سربازان تا
می توانند با مشت و لگد تارا را می زنند . گویا از ضربت قنداق یکی از
تفنگداران ، بازوی راست تارا در زیر آستین می شکند چرا که به یکباره جیغی
شکسته و دلخراش از حنجره تارا به فضای دواخانه می پیچد و استخوان بازویش از
گشادگی آستین آویزان می شود و خون از آن فواره می زند. تارا میان دست سرباز
ها از هوش می رود .
آقا با چهره زرد و نگاه پژمرده پیش می آید . دستش را بسوی سربازها دراز می
کند که مانع لت و کوب تارا شود . سربازها به امر آمراسدالله ، با لگد به
شیشه میز و الماری می کوبند تا خود را به آقا نزدیک کنند . میز و شیشه و
الماری هر سه می شکند . شکستن و فروریختن میزو شیشه به زمین ، صدای
وحشتناکی میکند و سنگینی بازوی تارا از دست آقا رها می شود. تنه آقا که به
دست سربازها رو به صحن دواخانه کشانده می شود ، خم می خورد ، پارچه یی از
شیشه که پیراهن آقا را جِر داده و به سینه چپ آقا فرو رفته است ، گوشت او
را عمیق تر می شکافت . دست چپ آقا در هوا آویزان می ماند ودر حالیکه
سربازها شانه هایش را محکم گرفته اند ، دست راستش را بالای زخم می گذارد .
خون درزیر پیراهن سفیدش آرام آرام هموار می گردد و از لای انگشتانش به
بیرون سرازیر می شود .آقا نگاه به خونی که از سینه اش جاریست و پس از آن
نگاهی به آمر اسدالله می اندازد و با بی حالی و پرالتماس می گوید :
_ نزنید .. او را کشتید ... اولاد مردم را کشتید . او بیگناهست... . آخر
چرا نمی بینید . سروصورتش را چرا نمی بینید. او سردار است . شما او را با
مشت و لگد می زنید و اشرار می گویید ...
- اینبار سربازی که گویی در این میانه بیکار مانده و حس می کند جلو چشم
آمراسدالله عاطل و باطل است برای اینکه زبردستی اش را به آمرش نشان بدهد ،
با قنداق تفنگش ، در هوا نیم دایره یی رسم می کند و اگر آقا سر و گردنش را
از ضربه تفنگ او دور نکند ، سنگینی تفنگ ، استخوان سرش را خواهد شکافت و
مغزش را به در و دیوار دواخانه پاشان خواهد ساخت. اما به جای سر آقا ، ضربه
تفنگ ، به الماری اصابت می کند که الماری فرو می افتد و بوتل ها و قطی های
دوا شکسته و ریخته ، به هر سو تیت و پراگنده می شوند.
- مرد مریض که در این ماجرا ، دم به دم به حال می آید و دم به دم بی حال می
شود ، دهنش بازمانده و دندان های کرم خورده اش نمایان است . چشم های خسته و
بی فروغش از کاسه ها بیرون برآمده اند و در حالی که نگاهش بین سرباز ها و
تارا و آقا در حرکت است ، مثل دیوار پوسیده ایکه از سرازیری باران و سیل
فرو بریزد ، میان لباس های ژولیده و چرکش ، در بهت و گیجی ترسناکی ، می
شارد و فرو می ریزد.
آمراسدالله ، به سرباز ها دستور حرکت می دهد و می گوید :
_ صاحب دواخانه را آزاد کنید .
و رو به تارا می کند :
- او را ببرید ... بیرون ...بیرون ... من می دانم و او .
خود پیشاپیش ، در میان شانه های چپ و راست دو سرباز ، به طرف دروازه بیرون
برآمد ، قدمش را پیش می گذارد .
در برابر چشمان از حال رفته مرد مریض و دیدگان ترسیده واشک آلود آقا ، که
حالا توان ایستادن ندارد و به سختی از دیوار محکم گرفته است ، تارا که
بیهوش است و پاهایش به زمین کشیده می شود ، چون لاشه یی ، کش کشان از
دواخانه بیرون برده می شود و در پی اش خط سرخی ازخون ، بروی سنگفرش دواخانه
به جا می ماند . ترس و اضطراب چون گردبادی ، فضای دواخانه را سنگین و سنگین
ترمی کند. آقا با دردش می ماند که چه کند . با بردن تارا ، غمباده به سراغش
می آید و خیال می کند که مجرای نفس و گلویش را کسی گاه گِل گرفته است. از
درد شدید و خونی که از او رفته ، حس کرختی و بی حالی در سمت چپش ، برایش
دست می دهد .صدایی از درونش به او می گوید:
- - چه شد ؟ تارا را کجا بردند....
- آقا در حالیکه دیگر در خود فشرده و گره شده ، دلش می خواهد اگر که توان
می داشت بیرون بدود . بدود و تارا را پس بیاورد و یا لااقل برود و بپرسد او
را کجا می برند ؟ لااقل آدرس و نشانی یی باید از او می داشت . ولی
همانطوریکه ایستاده بود ضربان قلبش شدید می شود و نفسش به بندش می افتد.
رنگش جا به جا به زردی خاکگونه یی می گراید و دستانش شروع به لرزیدن می
کنند.
- فخرالدین که از هول جان ، به اندرونی گریخته است و لب لب گریه می کند ،
چون پشکی رم کرده و ترس خورده ، از درز باریک دروازه ، نگاهی به بیرون می
اندازد و لحظه یی گوش به آواز ایستاده می شود. آقا را می بیند که دستش را
به دیوار گرفته و سنگینی تنه و لنگرش را به قفسه های شکسته دوا انداخته است
. با عجله بیرون می آید و چوکی را با خود از پسخانه بیرون می آورد و آن را
زیر نیم تنه آقا صاحب می گذارد. دستانش را برای کمک به آقاصاحب پیش می برد
و ترسان و گریزان می گوید :
- - بنشینید ... آقا صاحب بنشینید ... رنگتان پریده ..غرق در خون هستید...
شما را چه شده .... از سینه چپ تان خون می آید ...
- اما تنه آقا خم و پیچ می خورد و تعادل خود را از دست می دهد. تا می رود
که سنگینی خود را به چوکی بیاندازد ، از روی دست های لرزان فخرالدین به
زمین سرنگون می شود :
- _ چه شد .... چه شد آقاصاحب ....
ادامه در شمارهی آینده |