاجي بابه جان. مه تو ره ده بلا آغشته نميکنم. حالي همطو يکه يکه بگو که مصطفا چي گفت؟"
گفتم: "مصطفا گفت که ماما سنايي از خورترکي شوقي ساز بود. يک دانه چاقوگک داشت، هميشه ده نيزارا ميرفت و چند تا ني کلانه از ساقه ميبريد، باز هر دو نوک شانه لشم ميساخت. مابيناي شانه چن جاي سوراخ ميکد و کتي شان ساز ميزد. مادرم که شور و شوق ماما سنايي ره ديد، همطو خپ و چپ يک دانه ني بريش از کدام جاي پيدا کده، تحفه داد. مادرم او راه گفته بود که ده دشت بره و از پيش چوپانا ياد بگيره. مگر او سر سر خود ني زدنه ياد گرفت. يگان يگان وخت که بيادر کلانم نميبود، ماما سنايي خانه ميامد. ما بريش فيتهء خاندنا ره ميمانديم که گوش کنه. باز مادرم مگيفت ساز ازي ره بزن، ساز ازو ره بزن. او هم کم کم، کم کم، پخته ياد گرفت. ده اول کلکينا و دروازا ره قايم بسته ميکد و آيسته آيسته ده مابين خانه، عينن مثل خاندناي فيته ساز ميزد. پسانا ميرفت ده پشت باغا و برجاي کهنه، زير درختا تا نيمه هاي شو ميشيشت و ميگفت مه کتي ساز غماي خوده گم ميکنم.
مصطفا گفت که يک دفه حاجي بابه جان و بيادر کلانم گيرش کده بودن و چند مشت و سيلي هم ده سرو و رويش زده بودن، اما سنايي نمانده بود که ني از پيشش گرفته شوه. گريخته بود. پيش ازي لت خوردن، مادرم برش گفته بود که بعد از خدا بايد از دو نفر بترسي. اول از حاجي بابه جان و دوم از مشتبا ديوانه. مگر او ميگفت مه اگه کشته هم شوم از ني زدن تير نميشم. ني زندگي مه اس. مه بدون ساز زندگي ندارم. ديگه مردما هم مره چن دفه گفتن که اي کاره نکنم. مگر مه نميتانم بس کنم. ده دست خودم نيس. مه نه ده گل سنجد، نه ده مار و گژدم و ده خوار و دختر و ناموس مردم غرض دارم. مه بر دل خود ساز ميزنم. اگه کس مره سر ساز ميکشه، بانش که بکشه. مرگ حق اس.
مصطفا گفت که يک شو کدام کس کتي تکه و ريسمان پيش از آمدن ماما سنايي ده تاريکي، ده قات درختاي سنجد خوده پت کده بود. ماما سنايي که خوب غرق ساز شده بود، همو مردکه با يک حمله او ره زير مشت و لغت گرفته و دست و پاي و دان شه بسته کده بود.
مصطفا گفت که ده همو تاريکي شام که آواز ني ماما سنايي قطع شد، مادرم ده مابين خانه چيغ زد و گفت از براي خدا به خيالم که سنايي گکه کشتن. الاهي خانه گکت آتش بگيره ظالم. به خيالم که سنايي ره کشتن. باد ازو مره گفت که مصطفا بچيم تو بگي همي چراغه، بيا که بريم ببينيم سر سنايي گک چه گپ شد.
مصطفا گفت که مه گفتم نميتانم ده تاريکي بيرون برم. ميترسم. مادرم گفت بيغيرت استي که ميترسي. مه تنا ميرم. رفت دير کد، دير کد، دير کد، پس آمد و تا الله صبحه خوده از گريه کشت.
مصطفا گفت که مادرم قرآن شريفه از رف پايين کد و گفت الاهي دستکايت بشکنه ظالم! الاهي ده زندان پوده شوي ظالم! الاهي دل و جگرت بريزه ظالم. الاهي خاکت خوراک گژدما شوه ظالم.
مصطفا گفت که مه پرسيدم مادر! اي ظالم کي اس که ميگي الاهي ايطو شوه و اطو شوه. مادرم پشت دست راست خوده ده زير رنخ برد، انگشتاي خوده ريش واري لرزاند و گفت: ظالم کيس؟ ظالم خو از دور مالوم اس. هر بيوه و يتيم غزني ميفامه که ده اي شار ظالم کيس. قربان قدرتايت شوم خدا جان! که آدم از ترس جان نام شه ده مابين خانهء خود هم نميتانه بگويه، و همراي چشم به طرف خانهء حاجي بابه جان اشاره کرد. اينه اي بود قصهء مصطفا. او به مه هميقه گفت."
مادرم ابروهايش را کمي بالا برد و پرسيد: "مصطفا ده اي قصهء سرمنگسک خود از بيلتون هم ياد کد يا تير خوده آورد؟"
[][]
(دنباله دارد)
*********** |
بالا
شمارهء مسلسل ٣۸ سال دوم نومبر ٢٠٠٦