کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

۱

 

 

 

۲

 
 

   

مریم محبوب

    

 
عنبر و عود

 

 

سربازان تا می توانند با مشت و لگد تارا را می زنند . گویا از ضربت قنداق یکی از تفنگداران ، بازوی راست تارا در زیر آستین می شکند چرا که به یکباره جیغی شکسته و دلخراش از حنجره تارا به فضای دواخانه می پیچد و استخوان بازویش از گشادگی آستین آویزان می شود و خون از آن فواره می زند. تارا میان دست سرباز ها از هوش می رود .
آقا با چهره زرد و نگاه پژمرده پیش می آید . دستش را بسوی سربازها دراز می کند که مانع لت و کوب تارا شود . سربازها به امر آمراسدالله ، با لگد به شیشه میز و الماری می کوبند تا خود را به آقا نزدیک کنند . میز و شیشه و الماری هر سه می شکند . شکستن و فروریختن میزو شیشه به زمین ، صدای وحشتناکی میکند و سنگینی بازوی تارا از دست آقا رها می شود. تنه آقا که به دست سربازها رو به صحن دواخانه کشانده می شود ، خم می خورد ، پارچه یی از شیشه که پیراهن آقا را جِر داده و به سینه چپ آقا فرو رفته است ، گوشت او را عمیق تر می شکافت . دست چپ آقا در هوا آویزان می ماند ودر حالیکه سربازها شانه هایش را محکم گرفته اند ، دست راستش را بالای زخم می گذارد . خون درزیر پیراهن سفیدش آرام آرام هموار می گردد و از لای انگشتانش به بیرون سرازیر می شود .آقا نگاه به خونی که از سینه اش جاریست و پس از آن نگاهی به آمر اسدالله می اندازد و با بی حالی و پرالتماس می گوید :
_ نزنید .. او را کشتید ... اولاد مردم را کشتید . او بیگناهست... . آخر چرا نمی بینید . سروصورتش را چرا نمی بینید. او سردار است . شما او را با مشت و لگد می زنید و اشرار می گویید ...
- اینبار سربازی که گویی در این میانه بیکار مانده و حس می کند جلو چشم آمراسدالله عاطل و باطل است برای اینکه زبردستی اش را به آمرش نشان بدهد ، با قنداق تفنگش ، در هوا نیم دایره یی رسم می کند و اگر آقا سر و گردنش را از ضربه تفنگ او دور نکند ، سنگینی تفنگ ، استخوان سرش را خواهد شکافت و مغزش را به در و دیوار دواخانه پاشان خواهد ساخت. اما به جای سر آقا ، ضربه تفنگ ، به الماری اصابت می کند که الماری فرو می افتد و بوتل ها و قطی های دوا شکسته و ریخته ، به هر سو تیت و پراگنده می شوند.
- مرد مریض که در این ماجرا ، دم به دم به حال می آید و دم به دم بی حال می شود ، دهنش بازمانده و دندان های کرم خورده اش نمایان است . چشم های خسته و بی فروغش از کاسه ها بیرون برآمده اند و در حالی که نگاهش بین سرباز ها و تارا و آقا در حرکت است ، مثل دیوار پوسیده ایکه از سرازیری باران و سیل فرو بریزد ، میان لباس های ژولیده و چرکش ، در بهت و گیجی ترسناکی ، می شارد و فرو می ریزد.
آمراسدالله ، به سرباز ها دستور حرکت می دهد و می گوید :
_ صاحب دواخانه را آزاد کنید .
و رو به تارا می کند :
- او را ببرید ... بیرون ...بیرون ... من می دانم و او .
خود پیشاپیش ، در میان شانه های چپ و راست دو سرباز ، به طرف دروازه بیرون برآمد ، قدمش را پیش می گذارد .
در برابر چشمان از حال رفته مرد مریض و دیدگان ترسیده واشک آلود آقا ، که حالا توان ایستادن ندارد و به سختی از دیوار محکم گرفته است ، تارا که بیهوش است و پاهایش به زمین کشیده می شود ، چون لاشه یی ، کش کشان از دواخانه بیرون برده می شود و در پی اش خط سرخی ازخون ، بروی سنگفرش دواخانه به جا می ماند . ترس و اضطراب چون گردبادی ، فضای دواخانه را سنگین و سنگین ترمی کند. آقا با دردش می ماند که چه کند . با بردن تارا ، غمباده به سراغش می آید و خیال می کند که مجرای نفس و گلویش را کسی گاه گِل گرفته است. از درد شدید و خونی که از او رفته ، حس کرختی و بی حالی در سمت چپش ، برایش دست می دهد .صدایی از درونش به او می گوید:
- - چه شد ؟ تارا را کجا بردند....
- آقا در حالیکه دیگر در خود فشرده و گره شده ، دلش می خواهد اگر که توان می داشت بیرون بدود . بدود و تارا را پس بیاورد و یا لااقل برود و بپرسد او را کجا می برند ؟ لااقل آدرس و نشانی یی باید از او می داشت . ولی همانطوریکه ایستاده بود ضربان قلبش شدید می شود و نفسش به بندش می افتد. رنگش جا به جا به زردی خاکگونه یی می گراید و دستانش شروع به لرزیدن می کنند.
- فخرالدین که از هول جان ، به اندرونی گریخته است و لب لب گریه می کند ، چون پشکی رم کرده و ترس خورده ، از درز باریک دروازه ، نگاهی به بیرون می اندازد و لحظه یی گوش به آواز ایستاده می شود. آقا را می بیند که دستش را به دیوار گرفته و سنگینی تنه و لنگرش را به قفسه های شکسته دوا انداخته است . با عجله بیرون می آید و چوکی را با خود از پسخانه بیرون می آورد و آن را زیر نیم تنه آقا صاحب می گذارد. دستانش را برای کمک به آقاصاحب پیش می برد و ترسان و گریزان می گوید :
- - بنشینید ... آقا صاحب بنشینید ... رنگتان پریده ..غرق در خون هستید... شما را چه شده .... از سینه چپ تان خون می آید ...
- اما تنه آقا خم و پیچ می خورد و تعادل خود را از دست می دهد. تا می رود که سنگینی خود را به چوکی بیاندازد ، از روی دست های لرزان فخرالدین به زمین سرنگون می شود :
- _ چه شد .... چه شد آقاصاحب ....
 

ادامه در شماره‌ی آینده

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل   ۲۳۶                      سال  یــــــــــــازدهم                        حوت/حمل         ۱۳۹۳/۱۳۹۴ هجری  خورشیدی         ۱۶ مارچ     ۲۰۱۵