کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

۱

 

 

۲

 

 

 

۳

 
 

                نویسنده: لرد کرزن
                برگردان به فارسی: یونس صالحی

    

 
قصه های سفر (1859-1925)

 

 

خداوند دوست دانشمندم، عالی‎جناب، جورج کرزن، وزیر محترم پارلمان، عضو مجلس عوام، را در پناه خود داشته باشد. نامه‌ه‎ای محبت‌آمیز شما که در سی ام دسامبر 1897 عیسوی مطابق پنجم شعبان 1315 هجری نوشته شده بود به دست رفیق شما در ساعت نیک مواصلت نمود. آگاهی از وضعیت خوب جسمانی شما مایهء سرور این‎جانب گردید و از خبر صحت‎مندی رفیق شفیق خود مشعوف گردیدم.

بابت آن کلمات ناروا که شما رفیق شفیق برای این رفیق خود نوشته کرده بود و اظهارات شما را به من راپور دادند که رفیق من آن را نوشته، هیچ چیز باعث نشد که من از شما گیله کنم بابت آن گفته ها و یا گفته‎‌های شما در مورد کشور افغانستان؛ هیچ وقت چنان چیزها در قلب من نمی‎‌گذرد. شما بهترین دوست در میان دوستان من هستید، یک دوست که در کل عالم داشته باشم همان دوست شما می‌‎باشید. روی این مسایل من چیزهایی زیادی برای گفتن دارم؛ بسیار دلایل وجود دارند که باید گپ بزنم. وقتی شما در کابل بودید، ما با هم‎دیگر در یک جای می‌‎نشستیم و گپ‎‌های خفیه‎‌ی خودها را در مورد روس و افغانستان برملا می‎‌کردیم؛ منافقت روس که باعث مشکلات افغانستان است، عیوبی که افغانستان دارد و هنوز همان طور که بود هیچ حل نشده، بی‌‎لیاقتی در بندر که در همسایگی بندر ولایت عالیهء فخیمهء انگلستان است باعث شد سردرگمی پیش بیاید، تا این که در ابتدا آن قوماندان های ولایت فخیمه مرا مورد بدگمانی قرار دادند به سبب گپ ها و فکرهای احمقانهء خودها؛ همان شد که به قتل‎‌عام آن مردمی که بر سر کوتل بودند حکم داده شد، بعد ترس و وحشت پیش آمد؛ بعد آن‎ها اجینت‌ های ولایت عالیهء فخیمه را نیست و نابود کردند، آتش زدند و چور و چپاول کردند و چند هزار نفر که از نفرهای آن ولایت عالیهء فخیمه بودند از بین رفتند. بعد از آن این قسم کار دیگر تکرار نشد و به دل خودها هیچ کینه نگرفتند. افسوس، افسوس از همسایگی با روس و هم‌جواری با اقوام کینه‌توز سرحدی افغان. هیچ نمی فهمم که آخر کار چی می شود؛ من با مردم تیرا و مردم افریدی و مردم باجور و سوات هیچ مشکلی ندارم. یازده ماه شده که کاروان های مملکت من توقف داده شده، به کار انداختن ماشین کارخانه من که بسیار ضرور بود توقف داده شده. برای اثبات این ادعا من این معلومات را در داخل پاکت به شما می فرستم که مطالعه فرمایید همان فرمانی که کمیشنر پیشاور نوشته کرده بوده که کاروان خلیفه باشی رفیق شما یعنی اجناس من در پیشاور که قوطی های روغن بوده توقف داده شود، من نمی‎‌دانم که کمیشنر به چه سببی این کار را کرده. کار او مرا به این فکر انداخت که بالای هند شک‎‌مند شوم و بجای دوستی در ذهن من دشمنی خطور کند. اگر شما یک بار اخبار سیاسی هند را بخوانید همان را که به لندن هم روان کرده گپ‎های زیادی در مورد رفاقت من گفته، از من سعایت کرده، من صبر پیشه کردم و این گذشت‌ها نشان از آن قسم دوستی می‌‎باشد که دوستی من با ولایت عالیهء فخیمه بسیار مستحکم است که اگر چیزی را که می‌گویم حقیقت نمی‌داشت من در آن صورت چیزهای بیهوده می‎‌گفتم؛ چی باید بگویم، چی باید بکنم؟ اما این قدر گفته می توانم که دوست ولایت عالیهء فخیمه هستم و دوستی اش را در قلب خود دارم، اما اجینت های آن ولایت عالیهء فخیمه در هند طوری کوشش‎‌ها می‌کنند که سرنگونی خود را مهیا می کنند. از خدا می‎‌خواهم که پیشقدمی برای سرنگونی از جانب من نباشد، و پیشقدمی در دشمنی و تحرکات از طرف دولت هند باشد، چون که دوستی من با ولایت عالیهء فخیمه چون کوه استوار است. از خدا می خواهم دولت هند نیز این چنین فکر کند. خدا نکرده چنان نباشیم که دشمنان ما به آن خوش حال شوند.

چیزی دیگری که شما نوشته بودید این بود که سال مسیحی تحویل می شود و 1898 می شود و شما برای نیک‎بختی من دعا می‎‌کنید، با مهربانی سلام و تبریکات خود را به من تقدیم می‌فرمایید، از خدا می‎‌خواهید که سال نو برای من سال خرسندی و رضایت باشد، و تمام پی‎آمدها سرانجام نیک یافته و من معه العافیه باشم. ایام من با کبکبه و خوشی ادامه پیدا کند.

در یوم دوشنبه پانزدهم رمضان المبارک 1315 هجری تحریر شد که با هفتم فبروری 1898 عیسوی مطابقت دارد. ضیاء المله و الدین، امیر عبدالرحمن.

برگردیم به صحبت با امیر. شاید یکی از ویژگی‎‌های برجسته‎‌ی امیر، در رفتار و گفتار، استعداد مهذب او در کنایه‎‌های نیشدار بود. زمانی که بحث روی موضوعات مورد ملاحظه‌‎اش بود با لحن زننده و با قیافه‌‎ای هراس‌‎انگیز گپ می‏‌زد. به چهار اتفاقی مبنی بر اظهارات رعب‎‌آور او اشاره می‎‌کنم که یک مورد آن را در زمان اقامت خود در کابل با او شاهد بودم. این اتفاق هنگام صحبت من با او زمانی پیش آمد که برایش در مورد سابقه‌‎ا‎ی خشونت در انگلستان گفته بودند.

امیر: «در انگلستان مردم در مورد سیستم حکومت‎‌داری من چی می‎‌گویند؟ لطفاً حقیقت را بگویید.»
کرزن: «مردم می‏‌گویند که اعلیحضرت یک پادشاه قدرت‎مند و بسیار سخت‎گیر است و شما تحرکات خصمانه‌ و متمردانه‎‌ی مردم خود را با خشونت سرکوب کرده اید.»
امیر: «اما مردم بیشتر از این‌ می‎‌‌گویند. آن‎ها می‎‌گویند که من یک وحشی و یک خون‎ریز هستم که نمی‎‌دانم چگونه مردم خود را رهبری کنم و صلح و نظم به مملکت خود بیاورم.»
کرزن: «ممکن است مردم از روش‌های اعلیحضرت انتقاد کنند. من نمی‏‌خواهم در مورد چنان اظهارنظرها ابراز عقیده کنم.»
امیر: «روزنامه‎‌ای به نام استاندارد در انگلستان وجود دارد؟»
کرزن: «بله.»
امیر: «آیا آن یک روزنامه معتبر است؟ حقایق را می‎‌گوید؟»
کرزن: «به طور کلی، بله.»
امیر: «آیا شهری به نام برمنگهام در کشور شما وجود دارد؟ این شهر کلان است؟ چقدر جمعیت دارد؟ منسجم است؟»
کرزن: «بله. شهری بسیار بزرگ با سه چهارم میلیون جمعیت و دارای مدیریت فوق العاده‌ای شهرداری است.»
امیر: «آیا شهری دیگری مانند برمنگهام به نام مانچستر هم وجود دارد؟»
کرزن: «بله، مانچستر هم شهر خیلی بزرگ است؛ دارای جمعیت قابل ملاحظه و مدیریت عالی.»
امیر یک شماره روزنامه از جیب بالاپوشش بیرون آورد. «اینست خلاصه‎‌ای از روزنامه‎‌ی استاندارد که تو می‎‌گویی معتبر است، در مورد شهر مانچستر می‎‌گوید که شهر بزرگ و منسجم است. سال گذشته آن‎جا قتل بوده است... و در برمنگهام...قتل. هیچ یک از قاتلین دستگیر و اعدام نشدند. این خبر حقیقت دارد؟»
کرزن: «اگر استاندارد از آمار رسمی نقل قول کرده باشد، من به درستی خبر تردیدی ندارم.»
امیر رویش را به طرف درباریانش گرداند که در آخر اتاق ایستاده بودند. «نفوس مملکت من چقدر است؟»
درباریان: «اعلیحضرت بر هشت میلیون نفر حکومت می‎‌کند.»
امیر: «سال گذشته چند فقره قتل در تمام افغانستان اتفاق افتاد؟»
درباریان: «در سایه‌‎ای رهبری عادلانه‎‌ی اعلیحضرت شش فقره قتل در تمام مملکت اتفاق افتاد که قاتلین دستگیر گردیدند و بلافاصله حکم اعدام‎شان صادر گردید.»

امیر رویش را به طرف من چرخاند. «اینست مردم و مملکتی که در انگلستان مرا به سبب ندانستن رهبری آن‎ها متهم می‎‌کنند و طعنه می‌‎زنند که وحشی و خون‎خوار هستم. برمنگهام فقط یک دهم نفوس مرا دارد و مانچستر یک پانزدهم و این شهرها خوب منسجم هم استند، اما قتل در تمام سال رخ می‎‌دهد آن‎چنان که استاندارد می‌گوید، روزنامه خیلی معتبر و راستگو هم است. هیچ کدام از قاتلین دستگیر و اعدام نشده است.»

باید بپذیرم که این بخش مکالمه را به جهت ندانستن لهجه‎‌ی مکالمه مشکل یافتم. از طرف دیگر سطح پایین حوادث جنایی در افغانستان، اگر چنان‎ چه راست بود، نه به دلیل پیروی از قانون و مدیریت شایسته‎‌ی حکومت بود، بلکه به سبب حاکمیت وحشت و شکنجه کردن مظنونان به قتل.

یک روز [امیر] موضوع مشابهی را بزرگ‎نمایی می‎‌کرد؛ چندین داستان به ارتباط آن گفت. یکی از قصه‌‎هایش داستان پیروزی او بر پسر کاکایش، اسحق خان بود؛ پیروزیی که نه در اثر شهامت او و نظامیانش بل‎ به سبب فرار جنگ‎جویان اسحق خان که فرمانده‎‌شان را تنها گذاشته بودند. در آن روز امیر در مزارشریف، شمال افغانستان، مراسم رسم و گذشت عسکری برگزار کرده بوده. امیر بر روی چوکی کوچکی نشسته بوده و قطعات وفادار به او با جنگ‌‎افزارهای بجامانده از دشمن در چهار قطار از برابرش می‌گذشته اند. وقتی سربازان به او نزدیک می‌‎شوند، امیر متوجه می‌‎شود که یکی از سربازان مخاصم چهار عدد مرمی (گلوله) را در مشتش پنهان کرده است. وقتی سرباز در برابر امیر می‎رسد، بدون نشانه‌‏گیری دقیق از فاصله‎‌ای چند قدمی بر او شلیک می‎‌کند.
امیر چیغ زد: «توانست مرا بزند؟ نه، نتوانست. در همان لحظه من طرف یکی از جنرال‌‎هایم خم شدم که با او گپ بزنم، تیر از زیر بغلم گذشت و به پای نوکرم که پشت سر من ایستاده بود خورد. جالب نبوده؟» بعد امیر قاه قاه به قصه‎‌ای متلک‎‌مانندش خندید؛ به نشانه‎‌ای ناقابلی عسکری که نتوانسته بود او را در چند قدمی به قتل برساند.

قصه‌‎ای ذیل یکی از دیگر از قصه‎‌های او است که کم‎رویی و ترسویی را به مردمش نسبت می‏‌داد. روزی ‎امیر گفت که در جریان یک سفر به هند، جهت ملاقات با لرد دافین، در یک رسم و گذشت عسکری در راولپندی هم شرکت کرده بود. مراسم که در یک روز بارانی برگزار شده بوده، در پایان آن امیر داخل خیمه‎‌ای می‎‌شود که برایش آماده کرده بودند. داخل خیمه میزی بزرگی بوده که روی آن یک مدل کوچک توپ قرار داشته. با دیدن نمونه‌‎‎ای توپ، افراد وحشت‎زده‎‌ی امیر از او می‎‌خواهند پنهان شوند تا توپی که دقتش بالا بوده شیلیک نشود و او را نکشد.

امیر از من پرسید: «من به آن‎ها چه گفتم؟ من گفتم: احمق‎های بی‌غیرت! شما فکر کرده اید که این یک توپ واقعی است؟ این فقط یک ماشین است که باقی‎مانده‎‌ی سگرت را قطع می‎‌کند.»

او که از هیچ اهانتی به مردمش دریغ نمی‎‌کرد، می‎‌خواست بگوید که از خطرها نمی‎‌هراسد و به افرادش نیز اجازه نمی‌‎دهد پیش از او صحنه را ترک کنند.
در یک حادثه‌‌‎ای دیگر، وقتی امیر دندان درد شده بوده، تصمیم می‌گیرد دندانش را بکشند. وقتی جراح ماده‌‎ای بی‎هوشی را آماده می‌کند، امیر می‌پرسد: «تا چه مدتی بی‎هوش می‎‌مانم؟»
داکتر می‌گوید: «بیست دقیقه.»

امیر در پاسخ می‌گوید: «نمی‌‎توانم برای بیست ثانیه از دنیا دور باشم. بدون ماده‌ بی‌هوشی دندانم را بکش».
امیر به استعداد خود در جواب آنی و کنایه‌‎آمیز بسیار افتخار می‎‌کرد. دو مورد را برایم قصه کرد که از قرار معلوم خیلی رضایت خاطرش را فراهم می‌کرد. توضیح داد که یک افسر روس در مرز شمال‎‌غربی، جایی نزدیک میمنه یا اندخوی، به او مکتوب می‌فرستد که به دستور او یک گروه پنجصدنفری شامل سواره‎‌ و پیاده‎‌نظام در مرز [مشترک] مشق نظامی انجام می‌دهند. از آن‎جهت امیر نگران نباشد و تمرین را خصمانه تلقی نکند. امیر در جواب می‌گوید: «یقیناً نه. اگر بیشتر هم باشد هیچ اعتراضی ندارم.» سپس دستور می‌دهد یک فوج پنج‎هزارنفری مقابل محل تمرینات روس‎ها مشق اجرا کنند. جوابی از جانب افسر روس شنیده نمی‌شود.

مورد دیگر در جریان یکی از بحث‎های ما اتفاق افتاد. من خلاصه‎‌ای از یک روزنامه‎‌ی انگلیسی را انتخاب کرده بودم که در آن از ساخت یک توپی خبر داده شده بود که سرگلوله‎‌اش را تا بیش از 24 کیلومتر پرتاب می‌‎کرد. خبر نه کنجاوی و نه تعجب امیر را برانگیخت. بعد از لحظاتی امیر رو به قوماندان قوای توپ‎چی‌‎اش کرد و پرسید: «توپی را که اخیراً ما ساختیم و به هرات فرستادیم، بردش چقدر است؟» قوماندان با خونسردی گفت: «پنجاه مایل.» (معادل هشتاد کیلومتر. م.)

امیر از تشریح مسایل داخلی [کشورش] و جزئیات شخصی [زیردستانش] خیلی لذت می‌‎برد. بعضی اوقات داستان‏های زندگی خصوصی درباریانش را می‌گفت؛ قصه‌‎ای زندگی آن‎هایی را که گوسفندوار در محضرش می‌‎ایستادند و به گفته‌‏های او که زندگی خانوادگی آن‎ها را برای یک بیگانه برملا می‎‌کرد گوش می‌‎دادند.

یک وقتی دندان‏‌درد داشتم و صورتم ورم کرده بود. امیر که ادعا می‎‌کرد در تمام علوم استاد است، برای دندان‎سازی که نیازی به شهادت‎نامه‎‌ی دندان‎سازی نداشت، فرصت خوبی برایش بود. برایم گفت که خوردن چهار چیز برای دندان مضر است: گوشت، شیرینی‎‌جات، آب سرد، و شراب. خودش نیز از درد دندان رنج می‎‌برد، مخصوصاً زمانی که در سمرقند بود. در چهل‌‎سالگی تقریباً تمام دندان‎هایش مصنوعی بودند. یک دندانساز در سیمله آن‏ها را برایش ساخته بود؛ کام‌‎هایی که امیر آن ها را هنگام گپ‏‌زدن روی بشقاب می‏‌گذاشت.

در سمرقند، امیر به پزشکان روسی اعتماد نمی‎‌کرد. سی و دو نفر از حامیانش که برای درمان به شفاخانه‎‌ی روس‎ مراجعه کرده بودند، یک یک همه مرده بودند. او که طبابت را نزد خود مطالعه کرده بود، به شمول دندان‎سازی، هم خودش را و هم مراجعینش را درمان می‏‌کرد.

امیر هم‎چنان به دانستن قوانین ازدواج کشورهای گوناگون علاقه داشت. از قانون یک‌‎همسری در انگلستان و اروپا به عنوان دستور تباه‎‌کننده یاد می‌‏کرد. یکی از دلایلش زیادت زنان نسبت به مردان در کشورهای اروپایی بود که قانون یک‏‌همسری می‌‎توانست بی‎رحمانه زنان را مجرد باقی گذارد. دلیل دومش در ازدیاد زاد و ولد غیرقانونی، فرزندان بی‌‎پدر، بود؛ احتمالی که از قانون ‎یک‌‎همسری می‌‎توانست به وجود آید. در آن‎صورت مستعمره‏‌های بریتانیا اعم از استرالیا، کانادا، و غیره کشورهایی بودند که فرزندان زاید را به کشورهایی باید می‎‌فرستادند که در خانه برای‎شان جا و جود نداشت. به هر حال، موضوع مورد نظر [امیر] به اقلیم مرطوب کشور ما می‎‌مانست. انگلیس‎ها به [باروری] برنج شبیه بودند که در آب ثابت و گل‌‎آلود پرورش می‌‎یافتند، در حالی که شرقی‎‌ها مانند گندم [کمتر بارور] در محیط خشک رشد می‎‌کردند.

مردان انگلیسی مانند مسلمانان آنقدر توانایی نداشتند تا از پس ارضای چهار زن برآیند. در این اواخر ازدواج‎ها در انگلیس، مانند ازدواج خودم، به انتخاب یک مرد بستگی داشت که از میان زنان مقبول نمی‌‎توانست زنی را انتخاب کند که رضایت او را فراهم کند؛ از آن‎رو انتظار می‎‌کشید تا بهترینش را برگزیند.

من ممکن است داستان‎های بیشتری از روی انباشت یادداشت‎هایم بگویم که در جریان توقف خود در افغانستان هنگام معاشرت با میزبان خارق العاده و عجیب و غریب خود تهیه کرده ام. شاید روزگاری از طرز رفتار خود با امیر در پای‎تختش متفاوت از یک گردشگر معمولی قصه‎ کنم. زیرا وقتی به مقام نایب السلطنه هند ارتقا یافتم، به من گفتند که با او رسمی برخورد کنم. او که به سختی قابل مدیریت بود، در رویارویی نیز حریف نیرومندی بود.

در جلب اعتماد امیر، در مصاحبه‌‏های مختلف، باید از خود تقدیر کنم. او [امیر] در زندگی‌نامه‌‎ا‌ش رفیقانه از من یاد کرده، اثری که منشی‎ و ترجمان او چاپ کرد؛ دربردارنده‌ای ملاقات‌های من با او. امیر اثر عمیقی بر من گذاشت، تا حدودی چندجانبه. پیش از آن که من کابل را ترک کنم، امیر یک ستاره‌‎ای طلایی را که با یاقوت و الماس منبت‎‌کاری گردیده و کتیبه‎‌ی فارسی بر آن نگاشته شده بود با دستان خود به من هدیه داد.

هفت سال بعد، در اکتوبر 1901، امیر عبدالرحمن خان در اوایل پنجاه و هفت سالگی‎ وفات کرد؛ اما به نظر می‌‎رسید که خیلی پیرتر از آن باشد. من این فصل را با ابلاغیه‎‌ای که پسرش، حبیب الله، آن را انشتار داد به پایان می‌‎برم:

پیکر مبارک همایونی، پادشاه قدرت‎مند، مطابق وصیتش با شکوه و احترام زایدالوصف در قبرستان سلطنتی انتقال یافت و به خاک سپرده شد؛ جایی که اقامتگاه دایمی تمام بشر است. عمر شهنشاه عالی‎‌نسب و توانا و شهریار باصفا و خوش‎کردار به پایان رسید و به ابدیت پیوست. جایگاهش فردوس برین باد!

در جمع‎‌بندی شخصیت امیر، فکر نمی‎‌کنم شرح درخوری بهتر از آخرین ابراز نظر تذکره‌‎نویس لاتین (Gaius Suetonius Tranquillus; Spartianus, De Vita Hadriani, 14.11) در مورد امپراتور هادریان (Caesar Traianus Hadrianus) پیدا کنم؛ تناقضات عمدی که مناسبت ویژه با خصوصیات امیر افغان دارند:
«جدی، مودب، و خویشتن‎‌دار در لذت؛ سرسخت و سخاوتمند، نمونه‌‎ای بارز قلدری، آشنا با شیوه‌‎های اعتدال.»

پایان


 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل   ۴۰۶    سال هــــــــــژدهم                حمل/ ثور           ۱۴۰۱    هجری  خورشیدی         شانزدهم اپریل   ۲۰۲۲